12

2.4K 757 169
                                    

برخلاف حرفی که چانیول به بکهیون زد، پسر خون آشام به قصر برگردونده شده بود، تا توی مراسم صلح چند ساعت بعد حضور داشته باشه.

بکهیون بعد لگد محکمی که به در اتاق چانیول زد، تصمیم گرفت به اتاقش برگرده اما خیلی اتفاقی با شنیدن صحبت های یک سانتور و یک گرگینه متوجه شد پسر خون آشام داخل اتاقش در حال مداواست!
بعد از فهمیدن موضوع یواشکی و با استرس زیاد سراغ ایون وو رفت تا از حالش باخبر بشه. با دیدن پسر بیهوش روی تخت، به روانی بودن الف یقین پیدا کرد! وقتی چانیول گفت با هربار گفتن اسم خون آشام،  تلافیش رو سر ایون وو درمیاره، تهدیدش رو جدی نگرفته بود...
اما حالا که ایون وو رو با بدنی زخمی و بی جون  روی تخت میدید، کاملا متوجه شد گوش ندادن به حرف چانیول چه عواقبی میتونه براش داشته باشه! از اون الف متنفر بود...

ایون وو توی بیهوشی بسر میبرد، بکهیون به این فکر میکرد وقتی بیدار شه چه برخوردی با اون داره؟! اون کاملا زیر قولش با ایون وو زده بود، توقع نداشت برخورد جالبی از پسر ببینه. این باعث غمگین شدنش میشد. تقصیر اون نبود که ضعیف و بی عرضه بود تا حدی که حتی نتونست جلوی تجاوزی که بهش شد رو بگیره...
در اون حد ضعیف و عوضی، که از این رابطه اجباری لذت برده بود!

کاش حداقل چانیول جوری اون کار رو باهاش انجام میداد که اون رابطه به بدترین و منفورترین خاطره اش تبدیل میشد! اما اون لطافت و مهربونی که  از وسطای حرکتشون شروع شد، ناخواسته ذهن پسر انسان رو به اون رابطه میکشوند.
از اون الف متنفر بود...

توی فکر بود که
با باز شدن چشمهای ایون وو سیخ ایستاد و شرمنده به پسر بیحال نزدیک تر شد
- ایون وو حالت خوبه ؟

خون آشام چندباری پلک زد تا منگی چشماش رو از بین ببره. نگاهش رو (همونطور که روی تخت به شکم دراز کشیده بود) به بکهیون بالا سرش رسوند.
با دیدن موهای مشکی و چشمهای آبی و تاج گل یاسش لبخند تلخی زد. بدون حرفی دوباره پلکاش رو روی هم گذاشت.

بکهیون خجالت زده با عذاب وجدان زیادی که داشت زمزمه آرومی کرد
- معذرت میخوام...

وقتی جوابی از پسر نشنید غم زده لبهاشو به دندون گرفت تا جلوی اشکهاشو بگیره.
غمگین برخلاف خواسته قلبیش زمزمه‌ کرد
- بهتره که من برم تا یکم استراحت کنی

پشت به پسر خون آشام شد تا بره

- بیا اینجا لونا کوچولو

با شنیدن صدای آروم ایون وو به سمت خون آشام برگشت.
ایون وو تو همون حالت دمر، یکی از دستاشو باز کرد به بکهیون خیره موند تا پسر توی بغلش بره.

ذوق زده خودشو به تخت رسوند و توی بغل خون آشام خزید.  سرشو توی فضای نیمه باز بدن ایون وو فرو کرد. خفه  و نامفهوم گفت

- من نمیدونم چی بگم...

پسر بزرگتر موهای مشکیش رو نوازش کرد

Dark LunaWhere stories live. Discover now