○DeMiurGe◎

By Don_Mute

66.3K 14.8K 16.3K

+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری ک... More

◎همدَقَمُ
28/8/4053
◎نزَبِفرحَمسَاو!
◎رادمهگَنِهدنزِ!
◎مصَقرَیمتاهابایندُرِخَآات!
◎هدنَمبَاذعَ!
◎مشَیپیتسینارچِ؟!
◎مرَفِنَتِمُتزَاَ!
◎تشادورششِزِراَ!
◎مفَسِاتِمُاًعقاو!
◎تمِنَیببِماوخیم!
◎تُنِودبِمرَبِاجکُ؟!
◎ییاجکُلجنیامدَشُمگُ؟
◎یتفگُغوردُارچِ؟
◎ینکُیمنِدامتِعاِتادخُهب؟
◎مدَرکَینابرقُتییابییزهساوومدَوخنمَ!
◎هربَیمنوخوررهشَ!
◎وگبِوزیچهمهَمسَاو!
◎مرَادتیَنماَسحِ!
◎مدَازلیصاهیمزَونهَنمَ!
◎تنِدَیشکِدردَ!
◎موَیدتُومزَرُنمَ!
◎نمَیاهشیشرسَپِ!
◎مرَخَیمنوجهبوتیربَلدِ!
◎هنومودرهَرِیصقتَیحوردِردَنیا!
◎ینکُمنَوویدهرارقَ؟!
◎هرادتسودناطیشهکییزاببابساَ!
◎شتِسرَپَویقشِاع!
◎نیریگنَمزَاَومادخُ!
◎مدَشُینابرقُمادخُهساونمَ!
3/10/4053
◎یدوبنَنومیشپَشزَاَهکیهانگُ!
◎منَمَتنِیمضتَ!
◎مینودرگَیمشرِبَمیریم!
◎ینیبیمنِورمرَسَتِشپُرِگَشلَ؟
◎یرهَینمَاِلمهکوگبِ!
◎میَبوخرِهِاظتِمُنمَ!
◎یسرتَبِشزَاَدیَابهکمیَنوانمَ!
◎هنمرِسَپِاِلمهکییابلَمِعطَ!
◎یندَوبربَهرَیهتسیِاشتُ!
◎نکُیزابقشعِماهاب!
◎...ماجنیانمَیبیبِ
◎یراذیمنِمارتِحاِمبَاختِناِهب؟
◎مهَابمینکُیزاب؟
◎نمَیِوقَدِرمَ!
◎مشَیمدوبانتُنِودبِنمَ!
21/3/4054
◎ جرِومدِیِوبیبیبِ!
◎منَکُیمزانمجَرِومدِهسِاوطقفَنمَ!
◎تنِدَیدهرابودسِحِ!
◎ورنَمشَیپزاَ
◎ینکُبُوراکنیایرادنَقحَ!
◎ینودیم,یمنَدَوبهدنزِلِیلدَتُ؟
◎گرمَیِتنَعلَکِتَخبَنیا!
◎مرَبُیموتسِفَنَدایبشورباَهبمخَرگَاَ!
◎یدیمسپَمهِبِورتاههانگُصِاقتَهرخَالاب!
◎نرَیمیمنِتقوَچیهاههناسفاَ!

◎ابیزردقَناِروطچِ؟!

1.1K 262 621
By Don_Mute

+×+×+×+×++×ووت یادتون نره شیطونکا+++×+×+×+×+×+×

×وقتی دیدمش....
حس دیوانه واری داشتم که قابل توصیف نبود
شاید اون تمام مدت بهم درد داده بود ,
ولی اون همچنین تنها کسی بود که اون بیرون منتظرم بود
اون تنها فرد بود!

+×+×+×+×+×+++×+×+×+×+×+×+×+×

با نفس نفس به در گاراژ رسیدن و لویی اهسته گوششو به در چسبوند
همین طور نایل

هیچ صدایی نمی یومد
لویی سمت نایل زمزمه کرد
"تو همین بیرون بمون ,مواظب ربات باش!"

نایل سر تکون داد و چند قدم از در گاراژ فاصله گرفت
لویی به در خیره شد و محکم مشتشو دوبار به در کوبید
"زین؟"

چند دقیقه منتظر موند و دید که در نیمه بالا رفت
نگاه مشکوکی با نایل رد و بدل کردن که باعث شد هم خودش پنجه بکسشو هم نایل چکششو در بیاره

اهسته از در رد شد و با چیزی که دید ابروهاشو بالا انداخت و تنها بهش خیره موند...

پسرش

حالا روبه روش ایستاده بود

تیغ جراحی رو زیر گلوی زین که به کنار دیوار گاراژ تکیه داد بود و بهش نگاه می کرد گذاشته بود

چشمای زیباش,
باعث می شد نتونه نفس بکشه

بدن بخیه خورده و در عین حال ظریف و سفیدش حالا که ایستاده بود بیشتر به چشمش می یومد

شلوار بگی خودش توی پاش که حالا کمی پایین اومده بود و باعث می شد وی لایناش دیده بشن و پاهای رباتیشو بپوشونن,موهای فرش توی صورتش ریخته بود و بقیش پشتش وول می خورد...

از زیر موهاش بهش خیره شد ولی وقتی نگاهشو ازش گرفت و به زین نگاه کرد باعث شد بازم میخکوب اون موجود زیبا بمونه

"بهش بگو حرف بزنه!"
صدای اهسته و زمزمه مانندش توی گوشش پیچید و باعث شد پلکاشو ببنده و همین طور که لبخند دندون نما می زنه سرشو عقب بندازه

زین بهش نگاه کرد و نیشخند زد
و همین طور که بیخیال دست به سینه به دیوار تکیه داد بود زمزمه کرد

"شنیدی باس؟ عروسک می خواد صدای تو رو بشنوه!"

