○DeMiurGe◎

By Don_Mute

66.3K 14.8K 16.3K

+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری ک... More

◎همدَقَمُ
28/8/4053
◎نزَبِفرحَمسَاو!
◎رادمهگَنِهدنزِ!
◎هدنَمبَاذعَ!
◎مشَیپیتسینارچِ؟!
◎مرَفِنَتِمُتزَاَ!
◎تشادورششِزِراَ!
◎ابیزردقَناِروطچِ؟!
◎مفَسِاتِمُاًعقاو!
◎تمِنَیببِماوخیم!
◎تُنِودبِمرَبِاجکُ؟!
◎ییاجکُلجنیامدَشُمگُ؟
◎یتفگُغوردُارچِ؟
◎ینکُیمنِدامتِعاِتادخُهب؟
◎مدَرکَینابرقُتییابییزهساوومدَوخنمَ!
◎هربَیمنوخوررهشَ!
◎وگبِوزیچهمهَمسَاو!
◎مرَادتیَنماَسحِ!
◎مدَازلیصاهیمزَونهَنمَ!
◎تنِدَیشکِدردَ!
◎موَیدتُومزَرُنمَ!
◎نمَیاهشیشرسَپِ!
◎مرَخَیمنوجهبوتیربَلدِ!
◎هنومودرهَرِیصقتَیحوردِردَنیا!
◎ینکُمنَوویدهرارقَ؟!
◎هرادتسودناطیشهکییزاببابساَ!
◎شتِسرَپَویقشِاع!
◎نیریگنَمزَاَومادخُ!
◎مدَشُینابرقُمادخُهساونمَ!
3/10/4053
◎یدوبنَنومیشپَشزَاَهکیهانگُ!
◎منَمَتنِیمضتَ!
◎مینودرگَیمشرِبَمیریم!
◎ینیبیمنِورمرَسَتِشپُرِگَشلَ؟
◎یرهَینمَاِلمهکوگبِ!
◎میَبوخرِهِاظتِمُنمَ!
◎یسرتَبِشزَاَدیَابهکمیَنوانمَ!
◎هنمرِسَپِاِلمهکییابلَمِعطَ!
◎یندَوبربَهرَیهتسیِاشتُ!
◎نکُیزابقشعِماهاب!
◎...ماجنیانمَیبیبِ
◎یراذیمنِمارتِحاِمبَاختِناِهب؟
◎مهَابمینکُیزاب؟
◎نمَیِوقَدِرمَ!
◎مشَیمدوبانتُنِودبِنمَ!
21/3/4054
◎ جرِومدِیِوبیبیبِ!
◎منَکُیمزانمجَرِومدِهسِاوطقفَنمَ!
◎تنِدَیدهرابودسِحِ!
◎ورنَمشَیپزاَ
◎ینکُبُوراکنیایرادنَقحَ!
◎ینودیم,یمنَدَوبهدنزِلِیلدَتُ؟
◎گرمَیِتنَعلَکِتَخبَنیا!
◎مرَبُیموتسِفَنَدایبشورباَهبمخَرگَاَ!
◎یدیمسپَمهِبِورتاههانگُصِاقتَهرخَالاب!
◎نرَیمیمنِتقوَچیهاههناسفاَ!

◎مصَقرَیمتاهابایندُرِخَآات!

1.2K 326 436
By Don_Mute

+×+××+×+×+×+ووت یادتون نره شکرا+×+×+×+×+×+×+×

×من میشنیدم ,
وقتی داد می زد,حتی دیوارا هم می لرزیدن,و جنونی که اون رو می گرفت,
تنها برای خودش درد نداشت,
اطرافشو هم با خودش اتیش می زد!

طوری که نفسمو می گرفت و من اطاعت می کردم,
اما با اخرین نفسام زمزمه می کردم تا نجاتم بده,و اون نشنیده منو می دونست و هوای سرد رو به گلوم هول می داد,
نوازشم می کرد ,برام زمزمه می کرد,می دونست به چی فکر می کنم و چی می خوام ,حتی اگر نمی شنید,
اون منو می فهمید و ما,قرار بود تا اخر دنیا با هم برقصیم...!

