من آمده ام وای وای😎😂✋🏼
چطورید بادکنکها؟😏
دیدی یه هفتهای اپ کردم؟😏💅🏻
کی بود میگفت اپ نمیکنم؟؟
خودش بیاد جلو. کاریش ندارم به خدا☺📌
کاور عکس دیمن جیگر طلامه😍😭💙
اخه چرا همش فکر میکنید هری میخواد به لویی آسیب بزنه؟؟ نه اخه چرا؟؟؟😔🖤
*جنازهی بی سر لویی را پشتش پنهان میکند
حادثه بود فقط😅
دستمال کاغذی و آب قند هم بیارید😒
نبینم وسط کانکرد غش و ضعف میکنیدا😒📌
این سوسول بازیها برای کانکرد نیست.
جمع کنید خودتونو😂✊🏼
خیلی خب...
بریم پاره شیم😃✊🏼
____________________________
(آنچه گذشت...هری حالش بد بود و لیام و نایل، اون رو مست و داغون به قصرش اوردن و دستهاش رو بستن تا به وسی آسیب نزنه. و با اصرارهای لویی، قرار شد که اون پیشش بمونه. ولی وقتی تنها شدن هری حرفهایی زد که لویی عصبی شد و تصمیم گرفت دستهاش رو باز کنه)
.
.
.
.
.
.
• هربار که دستم وارد موهایش میشد...
یک لایه درد، همراه دستم بیرون میامد!...•
.
.
.
.
.
.
.
.
.
د.ا.د لویی
"بسه هری!...تو دیوونه نیستی...فهمیدی؟؟...دیگه کافیه!"
با عصبانیت گفتم و بلافاصله از روی تخت بلند شدم و سمت میزغذاخوری رفتم...چاقویی که کنار ظرفهای خالی غذا بود رو برداشتم و دوباره سمت هری برگشتم...
هری فقط با چشمهای درشت و متعجبش بهم نگاه میکرد تا بفهمه قصدم چیه و لبهای سرخش رو روی هم فشار میداد.. لبهی تخت نشستم و بدون اینکه حتی لحظهای به کاری که میخوام انجام بدم شک بکنم، مشغول بریدن طنابها شدم...
دیگه کافیه!...
اجازه نمیدم هر آشغالی که اون برادر عوضیش توی ذهنش پر کرده، اینطوری اون رو تحت تاثیر قرار بده!...
هری گیج از کاری که انجام میدادم، چند لحظه با تعجب نگاهم کرد تا اینکه به خودش اومد و با وحشت و استرس گفت...
"داری چ-چی کار میکنی؟؟...منو باز نکن لویی!!"
هری گفت ولی بدون توجه به حرفش، چاقو رو زیر طنابها گذاشتم و حرکت دادم و طنابهای دور یکی از دستهاش رو پاره کردم و این نالهی پر از درد هری بود، که به خاطر برگشتن خون به دستهاش، بلند شد....
تیکههای طناب رو پایین تخت انداختم و دستش رو سمت خودم کشیدم و به مچ دستش نگاه کردم که چطور به خاطر اون طناب، خون مرده شده بود...
" نکن لو!...خواهش میکنم!...تو-تو به لیام قول داده بودی!"
هری با لحن مست و ترسیدهای گفت و سعی کرد با این حرف، من رو از باز کردن دست دیگهاش منصرف کنه...
به لیام قول دادم تحت هیچ شرایطی دستهاش رو باز نکنم...ولی اصلا برام مهم نیست!..
من به خاطر هری،
میتونم بد قولترین آدم دنیا بشم!..
د" اره قول دادم...ولی دستهات رو انقدر سفت بستن که حتی خون بهشون نمیرسه!...اگه تا صبح همینجوری بسته باشه، مطمئنم دیگه حتی نمیتونی تکونشون بدی!"
خودم رو روی هری خم کردم تا بتونم دست دیگهاش رو باز کنم، ولی هری به سرعت با دست آزاد شدش، مچ دستم رو نگه داشت و با التماس و نیمه هوشیار گفت...
"خواهش میکنم-بازم نکن لویی!...من-من بهت آسیب میزنم!"
"تو میخوای بهم آسیب بزنی؟؟"
ابروهامو در هم کشیدم و با جدیت پرسیدم...هری با شنیدن حرفم، با تعجب نگاهم کرد و همونطور که بیحواس سرش رو تکون میداد، سریع گفت...
"چی؟؟؟..نه-نه!..نمیخوام بهت-آسیب بزنم!"
"پس نمیزنی هری...نمیزنی!!...برای یه بار هم که شده قبول کن...تو واقعا هیولا نیستی هری!...تو اصلا اون هیولایی که همه ازش حرف میزنن نیستی!"
با جدیت و صدای بلندی گفتم هری فقط با چشمهای متعجبش بهم نگاه کرد و لبهای خونیش رو روی هم فشار داد ولی حرفی نزد...
نفسم رو با صدا بیرون دادم و به خاطر دیدن قیافهی مظلوم و بیپناهش، اینبار آرومتر از قبل ادامه دادم...
"من دیدمت هری!...من خود واقعیت رو دیدم و میدونم تو برعکس چیزی که همه فکر میکنن، چقدر آسیبپذیر و شکنندهای!...فکر کردی برای چی هرمن جوری تظاهر میکنه که انگار تو یه هیولایی؟؟... هرمن تمام زندگیش سعی کرده تا پیش پدرت و وزرا تو رو یه دیوونهی عصبی جلوه بده تا یه وقت حکومتش رو ازش نگیرن و مجبورش نکنن که با تو تقسیمش کنه!"
با جدیت گفتم و متوجه هری شدم که با شنیدن اسم هرمن، سیبک گلوش از بغض بالا و پایین رفت و با وجود اینکه چشمهای سبزش از اشک برق میزد، ولی با نفرت اخمهاش رو در هم کشید...
دست آزادم رو روی گونهاش گذاشتم و آرومی نوازشش کردم تا از فکر و خیال بیرون بیاد و به حرفهام توجه کنه و با جدیت ادامه دادم...
"هرمن تمام زندگیت تحقیرت کرد...تمام زندگیت اذیتت کرد...تمام زندگیت به دروغ، تو رو یه دیوونه نشون داد و انقدر خوب اینکارو کرده که حالا، حتی خودت هم باورت شده که واقعا دیوونهای!...
بهم بگو هری...اگه الان دستات رو باز کنم، تو بهم آسیب میزنی؟؟...یا بزار بهتر بگم...تو 'میخوای' بهم آسیب بزنی؟؟"
با جدیت پرسیدم و هری با شنیدن حرفم، چند ثانیه نگاهم کرد تا اینکه با همون صدای گرفته و خشدار لب زد...
"نه...نمیخوام"
" پس نیازی نیست نگران این باشی که دستاتو باز کنم!... تو قویترین آدمی هستی که تا به حال دیدم هری....نزار هرمن بهت تسلط داشته باشه!...در آخر این تویی که انتخاب میکنی یه هیولا باشی، یا همون هریه واقعی!"