زین می تونست همون اول با یه حرکت تیغ رو ازش بگیره
ولی خب نمی خواست بهش اسیب برسونه

همچنین باید یه طوری به لویی می گفت بیاد اینجا تا سریع خودشو برسونه...

پس جلوی اون عروسک طوری رفتار کرد تا باور کنه ازش ترسیده!

لویی این بار وقتی چشماشو باز کرد با نیشخند به چشماش چشم دوخته بود و کلامی نگفت

چشماش سبز بودن
یه سبز خاص...
یه سبز به یاد موندنی...
چیزایی که باعث می شدن بی اختیار بهشون خیره بشی...

تنها با سر به زین اشاره کرد تا از گاراژ بیرون بره

زین بدون هیچ توجهی به پسر, اروم از کنارش رد شد و اون پسر انقدر غرق اون چشمای ابی تیز شده بود که تنها وقتی دید پسر طلایی از در خارج شد و در گاراژ پایین کشیده شد تیغ جراحیشو سمت لویی گرفت

لویی با نیشخند و سری که روی شونه کج کرده بود بهش نزدیک شد

باعث شد اون پسر کمی عقب بره و به دیوار باریک کنار در گاراژ بخوره

لویی نزدیک بهش ایستاد و نگاهشو روی صورتش می چرخوند
و تیغ جراحی دقیقا زیر گلوش بود
"حرف بزن,د....دمورج!"

و لویی در اون لحظه حظ کرد از صدای زیبا و چشمای سبزی که با ترس نگاهش می کردن و تشنه ی اون صدایی بودن نزدیک یک ماه واسش زمزمه می کرد
اون اسمشو گفت
واسش اسمشو زمزمه کرد...

"چطور انقدر زیبایی؟"
اولین جمله ای بود که پسر چشم آبی با لبخند محو و چشمایی که شگفتی رو داد می زدن به اون پسر گفت

پسر با شنیدن صدای اشنا حس کرد آرامشی که می خواست برگشته...

تیغ جراحی رو با شک پایین اورد و توی چشماش خیره شد
"تو....تو این کارا رو باهام کردی..."

صدای اروم پسر باعث می شد دمورج تنها و تنها نگاهش کنه و واسه سبزای لرزونش که حس تازه ای داشت لبخند بزنه

"اره من کردم و تو حالا مال منی,تو شیطان منی هروبات,شیطان دمورج,تو پسر منی,خون من و تکه ای از روح من درون تو قرار داره,حالا بهم بگو,چطور انقدر راحت روی خدای خودت تیغ می کشی؟"

با نیشخند گفت و قدمی به پسر که کمی ازش بلند تر بود نزدیک تر شد که باعث شد پسر سرشو پایین بندازه

"می خواستم,.......دنبال......,می خواستم برم!"
دمورج ابرو بالا انداخت و دستشو زیر چونش گذاشت

این ربات انسان نماش زیادی جرعت داشت
یا شایدم نیمه انسانیش قوی تر بود!

"اولا,تو شیطان فرشته صفت منی,نباید انقدر مظلوم باشی,یا اگر هستی فقط باید در برابر من باشی,
دوما,فکر کنم همین الان بهت گفتم که تو مال منی,پس تا من نخوام جایی نمی ری,
سوما,چون قراره چیزای زیادی راجب من یاد بگیری,این دفعه رو نا دیده می گیرم ولی دفعه ی بعدی,دستت یا پاهاتو ازت می گیرم!"

پسر چشم سبز تا جایی که تونست خودشو به دیوار پشتش چسبوند و دست انسانیشو روی قلبش گذاشت

"چرا,چرا باهام این کارو کردی؟"
لویی ساعتشو بالا اورد و بعد از حرکت دادن دستش روی صفحه اون دوباره نگاهش کرد

"چون من یه شیطان واسه دنیای بیرون و یه فرشته واسه خودم می خواستم!"
و بعد از لبخند ژکوندی که زد
اول دست هروبات و بعد پاهاش شل شدن
با از کار افتادن پاهاش لویی سریع یه قدم سمتش برداشت و از کمرش گرفت تا به دیوار بچسبوندش

پسر چشم سبز با ترس و نفسی که از یک دفعه از دست دادن پاها و دست رباتیش رفته بود سریع دست انسانیشو پشت گردن پسر بزرگتر انداخت و سعی کرد با تنها عضوی که هنوزم تخت اختیار خودش بود خودشو بین زمین و اون پسر نگه داره

با چشمای گرد سبزش نگاهش می کرد و پسر چشم آبی تنها می تونست اون سبزایی که توشون رگه های آبی و طلایی داشتن رو ستایش کنه

روی دوتا چشماشو بوسه گذاشت و بعد از اون

پسر چشم سبز دهنشو مثل ماهی باز و بسته می کرد ولی نمی تونست حرفی بزنه
کنترل هیچ جای بدنشو نداشت!

"برش گردون,بیناایمو برگردون!"

لویی تنها دست راستشو پشت کمرش و دست چپشو پشت پاهاش انداخت و از زمین بلندش کرد

لرزش صدای چشم سبز که التماسش می کرد توی گوشش می پیچید و به خاطر سفت چسبیدن گردنش توسط اون باعث می شد حس خوبی داشته باشه!

پسر چشم سبز رو تختش برگردوند و خواست عقب بره که پسر دستشو دور یقش انداخت و کشیدش پایین

باعث شد بدون اینکه بدونه صورت پسر چشم ابی رو تا حدی به خودش نزدیک کنه که نفسای داغش روی صورتش پخش بشه
همین طور که چشمای بی حرکتش سقف رو نگاه می کردن زمزمه کرد

"خواهش می کنم,من رو دوباره توی اون سیاهی و تنهایی رها نکن,من نمی خوام برگردم اونجا!"