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

نایل:"سه روز گذشته و ما هیچ کاری نمی کنیم!"
داد زد و دست کشید توی موهاش

لویی از گوشه چشمش به زین که بالای سر جسد ایستاده بود نگاه کرد و به کارش ادامه داد
"تا وقتی نگه اونجا چه اتفاقی افتاد و چرا دوباره تنگی نفسش بعد چند سال برگشته کاری نمی کنیم ,نایل!"

و فقط خودش می دونست که چرا کارو متوقف کردن فقط حوصله توضیح دادن نداشت...

نایل لگد محکمی به دیوار زد و سمت دیوار ایستاد و برای چند دقیقه بهش زل زد...

لویی ریه دست سازشو گرفت و انرتم هاشون توی ریخت
طوری که ریه شفاف ابی رنگ می شد و تا نصفه پر می شد...

زین ساکت بود و نایل به دیوار خیره شده بود

"این,چشه؟"
زین اروم پرسید و باعث شد لویی نگاهش کنه و نایل زمزمه کنه
"بعد از پیوند ریش منتظریم تا ببینیم واکنش بدنش چیه...."

"خب این ,مرده پسر!"
نایل چرخید سمتش و دوید بالا سرش

طوری که خورد به و زین سکندری خورد و با اخم نگاهش کرد

نایل:"چی؟ چطور؟"
لویی اخم کرد و سمت جسد قدم برداشت

تیغ جراحیشو برداشت و نخ بخیه رو باز کرد
و بعد طوری به نایل نگاه کرد که انگار احمقه...

نایل نگاهشو بین زین و لویی چرخوند و زین پوزخند زد
"خودت بگو باز چیکار کردی!"

"ریشو پیوند زدم؟"

"نه!"
لویی داد زد و تیغ جراحیشو سمتی پرت کرد

"توی احمق,یکی از رگای قلبشو پاره کردی و حالا انتظار داری که زنده بمونه! اون از خونریزی داخلی مرده! بی عرضه!"

نایل دهن کجی کرد و دست به سینه شد
"چیکار کنم,فقط یکم توی کارم سریعم!"

"برو پشت دستگاه انرتم درست کن,دیگه حق نداری به بدنا دست بزنی,فهمیدی؟"

نایل چشماشو چرخوند و همونطور که نغ می زد
"باشه باسسسس"

رفت پشت کامپیوتر نشست

و زین بدون اینکه چیزی بگه سر تخت رو گرفت و عقب عقب کشیدش تا بیرون بره...

لویی به دیوار کنارش تکیه داد و انگشت اشاره و شصتشو روی پیشونیش گذاشت و چشماشو بست
اونا فقط یه جسد براشون مونده بود و نیاز داشتن تا یکی دیگه رو هم داشته باشن,چیکار می کردن؟

چشماشو باز کرد و به هروباتش نگاه کرد

اروم روی تخت خوابیده بود و با اون موهای بلند فر اهسته نفس می کشید...

بالای سرش ایستاد و بهش نگاه کرد
نفس عمیقی کشید و چشمای ابیشو روی بدنش رقصوند

یا الان یا هیچوقت!

سمت میزش رفت و ریه دست سازشو برداشت
نایل نگاهش کرد و همراهش چرخید سمت اون جسد
"داری چیکار می کنی؟"

لویی ریه رو کنارش روی میز گذاشت و به چشمای بستش نگاه کرد
"برو یه کیسه خون واسم بیار!"

ولی نایل از روی صندلی تکون نخورد و دید که چطور لویی دستشو روی صورت پسر گذاشت و کنار گوشش خم شد و چیزی رو زمزمه کرد...

اون داشت با یه جسد حرف می زد؟

لویی صاف ایستاد و نگاهش کرد
و نایل بالاخره به خودش اومد تا بلند شه بره خون بیاره...

