... cute baby ...

xlniushalx tarafından

179K 19.5K 23.9K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... Daha Fazla

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 22 ))
(( 23 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 41 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 29 ))

1.7K 244 248
xlniushalx tarafından

با استرس از پنجره به بیرون نگاه میکرد و همینطور که منتظر آماده شدن هری بود، روی زمین ضرب گرفت...

هر لحظه امکان داشت تام از راه برسه و لویی هیچ دوست نداشت تو تله بیفته...

با شناختی هم که از تام داشت، میدونست حتی جسدش هم سالم نمیمونه...

گرچه میشه گفت مقصرش رفتار بد همیشگیش با تام بود...

×تموم شد؟؟

دستی روی شونش قرار گرفت...

*آره

×وات د فاک نمیتونی یه چیزی بگی

فریاد زد و دست هری رو از روی شونش کنار زد...

حسابی ترسیده بود...

نفس عمیقی کشید و بعد از تسلط به خودش، غرید...

×هیچوقت از پشت به من نزدیک نشو

هری تنها بی حوصله سر تکون داد...

این روز ها حس خوبی نداشت...

این که حتی از دو دقیقه ی بعدیش خبر نداشت و بدون هیچ پلنی برای روز بعدش بازیچه ی دست لویی بود، آزارش میداد...

اما مطمئن بود خود لویی هم سردرگم و گیج شده...

از خونه خارج شدند ولویی مشغول قفل کردن در شد...

*کجا میریم؟

لویی نگاه تمسخر آمیزی به هری انداخت...

نگاهی که میشد به وضوح جمله ی "حوصله ی صحبت کردن با تو رو ندارم" رو از توش خوند...

قدم های بلندی برداشت تا هرچه زودتر به موتوری که با فاصله ی زیادی از خونه پارک کرده بود برسه...

*داری منو هم دنبال خودت میکشی پس حق دارم بدونم

لویی چیزی نگفت اما پس از چند ثانیه به حرف اومد...

×تو رو دنبال خودم میکشم چون کسایی که دنبالمن همه چیزو در مورد تو هم میدونن و دیر یا زود سراغ تو هم میان، ممکنه ازت متنفر باشم ولی ریسک نمیکنم که از طریق تو منو هم پیدا کنن. شاید تو رو فقط بکشن ولی منو زجر کش میکنن.

*یعنی ممکنه کسی پیدامون کرده باشه

هری نگاهش رو بین لویی و موتور گردوند و سپس اشاره ای به ویرانه ی یشت سرش کرد...

×شاید هرکسی از وجود اینجا مطلع نباشه ولی یه نفر هست که از هرجا که تو ذهنمم هست..........باورت نمیشه نه؟؟ میدونی چیه؟ همینجا میشینیم تا بیاد

هر چیزی از شخصیت لویی نمیدونست، این رو خوب میدونست که تا حرفش رو ثابت نکنه دست بردار نیست...

*نمیخواد. حالا کجا میریم؟

ترک موتور نشست و ساک ورزشی کوچکی که از زیر تخت پیدا کرده بود و دو دست لباسش رو توی اون جا داده بود، بین خودش و لویی قرار داد...

×میریم یه جایی تا تو بتونی با دوستت تماس بگیری و بگی کمک لازم داریم

لویی دستش رو عقب برد تا ساک رو برداره اما هری اون رو سفت گرفته بود...

*من؟

×آره تو. ولش کن اینو

از بهت هری استفاده کرد و تونست با وارد کردن نیروی بیشتر، ساک رو از بین دست هاش خارج کنه...

اون رو جلوی خودش محکم کرد و سپس کلاه ایمنی رو روی سرش گذاشت...

از جیبش ماسک مشکی رنگی بیرون آورد و به سمت هری گرفتش...

×اینو بذار که کسی نشناستت

هری سعی کرد تعجب رو از خودش دور کنه اما نمیشد...

موجودی به پررویی لویی هیچ وقت تو زندگی هری نبود تا براش عادی بشه...