با لبخند محوش دستشو از دور یقش باز کرد و توی دستش گرفت
پشتشو بوسید و دید که چطور دستشو سفت از ترس توی دستاش می گیره

انگشتشو اروم روی ساعتش حرکت داد و به چشمای سبزش خیره شد

بعد از پنج ثانیه چند بار پلک زد و بعد سبزای زیباشو به اون آبیا دوخت
آب گلوش رو قورت داد و نفس نیمه ای کشید

برعکس پسر چشم آبی پشت دستشو نوازش کرد و با لبخند محوش هنوزم نگاهش می کرد
و این نگاه خیرش چشمای پسر رو می سوزند

"از خدات نترس هروبات,تو قراره دنیا رو واسه من آتیش بزنی و با من بین آتیش برقصی,زیبای من!"

گفت و اهسته صورتشو جلو برد تا پیشونیشو ببوسه و همین طور متوجه لرزش پسر خوابیده شد

دستشو روی شکمش برگردوند و سمت گاراژ قدم برداشت
اما قبل از اینکه از گاراژ خارج بشه برگشت سمتش

"بهتره همین جا بمونی و فکر احمقانه ای به سرت نزنه,حتی اگر کنترل دست و پاهات دست من باشه تو می تونی با فکر احمقانه یا عمل حماقت انگیزت من رو عصبانی کنی!"
گفت و در گاراژ رو بالا داد تا ازش خارج بشه

بلافاصله زین و نایل رو دید که به سمتش می یان
زین مشتشو بالا اورد و به مشت لویی کوبید
و نایل
با لبخندی که تمام دندوناشو به نمایش می ذاشت به لویی نگاه می کرد
"خب خب خب,ببین که شاهکار دمورج چطور جواب داده!"

لویی پوزخند زد و قبل از اینکه در گاراژ رو کامل باز کنه تا ربات برگرده به سر جاش دید که نایل چطور سرک می کشه توی گاراژ تا ببینتش

اون همین طور که صاف روی تخت خوابیده بود اشک می ریخت!
در گاراژ رو دوباره پایین کشید و قفلش کرد

نایل:"اون چرا گریه میکنه؟ فکر کردم از اینکه دوباره برگشته باید خوشحال باشه!"
به پشت سر لویی که به سمت خونه می رفت چشم دوخت و زمزمه کرد

زین:"چون قراره فرشته ای باشه که اسیر شیطان شده!"

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

بالای سرش ایستاد و تیشرت و ایینه رو کنار سرش گذاشت

بهش نگاه کرد که پلکای خیسشو بسته بود و اهسته نفس می کشید

خم شد و اهسته انگار که جواهر کم یابی رو می بوسه تا مبادا بشکنه روی پلکاشو بوسید

باعث شد چشمای سبز قرمزش باز بشن و همین طور که با اون مژه های بلند و خواستنیش تند تند پلک می زنه به لویی که با لبخند نگاهش می کرد نگاه کنه

"برام حرف بزن عزیزم!"

دست خودش نبود
هر دفعه که به این فکر می کرد که موفق شده چنین چیز فوق العاده ای بسازه که این چنین زیباست,
نرم می شد,انگاری که اون پسر گلی بود که لویی براش ماه ها زحمت کشیده بود تا حالا رشد کنه تا بتونه ازش لذت ببره!

وقتی چیزی از پسر نشنید اخم خفیفی کرد و نزدیکش شد که باعث شد پسری که هیچ کاری از دستش بر نمی یاد و عملا یه تیکه گوشته قفسه سینش با ترس تند تند بالا پایین بشه

اما در مقابل لویی تنها دستاشو زیر بغلاش برد و اهسته روی تخت نشوندش,انگشتش رو روی صفحه ساعتش تکون داد و بعد,
تیشرت نازک و تونیک مانند رو تنش کرد و شلوارشو از پاش بیرون کشید

و وقتی هری فهمید داره بدون خجالت باکسرشو در می یاره و اون هیچ کاری نمی تونه بکنه تنها چشماش دوباره پر شدن و سرشو سر شونه چپش چرخوند و سرشو توی شونش مخفی کرد که باعث شد فرفریاش تا وسط سینش وول بخورن....

لویی بدون اینکه چیزی بگه باکسرشو با شرتک راحتی عوض کرد و شلوار پاش نکرد
می دونست اون پسر نیاز داره بعد این همه مدت کمی راحت باشه...

لباساش رو توی سطل زباله انداخت و صدای فین فین اهسته پسرشو شنید

اینه کوچیکی که با خودش اورده بود رو از کنار میز برداشت و از تخت بالا رفت
روبه روش روی تخت نشست

اول پسر چشم سبز از تکون خوردن تخت سرشو چرخوند و بعد وقتی دید جلوش نشست تنها با ناراحتی که چشماش اون رو داد می زد بهش خیره شد

لویی اما کار خودشو می کرد

دستاشو دراز کرد و زیر بغلای پسر رو گرفت
پسر سرشو عقب پرت کرد و از هر گونه تلاشی برای دوری از حرکت دادن بدنش توسط اون فرد انجام داد ولی بی نتیجه موند و حالا اون توی بغلش بود
در حالی که سرش روی سینش بود

دمورج دست راستشو دور کمرش انداخته بود و بین پاهاش نشونده بودش

اون پسر می خواست بهش بفهمونه که می تونه کاری کنه توی بغلش باشه
یا کاری کنه ازش دور باشه
کاری کنه راه بره
ببینه...
داشت سلطه خودشو به رخ می کشید

اینه گرد فلزی رو از کنارش روی تخت برداشت و روبه روی صورت ماه گونش نگه داشت

"خودتو نگاه کن,تو خیلی زیبایی,خیلی فریبنده ای,خیلی خواستنی هستی,چرا اون مروارید ها رو الکی حروم می کنی؟ تو توی بغل منی توی بغل دمورج دراز کشیدی و ناراحتی, و این منو ازار می ده,پس بهم بگو چیشده,تو الان باید برام بخندی پرنسس!"