زین وارد شد و تیغ جراحی رو از روی زمین برداشت و دستش داد
"چیکار می کنیم؟"

لویی با پایین تاپش تیغشو تمیز کرد و وسط سینه پسر گذاشت

همین طور که به چشماش نگاه می کرد خطاب به زین گفت
"شروع کن به ساختن پاهاش,وقتمون داره تموم میشه و من تا دو روز دیگه دستشو روی بدنش می خوام!"

زین چیزی نگفت و پشت میزش ایستاد
وانمود می کرد داره کار می کنه ولی تمام نگاهش روی لویی بود که به پسر نگاه می کرد و زمزمه وار باهاش حرف می زد

لویی بخیه سینشو باز کرد و اروم و بادقت ریه پیوندیشو توی بدنش گذاشت,

دستاش با خون رقیق پسر رنگی می شد و به گوشتای اطراف دنده و ریه ای که در می اورد با دقت نگاه می کرد....

بدن انسان می تونست از این زیبا تر تر هم باشه؟
خب اون قرار بود فوق العاده ترشو بسازه!

ریه رو پیوند زد و مطمئن شد که درست توی بدنش قرار گرفته باشه
سینشو دوباره بست و دید که نایل کنارش ایستاد و سرم رو وصل کرد ولی وقتی خواست سوزن رو به دستش بزنه دستشو گرفت و با نگاه ترسناکی نگاهش کرد

نایل ابرو بالا انداخت و سوزن رو سمتش گرفت
"باشه,دست نمی زنم,همش مال خودت!"
لویی سوزن رو گرفت و بعد از کشیدن اهسته, شصتش روی دستش توی دستش فرو کرد,
و همین طور سرنگ رو توی گردنش
انگار که اون موجود براش با ارزشه....

زین زد به کمر نایل و زمزمه کرد
"این پسر,چی راجبش فرق می کنه؟"

لویی پایین تخت اومد و پاهای پسرو کمی کشید و لبه اهنی تخت گذاشت تا خون به سرش برسه و جریان خون کامل شکل بگیره دستشو روی رگ گردنش گذاشت و دید که محکم و قوی می زنه

"پسر من,داره با درد زندگی می کنه,چون من قراره یه زندگی بهتر بهش بدم!"
زمزمه می کرد واسش...

نایل سرشو تکون داد و شونه بالا انداخت
"هیچ ایده ای ندارم!"

لویی به چشمای گود افتاده شیطان خوابیدش نگاه کرد و انگشت اشارشو زیر چشماش کشید

باعث شد زیر چشم پسر رد خون بدن خودش به جا بمونه...

لبخند دندون نمایی زد و کنار گوشش خم شد
"توام می خواییش مگه نه؟ می خوایی که بیایی روی زمین,به خاطر همین اطاعتم می کنی؟ می خوایی بیایی و واست خودت سلطنت کنی؟ چون تو شیطان دمورج هستی؟!"

دست خونیشو توی موهاش کشید
"اوه عزیزم,تو باید اول از اهریمن اطاعت کنی تا اون حاضر بشه,خودشو واست فدا کنه,تو اول باید از من اطاعت کنی و واسه من باشی هروبات,تا بعد بهت اجازه بدم,موسیقی که کسی نمی شنوه رو بشنوی و با من همراهش برقصی!"

و اون دوتا که از دور نگاهش می کردن, نمی دونستن اونم جزوی از جنون بی انتهای خدای اهریمنیه یا,چیزی فرا تر!

که تازگی با دستکاری کردن بدن اون پسر داره درونش رشد می کنه و به قدرت می رسه....

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×

چند دقیقه ای بود که پیامو از گوشیش گرفته بود و حالا بالای سر هروبات ایستاده بود و انگشت اشارشو اهسته روی لبای خشکش می کشید

نایل:"الان اخره ماهه و ما همه آبمون رو استفاده کردیم...,باید چیکار کنیم؟"
زین:"توی بازار فقیرا آب پیدا می شه,ولی ما اونقدر پول نداریم,یا حتی چیزی واسه معاوضه نداریم..."
زین و نایل کنار تخت هروبات ایستاده بودن و با هم حرف می زدن

و لویی...
فکر چاره بود واسه پسرش...
اون بیش از حد,آب بدنشو از دست داده بود و به خاطر نبود معدش حالا بدنش داشت اعتصاب می کرد!