ماسک رو روی صورتش گذاشت و دستش رو هم روی شونه ی لویی قرار داد...

لویی نیم نگاهی به دست هری انداخت و پوزخند زد...

انگار مثلا بدنش سم ترشح میکرد...

موتور رو روشن کرد و بعد از طی کردن مسافت چند متر، ترمز شدیدی گرفت که باعث شد هری تا مرز افتادن پیش بره...

×وقتی میگم منو بگیر، یعنی درست بگیر. جوری که زنده برسی

این بار هری دست هاش رو دو طرف پهلوی لویی گذاشت و به سختی کمر جین تنگ لویی رو گرفت...

لویی پوف کلافه ای کشید و با جدا کردن دست های هری از شلوارش، اون ها رو کشید و جلوی شکمش به هم قلاب کرد...

دوباره روشن کرد و این بار به مقصد پارک جنگلی مورد علاقش روند...

بدون توجه به هری که سعی میکرد تا حد امکان خودش رو ازش دور کنه...

___________________

-خب من هنوز نفهمیدم شما چرا میخواستین با من ملاقات کنین؟؟

نایل خودکارش رو روی میز برگردوند و به چهره ی اون زن نگاه کرد...

آثار ضرب و ستم به وضوح در جای جای چهرش دیده میشد و ترکیب کبودی ها و چشم های پژمرده و مات اون زن، غمگین تر از همیشه نشونش میداد...

حداقل غمگین تر از دفعات قبلی که به اداره ی پلیس مراجعه کرده بود...

"من بارها فرم شکایت پر کردم اما همکاراتون عملا هیچکاری برام انجام ندادن. وضعیت زندگیِ من روز به روز داره بدتر میشه. شوهرم هر شب تا جایی که ممکنه الکل مصرف میکنه و وقتی میاد خونه به بهونه های مختلف دست روی من بلند میکنه.

یقه ی لباس رو کمی کنار زد و سوختگی بالای سینش رو نشون داد...

"این برای دو روز پیشِ. چون نخواستم یه رابطه ی تریسام با خودش و مردی که همراهش بود داشته باشم، پوستمو با فندک سوزوند و تا امروز تو خونه حبسم کرده بود. به سختی تونستم فرار کنم و واقعا فقط به شما امید دارم. نمیتونم به خونه برگردم چون مطمئنم منو میکشه

زن با صدای بغض آلودی که در انتها به گریه ختم شد گفت و باعث شد چهره ی نایل از تصور اون مرد در هم بره...

-میخوای ازش جدا شی؟

زن بی صدا به گوشه ای خیره شد و پس از چند ثانیه به حرف اومد...

"دوستش دارم . ولی میدونم نمیتونم تغییرش بدم، پس بله مجبورم جدا شم

نایل چیزهایی رو یادداشت کرد...

دوباره با اخم محوی به چهره ی زن نگاه کرد و کاغذِ زیر دستش رو بهش داد...

-برو طبقه ی دوم و این رو بده به افسر جانسون. اون تو رو به یه پانسیون میبره که میتونی تا پایان کارای جدا شدنت اونجا بمونی

زن با شادی ای که به چهره ی بی رنگش، روح بخشیده بود کاغذ رو از بین دست های نایل گرفت...

"واقعا ممنونم

نایل در خودکارش رو از پشتش جدا کرد و بعد از بستنش، اون رو توی جامدادی استیلِ روی میزش گذاشت...

-فقط کارمو انجام دادم

زن با قدردانی سر تکون داد و با سرعت از دفتر کوچک خارج شد...

#چقدر بدبخت بود

شان که تا اون لحظه بدون هیچ صدایی پشت میزش نشسته بود گفت و توجه نایل رو به خودش جلب کرد...

-ازین موردا اینجا زیاده، کسایی که با عشق دو روزه و بدون شناخت ازدواج میکنن و گند میزنن به زندگیشون

شان به نشونه ی فهمیدن سرتکون داد و از پشت میزش بلند شد...