هری تا چند دقیقه حتی به خودش نگاه هم نمی کرد...

با دست راستش گونشو نوازش کرد و بعد متوجه شد پسر از توی ایینه بهش خیره شده...

می دونست داره به زخم روی صورتش نگاه می کنه...
بالاخره حرفش پیش می یومد...

ولی در اخر
اون موجود توی بغلش حواسشو پرت می کرد
حتی اگه راحت نبود و کلافه و تند تند نفس می کشید
حتی اگر روی صورت خوشگلش اخم بود
حتی اگر ناراحت بود و به خودش نگاه نمی کرد
لویی بازم تحسینش می کرد و بهش خیره می شد

روی بخیه کنار سرشو که حالا موهاش کوتاه شده بود رو بوسید و دید که پسر پلکاشو روی هم فشار می ده
فهمید که درد داره!

دست راستشو روی شکمش پایین برد که با واکنش سریع پسر که توی گلو ناراحت نالید و نگاهشو به دستش دوخته بود مواجه شد و سریع دستشو به دور کمرش برگردوند

پس از کاری که باهاش کرده بدش میاد...
چقدر بد!
ولی این جزوی از وجودشه,
چرا نپذیرفتتش؟

نفس عمیقی کشید و روی گونش رو بوسید

"اسمت چیه بیبی؟"
کنار گوشش زمزمه کرد و از توی ایینه بهش نگاه کرد

چشمای سبزشو بهش داد و لب زد
"هری!"

لبخند نرمی زد و موهاشو نوازش کرد
"خوبه,چند سالته هری؟"

به لحجه غلیظش وقتی اسمشو می گفت گوش داد
"20 سال..."

"از زندگیت واسم بگو!"
اون می خواست که صداشو بشنوه می خواست اون صدای قشنگ رو بیشتر بشنوه!

"من,من شهروندم,زندگی خوبی کنار خانوادم داشتم,اما در اثر ضربه به سرم رفتم به کما,اینو می دونم چون قبل از اینکه وارد اون سیاهی بشم صدای مادرمو می شنیدم که باهام حرف می زد,می گفت که منتظره برگردم پیشش,اما بعد یه مدتی من,نمی تونستم بشنوم,هیچی حس نمی کردم,توی یه سیاهی کامل گیر افتاده بودم برای خیلی وقت,طوری که فقط می خواستم بمیرم,تا اینکه...."

نفس نیمه ای کشید و نگاهشو ازش گرفت
"تا اینکه تو اومدی,تو باعث شده بودی من بازم حس کنم,بنشوم,بعد از چند وقت تو تنها صدایی بودی که من می شنیدم,طوری که هر دفعه بهم می گفتی منتظرمی...."

لویی لبخند نرمش عمیق تر شد و به اون چشمای سبزی که ازش دزدیده می شدن با اشتیاق بیشتر چشم دوخت

"ولی بعد,تو بهم درد می دادی و می گفتی اروم باشم,دردی که می کشیدم باعث می شد هزار بار ارزو کنم که بمیرم,ولی من تو رو نمی فهمیدم,تو می گفتی خدای منی درحالی که من اعتقادی بهت ندارم,تو الان,منو بیبی صدا می کنی,پرنسس صدام می کنی,باعث می شی به کاری که با بدنم کردی فکر کنم و حالم ازت بهم بخوره,تو سلطه گری,بهم اسیب زدی,بدنمو بهم ریختی و من حتی دیگه کنترلم دست خودم نیست,تبدیلم کردی به یه تیکه گوشت,تبدیلم کردی به عروسکی که خودت عروسک گردناش باشی,چرا,چرا این کارو کردی؟"

لویی انگشت شصتشو روی مرواریدایی که بازم روی صورتش قل می خوردن می کشید و به فین فین اهستش گوش می داد

"چرا انقدر گریه می کنی عزیزم؟ نمی بینی که باید بپذیریش؟ نمی بینی که کاری از دستت بر نمی یاد؟ تا کی می خوایی خودتو اذیت کنی شیرینم؟"

"من یه پسر بودم,یه پسر از پدر سرشناس,یه پسر شهری,ولی حالا,توی بغل یه ضد جامعه دراز کشیدم,کسی که کل غرورمو ازم گرفت,کسی که بهم دست زده,بدون اینکه من بخوام,کسی که تبدیلم کرده به یه فرزنداورِ بیچاره! اصلا می فهمی من توی چه حالی هستم؟ تو خدای من نیستی! و حق نداری منو پرنسس صدا کنی! و بدون من هیچوقت مطیع تو نمی شم! چون ارزشی که من دارم بیشتر از توعه! و من می تونم هر زمانی که تونستم تو رو بکشم و لازم نباشه به کسی جواب پس بدم!"