"شاید بتونیم سیب بیارم براش؟,آب سیب؟"

لویی نگاه سردشو بهشون دوخت
"اون باید اب بخوره,اب معمولی,نه هیچ چیز دیگه!"

از تخت دور شد و هودیشو تنش کرد
و با شلوار پاره و تنگ جینش سمت در گاراژ رفت

زین بهش نگاه کرد که چطور با هودی مشکی جلو بازش کلافه تو موهاش دست می کشه و در گاراژ رو بالا می ده...

و بعد
نور ماهی که درون فضای گاراژ می دوید و اونجا رو روشن تر می کرد

"چیکار می کنی؟"
لویی چرخید سمشتون و چشمای تیزشو بهشون دوخت
کلاهشو سرش انداخت و پایین کشید
"پسرم تشنس,اگر بخوام زنده بمونه باید براش اب بیارم!"
و از گاراژ خارج شد

زین:"گاد!"
زین پشت سرش دوید و دید که اون شروع کرد به دوید توی خیابون!
"نایل زودباش!"

زین پشت سرش دوید و نایل هم بعد هُل هلکی بستن در گاراژ پشتشون دوید....

پشت فنس ایستاد و به دوربین مدار بسته جدید نگاه کرد...
پس اونا یادشون امده که باید به اینجام رسیدگی کنن ها؟

گوشیشو در اورد و فلششو روشن کرد
"لویی!"
زین گفت و چاقوشو سمتش پرت کرد

لویی چاقو رو هوا و گوشیشو به طور عمودی تو دهنش گرفت

سمت فنس رفت و ازش بالا رفت
به دوربین نزدیک شد و با فلشی که توسط گوشیش توی صورتش بود باعث می شد صورتش دیده نشه پس سیم زیر دوربین رو برید و اون رو از کار انداخت...

دوربینایی که برای اینجا استفاده می کردن قوی بودن ولی دقیق ایمن سازی نشده بودن!

از اون سمت فنس پایین اومد و گوشیشو توی جیبش برگردوند به ترتیب زین و نایل هم پایین اومدن....

شب بدترین زمان برای دزدی بود
ولی خب اونا چاره ای نداشتن...

شروع کردن به راه رفتن توی خیابونا
و قیافه های عجیبشون به تنهایی باعث جلب توجه می شد

لویی به مغازه بزرگی که بالاش نوشته شده بود
"مواد غذایی و آب"
نگاه کرد و سمتش حرکت کرد

زین:"لویی صبر کن!"
نایل:"چیکار می کنی کله خر!"

ولی لویی همین الانم وارد مغازه شد

زین:"امشب یه اتفاقی فاکی می یوفته!"

سمت دختری که پشت صندوق ایستاده بود رفت...
"من اومدم سهم اب این ماهمو بگیرم!"

دختر نگاه عجیبی بهش کرد و دستاشو روی کیبوردش گذاشت
"اسمتون؟"
"دمورج!"

دختر به قیافه جدی پسر نگاه کرد و دید که بعد اون, دونفر با صورتای پوشونده و با احتیاط وارد مغازه شدن

"می تونم کارت شهروندیدتون رو ببینم اقا؟"
"نه,حالا می شه بطری آبمو بردارم؟"

"متاسفم تا وقتی کارتتون رو نبینم نمی-"
لویی تو سه ثانیه همون طور که یکی از دستاشو توی جیبش برد و چاقو رو برداشت,با دست دیگش یقه دختر رو گرفت و کشیدش سمت خودش که باعث شد دختر روی میز خم بشه
چاقو رو زیر گلوش گذاشت و کاری کرد جیغ خفه ای بکشه و توی چشماش نگاه کنه

با سردی تمام بهش خیره شد
"وقتی برای بار دوم ازت سوال پرسیدم,بهت زمان دادم,ولی تو بازم درخواستمو رد کردی,نچ نچ, این خیلی بی ادبانست میسی!"