#اینو باید برسونم به دفتر رئیس. بعدش دیگه میتونم برم خونه

نایل لبخند محوی زد...

از ترس عجیب و خنده دار شان از رئیسشون مطلع بود...

-موفق باشی. زنده برگرد که لازمت دارم

با خنده شان رو دست انداخت و شان هم بدون توجه یه گونه های کمی سرخ شدش از جمله ی آخر نایل خندید و از دفتر خارج شد و در رو باز گذاشت...

سکوت عمیقی محیط رو فرا گرفت...

سکوتی که بعد از چند ثانیه با صدای زنگ گوشیش در هم شکست...

-هوران هستم، بفرمایید.

*هی نایل

-شمـ.. اوه خدای من!!!! هری؟؟

صاف نشست وموهاش رو با بالا هدایت کرد...

*امم آره خودمم

نایل از روی صندلیش بلند شد و به سمت در رفت...

نگاهی به اطراف انداخت و پس از اطمینان از عدم حضور هیچ کس، در رو بست و اون رو قفل کرد و پشتش رو به اون در تکیه داد...

با صدایی که از ولوم عادی پایین تر بود غرید...

-لعنت بهت پسر فکرکردم بلایی سرت اومده

*نه من خوبم؛ فقـ..باشه دارم میگممم....فقط میدونی!! به کمکت احتیاج دارم

-هرچی باشه داداش

*امم یه آدرس برات میفرستم و ازت میخوام فقط خودت بیای، قضیه عجیب تر از چیزیه که فکرشو میکنی

نایل به ساعتش نگاهی انداخت و صورتش تو هم رفت...

هیچ جوره نمیتونست خودش رو برسونه...

لب هاش از هم فاصله گرفت که ایده ی دیگه ای رو مطرح کنه اما با به خاطر آوردن حرف شان سکوت کرد و جمله ی دیگه ای رو به زبون آورد...

-خودم نمیتونم بیام ولی یه نفرو میفرستم.

صدای هری نگران به نظر میومد...

*به نظرم خودت بیای بهتره

سعی کرد تا حد امکان آرامش بخش باشه...

-نگران نباش از خودمونه

*باشه پس منتظریم

-مگه تنها نیستی؟

*گفتم که پیچیدس. دیدمت برات توضیح میدم

-باشه. مواظب خودت باش و آدرستو برام بفرست

تماس رو قطع کرد و گوشی رو به جیبش برگردوند...

قفل در رو باز کرد و بعد از باز کردن در با شان که دستش رو برای گرفتن دستگیره دراز کرده بود رو به رو شد...

سرشو بیرون برد و بعد از دیدن اطراف، یقه ی شان که همون اول بعد از چشم تو چشم شدن با نایل نفسش رو حبس کرده بود رو گرفت و اون رو به داخل کشید و دوباره در رو بست...

شان رو به در تکیه داد و کمی بهش نزدیک شد تا با صدای آروم درخواستش رو مطرح کنه...

-یه خواهش ازت دارم و میخوام بین خودمون بمونه.

شان خیره به لب های نایل که در فاصله ی خیلی نزدیکی ازش قرار داشت، مسخ شده سرتکون داد...

حتی یه کلمه از حرف های اون رو متوجه بشه...

#ها؟

نایل کم خودش رو عقب کشید و با تعجب به شان نگاه کرد...

-حواست کجاست مرد؟

به چشم های متعجب نایل خیره شد و سر تکون داد...

جوری که انگار میخواست خودش رو از اتهامی مبرا کنه...

#هیچ جا، همینجام

سرفه ای مصلحتی برای به دست آوردن کنترل افکارش کرد و با اخم محوی که ناشی از دقت بود به نایل خیره شد...

#چی گفتی؟

-ازت میخوام یه کاری رو برام انجام بدی

#چه کاری؟

با کنجکاوی پرسید و وقتی نایل دوباره بهش نزدیک شد، ناخودآگاه نفسشو حبس کرد...