لویی از توی ایینه بهش خیره شد
بعد از چند دقیقه سکوت نفس عمیقی کشید و پسر چشم سبز تونست حس کنه که با دستش چطور شکمشو نوازش می کنه

"من کاری رو کردم,که خواستم,که می خواستم,من تغییرت دادم,تا مال من باشی,هر باری که بپرسی همین رو می شنوی,من تو رو تبدیل به یه فرزنداور باارزش کردم,چون این چیزیه که هستی,تو یه پسر زیبا و حساس هستی,تو نسل جهش یافته هستی,تو رحم رو توی بدنت غیر فعال داشتی,من فقط یکم بهت هرمون زدم تا فعالش کنم,تو چه بخوایی یا نخوایی,فرشته منی,تو عروسک شکننده منی,حالا که می بینم,می شنونم,تو دقیقا چیزی هستی که من می خوام,گستاخ و زیبا و فریبنده,اما هنوز,چون من رو نشناختی,اجازه داری این طوری صحبت کنی,قبول کن که تا اینجای راه رو اومدی و راه برگشتی نیست,و تو در اخر,جات همینجاست,پیش من,از این به بعد هرجایی که بری,خودت بر می گردی پیشم عزیزم,بالاخره می پذیری که بهم اعتماد کنی,و همین طور تو تا یک ماه می تونی هر جور خواستی حرف بزنی,رفتار کنی,ولی از ماه دیگه,بیبی من..."

سرشو کنار گوشش برد و نگاه تیزشو از ایینه بهش دوخت

"هربار که این طوری باهام حرف بزنی,بهم توهین کنی,قوانینمو بشکنی,ازم فرار کنی,کاری کنی که من دوست ندارم,نمی کشمت,اون اسونه,برت می گردونم به جهنمی که برزخ دمورجه! می ذارم جنون و درد و تاریکی دیوونت کنه,طوری که با داد التماسم کنی برت گردونم,دوباره انقدر نرم باشم,بازم بغلت کنم,و پرنسس صدا کنم!"

وقتی پسر چشم سبز پلکاشو بهم فشرد و ایینه رو روی تخت برگردوند
"تو دیوونه ای!"

لویی لبخند زد
"اوه عزیزم,کی اینجا نیست...؟"

روی سرشو بوسید و همین طور که زیر بغلاشو می گرفت دوباره روی تخت برش گردوند
و خواست ازش جدا بشه که صدای ضعیفشو شنید

"تو واقعا کی هستی؟"
به چشمای سبزش نگاه کرد
حس می کرد چیزی درونش داره می میره,یا جون می گیره!
انتخابش با خودش بود...

"بهتره فعلا دمورج صدام کنی,شاید بعدا فهمیدی!"
ازش دور شد و بطری اب رو از زیر تختش بیرون اورد
توی لیوان ریخت و به دست چپش داد

"من گرسنمه,می خوام راه برم,بیرون رو ببینم,لباس عوض کنم,دوش بگیرم!"

لویی کمکش کرد بشینه و بدون اینکه چیزی بگه لب تاپشو روی پاهاش گذاشت

"به وقتش,برات غذا می یارم,اما قبلش,برای یک ساعت وقت داری چیزایی که می خوایی بدونی رو سرچ کنی,می تونی با گوگل صحبت کنی,صداتو می گیره,می دونم سوالات زیادی داری,اما قبلش,یه پیش زمینه ای ازشون بدونی بد نیست!"

ازش دور شد و سمت گاراژ رفت
"از فردا کمکت می کنم راه بری,و تمریمت شروع می شه,فقط من نیستم,تو با چند نفر دیگه هم اشنا می شی که اعضای گروه من و خانواده من هستن,رفتارت با اونا هم مهمه هری!"

و از گاراژ خارج شد و در رو بست
چند دقیقه به در گاراژ خیره موند و لیوان رو روی میز برگردوند
مردد بود پس با شک گفت

"گوگل؟"
"بله قربان!"

اب گلوشو پایین فرستاد
"تاریخ و ساعت دقیق؟"
"4050 می 5  قربان,ساعت 12 ظهر "

نفس عمیقی کشید
چقدر از وقتی که اخرین بار رفته بود توی کما می گذشت....
الان خانوادش کجا بودن؟

مادرش پدرش...
دوستاش...
وقتی سرش تیر کشید کل بدنش لرزید و با دست چپش روی بخیه کشید دوباره اهسته پرسید

"هوش مصنوعی چیه؟"
و گوگل شروع کرد به توضیح دادن
"که گاهی اوقات هوش ماشینی نامیده می‌شود، به هوشمندی نشان داده شده توسط ماشین‌ها در شرایط مختلف اطلاق می‌شود که در مقابل هوش طبیعی در انسان‌ها قرار دارد. به عبارت دیگر هوش مصنوعی به سامانه‌هایی گفته می‌شود که می‌توانند واکنش‌هایی مشابه رفتارهای هوشمند انسانی از جمله درک شرایط پیچیده، شبیه‌سازی فرایندهای تفکری و شیوه‌های استدلالی انسانی و پاسخ موفق به آنها، یادگیری و توانایی کسب دانش و استدلال برای حل مسائل را داشته باشند. بیشتر نوشته‌ها و مقاله‌های مربوط به هوش مصنوعی، آن را به عنوان (دانش شناخت و طراحی عامل‌های هوشمند) تعریف کرده‌اند,بیشتر-"

"بسه بسه!"
با دستی که روی صورتش گذاشته بود گفت و لپ تاپ رو پرت کرد و از تخت پایین انداخت

دست خودش نبود
بازم اشک می ریخت
از وضعتیش راضی نبود و احساس غریبگی می کرد با خودش

"عوضی! اون لعنتی فقط پیوند مغز انجام داده تا بتونه منو تحت کنترلش داشته باشه,عوضی عوضی عوضیییی!"
داد می زد و مشتشو روی تخت می کوبید

در گاراژ بالا رفت و اون سه نفر به موجودی که روی تخت بلند بلند گریه می کرد نگاه کردن

لویی اخم کرد و خواست طرفش قدم برداره که زین دستشو روی شونش گذاشت و جلوش ایستاد
"بذار من صحبت کنم!"