با جدیت گفتم ولی هری فقط با بیچارگی چشمهاش رو روی هم فشار داد و سرش رو تکون داد و با ضعف گفت...
"من-نمیتونم لو!"
"میتونی هری!...میتونی!...بیا و برای یکبار هم که شده، به لیام و نایل و همهی اون کسایی که فکر میکنن تو عصبی هستی و هیچ کنترلی روی خودت و حرکاتت نداری، نشون بده که اشتباه میکنن!...باشه؟؟"
هری با شنیدن حرفم چند ثانیه بدون هیچ حرفی بهم نگاه کرد و مشخص بود ذهنش درگیره...مچ دستم رو همچنان محکم نگه داشته بود تا مانع این بشه که دستهاش رو باز کنم و بعد از چند لحظه با صدای آروم و نگرانی زمزمه کرد...
"اگه نتونستم چی؟؟"
"اونوقت من اینجام تا آرومت کنم."
"اما اگه آسیب دیدی؟"
"اونوقت تو اینجایی تا آرومم کنی!"
با صدای آرومی زمزمه کردم و با دیدن چشمهای سبز و خیس هری، لبخند تلخی روی لبهام شکل گرفت...
هری با شنیدم حرفم، معصومانه بهم زل زد ولی بعد از چند ثانیه، همونطور که حتی یک لحظه نگاهش رو ازم نمیگرفت، با تردید مچ دستم رو ول کرد...
لبخند بیجونی بهش زدم و کمی روش خم شدم و مشغول باز کردن طناب دور دست دیگهاش شدم و بعد از اینکه طنابها رو بریدم و زمین انداختم، از روی تخت بلند شدم...
متوجه هری شدم که به محض باز شدن دستهاش با درد نالهای کرد و همونطور که بهم زل زده بود، با معصومیت مچ دستش رو میمالید تا خون توشون جریان پیدا کنه...
سمت پایین تخت رفتم تا پاهاش رو هم باز کنم تا بتونه بعد از چندین ساعت فشار عصبی و درد کشیدن زیر دست هرمن، راحت بخوابه...
اما با دیدن چکمههاش که هنوز پاش بود، با عصبانیت لبهامو روی هم فشار دادم و مشغول باز کردن طنابها شدم...یعنی به نظر اونها هری انقدر خطرناک بود که حتی یه ذره زمان نذاشتن تا چکمههاش رو در بیارن؟؟!!...
طنابها رو از دور پاهاش باز کردم و چاقو رو روی تخت گذاشتم...دست دراز کردم و بندهای چکمهاش رو باز کردم و به آرومی از پاهاش درشون اوردم و کنار تخت، روی زمین جفتشون کردم...
هری بدون اینکه حتی ذرهای تکون بخوره تو همون حالت خوابیده بود و از رنگ و روی پریدهاش میشد فهمید که چقدر استرس داره و هنوز، از بابت باز کردن دستهاش نگرانه...
چاقو رو از روی تخت برداشتم و بعد از اینکه موهام رو از توی چشمم کنار زدم، با لحن آروم و دلسوزانه ای زمزمه کردم...
" هری؟؟...حالت خوبه؟؟"
"آر-آره!!...خوبم..خوبم!"
هری با لحن مست و نامطمئنی گفت اما میدیدم که چطور با تمام قدرت به ملافههای تخت چنگ زده بود طوری که انگار با اینکار، میخواست جلوی خودش رو بگیره تا بهم آسیب نزنه!!!...
نفس عمیقی کشیدم و بعد از اینکه چاقو رو روی میز گذاشتم، دوباره روی تخت دراز کشیدم و خودم رو سمتش کشیدم و متوجه شدم که با همین کارم، نفسش رو حبس کرد و بدنش به حالت عصبی منقبض شد...
بدون توجه بهش جلوتر رفتم و کامل بهش چسبیدم... صورتم رو به بازوش مالیدم و دستم رو بالا بردم تا طبق عادت این چند وقت بغلش کنم، ولی با یادآوری اینکه قفسهی سینهاش آسیب دیده و نباید فشاری بهش وارد بشه، با بیمیلی دستم رو عقب کشیدم...
هری کوچیکترین تکونی نمیخورد و جوری به ملافه چنگ میزد که بندهای انگشتش سفید شده بودند و مشخص بود که داره تمام تلاشش رو میکنه تا خودش رو کنترل کنه و آروم نگه داره...
نامطمئن دست رو جلو بردم و مچ دستش رو گرفتم و مجبورش کردم، دست از چنگ زدن به اون ملافه برداره و بدون توجه به نگاه نگران و ترسیدش، به آرومی دور مچش رو، که به خاطر اون طنابها خون مرده شده بود، نوازش کردم...
نگاهم رو روی رد قرمز دستهاش ثابت نگه داشتم اما حس میکردم که هری، با اون چشمهای سبزی که حالا از گریهی زیاد پف کرده بودند بهم زل زده بود و همین هم باعث میشد که معذب بشم...
هری چند لحظه توی سکوت بهم خیره شده بود تا اینکه با صدای آروم و گرفتهای زمزمه کرد....
"ما-ما خوبیم...مگه نه؟؟"
" آره هری...ما خوبیم...همه چیز خوبه!"
هری با شنیدن حرفم طوری که انگار خیالش راحت شده باسه، نفس حبس شدش رو آزاد کرد و بعد از اون، با وجود اینکه استرس داشت، کمی راحتتر خوابید و بدنش رو از انقباض خارج کرد...
دستش رو به آرومی روی تخت گذاشتم، خم شدم و ملافه رو روی بدن دوتامون کشیدم و دوباره روی پهلوی راستم خوابیدم و به نیمرخش نگاه کردم...
اخه چطور ممکنه یه نفر انقدر خوشگل باشه؟!!..
حتی با وجود اینکه گونهاش کبود و ورم کرده است و چشمهاش از گریه پف داره و گوشهی لبهای خوشرنگش پاره شده، باز هم زیباترین پسریه که تا به حال دیدم!....
خدا چقدر زمان گذاشته تا هری رو خلق کنه؟!...
یه چیزایی هست که هیچ وقت قرار نیست بدونه....
مثل اینکه وقتهایی که حواسش نیست، چقدر نگاهش کردم!!....
هری زیرلب نالهای کرد و همین هم باعث شد از فکر و خیال دربیام با نگرانی بهش نگاه کنم...چشمهاش رو از درد روی هم فشار میداد و نفسهای منقطعی میکشید...
برای اینکه حواسش رو از درد پرت کنم، سعی کردم یه بحثی راه بندازم... دستمو روی بازوش گذاشتم و به آرومی نوازشش کردم و زیرلب زمزمه کردم....
"خیلی ترسیده بودم هری..."
هری با شنیدن حرفم همونطور که از درد قرمز شدا بود، سرش رو کج کرد و با گیجی نگاهم کرد. نفس منقطعی کشیدم و زیرلب زمزمه کردم...