-هری یه آدرس برام فرستاده که برم دنبالش اما من کارهای زیادی دارم که باید انجام بدم. ازت میخوام بری دنبالش و ببریش به خونه ی من. ظاهرا کس دیگه ای هم همراهشه

#باشه باشه میرم

-ممنونم ازت. آدرس رو برات میفرستم

شان کتش رو برداشت و مردد به در اشاره کرد...

#باشه من.. من رفتم دیگه

-بازم ممنون

کتش رو به تن کرد و نگاه آخر رو به نایل انداخت...

#خواهش میکنم

از در بیرون رفت و بعد از بستن اون، به دیوار راهرو تکیه داد...

همین چند لحظه ی پیش لحظات سختی رو از سر گذرند و بود...

دستش رو روی قفسه ی سینش گذاشت و خودش رو برای نگاه خیرش به لب های نایل سرزنش کرد...

#احمق

زیر لب غرید و بعد از منظم شدن ریتم تپش های قلبش ، راه خروج از اداره رو در پیش گرفت...

_________________

#من واقعا شمارو نمیشناسم؟؟

لویی برای باز هزارم به اون پسر حراف چشم غره رفت و غرید...

×نه

#واقعا عجیبه. حس میکنم خیلی وقته میشناسمتون

هری مطمئن بود که نایل لویی رو در همون لحظه ی نخست میشناسه اما حالا از حرف های شان، که تنها دوباره دیده بودش میترسید...

میدونست لویی دیر یا زود توسط دوست هاش شناسایی میشه و امکانش خیلی زیاده که اون ها لویی رو تحویل اداره بدن...

از نظر اون ها لویی دیگه مهره ی سوخته بود و بیرون و تحت نظر نگه داشتنش هیچ سودی نداشت پس چه بهتر که از دستش خلاص میشدند؛ اما هری این رو نمیخواست...

میدونست که لویی هم به این مسئله فکر کرده و نقشه ای هم داره که اینطور با خیال راحت نشسته اما اقت نداشت که بشینه و ببینه که شان همینطور با حدس هایی که میزنه به شناخت لویی نزدیک تر میشه...

*شان بودی درسته؟

شان کمی جمع تر نشست...

#بله آقای استایلز

*هری صدام کن. چند وقته به این اداره اومدی؟

#تقریبا سه روز قبل از رفتن شما

از آینه به لویی نگاه کرد و همزمان سوالی ک میدونست توی سر لویی میگذره رو از شان پرسید...

*چه خبر از این پرونده. بعد از غیب شدن من اطلاعات دیگه ای به دست آوردین؟

شان نفسشو بیرون داد...

#راستش نمیدونم. منو خیلی در جریان قرار نمیدن ولی انگاری یه وقفه ی بزرگ افتاده توی کار چون به هیچی نمیرسن

لویی سر تکون داد و از پنجره به بیرون زل زد...

*که اینطور

هری نگاه دیگه ای به نم رخ لویی انداخت...

نه که ازش خوشش بیاد ها نه؛ ولی اون مرد خیلی جذاب نبود؟

_________________

-ها؟

نایل برای بار هزارم از هری پرسید و با کشیدن گردن، از بالای کانتر به لویی که خیلی ریلکس توی نشیمن لم داده بود و با شان حرف میزد نگاه کرد...

*میگم یکی میخواد بکشتش. حس میکنم اصل کاریه هست ولی مطمئن نیستم. واسه همین برای چند وقت به یه جای امن نیاز داریم

نایل تمسخر آمیز خندید...

-نیاز داریم؟ تو چرا؟ اصلا فرض میکنیم که میخوان بکشنش، به تو چه؟ تو چرا خودتو میندازی وسط؟ این که داره از اونا فرار میکنه پس بهتر نیست دستگیرش کنیم؟ حداقل اون موقع به خاطر هیچی حقوق نمیگیریم.

*نمیفهمی یا خودتو زدی به اون راه؟

-نه نمیفهمم. چرا باید نگران یه همچین آدمی باشی؟

هری صداشو کمی پایین تر آورد...