دختر با ترس توی چشماش زل زده بود و دید که همونطور که توی چشماش نگاه می کنه داد می زنه
"دوتا بطری اب,یک قوطی قهوه و پنج دونه سیب,چقدر میشه؟"

دختر چشماشو روی هم فشار داد و شنید که اون دو نفر سمت یخچال ها حرکت کردن و دقیقا اون چیزایی که گفت رو برداشتن...

اون زخم روی صورتش و چشمای ترسناک و اخمای توی هم باعث می شد توان حرف زدن نداشته باشه....
"چ...چ.....ی.....پ...و...پول...."

"لازمه دوباره تکرار کنم؟"
این بار اروم پرسید و دید که اون دونفر از مغازه بیرون رفتن
"100$ قربان"

ابرو بالا انداخت
"جدا؟ الان انقدر پول همراهم ندارم ولی..."
سر چاقو رو روی گردنش گذاشت و روش کشید
دختر دندوناشو به هم فشار داد و اشک ریخت...

به گردنش نگاه کرد
یه لوزی که وسطش یه مثبت قرمز رنگ بود رو گردنش نقاشی شد...

(علامت مخصوص دمورج:یه لوزی که وسطش یه + وجود داره که شکل ترکیبی از اسم خودشه)

"یادم می مونه بعدا پولشو برات بیارم!"
ولش کرد و عقب رفت

دستشو توی جیبش برگردوند و کلاهشو پایین تر کشید
وارد کوچه شد و سیگارشو کنار لبش گذاشت
صدای زنگ مخصوص خبر کردن پلیس رو شنید که توی خیابون می پیچید
پس بالاخره اون دختر یادش اومد که دکمه رو بزنه...

پوزخند زد و دوید,
وارد کوچه شد و از فنس بالا رفت ولی ناگهان از پشت کشیده شد و محکم روی زمین خورد....

صدای نفسای بلند خودش رو از روی عصبانیت می شنید,
انگاری با اینکه بدنش برای چند دقیقه از کار افتاد,شیطان داخل بدنش,تازه بیدار شده بود و خدا می دونه برای دوباره خوابیدن,قراره دست به چه کارایی بزنه...

چشماشو باز کرد و از جاش بلند شد
صدای خنده هاشون رو شنید و چرخید سمتشون

بهشون نگاه کرد
بچه شهریا,

پوزخند زد و سیگار دیگه ای برداشت و روشنش کرد
دستای تتو خورده ای که حلقه داشت فندک نقره ای که روش "Dm" حک شده بود رو زیر فندکش گرفت و دست دیگش که زخم شده بود دور سیگارش پیچید تا باد باعث کشته شدن شعلش نشه...

صدای فندک زدنش اونم با ارامش توی کوچه پیچید و باعث شد ساکت بشن...

پوک عمیقی به سیگارش زد و این دفعه
کلاهشو در اورد
گذاشت همه ببیننش
و شدت عصبانیتشو درک کنن
حس کنن!

پس سیگارشو بین انگشتاش گرفت و دوباره بهشون نگاه کرد
اونا چهارتا بودن
دوتا پسر,که می شناختشون قبلا باهاشون درگیر شده بود و دوتا دیگه جدید بودن...

یه پسر مو ابی نایل رو گرفته بود و یه پسر مو مشکی قد بلند زین رو گرفته بود,
دو بطری اب و سیب ها دست پسر مو بلَند بودن و پسر مو بُلُند با چشمای عجیبش بهش نگاه می کرد

"واو,ببین کی اینجاست,ضد جامعه که همه شهر می شناسنش,دمورج,تو که می دونی دزدی کار خوبی نیست پسر خوب,لازمه دوباره بهت یاد اوریش کنیم احمق؟ یا بذار از اسم واقعیت استفاده کنم,لویی تاملینسون؟"

حالا
تمام بدنش شروع به لرزیدن کرده بود
انگاری که چیزی توی بدنش وجود داره که داره از داخل بدنشو چنگ می زنه و عصبانیه,

اول پوزخند زد و فندکی که هنوز توی دستش بود رو بین انگشتاش چرخوند
و بعد بلند قهقهه زد که باعث شد زخم روی صورتش بیشتر توی چشم باشه...