"خیلی دیر کرده بودی..قول داده بودی زود برگردی!"
"پس این میشه اولین باری که زیر قولم زدم!..میخواستم به همهی قولهایی که بهت دادم، عمل کنم..نشد لو!.. نتونستم!"
هری با تلخی گفت و سعی کرد با بیحالی لبخند بزنه ولی پارگی کنار لبش، مانعش شد و با درد صورتش رو جمع کرد...با دیدن صورت مظلومش به سختی بغضم رو قورت دادم و زمزمه کردم...
"مهم نیست هری، اصلا مهم نیست!....میدونم تو آدم خوش قولی هستی و تا حالا به همهی قولهات عمل کردی... اینبار هم، تقصیر تو نبود...فق-فقط من خیلی نگران شده بودم!"
" تو نگران من شده بودی؟؟"
هری با لحنی که به وضوح سعی میکرد خوشحالیش رو پنهان کنه، پرسید و پلکهای سنگین شدهاش رو به سختی باز نگه میداشت تا حتی برای یک ثانیه هم نگاهش رو ازم نگیره!...
با شنیدن لحن بیپناه و مظلومانهاش، سرم رو جلوتر بردم بیاختیار، روی بازوش رو بوسیدم و همین هم کافی بود تا هری با بغض لبهاش رو روی هم فشار بده و چشمهای سبزش از خوشحالی برق بزنه!!...
خجالتزده نفس عمیقی کشیدم و خودم رو اینطور قانع کردم که اون مسته و همهی اینها رو فراموش میکنه و بعد از اون، به آرومی زمزمه کردم...
"آره هری...نگرانت بودم...مدام فکر کردم-اتفاقی برات افتاده و حالا میفهمم اشتباه نمیکردم...حتی-حتی فکر کردم شاید دیگه برنگردی!"
"من هرجا برم، تو باز هم منو به خونه برمیگردونی لو!"
هری بدون لحظهای فکر کردن جواب داد و بالاخره لبخند کوچیکی ردی لبهای سرخش شکل گرفت و به درد پشت چهرهاش، معنای بیشتری بخشید!...
شنیدن همین حرف کافی بود تا متوجهی داغ شدن گونههام از خجالت بشم و نگاهم رو ازش بدزدم...
خونه...
چقدر آرامش داره...چقدر گرمه...
چقدر حس امنیت داره همین یه کلمه!!...
هری بیهیچ خجالتی بهم زل زده بود و من هم نگاهم رو ازش میدزدیدم....چند دقیقهای توی همین حال گذشت تا اینکه هری خودش رو بالا کشید و تا روی تخت جا به جا بشه و همین کافی بود تا از درد زیادی که ناگهانی توی بدنش پیچید، داد بلندی بکشه و دوباره روی تخت بیفته...
با عجله نمیخیز شدم و بهش نگاه کردم که چطور از درد به خودش میپیچید و یکی از دستهاش رو روی شکم و دست دیگهاش رو روی قفسهی سینهاش گذاشته بود و فشار میداد....
مگه اون لعنتیها به قصد کشت، هری رو کتک زدن که حالا، حتی نمیتونه ذرهای تکون بخوره یا بدون درد نفس بکشه؟!...
سعی کردم دستاش رو از قفسهی سینهاش جدا کنم تا بهش فشار نیاره و وضعیتش رو بدتر از این نکنه و با استرس لب زدم...
"هری؟؟...هری آروم!...آروم نفس بکشه...الان خوب میشی"
هری چندبار پشت هم سرفه کرد و از شدت درد، دوباره به گریه افتاد و بدون اینکه متوجه باشه چی میگه، با صدای مظلومانهای هق زد...
"درد-داره لو!!....آاهههه...درد داره!....داره-منو میکشه!!"
"میدونم هری، میدونم...فقط آروم باش...لطفا تحمل کن!"
"نمیتونم-دیگه نمیتونم!..سینهام داره آتیش میگیره!.. خدایا!...این مثل-جهنم درد داره! "
هری گفت و نفسش رو به طرز وحشتناکی بیرون فرستاد و بعد از اون، چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد و زیرلب ناله کرد...
"کی تموم-میشه؟؟...کی؟؟...تمام عمرم-درد کشیدم!..پس- کی به آرامش میرسم لو؟؟...خستهام!...درد-دارم!..خیلی درد-دارم لویی!...پس چرا نمیمیرم؟؟"
هری با گریه و لحن مستی گفت و از درد به ملافهها چنگ زد...نگاهی بهش انداختم و با بغض سنگینی که به خاطر حال و روزش، توی گلوم به وجود اومده بود، با بیچارگی گفتم...
"نمیتونم کاری کنم هری!...متاسفم...واقعا متاسفم!... نمیتونم دردت رو ساکت کنم...نمیتونم حالت رو خوب کنم...نمیتونم کاری کنم که درد نکشی!"
"پس فقط بغلم کن!"
هری با صدای پر از دردی زمزمه کرد و لبخند تلخی روی لبهای زخمیش شکل گرفت...
و چطور آغوش یک نفر، میتونه نهایت خواستهی فردی، برای درمان دردهاش باشه؟!!..
با دیدن لبخند مظلومانهاش لبهام از بغض لرزید ولی قبل از اینکه جلوش گریه کنم، خودم رو روی تخت جلوتر کشیدم و بهش نزدیک شدم...
زانوهامو طوری روی تخت گذاشتم که بتونم وزنم رو نگه دادم و به از اون به آرومی روی بدنش خم شدم...
دستم رو از دور گردنش رد کردم و درحالی که اون دراز کشیده بود و من تمام تلاشم رو میکردم تا کوچیکترین فشاری به قفسهی سینهاش نیارم، بغلش کردم!..
هری به محض اینکه بغلش کردم، نفس عمیقی از عطر تنم کشید و بعد از چند ثانیه، با تردید دستهاش رو بالا اورد و دور کمرم حلقه کرد...
و من جدیدا چقدر محتاج این حس شدم...
حس پیچیدن دستهای گرمش، دور بدنم!...
هری سرفهی خشکی کرد و همونطور که با آخرین ذرهی انرژیش بغلم کرده بود، زیرلب با خودش زمزمه کرد...
"الان-خوبه...بغلت- حس خوبی داره!..."
لبخند نصفه نیمهای بهش زدم و با دست دیگهام، گونهی آسیب دیدهاش رو به آرومی نوازش کردم و بهش نگاه کردم که چطور، حالا لبخند کوچیکی روی لب زخمیش شکل گرفته بود و با آرامش چشمهاش رو بسته بود!...
هیولای عصبی، ترسناک و دیوونهای که کنترلی روی کارهاش نداره و آدم میکشه، همین پسریه که حالا گوشهی لباسم رو محکم توی مشتش گرفته تا ازش جدا نشم؟!!...
به آرومی توی همون حالت، موهاش رو نوازش کردم و زیرلب، توی گوشش زمزمه کردم...