لویی اما چشمشو از روش بر نمی داشت و تنها نگاهش می کرد
نایل هم از پشت دستشو گرفت و با کلافگی زمزمه کرد
"بیا بریم رفیق..."

و زین اونا رو بیرون فرستاد و در گاراژ رو بست
برگشت سمت موجود فرفری که کلافه بود از بدنی که نمی تونه تکون بده

موهاش توی صورتش ریخته بودن و اون با عصبانیت عقبشون می زد

یاد زمانی افتاد که جولیبات توی همین گاراژ وسط نشسته بود و به خاطر اینکه روی زانوهاش زمین خورده بود و هنوز نمی تونست گریه کنه داد می زد...

اروم سمتش قدم برداشت و لب تاپ با صفحه ترک خوردشو از روی زمین برداشت

فهمید که پسر فرفری متوجهش شده و داره سعی می کنه دل دلی رو که می زنه با گاز گرفتن لباش ساکت کنه

"هی.....عروسک"
"هری! اسمم هریه! لعنتیا!"
"باشه باشه هری! اروم باش! کاریت نکردم که!"

وقتی با دستای بالا رفته گفت پسر با چشمای سبزش چپ چپ نگاهش کرد

"چیزی بدتر از اینکه تمام منو بهم ریختین و من با هر بار نفس کشیدنم درد می کشم؟ من حتی مطمئن نیستم که یه پسر باشم!"

زین نفس عمیقی کشید و بدون توجه به پسر که خودشو گوشه تخت می کشید کنارش ایستاد

کش مشکیشو از موهای خودش باز کرد و موهاشو از توی سر و صورتش جمع کرد و پشتش نگه داشت

"اولا که من تقصیر کار نیستم,این تصمیم دمورج بود,دوما,تو یه پسری,یه بیبی بوی,تو فقط استعداد اوردن یه بچه نق نقو عین خودت رو داری,و ما اون دستگاهی که دوستش نداری رو فعال کردیم,سوما,نظرت چیه با هم دوست باشیم,ها؟"

وقتی دستاشو عقب برد و هری به موهای بستش دست کشید
با لبخند نگاهش کرد

"بالاخره تو هم کمکش کردی..."

"تو نمی خوایی یکم بیشتر راجب اطرافت بدونی؟ اینکه اینجا کجاست,حتما راجب خودت و بدنت هم سوال داری,می دونی که گوگل همشو بهت جواب نمی ده!"

هری به بینی قرمزش دست کشید
"می خوام بدونم,ولی بهت اعتماد ندارم!"

کنار پای رباتیش روی تخت نشست
"چطوره من خودمو معرفی کنم,با هم صحبت کنیم,به سوالات جواب بدم,و تو بهم اعتماد کنی؟"

هری که دید چاره ای نداره از طرفیم کنجکاو بود سر تکون داد
"خیله,خب,من متالیک بوی هستم,کسی که دست و پای رباتیتو ساخته,من یه ضد جامعه ام,از وقتی یادم می یاد با دمورج و دکتر زندگی کردم-"

"دکتر کیه؟"
"یکی که میاد می بینیش اشنا می شی!"

"تو دست و پامو ساختی؟"
"اره؟"

"می تونی راهشون بندازی؟"
"نه,پسر,این کنترلش دست شخص دمورج,متاسفم!"

"چرا شما ها-"
"هری! میشه بذاری بقیه حرفمو بزنم؟"

هری لباشو جمع کرد و جلو داد و به طرز کیوتی اخم کرد که باعث شد زین از این واکنشش خندش بگیره و همین طور که زبونشو پشت دندوناش نگه می داره و می خنده سرشو پایین بندازه و زمزمه کنه"کیوت!"

"خیله خب بگو!"
"اره....,من اینجا زندگی می کردم و ما یه گروه هستیم,که خودمون رو انتی ویروس صدا می زنیم,قبلا چهار نفر بودیم ولی الان سه نفریم,امیدوارم درک کنی که ما اینجا راحت زندگی نمی کنیم,ما هر چی می خوایم برامون فراهم نمی شه,ما چیزی رو که می خوایم بدست می یاریم,ما زندگی نمی کنیم,ما زنده می مونیم!"

هری با چشمای سبز و صورتی که حالا اروم شده بود و گوش می داد بهش نگاه می کرد

"چرا یه دست رباتی داری؟"
زین به دستش نگاه کرد
"پنج سال پیش توی یه اتفاق از دستش دادم!"

"واسه نفر چهارم گروه چه اتفاقی افتاده!"
زین دهنشو چند بار باز و بسته کرد و بعد تند تند جواب
"اون توی شهره,خیلی سوال می پرسی پسره! حالا زود باش ببینم می خوایی بیرون رو ببینی؟"

هری که از اخر حرفش جا خورد ولی خیلی خوش حال شد تند تند سرشو تکون داد
"لطفا لطفا , می خوام راه برم, خسته شدم از بس اینجا موندم!"
"تو نمی تونی راه بری هری,ولی من می تونم ببرمت توی خونه,بنظرم اینجا واقعا اعصاب خورد کنه نه؟"

هری اب گلوشو قورت داد و با لبخند سر تکون داد که باعث شد زین واسه چالش لبخند گنده تری بزنه
اون واقعا زیبا بود!
"پس بشین تا من با دکتر هماهنگ کنم!"

گوشیشو در اورد و نایل رو گرفت
"چی شده؟"
در خونه رو باز کن می خوام عروسک رو بیارم بیرون!"

