34

2K 581 89
                                    

به محض بیهوش شدن بکهیون، چانیول نگران شده پسر رو به اتاقش برد.
دمای بدن بکهیون بالا رفته و توی تب شدید میسوخت!
چانیول با اضطراب، بدون پیگیری موضوع دیده شدن خون آشام، تمام لحظات بیهوشی پسرک، بالا سرش نشست و با زمزمه های جادویش و دستمال مرطوبی که روی پیشونیش میکشید دمای بدنش رو پایین آورد.
بکهیون خیلی وقت بود که میخواست پلکهاشو باز کنه اما انگار پشت هر کدوم یه وزنه سنگین گذاشته شده بودند و نمیشد!
البته دلیل دیگه اش این بود که میترسید چشمهاشو باز کنه و چانیولی رو ببینه که همه چی رو فهمیده و چشمهاش از نفرت برق میزنه...

- چرا با چشم بسته، بیداری لونا؟؟

صدای ارباب تاریکی از فاصله نسبتا نزدیکی میومد!
وحشت زده و بی قرار چشمهاشو باز کرد نگاه خستشو حرکت داد تا منبع صدا رو پیدا کنه. با دیدن چانیول اخم کرده که بالای سرش ایستاده بود کوبیدن قلبش محکمتر از قبل شد! یعنی فهمیده بود؟!
- نمیخوای بلند شی؟! یک روز کامله که خوابی...

در واقع بکهیون یک روز کامل بیهوش بود!
پسر بی رنگ و رو سعی کرد تکونی به خودش بده اما بخاطر اضطراب شدیدش، همه عضله های بدنش منقبض و سفت شده، نمیگذاشتن تکونی بخوره! هنوزم احساس خستگی و خواب آلودگی میکرد...شاید بخاطر این بود که نمیتونست این شرایط استرس زا رو تحمل کنه ذهن و قلبش ترجیح میدادند خواب باشه تا بیدار...
با مظلومیت آهی کشید
- نمیتونم...خستم

چانیول تای ابرویی بالا داد آهسته روی تخت رفت کنارش دراز کشید.
بکهیون لبخند کمرنگی از فکر توی سرش زد.
پس هنوز نمیدونست...وگرنه انقدر آروم کنارش نمیخوابید! با بغض سریع به سمت چانیول برگشت صورتشو توی سینه پهنش فرو کرد..
دستای بزرگ الف روی سرش گذاشته شد و ملایم نوازشش کرد
- زیادی استرس داری...چیزی نمونده بود اون کوچولو رو از دست بدیم...

با چشمهای اشکی و قلب غمگین شده اش بخاطر شنیدن این حرف، دستشو دور بدن چانیول حلقه و پاشو دور رونهای عضله ایش انداخت تا بیشتر بهش بچسبه
- معذرت میخوام...بیشتر مراقبش میشم

زمزمه خشمگینی از روی موهاش شنیده شد
- بیشتر مراقب خودت باش! این چیزیه که من میخوام...من یه بچه دارم...اولویت اصلیم توی بکهیون! چون از تو فقط یکی هست...پس کاری نکن به خودت آسیب بزنی...این کارت رو هرگز نمیبخشم! چرا انقد استرس و دلهره داری؟!

بکهیون کمی خودشو تکون داد و بالا کشید، تا به گردن چانیول نزدیکتر شه. لبهاشو روی پوست برهنه الف گذاشت لیسی روی طرح های سیاه پوستش زد
- میترسم...از طرد شدن...

در واقع اینهمه استرس و وحشت، بخاطر طرد شدنش از طرف چانیول بود نه ایون وو...
عاشق این پسرجادوگر بود. نمیخواست چانیول رو از دست بده، کاش میشد تا ابد اونو کنار خودش داشته باشه. باهمه وجود اینو میخواست...
الف بوسه ای روی پیشونیش کاشت.
- گفتم نمیذارم طرد بشی! به زودی اون شاهزاده کشته میشه...نمیتونه زیاد مخفی بمونه...

Dark LunaWhere stories live. Discover now