" هری؟؟...بهتری؟؟...دردت آرومتر شد؟؟"
هری با شنیدن حرفم، حلقهی دستهاش رو دور تنگتر کرد و بعد از اینکه بین خواب و بیداری، بوسهای روی گردنم گذاشت، سرش رو در تایید حرفم تکون داد...
با حس بوسهی آروم و لبهای گرمش روی گردنم، نفس عمیقی کشیدم و متوجهی دویدن خون توی گونههام شدم...
نمیدونم این چه رازیه...
ولی بعد از این همه وقت، هنوز هم وقتی منو میبوسه، گونههام سرخ میشه و قلبم تندتر از قبل میزنه!...
هری همونطور که چشمهاش بسته بود، نفس آرومی کشید و با لبخند کوچیکی که روی لبهاش شکل گرفته بود، با مستی زمزمه کرد...
"تو از همهی مرهمهایی که بهم دادن بهتری!"
با شنیدن حرفش به تلخی لبخندی زدم و چشمهام رو براش چرخوندم...با سر انگشتهام به نرمی پوست گردنش رو نوازش کردم و مچگیرانه پرسیدم....
"یعنی من باعث شدم دیگه درد نداشته باشی؟؟"
"تو باعث شدی دیگه به درد فکر نکنم!"
با شنیدن لحن آروم و صدای خشدارش، گوشهی لبم رو به دندون کشیدم و با ترحم بهش نگاه کردم...
با جرئت بیشتری گردنش رو لمس کردم و با صدای آرومی زمزمه کردم...
"یه روزی همهی این دردها رو فراموش میکنی هری."
"هیچکس هیچ چیزی رو واقعا فراموش نمیکنه لو... آدمها فقط یه وقتهایی از به یاد آوردن خسته میشن!"
هری با تلخی گفت و محکمتر از قبل بغلم کرد و من رو سمت خودش کشید ولی من تمام سعیم رو میکردم که فشاری به قفسهی سینهاش نیارم و کمی باهاش فاصله داشته باشم...
فقط امیدوارم که به هیچ وجه لیام بهمون سر نزنه!..
چون اگه ببینه با وجود اون همه سفارشی که بهم کرد، دستهای هری رو باز کردم و بهش چسبید، قطعا منو میکشه یا مجبورم میکنه مثل اون روزی که از زیر تمرینهای شمشیربازیش فرار کردم، چندین ساعت بشین، پاشو برم!....
اه، اصلا نمیفهمم چرا جدیدا انقدر بداخلاق شده؟؟...
باید به زین بگم بیشتر رو مخش کار کنه!!...
چند دقیقهای تو فکر و خیال خودم بودم تا اینکه هری با مستی خندید و همونطور که من رو محکم بغل کرده بود، با لحن هیجانزده و کشیدهای گفتی...
"لویی!!...یه چیزی فهمیدم!"
"چی؟؟"
"میدونی چرا بغل کردن حس خوبی به آدم میده؟؟"
"نه، چرا؟؟"
"چون توی سمت راست بدن قلب نیست و جاش خالیه!... ولی وقتی یکی بغلت میکنه، قلبش اون جای خالی رو پر میکنه!...طوری که انگار تو دوتا قلب داری!!"
هری با ذوق بچگانهای گفت و باعث شد با شنیدن حرفش، بهش بخندم و سرم رو با تاسف تکون بدم...
خدایا...هریِ مست و داغون که از درد نمیتونه تکون بخوره داره به همچین چیزی فکر میکنه؟؟!!... واقعا اخه؟!...
هری نگاهی به اطراف انداخت و بهم اشاره زد که جلوتر برم و من هم بدون فکر سرم رو بهش نزدیکتر کردم و گوشم رو جلو بردم و اون با صدایی که انگار میخواست راز مهمی رو بگه، زمزمه کرد..
" من دارم تپیدن قلبت رو توی سینهی خودم حس میکنم لو!...گوش کن!...کاملا هماهنگن...انگار دارن با هم میزنن!"
با شنیدن حرفش کمی عقب کشیدم و چند ثانیه ساکت شدم و زمانی که تپیدن قلبش رو درست هماهنگ با قلب خودم حس کردم، درست مثل خودش یه لبخند احمقانه زدم!...
بسه بسه لویی...
خودتو جمع کن...
اون مسته...
تو که مست نیستی!...
تو ذهنم خودم رو سرزنش کردم و سریع سرم رو تکون دادم تا از فکر به حرفهای هری بیرون بیام و با خنده گفتم...
"خدای من...تو واقعا نباید مست کنی هری!...هیچوقت!"
هری با شنیدن حرفم درست مثل یه بچهی خنگ، ابروهاش رو در هم کشید و با لحن مظلومی گفت...
"چرا؟؟..مگه چیز بدی گفتم؟؟"
"نه هری چیز بدی نگفتی فقط...فقط خیلی با هریِ همیشه فرق داری!...خیلی راحت حرفهات رو میزنی...چیزایی که مطمئنم در حالت عادی هیچ وقت بهم نمیگفتی!...در واقع، نمیترسی از اینکه احساساتت رو بیان کنی!...نمیدونم... فقط بهش عادت ندارم!"
با لبخند گفتم و هری هم با شنیدن حرفم، خیال از این بابت که حرف بدی نزده، راحت شد و گرهی بین ابروهاش رو باز کرد ولی بعد از چند ثانیه، متفکرانه گفت...
"خب، حالا به نظرت کدومش بهتره؟؟...منی که هر روز میبینی یا منی که مست کردم؟؟"
"تویی که خوشحالی!"
زیرلب زمزمه کردم و چشمهام رو بهش دوختم که با شنیدن همین حرف، چطور بعد از چند ثانیه صورتش از خوشحالی درخشید و لبخند زد!...
"خوشحال؟؟"
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که موهای کوتاه شدش رو از توی چشمش کنار میزدم با لحن آرومی گفتم...
" آره، خوشحال!...وقتی درد داری یا ناراحت و عصبی هستی، اصلا خوب نیست، اصلا!....تو همش باید کرم بریزی و حرصم بدی و بعد هم اون نیشخندهای مسخره رو بزنی.. یا وقتی از خجالت قرمز شدم، با صدای بلند بهم بخندی و چال گونهات رو نشونم بدی...من به اون هری عادت کردم.. نه هریای که انقدر بیپناهه و از درد، گریه میکنه."
با صدای آروم و ناراحتی زمزمه کردم و به چشمهای سبزش نگاه کردم...هری ابروهاش رو در هم کشید و متفکرانه بهم زل زد و من هم منتظر بهش نگاه کردم تا بفهمم به چی فکر میکنه...
هری جز به جز صورتم رو زیر نظر گذروند و بعد از چند لحظه، دستشو بالا اورد و همونطور که سرش رو میخاروند، با لحن گیج و نامطمئنی زمزمه کرد...