نایل لباشو گاز گرفت و زین...
زین می دونست امشب یکی اینجا می میره
چون هیچ کس حق نداره اسم کاملشو صدا بزنه...

صدای خندش کم تر شد و نفس عمیقی کشید
"عاو امشب چه شب خوبیه,چقدر امشب حالم خوبه,حس می کنم می تونم چند نفر رو تیکه تیکه کنم و بفروشمشون,بعد با پولش حالت صورتاشون رو زمان تیکه تیکه کردنشون رو بازوم تتو بزنم,تاحالا همچین حسی داشتین؟..."

به آسمون لبخند زد و پوک دیگه ای به سیگارش زد و دودش رو از بین لباش بیرون داد و بالا رفتنش رو نگاه کرد

و بعد
پسر مو بُلُند دقیقا رو به روش بود....

"چی انقدر خنده دار بود؟ این قضیه که قراره زیر دست و پام لهت کنم؟"

لویی به پیراهن مارک سفیدش نگاه کرد و دستی که سیگارشو باهاش نگاه داشته بود رو بالا اورد پسر اول ترسید ولی وقتی لویی نگهش داشت و با ارامش یقه پیراهنشو مرتب کرد سرجاش ایستاد و به چشمای دورنگش نگاهش کرد
این پسرم یکی از نسلای خاص و جهش یافتشون بود
حیف شد...

لویی به پیراهنش نگاه کرد
"پیراهن خوبیه...."
پسر چیزی نگفت...
ولی از نگاه لویی ترسید

نگاهشو به گردنش رسوند
"گردن مردونه ای داری...."
و بعد وقتی اون چشمای غرق خون بهش خیره شدن و کناره اَبرویی که می پرید و رگ پیشونی که بیرون زده بود, لبخند خونسردش,فهمید شاید نباید با دمورج شوخی می کرد ولی,دیر شده بود

خواست عقب بکشه ولی وقتی گردنش در حد مرگ سوخت داد کشید و روی زمین افتاد
لویی سیگارشو توی گردنش خاموش کرد و بعد روی گونش,
وقتی روی زمین افتاد یه لقد توی سرش زد

پسری که موهای بلند داشت بطری و سیب رو کنار گذاشت و با چوبی که توی دست پسر مو ابی بود جلو اومد

لویی وسط کوچه ایستاد و نگاهش کرد که چطور شجاعانه جلو میاد
لبخند دندون نمایی زد و سرشو روی شونه کج کرد

پسر با فاصله ازش ایستاد و اول به پسر مو بُلُند روی زمین که به خودش می پیچید بعد به لویی نگاه کرد

لویی لبخند ارومی زد و دستاشو سمتش باز کرد
و همین طور زمزمه کرد
"Come to daddy!"

و اینجا بود که پسر بزرگترین حماقت زندگیشو انجام داد

سمتش دوید و چوبشو بالا برد ولی لویی جاخالی داد و پشتش ایستاد
از پشت زد توی زانوش که باعث شد روی زانوهاش بیوفته و بعد
موهای بلندش رو دور مشتش پیچوند ,
فندک توی دستشو روشن کرد و زیر موهاش گرفت...!!!

و چند دقیقه بعد این دادهای بلند پسر بود که توی کوچه می پیچید

"جکسون!"
پسر مو مشکی با ناباوری داد زد و همین باعث شد زین از حواس پرتیش استفاده کنه و با ارنجش بزنه توی پهلوش و وقتی ولش کرد برگرده و سرشو بگیره و توی دیوار بکوبه
در نتیجه پسر بیهوش بشه و روی زمین بیوفته....

نایل اخم کرد و سرسو کمی چرخوند سمت پسر
"احیانا تو با اسب ابی نسبت فامیلی خاصی نداری؟"

و بعد پسر تا خواست بفهمه چی میگه نایل سرشو با ضرب به عقب پرت کرد که بخوره تو دماغش و سر پسر از پشت بخوره به دیوار....
که شروع کرد به ناله کردن و دستشو روی دماغش که ازش خون می رفت گذاشت...