و واسه هری که بهش اخم کرد چشمک زد

چند دقیقه سکوت شد و بعد نایل نالید
"زین,گوه نخور بذار هممون زندگی ارومی داشته باشیم,تو که این..........داره نگاهم می کنه!"
اخرشو با زمزمه گفت و بعد صدای خنده بلندش توی گوشی پیچید

"فاکر مشکوک شده,بخند تو هم طبیعی بشه!"
"نایل! انقدر حرف نزن و در خونه روباز کن!"
و وقتی بازم صدای خنده شنید چشماشو چرخوند و تلفن رو قطع کرد

نزدیک هری شد
"خب,دستتو بنداز-"
"من بدم میاد این طوری بغلم کنین!"

"خب چیکار کنیم؟"
هری بی اطلاع شونه بالا انداخت
"می خوایی کولت کنم؟"

"بدنم درد می گیره"
"خب می تونم-"
وقتی در گاراژ با صدای بدی بالا رفت و لویی جلوی در با اخمای تو هم ایستاد هری به خودش لرزید و زین با چشمای گرد به نایلی که روی زمین جلوی خونه افتاده بود نگاه کرد

"چه غلطی داری می کنی؟ فکر نمی کنی که بهش دست بزنی زین,ها؟"
وقتی مشتایی که رو به سفیدی می رفت رو دید و چشمای قرمز رو دو تا دستاشو بالا برد و ابرو بالا انداخت

"من بدون اجازه تو کاری انجام نمی دم,اصلا!"

و بعد لب زد
"داری می ترسونیش!"

لویی نفس عمیقی گرفت و با سر بهش اشاره کرد که بره بیرون
"می خوام ببرمش خونه!"

"برو بیرون و صبر کن تا بیاییم!"
وقتی داد زد پسر چشم سبز با لبی که گاز می گرفت به زین نگاه کرد ,داشت بهش التماس می کرد تنهاش نذاره,ولی زین بیچاره بعد از نگاه کردن بهش به سمت در گاراژ رفت

لویی سمتش حرکت کرد و کنارش ایستاد
دید که چطور با دست سالمش خودشو بغل می کنه و با اخم به زینی که سمت نایل می ره نگاه می کنه

"تقصیر اون نیست-"

"هیسسسسس!"
ترجیح داد ساکت باشه و چیزی نگه

اون می دید و می شنید که زین بالای سر اون پسر ایستاده و باهاش حرف می زنه
و بعد پسر انگشت شصتشو بالا می یاره و دوباره روی زمین می خوابه!

دکتر اونه؟

وقتی دستای کسی دورش پیجیده شد نگاهشو به دستای دمورج داد که دورش می پیچن
دست سالمشو روی دستش گذاشت و سعی کرد از دورش باز کنه که نتونست
"بهم دست نزن! "

ولی اون توجهی نکرد و یکدفعه بلندش کرد که باعث شد از ترس افتادن دست سالمشو دور گردنش بندازه
"بذارم زمین! دمورج!"

"بهم نگو چیکار کنم! من هر کاری بخوام باهات می کنم و تو هیچ مخالفتی نمی کنی! و اگر می خوایی بیرون رو ببینی,فقط توی بغل من می بینیش,من بهت اجازه می دم که این کار رو بکنی,شنیدی؟"

وقتی سرش داد زد تنها سرشو پایین انداخت و با لبایی که بر می چید به روبه روش نگاه کرد و دست سالمشو توی سینش جمع کرد

دید که متالیک بوی و دکتر که روی زمین نیم خیز شده نگاهشون می کنن

وقتی دمورج شروع کرد به راه رفتن نفس عمیقی کشید و لویی سعی کرد اروم باشه
این پسر انقدر سبک و لاغر شده بود و انقدر حساس و خاص بود که فعلا بخواد بهش اسون بگیره...

"در گاراژ رو ببند,تو هم پاشو,کاپیتان سر خوش,یه مشت که بیشتر نبود! احساس می کنم چاقو زدم بهت!"
"مشت توی دیک ادم به اندازه چاقو توی شکم درد داره, نفهم!"

وقتی اون بلوندی داد زد زین نیشخند زد دمورج چشم چرخوند و

اما
هری به طرز کیوتی زبونشو پشت دندوناش برد و ریز خندید
که باعث شد نایل سرشو بالا بیاره
زین توی بغل لویی کله بکشه
و لویی,با شیفتگی به ربات انسانی که برای اولین بار می تونست خندشو ببینه نگاه کنه

وقتی فهمید سه تا پسر بهش خیره شدن
لباشو گاز گرفت و دستشو بالا اورد تا سرشو توی بازوی دست انسانیش قایم کنه...

نایل با لبخند ملیح نگاهش می کرد و زین تک خنده بلندی کرد
و لویی شروع کرد به راه رفتن سمت خونه و مطمئن بود, لبخند روی لبش قراره بیشتر از این کش بیاد!

حالا اون به کل یادش رفته بود که چند دقیقه پیش قرار بود چه اتفاقی بیوفته و کلی نرم تر شده بود...

وارد خونه شد و سمت مبل ها رفت
خم شد و پسرشو روی مبل نشوند
با اون تونیک سفید نازک و پاهای رباتی و رونای لختش که محل اتصال پاهاشو خوب نشون می داد و زخم و خون مرده بود روی کاناپه نشست و با دستش موهاشو پشت گوشش زد

ازش دور شد و سمت اشپزخونه رفت تا براش چیزی که داشت اماده می کرد رو بیاره
زین وارد شد و روی صندلی روبه روش نشست و نایل بعد از بستن در و از درد پنگوئنی راه رفتنش,
باعث شد هری خندشو کنترل کنه و بهش که کنارش می شینه نگاه کنه

"سلامممم هروبات,من دکترم,خوشبختم!"