*چون کمکم کرده. وقتی گیر افتاده بودم زنده نگهم داشت و تهشم فراریم داد. ازت بدم میاد ولی الان اینجا نیست پس باید صادق باشم

-آره از جایی فراریت داد که خودش گیرت انداخته بود. چه کار بزرگی!!

*تو درک نمیکنی. به هر حال من نمیذارم دستگیرش کنی. فکر کنم به خاطر من از این کار دست نگه میداری. و بهت حق میدم نخوای یه مجرم رو توی خونت نگاه داریو ما تا چند دقیقه ی دیگه میریم.

×یا با اطلاعاتی که من میدم تا هر وقت بخوایم اینجا میمونیم

دستشو روی شونه ی هری گذاشت و چشمکی بهش زد...

×مرسی از صداقتت

هری چشم غره ای رفت و "حالا هرچی" رو زمزمه کرد...

-یعنی میخوای هویت رییستو آشکار کنی؟

نایل با سوءظن پرسید و چشم هاش رو ریز کرد...

لویی با آرامش روی میز آشپزخونه نشست...

×نه. هر بلایی هم سرم بیارین نم پس نمیدم. بیش از حد بهش مدیونم

-پس چه کوفتیو میخوای لو بدی؟

× شاید از همکارای قدیمی شروع کنم. کسایی که الان باهاشون قطع ارتباط کردیم.

-و در ازاش چی میخوای؟

لویی شونه هاش رو بالا انداخت و به تک تک افراد رو به روش نگاه کرد...

×آزادی!!

و ابرو هاش رو بالا انداخت...

______________________

-بازم ممنون

شان سوییچ رو توی دستش چرخوند و خواهش میکنم رو زمزمه کرد...

#موفق باشی با این دردسر

خندید و به نشانه ی تاصف برای شانس بدش سر تکون داد...

-شب بخیر

#شب بخیر

چند قدم به سمت در خروجی رفت اما ناگهان ایستاد و راه رفته رو برگشت...

#نه راستش

رو به روی نایل ایستاد و به چشم هاش نگاه کرد...

#امروز یه بار به یه چیزی فکر کردم، در واقع چند بار، کیو گول میزنم تصورش کل روز تو ذهنم پرسه میزد

نایل به خود درگیریِ شان خندید و سرشو کمی کج کرد...

-چی؟؟

#این

و صورت نایل رو قاب گرفت و لب هاشو محکم به لب های اون کوبید....



_________________________

2405 کلمه😎

زیام نداشت😂😂😂😂😂

ولی هیییی لری و شایل رو در کنار هم داشتیم و فرست کیس شایللللل

کسی تا حالا شایل نوشته بود؟؟

حس نمیکنین این زود از غار بیرون اومدنم مشکوکه؟؟؟

خودم حس میکنم!!! 😐😐

خیلی ناراحت میشم وقتی میبینم به پارتایی که فقط لری و شایل داره توجه نمیکنین😐

امروز داشتم تو اسکرین شاتام میگشتم و بعضیاشون حسابی قلبمو ریش ریش کرد؛ کپشنای اسرا، چند تا استوری از فپ زدی پینو، چند تیکه از فف بایوند د گلکسی (اگه اسمشو درست یادم باشه) و یاد تنای عزیز🖤🖤

انی وی

مواظب خودتون باشین و امن بمونین🙂💙

ووت میخوام بالای 90

💛love❤
👣Niusha👤

نوشته شده در 28 آبان 99✏

Okumaya devam et

Bunları da Beğeneceksin

213K 6.1K 73
Daphne Bridgerton might have been the 1813 debutant diamond, but she wasn't the only miss to stand out that season. Behind her was a close second, he...
95.1K 2.6K 17
(y/n) Sugoroku. The youngest of the family. She is a famous assassin who kills only criminal but one day is caught and put on deaths sentence. The th...
23.6K 369 21
What if the Strawhat Pirates had another member and she only had a limited time with them. Will they be able to save her before her past starts to ha...
713K 26.2K 101
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...