" یعنی میگی باید بیشتر کرم بریزم؟؟"
"چی؟!؟!...نه نه!....باور کن همینقدرش هم زیادیه!.. منظورم این بود که ناراحت نباش!...فقط همین!...میدونی چیه؟؟... اصلا ولش کن...خدایا، واقعا چرا دارم با یه آدم مست انقدر جدی صحبت میکنم؟؟؟"
آخر جملهم رو، زیرلب با خودم غرغر کردم و با احتیاط، دستم رو از دور گردنش برداشتم و از بغلش بیرون اومدم....
هری با استرس حرکاتم رو دنبال کرد ولی بدون توجه بهش، از روی بدنش کنار رفتم و روی تخت نشستم و همین کافی بود تا هری دیگه طاقت نیاره و سریع دستم رو بگیره و با لحن نگرانی زمزمه کنه...
"کج-کجا میخوای بری؟؟"
"جایی نمیرم هری...نگران نباش...همینجام...دیگه بهتره بخوابی...روز بدی داشتی"
هری با شنیدن حرفم چند ثانیه بهم زل زد تا اینکه به آرومی سرش رو در تایید حرفم تکون داد، دستم رو به سمت خودش کشید و با لحن مست و خوابآلودی گفت...
"پس پیشم بخواب...بغلم کن لو...اینجوری خوابم نمیبره!"
هری گفت و من میدونستم که راست میگه...
از اونجایی که تمام این دو ماه رو تو بغل هم خوابیدم و خب، به اینجوری خوابیدن عادت کردیم!...
ولی الان قفسهی سینهاش به شدت آسیب دیده و نمیتونم مثل همیشه دست و پام رو بندازم روش، پس باید یه جوری از زیرش در برم!..
لبخندی به صورت مظلومش زدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم، بهش چسبیدم و با صدای آرومی گفتم...
"امشب حالت خوب نیست هری...میترسم دردت بگیره... میخوای....اااممم....میخوای به جاش موهات رو ناز کنم خوابت ببره؟"
با لحن آرومی پرسیدم و میدونستم که هری، چقدر از نوازش کردن موهاش لذت میبره...
چون از وقتی مشاور شخصیش شدم، هر چند وقت یه بار به بهونههای مختلف ازم میخواد موهاش رو ناز کنم و میگه این هم جز وظایف یه مشاوره!...
میدونم دروغ میگه...
میدونم هربار بهم دروغ میگه...
ولی من هم هربار، دروغ شیرین و بچگانش رو قبول میکنم و انقدر موهاش رو نوازش میکنم تا اون لبخند کوچیک و پر از آرامش رو روی لبهاش ببینم!...
هری با شنیدن پیشنهادم، با خستگی لبخندی زد و سری در تایید حرفم تکون داد...با دیدن عکسالعملش، لبخند کوچیکی زدم و بیمعطلی، دستمو جلو بردم و وارد موهای کوتاه شدش کردم و همونطور که بهش نگاه میکردم، به آرومی کف سر و موهاش رو نوازش کردم....
و خدایا...چقدر حس نوازش کردن این موهای کوتاه، با نوازش کردن موهای بلند و فرش فرق داره!...
نمیدونم چقدر اینکارو انجام دادم، ولی بعد از چند دقیقه متوجه شدم که هر بار که به کف سرش دست میزنم، هری لبهاش رو با درد روی هم فشار میده و نفسش رو حبس میکنه...
با واکنشی که نشون میداد، مشخص بود که درد داره و همین هم باعث شد ابروهام رو در هم بکشم و نامطمئن بپرسم...
"هری؟؟...دردت میاد؟؟...سرت درد میکنه؟"
هری با تنبلی چشمهاش رو باز کرد و بدون اینکه متوجهی حرفی که میزنه باشه، با لحن گرفته و خوابالودی زمزمه کرد...
" موهام رو میکشید...سرم حساس شده..."
با شنیدن لحن معصومانش، به آرومی دستم رو از سرش فاصله دادم تا بیشتر از این دردش نیاد و با چشمهای غم گرفته بهش نگاه کردم، لبم رو به دندون کشیدم و سعی کردم بغضم رو کنترل کنم...
مگه هری چیکار کرده که هرمن تا این اندازه ازش نفرت داره و هر بلایی سرش میاره تا زجرش بده؟!...
هری چند ثانیه ساکت بود تا اینکه صورتش رو به سمتم چرخوند و زمانی که متوجهی بغضم شد، با فکر به اینکه نکنه از کوتاه شدن موهاش ناراحتم، چشمهاش رو ازم دزدید و زیرلب، با لحن نگران و ترسیدهای زمزمه کرد...
" ناراحت نباش لو!...من-من قول میدم دوباره بلندشون کنم!...میدونم که-اونجوری دوستشون داشتی!"
با شنیدن حرفش بدون اینکه حتی به چیزی فکر بکنم، سرم رو جلو بروم و به آرومی روی اون موهای نامرتب و کوتاه رو بوسیدم!!...
"من همین الان هم دوستشون دارم."
درست مثل خودش با صدای آرومی زمزمه کردم و زمانی که هری، به خاطر حرفم، نفس حبس شدش رو با آسودگی آزاد کرد بیاختیار لبخند زدم و مطمئن شدم جملهی درستی رو گفتم!...
این پسر انقدر از کسی محبت ندیده که حالا، حتی با کوچیکترین چیزی، به قدری خوشحال میشه که انگار تمام دنیا رو بهش دادن!!...
هری هر چند لحظه یکبار از خستگی زیاد چشمهاش بسته میشد ولی دوباره سریع چشماشو باز میکرد و بهم نگاه میکرد و مشخص بود به سختی مقاومت میکرد تا نخوابه...
دستمو به آرومی روی کبودی گونهاش کشیدم و به آرومی زمزمه کردم...
"چرا نمیخوابی؟؟"
"لو؟؟..میشه بقیهی اون کتاب رو برام بخونی؟؟"
هری توی خواب و بیداری زمزمه کرد و منتظر نگاهم کرد...
باورم نمیشه حتی وقتی انقدر مسته، اون کتابی که اون روز توی کتابخونه شروع کردیم و نصفه موند رو یادشه!...
"تو مستی هری...خوندش فایدهای نداره چون فردا چیزی ازش یادت نیست...بعدا برات میخونم، باشه؟؟..هر وقت هوشیار بودی."
"قول بده همش رو برام میخونی"
"قول میدم هری!"
با اطمینان جواب دادم ولی هری با شنیدن حرفم، همونطور که چشماش رو از خستگی بسته بود، لبخند بیجونی زد و با صدای آرومی گفت...
" امیدوارم مثل قولی که به لیام داده بودی نباشه!"
"خفه شو!...اون فرق داشت!!"
زیرلب غرغر کردم و هری با شنیدن صدام، لبخند کوچیک و شیرینی زد و با چشمهای بسته، دستم رو از روی تخت گرفت و تو دست خودش نگه داشت و همین هم کافی بود تا با خجالت لبم رو به دندون بکشم!...