زین همین حالام اون طرف فنس بود و لویی دونه دونه بطری های اب رو از این طرف واسش پرت می کرد و اون می گرفت و در اخر پلاستیک سیب ها که لحظه ای در هوا معلق شد و بعد به دستش رسید

نایل هم پرید اون طرف و در لحظه اخر لویی تصمیمی که تمام مدت بهش فکر می کرد رو عملی کرد

از بین اون سه تا که روی زمین افتاده بودن رد شد و سمت پسر مو مشکی رفت
"چیکار می کنی!"
زین داد زد و وقتی دید لویی پسر رو روی دوشش بلند کرد و سمتشون راه افتاد توی شُک کامل فرو رفت

ولی نایل از فنس بالا رفت و منتظر شد تا پسر رو از اون بالا بگیره و بکشونه اون ور

"دیوید....دیوید!"
پسر روی زمین داد زد و سعی کرد بلند شه

نایل سریع پسر رو کشید اون طرف و با زین شروع کردن به دویدن

ولی لویی توسط پسر مو بلُند برگردونه شد و مشتی توی دهنش خورد

دندوناشو به هم فشرد و شونه های پسر رو گرفت و همین طور که از عصبانیت می غرید با سرش محکم به پیشونی پسر زد و پسر رو هول تا از پشت روی زمین بیوفته....

وقتی دید پسر روی زمین افتاده و با سر خونیش ناله می کنه خونه توی دهنشو بیرون تف کرد و از فنس بالا رفت....

به خونه رسید و در گاراژ رو باز دید...
وارد شد و دید نایل پسر مو مشکی رو روی تخت خوابونده و بهش بیهوشی می زنه

در گاراژ رو پایین داد و همون لحظه زین رو دید که از در نیمه باز وارد شد و بطری اب با لیوان رو سمتش گرفت...

خودشون چند روزی بود که با اب موجود در سبزیجات و قهوه زنده می موندن
ولی الان پسرش مهم تر بود!

با لیوان و بطری سمتش رفت و بلند داد زد
"گوگل!"
"بله دمورج!"

باعث شد زین و نایل هم هم زمان دست از کارشون بکشن و نگاهش کنن

"می خوام بهش آب برسونم,وضعیت بدنیش چطوره؟"
"وضعیت بدنی نرماله ولی نباید زیاد آب بخوره,چون امکان وارد شدن اب به ریه از طریق نای وجود داره,و احیانا برای مثانه مشکل پیش بیاد!"

لیوان رو تا نصفه پر کرد و سمت چپش ایستاد
خم شد کنارش و دستشو از پشت کتفاش رد کرد و بازوی راستشو گرفت

اهسته از توی تخت بلندش کرد و توی بغلش گرفتش
مطمئن شد که سرش روی سینش و به سمت بالا باشه که اگر اب خورد توی گلوش نمونده و خفه نشه یا باعث سرفش نشه...

ماسک اکسیژنشو پایین داد
نایل:"اون هوشیاره؟"
به نایل و زین که نگاهش می کردن نگاه کرد

"می فهمه,می شنوه,حس می کنه,ولی از درد و مورفین هایی که بهش زدم,هوشیار نیست,بدنش شروع کرده به کار کردن,از حالت نَباتیش بیرون اومده!"

زین با شگفتی بهش نگاه کرد
"اون....لویی....تو........تو...."

"هیشششششش!"
بهش نگاه کرد و باعث شد زین ساکت بشه

از بالا به پسری که توی بغلش افتاده بود نگاه کرد

بی حسِ بی حس
با چشمای بسته و مژه های پر پشتش...

موهای فری که چرب شده بودن و بدنی که از خون رنگی بود و بخیه هایی که کشیده شده بودن و می تونست بفهمه که چه دردی در همین دقیقه داره می کشه...

