14

2.3K 700 344
                                    

بکهیون بعد از رابطه دوبارش با الف و تموم شدن دردش، با ملحفه خودشو پوشوند بدون نیم نگاهی به چانیول از تالار به اتاقش رفته بود.
عصبی برهنه توی اتاقش راه میرفت و حرص میخورد.
کاش با ایون وو جفت میشد! کاش روز مراسم ، قبل رسیدن چانیول با ایون وو سک س داشت.  اونوقت دیگه لازم نبود اینهمه عذاب بکشه و بین ایون وو و چانیول دست به دست بشه!
اونوقت دیگه اون الف عوضی رو نمیدید و لازم نبود تحملش کنه...
عصبی جلوی آیینه ایستاد و نگاه بیتفاوتی به خودش انداخت. با دیدن شمایل جدیدش ابروهاش از تعجب بالا و بالاتر رفتن! شوکه به صورت و موهاش دست کشید و لب زد
- چطور ممکنه؟!

یاد خواسته های الف افتاد. چشم عسلی؟! موهای طلایی؟!
چانیول میدونست اینشکلی تغییر میکنه برای همین اون حرفارو میزد ؟!

به حماقتش پوزخند زد، چطور همون موقع از خندهای الف متوجه این موضوع نشده بود؟! زمزمه عصبی ای کرد

- اون یه کثافته فرصت طلب عوضیه! منو باب میلش کرد تا حسابی لذت ببره...

حرصی ادای چانیولو جلوی آیینه درآورد
- من به پسرا علاقه ندارم! تو منو تحریک نمیکنی!

به جامهای نقره ای روی میز کنار آیینه چنگ انداخت و حرصی دونه دونه توی دیوار کوبید
- اون یه عوضی به تمام معناست! ازش متنفرم. هیچ وقت هیچ وقت نمیخوام دیگه ببینمش

اما کارش خیلی سخت شده بود، چانیول جلو در اتاقش نگهبان گذاشته بود تا نتونه بدون اطلاع جایی بره، یا با کسی ارتباطی داشته باشه. البته منظور از کسی پسر خون آشام بود...

ولی هنوزم با پسر خون آشام در رابطه بود!  ایون وو راحت میتونست با قدرت و سرعتی که داشت خودشو از پنجره به اتاق  بکهیون برسونه، پسر رو با خودش همراه کنه، تا توی جنگل سوخته یا تپه همیشگیشون باهم وقت بگذرونن.  اونم به شدیدترین و هات ترین حالت ممکن...
روزهایی که چانیول از درد شدید قلبش زجر میکشید، بکهیون زیر پسر خون آشام لذت میبرد...

بکهیون نمیخواست دیگه الف رو ببینه و باهاش رابطه ای داشته باشه و سرسختانه به زندگی خودش چسبیده بود. 

در طرف دیگه، چانیول با اینکه میدونست پسر انسان هنوزم بهش خیانت میکنه ولی ناخواسته دلتنگ بکهیون میشد...
بی اختیارسراغ پسر میرفت تا کمی از دلتنگیش برطرف شه اما تنها چیزی که نصیبش میشد حرفهای تلخ بکهیون بود. در اون حد تلخ که از عصبانیت نمیتونست ثانیه ای کنار بکهیون بشینه، در نهایت از اتاق بیرون میزد!

بکهیون همه سعیش رو میکرد تا از چانیول دور باشه. بعد از تجربه کردن حس های تازه ای توی رابطه دومشون، خیلی ترسیده بود! نمیخواست همچین اتفاق عجیبی دوباره براش پیش بیاد....نمیخواست حسی به چانیول پیدا کنه...

خب همیشه جریان زندگی اونطور که دوست داری پیش نمیره. بعد از رابطه دوباره الف و پسر بچه انسان، عصا حریص تر شده بود!
فاصله دور موندن آلفا و لونا به کمتر از سه هفته رسیده بود.  دقیقا روز هشتم دوری کردن بکهیون از چانیول بود که دوباره درد بی اندازه ای سراغش اومد...
جوری که نفسش رو  به شماره انداخت و اشک های دردمندش رو  درآورد!
با فلاکت تونست خودش رو به نگهبان پشت در  اتاقش برسونه و ازش بخواد تا چانیول رو پیشش بیاره.
رو تخت توی خودش جمع شده بود و به خاطر دردی که هر لحظه بیشتر میشد، هق میزد که چانیول سر رسید.
صدای باز و بسته شدن در نگاه اشکیش رو به الف اخم کرده رسوند.

Dark LunaWhere stories live. Discover now