هری چند ثانیه ساکت موند تا اینکه به آرومی، اون لبخند شیرین روی لبهاش خشک شد و سرش رو به سمتم برگردوند...
چند لحظه فقط بهم نگاه کرد و هر ثانیه که میگذشت، چشمهای سبزش بیشتر از قبل، با نگرانی و ترس پر میشد تا اینکه سرش رو روی گردنش کج کرد و با لبخند تلخی که به لب داشت، با التماس گفت...
"بهم آسیب نزن لو!"
لبهای سرخش از بغض شروع به لرزیدن کرد و هری، حتی محکمتر از قبل دستم رو نگه داشت تا مبادا ازش جدا بشم!..
بهش آسیب بزنم؟؟...
خدایا...اون چی داره میگه؟!...
"چی؟؟...منظورت چیه هری؟؟"
شوکه شده و با تعجب پرسیدم و بهش نگاه کردم که چطور، گوشهی لبش رو به دندون کشید و با چشمای خیس و قرمزش بهم نگاه کرد...
"من دارم سقوط میکنم لویی!...من دارم تو وجودت سقوط میکنم....هربار که بهم لبخند میزنی...هربار که بهم اهمیت میدی...هربار که نگرانم میشی و نوازشم میکنی....هربار که من رو میبوسی یا بغلم میکنی بیشتر از قبل سقوط میکنم!"
هری با لحنی که انگار فاصلهای تا گریه نداره زمزمه کرد و بعد از اون، محکمتر از قبل دستم رو گرفت و اون روی قلب ناآرومش گذاشت...
و امان از تپشهای بیقرار قلبش!...
"همه بهم آسیب زدن لویی، اما به هر سختیای که بود، من باز سرپا شدم...ولی التماس میکنم تو اینکارو نکن!... تو تنها کسی هستی که اگه بهم آسیب بزنه، مطمئنم دیگه نمیتونم سرپا بشم!"
هری با بیچارگی گفت و به محض تموم شدن حرفش، اولین قطرهی اشک، از چشمای قشنگش پایین افتاد و روی کبودی گونهاش لغزید!..
دلخوشیهامون رنگ باخته...
شبها سياهتر از همیشه شده...
بغض، راه نفس کشیدنمون رو بسته...
مگه اينها پايان آدمی نبود؟!...
"هرمن بهت این حرفها رو زده، مگه نه؟؟...اون بهت گفته من میخوام بهت آسیب بزنم...درسته هری؟؟"
با صدایی که از عصبانیت گرفته بود زمزمه کردم و بیاختیار دستم رو جلو بردم و اشکی که روی گونهی هری بود رو پاک کردم....
هری لبهاش رو تکون داد تا حرفی بزنه ولی صدایی از بینشون خارج نشد و نگاهش رو ازم گرفت...
خودم رو روی تخت جلوتر کشیدم و با گرفتن چونهاش، وادارش کردم که بهم نگاه کنه و اینبار با لحن آروم زمزمه کردم...
" یعنی تو حرف هرمن رو بیشتر از من قبول داری؟"
"چی؟؟...نه لویی...ولی اخه_"
"پس باورم کن هری!....من هیچ وقت بهت آسیب نمیزنم... هیچ وقت حتی فکرش رو هم نکردم که اینکارو بکنم...یا باورم کن، یا اینکه...یا اینکه بزار از اینجا برم!"
با صدای آروم و گرفتهای زمزمه کردم و به چشمهای غمگینش نگاه کردم...هری نفسش رو به شکل هق هق خشکی بیرون داد و دستم رو به لبهاش نزدیک کرد و بوسهی آرومی، پشت دستم گذاشت!...
سرفهی آرومی کرد و بعد از اون، با درد و بیچارگی گفت...
" نمیخوام از دستت بدم لو!...تو آرامشمی...چطور بدون تو آروم باشم؟؟؟"
دستش رو بالا اورد و روی گونهام گذاشت و من با حس گرمای دستش، چشمامو بستم و صورتم رو بیشتر از قبل بهش چسبوندم..نفس عمیقی کشیدم و زیرلب زمزمه کردم...
"از دستم نمیدی هری...من پیشتم."
هری با انگشت شستش به نرمی نوازشم کرد، لبخند تلخی زد و با دلتنگی زمزمه کرد....
"مادرم هم همین رو میگفت...ولی یه روز بلند شدم و دیدم نیست!...حرف زدن راحته لویی!"
"پس من دیگه بهت نمیگم هری!...بهت نمیگم ولی میمونم تا خودت بفهمی که راست میگفتم!"
با اطمینان زمزمه کردم و به چشمهاش زل زدم تا حرفم رو باور کنه...هری چند ثانیه بهم زل زد تا اینکه نگاهش رو ازم دزدید و با لحن مست و نامطمئنی گفت...
"لویی؟؟..تو-تو بهم اهمیت میدی؟"
با شنیدن حرفش ابروهامو در هم کشیدم و از اونجایی که حدس میزدم دلیل این سوالش، احتمالا حرفهاییه که هرمن بهش زده، برای اینکه آرومش کنم، به سرعت جواب دادم...
" معلومه!"
"فق-فقط به من اهمیت میدی؟؟"
هری دوباره پرسید و چشمهای سبزش از اشکی که توی چشمهاش جمع شده بود، برق میزد!...
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و بیحواس جواب دادم...
" خب من، به زین هم اهمیت میدم...همینطور لیام و نایل!...خب، شما تنها کسایی هستید که برام موندید..."
"دیگه؟؟...دیگه کی؟؟...به 'اون' هم اهمیت میدی؟؟"
"کی هری؟؟...دربارهی کی حرف میزنی؟"
به آرومی پرسیدم و هری با شنیدن حرفم، چشمهاش رو توی اتاق چرخوند و خودش رو کمی جلوتر کشید و بعد از چند ثانیه، بدون توجه به سوالم، با صدای آروم و ترسیدهای زمزمه کرد...
"اگه-اگه یا چیزی ازت بپرسم..قول میدی راستشو بگی؟؟"
" هری تو مستی....فردا همه چیز رو فراموش میکنی... پس فقط بخواب، باشه؟؟"
به آرومی گفتم و ملافه رو روی بدنش بالاتر کشیدم، ولی هری، سریع ابروهاش رو در هم کشید و با مستی گفت...
" فراموش نمیکنم لویی!...فراموش نمیکنم... شاید یه روز همهی آدمهای دور و اطرافم رو فراموش کنم... شاید گذشتم رو فراموش کنم...شاید...شاید اصلا خودم رو هم فراموش کنم!!...ولی مطمئنم هیچ وقت تو و هر چیزی که مربوط به تو باشه رو فراموش نمیکنم!"
هری گفت و من فقط بهش نگاه کردم و سعی کردم حرفش رو هضم کنم...هر چی میگذره بیشتر مطمئن میشم...
اون هیچ وقت نباید مست کنه!...
حرفهایی که با نهایت صداقت، توی مستی میزنه، میتونه برای من، از جنونش هم خطرناکتر باشه!...