و یکدفعه دست رباتی هری رو گرفت و تکون داد که باعث شد هری از درد داد بکشه و دست دیگشو روی شونش بذاره

"نایل!"
لویی از توی اشپزخونه داد زد

"اشتباه شد!"
دستشو ول کرد و با شرمندگی نگاهش کرد

"خب به هرحال می خواستم بگم,من دکترشونم,و هر مشکلی پیش اومد می تونی روی من حساب کنی!"
زین:"اگر می خوایی بعدش بمیری البته!"

نایل به زین اخم کرد
"چی میگی! من خودم نصف این بدنو ریختم بیرون! ولی-"
انگشتشو روی زخم روی سرش کشید که هری چشماشو روی هم فشرد و خودشو عقب کشید

"انقدر بهش دست نزن!"
"مگه چیکار کردم!"

"درد داره احمق!"
هری پلکاشو باز کرد که دید ظرف سیبی به همراه یه برش نون تست و مربا جلوش قرار می گیره و یه لیوان قهوه

"اینا تمام چیزیه که داریم,از همه نوعش اوردم تا- هی هی پرنسس اروم تر!"
لویی وقتی دید دستش برای بار سوم داره می ره پایین تا سیب رو برداره دستشو گرفت و باعث شد بهش نگاه کنه

"توی اون شکم خوشگلت دیگه معده ای وجود نداره که بخواد هضم کنه! باید غذاتو کاملا بجوی!"

هری با چشمای سبزی که بین دستش و صورت لویی می گشت تند تند سر تکون داد

باعث شد لویی دستشو ول کنه و ببینه که دوباره سمتشون حمله می کنه
چشماشو چرخوند و روی دست نایلی که دونه دونه سیباشو کش می رفت زد

"نینی! پاشو برو واسه خودت بردار!"
"دستپخت مامان لویی بهتره!"

"ساک ایت!"
هری به زینی که می خندید نگاه کرد

"تو زین هستی!"
با این حرفش باعث شد صدا پسر ساکت بشن و نگاهش کنن
با سیبی که اروم می جوید گفت و با اون بلوندی اشاره کرد
"و تو هم نایل!"

نایل نگاهشو بین زین و لویی می چرخوند
و زمانی که سرشو سمت لویی چرخوند
لب زد
"لویی!"
لویی تنها نگاهش کرد

"چرا اسمای واقعیتونو بهم نگفتین؟!"
"چون ما معمولا لقبامون رو برای صدا زده شدن انتخاب می کنیم"

هری چیزی نگفت و سرشو پایین انداخت و اهسته سیبشو می جوید
پسرا با چشم و ابرو از هم سوال می پرسیدن و تنها با دستاشون و لب زنی به هم فحش می دادن...
و فقط هری می دونست که اونا وقتی همو توی گاراژ صدا می زدن اون کاملا می شنید و ربطی به الان نداره...

"عام......کی قراره اجازه بدی راه برم دمورج؟"

لویی بهش نگاه کرد
"از فردا تمرینات شروع می شه!"

هری سر تکون داد و لیوان قهوشو برداشت

به سایه سیاه خودش توی مایه تیره خیره شد
وقتی پاهاشو بهش بده,خیلی کارا هست که باید انجام بده!

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

_A💙
هی‌گایز شبتون بخیر
مریم صحبت میکنه🎙
امیدوارم حالتون خوب باشه
چه خبراااا
این لیام بی شرف رفته تو غار پیش زین مارو عنتر منتر خودش کرده
حسابی میصش شدم:")
چه طور بود این پارت؟ بلاخره اون چیزی که منتظرش بودیم رسید واییی کی بشه زیامم اوک بشه:")
آم یه میسج داریم از لیل کیتن:☟︎︎︎
دوستان شخصیت هری یه شخصیت نرم و حساسه,هم به خاطر شهری بودنش,هم به خاطر دلایلی که در طول داستان بهش اشاره می شه
پس اگر گاهی خجالتی می شه
یا اروم می شه
یکی به خاطر اینه که به لویی اعتماد داره
فرق نمی کنه چیکارش کرده چون به زندگی برش گردونده ,بهش اعتماد داره
یکی بخاطر جریانیه که در طول داستان پیش میاد
ولی شخصیت هری یه چیز شیطون و حساس و نرم و دوست داشتنی و زیادی خوشگله!

𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 𝒕𝒐 𝑽𝒐𝒕𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝑪𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕💛🌕

𝐋𝐲 𝐀𝐥𝐥 . • 🧸 • .

Continue Reading

You'll Also Like

49.9K 8.6K 20
بعد از سالها لویی و هری دوباره بهم وصل شدن اما اینبار توسط یک دختر! آیا لویی پدر اون دختره؟! لویی چطوری قرار بفهمه؟ Larry Stylinson Fanfiction By:...
21.6K 4.6K 44
{COMPLETED} Start: July 6, 2021 [1400/4/15] Finish:October 6, 2021 [1400/7/14] #1 louis #1 onedirection #1 louistomlinson #1 harrystyles #1 liamp...
7.9K 2K 10
_بابابزرگ هریِ تو از دردسر متنفر بود و من خودم تعریف دردسر بودم. _پس چجوری تهش به هم رسیدین؟ _خب بچه، همش با یه صبح پردردسر شروع شد. ©All Rights r...
2.2K 685 8
𝘭𝘢𝘳𝘳𝘺 𝘴𝘵𝘺𝘭𝘪𝘯𝘴𝘰𝘯 {کامل شده} خلاصه ی کتاب: هری توی تاریکیه و درد و استرس بخش جدا ناشدنی وجودشه. به خاطر گذشته‌اش مرتب دچار حمله عصبی میش...