هری بدون توجه به چیزی دستش رو بالا اورد و سر انگشتهاش رو به آرومی روی گونه و خط فکم کشید و بعد از اینکه لبهام رو لمس کرد، ادامه داد...
" اصلا چطور میشه تو رو فراموش کرد لو؟؟..من حتی وقتهایی که میتونم برای خودم باشم هم به تو فکر میکنم!"
لبخند تلخی زد و همونطور که گونهام رو نوازش میکرد، با وجود اینکه ذره به ذرهی بدنش درد داشت، به سختی سرش رو جلو اورد و به محض اینکه چشمهام رو بستم، روی پلکهای بستم رو بوسید!!...
" چشمهای تو، مقصد همهی افکار منه! "
با شنیدن حرفش چشمامو از هم فاصله دادم و تند تند پلک زدم قبل از اینکه به خاطر این حجم از درد و بیپناهی، گریهام بگیره...
اون میفهمه داره باهام چیکار میکنه؟؟!!...
"چی میخواستی بپرسی؟"
" قول میدی راستش رو بهم بگی؟؟"
هری با صدای گرفته و پر از دردی گفت و شنیدن حرفش باعث شد بیاختیار نگران بشم....مگه اون چی میخواد بپرسه که انقدر عجیب رفتار میکنه؟؟...
"هری داری میترسونیم!...چی میخوای بگی؟؟"
"قول بده!"
"باشه هری قول میدم...حالا بپرس!"
با جدیت گفتم و هری با شنیدن حرفم، آب دهنش رو با صدا قورت داد و نگاهش رو ازم دزدید...چند لحظه ساکت شد و لبهاش رو با استرس روی هم فشار داد تا اینکه جملهای رو به زبون اورد که هیچ وقت انتظارش رو نداشتم!...
" دیمن کیه؟؟"
نفسم رو تو سینه حبس کردم و با چشمهای متعجب و سردرگم بهش نگاه کردم...
خدای من...هری از کجا در مورد دیمن میدونه؟!...
" تو-تو از کجا میدونی؟؟"
با لکنت و نگرانی گفتم و هری با شنیدن حرفم به اطراف نگاه کرد و با صدای آروم و لحن عجیبی که به خاطر مستیش بود، گفت...
" مهم نیست لو، مهم نیست..فقط بهم بگو....تو قول دادی، خواهش میکنم...بهم بگو دیمن کیه؟؟"
" معشوقم! "
با صدای آروم و خجالتزدهای زمزمه کردم و نگاهم رو از چشمهای هری که، هر ثانیه خیستر از قبل میشد، دزدیدم!!...
اخه برای چی از اون چشمها، که با شنیدن حرفم، از اشک خیس شده بود، خجالت میکشیدم؟؟...
نمیدونم....من هیچی نمیدونم!...
" پس-پس اون..میاد و تو رو- ازم میگیره؟؟"
هری با لکنت و ترس زمزمه کرد و با دست آزادش، گوشهی لباسم رو گرفت تا من رو بیشتر از قبل به خودش نزدیک کنه...
"هری...تمومش کن...خواهش میکنم"
با صدای گرفتهای زمزمه کردم و حالا با به یاد اوردن دیمن نمیتونستم مانع جمع شدن اشک توی چشمهام بشم....
چطور میشه به کسی که یک زمان، تنها دلیل زندگیت بوده فکر کنی و حالا، از نبودش کنار خودت، قلبت به درد نیاد؟؟...
" چرا وقتی دیدمت-پیشت نبود؟؟"
هری با بیچارگی گفت و با حرص، دستش رو به چشمهای خیسش کشید تا بتونه من رو واضح ببینه...
نفس منقطعی کشیدم و با بغض زمزمه کردم...
"مجبور شد ترکم کنه!"
"چطور تونست بدون تو زندگی کنه؟؟!"
هری با درد گفت و اینبار حتی تلاشی نکرد تا اشکهاش رو مهار کنه و اونها پشت سر هم، از چشمهای سبز و غم گرفتهاش پایین میریختن....
و همین کافی بود تا من هم، همراه اون اشک بریزم و با دردی که وسط قلبم حس میکردم، زمزمه کنم...
" نتونست زندگی کنه هری...اون مُرد!"
با یاد اوردن اون روز کذایی حتی شدیدتر از قبل گریه کردم و هق هق بلندی از گلوم خارج شد...
هری با شنیدن حرفم چند ثانیه توی شوک بود تا اینکه به سختی و با وجود دردی که داشت، چرخید و روی پهلوش خوابید و دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو در آغوش کشید...
و من چقدر بیپناه خودم رو توی بغلش جمع کرده بودم و برای عشق از دست رفتهام اشک میریختم!...
" اون-اون مُرده هری...بیشتر از یکساله که مرده....اون مرد، درست زمانی که-پدرم بالاخره با رابطهی ما کنار اومده بود... زمانی که همهی شرطها و سختیها رو قبول کردیم تا باهم باشیم، او-اون مریض شد...یه مریضی عجیب که هیچ طبیبی نتونست راه درمانش رو پیدا کنه و اون رو بهم برگردونه!"
با صدای گرفته و خشداری، توی سینهاش زمزمه کردم و هری بدون اینکه حتی حرفی بزنه، فقط دست گرم و بزرگش رو روی کمرم حرکت میداد و هر از گاهی روی موهام رو میبوسید تا آرومم کنه...
میون گریههام، به محض اینکه یادم اومد سینهی هری آسیب دیده، کمی خودم رو عقبتر کشیدم تا بهش فشار وارد نکنم و بهش نگاه کردم که چطور، با وجود اینکه چشمهاش خیس بود، ولی لبخندی زد تا حالم رو بهتر کنه!...
با وجود اینکه مشخص بود از درد و مستی زیاد فاصلهای تا بیهوش شدن نداشت، ولی دستش رو روی گونم گذاشت و اشکهام رو پاک کرد..دماغم رو بالا کشیدم، لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم...
"میدونی چی درد داشت هری؟؟...اینکه حتی نذاشتن برای آخرین بار ببینمش!...نذاشتن حتی باهاش حرف بزنم... بغلش کنم...ببوسمش...چون ممکن بود من هم مریض بشم!"
با گفتن این حرف لبهام رو روی هم فشار دادم تا مانع این بشم که دوباره گریه کنم....
و چقدر سخته...
از دست دادن کسی که فکر میکردی تا ابد کنارت میمونه!..
هری بدون اینکه چیزی بگه، توی سکوت نوازشم میکرد و هر از گاهی از شدت مستی و خوابآلودگی، چشمهاش بسته میشد اما به سرعت اونها رو باز میکرد تا نگاهم کنه...
چند دقیقهای ساکت بود تا اینکه طاقت نیورد و با اینبار با لحن آروم و نامطمئنی پرسید..
" اون بلد بود-بهت محبت کنه لو؟؟....بلد بود-خوشحالت کنه یا-یا اونطور که لایقشی-تو رو بپرسته؟؟"
با شنیدن حرفش، با خجالت، نفس سنگینی کشیدم و سرم رو در تایید حرفش تکون دادم....
هری با دیدن واکنشم، گوشهی لبش رو به دندون کشید، نگاهش رو ازم گرفت و بعد از چند لحظه با لحن سردرگم و بیچارهای گفت...
"کاش-منم بلد بودم..کاش منم بلد بودم بهت محبت کنم!"
دستمو روی صورتم کشیدم و با وجود اینکه چشمهام از گریه میسوخت، خواستم چیزی بگم تا آروم بشه، ولی قبل از اینکه صدایی ازم دربیاد، هری با بیچارگی ادامه داد...
" کاش بلد بودم لویی...ولی من بلد نیستم!...من از وقتی بچه بودم، از پدر و برادرم یاد گرفتم که فقط آسیب بزنم!... من فقط بلدم آسیب بزنم چون اونها فقط همین رو بهم یاد دادن!...شاید-اگه کسی بهم محبت میکرد-منم یاد میگرفتم!... شاید اون وقت-شاید اون وقت...تو من رو هم دوست داشتی!"
هری گفت و این من بودم که با شنیدن جملهی آخرش، عملا قلبم از حرکت ایستاد و فراموش کردم که چطور قبل از این نفس میکشیدم!...
'شاید اون وقت تو من رو هم دوست داشتی!'
خدایا...خدایا...اون داره چی میگه؟؟؟...
دوست داشتن هری؟!...
محالترین گناه دنیا برای من؟؟!!...
انقدر شوکه شده بودم که حتی نمیدونستم چی بگم...
به هیچ وجه فکر نمیکردم هری همچین حرفی رو به زبون بیاره...
نفس عمیقی کشیدم و چند لحظه چشمهام رو بستم تا ذهنم رو آروم کنم...اون مسته...اصلا نمیفهمه چی میگه..
انقدر به حرفهاش فکر نکن و بزرگشون نکن لویی!...
"هری؟؟...دیگه کافیه...وقتشه بخوابی!"
با جدیت گفتم و خواستم از بغلش بیرون بیام که هری، من رو بیشتر از قبل به خودش چسبوند، دستش رو وارد موهام کرد و اونها رو کنار زد و بعد از چند دقیقه سکوت حتی بدون اینکه ذرهای به حرفی که زدم توجه بکنه، با صدای آرومی پرسید...
"تو..دو-دوستش داشتی؟؟"
لبهام رو روی هم فشار دادم و همونطور که بیحواس، با یقهی لباس هری بازی میکردم، زمزمه کردم...
" آره..خیلی زیاد!"
هری با شنیدن حرفم، لبهاش رو روی هم فشار داد و محکمتر از قبل من رو بغل گرفت و متوجهی قلبش شدم، که حالا چقدر ناآروم میتپید!...
چند ثانیه چشمهاش رو روی هم فشار داد تا بتونه با وجود الکلی که خورده بود، تمرکزش رو برگردونه و بعد از اون، با لحن گیج و مستی پرسید...
"عاشقش چی؟؟...عاشقش بودی؟؟؟"
عاشقش بودم؟...بودم!...
با تمام وجود بودم...
عاشق پسری که تمام زندگیم بود...
ولی پس چطور با ماجراهایی که پیش اومده بود و اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بودم، حتی فراموش کرده بودم که توی خیالم هم دلتنگش بشم؟؟!...
چطور حتی فکر کردن بهش رو فراموش کردم؟؟؟!!...
هری با چشمهای منتظر نگاهم میکرد تا جوابش رو بدم...
عاشقش بودم؟؟..جوابش رو داشتم...عاشقش بودم!...
ولی نمیدونم چرا از زیرجواب دادن به سوال هری طفره رفتم...اصلا نمیدونم چرا!!...
"بس کن هری...خواهش میکنم...فقط بخواب"
با استرس گفتم و دوباره ملافه رو روی بدنهامون مرتب کردم تا فقط از زیر نگاه خسته و خوابآلود هری فرار کنم...
هری با چشمهای نیمه باز بهم زل زد و خمیازهای کشید. دستش رو دور کمرم محکم کرد و بعد از چند ثانیه سکوت، با صدای آرومی زمزمه کرد....
"یعنی ممکنه دوباره یه روزی، کسی رو به اندازهی اون دوست داشته باشی؟؟"
هری زمزمه کرد و بین خواب و بیداری، بوسهی آرومی روی شاهرگ گردنم گذاشت...
چشمهامو روی هم فشار دادم و دستهام رو مشت کردم...
میتونم دوباره کسی رو درست به اندازهی دیمن دوست داشته باشم؟؟...
میتونم یه روز به چشمهای کس دیگهای زل بزنم و در حالی که نوازشش میکنم، بگم که دوستش دارم؟؟؟...
میتونم لمسهای دیمن رو فراموش کنم و جوری مست حس دستهای کس دیگهای بشم که دیگه حتی به دیمن فکر هم نکنم؟؟...
میتونم تو بغل کس دیگهای جز دیمن آروم بگیرم و لبهاش رو طوری ببوسم که انگار با هر بوسه دوباره به زندگی برمیگردم؟؟...
میدونستم...جواب تمام سوالاتم رو میدونستم...
میدونستم میتونم کس دیگه رو دوست داشته باشم یا نه..
میدونستم میتونم فراموش کنم یا نه...میدونستم!...
نفس حبس شدم رو با صدا آزاد کردم. چشمهام رو باز کردم و سرم رو به آرومی سمت هری چرخوندم تا جواب سوالش رو بدم...
ولی هری همین الانش هم خواب بود!!...
__________________________________
همش غر میزنید چرا جای حساس تموم میکنم.
الان خوب شد؟ ایشش😒
اخه اصلا هیجان داره دیگه؟؟😒📌
این هم از این پارت😏💙
چطور بور؟؟😎📌
ریپ ریپ دیمن قشنگم🖤😔
*نو کنترل را پلی میکند
خدایی چقدر بیآزار بود بنده خدا.
تازه همش هم از اول فف فحش خورد😂🤦🏻♀️
هری پسر مهربون و بدبخت و دردکشیدهی من :)💚
لویی نانازم :")
فقط فرار کن تا لیام نیومده😂😂
داداچ هرمن😍😭🤤💦
دلم برات تنگ شد....
لازم شد دوباره نقش آفرینی کنی🤤💦
تا همهی شخصیتها رو نکشم...
آروم نمیگیگیرم😀✊🏼
یه پارت آروم دیگه...
آروووم...
آروم...
😈
نترسید بابا کاریشون ندارم😅📌
پیشبینی در مورد آینده ندارید؟؟🤔😀
پارت بعد رو ۲ تا ۳ هفتهی دیگه میزارم.
لطفا سوال نفرمایید. با تشکر😂😂
والا به خدا. پررو شدید پشت هم اپ کردم😒📌
دوستتون دارم
مهسا💙💚