با دست راستش چونه پسر رو گرفت و دهنشو باز کرد
دوتا انگشتاشو تا انتهای دهنش برد تا مطمئن بشه راه گلوش بازه و زبونش مانع نمی شه

لیوان اب,لیوانی که پر از طلای ابی رنگ بود رو به لبای بی رنگ و گوشتی خشکش نزدیک کرد اهسته ته لیوان رو بالا برد و به ابی که وارد دهنش می شد نگاه کرد

به اندازه یک جرعه وارد دهنش کرد و بعد دهنشو بست لیوان رو کنار گذاشت و صاف نشوندش

سرشو کاملا به سمت عقب خم کرد و دوباره دهنشو باز کرد
اول صدایی مثل غرغره کردن شنید و بعد....

وویس گوگل:"دمورج,ضربان قلب بالا رفته,و مقداری مایع وارد بدن شده!"

به پسرش لبخند زد و سرشو روی قلبش گذاشت
اون داشت محکم تر و با اشتیاق تر می زد!

لیوان رو برداشت و دوباره همین کار رو تکرار کرد

و اینجا زین و نایل بودن که نمی دونستن صحنه مقابلشون رو چطور توصیف یا هضم کنن...
و اینکه اونا حتی خبر نداشتن,که اون پسر از کما بیرون اومده باشه,حتی نمی دونستن چطور....

لویی پسر رو روی تخت خوابوند و انگشت شصتشو توی لیوان برد
و روی لبای خشکش کشید تا حس بهتری به پسری که درد داره بده....

لبخند زد و کنار گوشش خم شد
"هر چیزی برای تو هروبات,چشماتو باز کن و بذار اونا رو ببینم!"
سرشو بلند کرد و به چشمای بستش نگاه کرد

با انگشت اشارش روی سیبک گلوش کشید و تا ترقوه هاش رفت
"بالاخره اونا رو باز می کنی,و من منتظرش می مونم..."

"چرا چیزی بهمون نگفتی؟"
زین بالاخره پرسید

"چون مطمئن نبودم اگر زنده بمونه,چون وضعیتش پایدار نبود,ولی اون حالا واکنش نشون می ده و زندس..."

نایل:"چطور؟"
لویی صاف ایستاد و نگاهش کرد
"درد زیادی که بهش دادیم,باعث شده بدنش واکنش نشون بده و مغزش شروع به کار مجدد بکنه,پس از وقتی ریه رو براش وصل کردیم اون می شنوه,فقط هوشیار نیست,حس می کنه,ولی تکون نمی خوره,و هنوزم نیاز به ماسک اکسیژن و ویتامین و خون داره!"

بطری آب رو رو میزش گذاشت و به پسری که با خودش اورده بود نگاه کرد و بالای سرش ایستاد

نایل و زین با هم چشم و ابرو می یومدن ولی در اخر تصمیم گرفتن فقط به افکارش اعتماد کنن و بذارن کاری رو که می دونه درسته انجام بده

چون اون وقتی رو قضیه ای فکر می کرد,اشتباه نمی کرد

"و اما تو,تو مورد ازمایشی اخر ما خواهی بود!"
لویی با نیشخند به پسری که بی هوش بود نگاه کرد و به نایل اشاره کرد که تیغ جراحی رو برداره

"اروم,و با دقت,انجامش می دی,اگر این دفعه این از دستت در بره,بدون هشدار تیغ جراحیتو تو سینت فرو می کنم و خودتو زیر ازمایش می گیرم!"

نایل با چشمای گرد سر تکون داد و دستکشاشو دستش کرد

به زین نگاه کرد و بشکن زد تا پشت سرش بره
بالای میزش ایستاد و به دست رباتی که کامل شده بود نگاه کرد
"فردا صبح می خوام دستشو پیوند بزنیم,و دو روز بعدش,
پاهاش,و در اونجا وقتی برای اولین میتینگ رفتیم به شهر,که یک هفته هم اونجا طول می کشه,باعث میشه سیمک ها وقت داشته باشن تا بیرون بیان,و خودشون رو به استخون ها برسونن,وقتی برگشتیم,می تونیم پیوند مغز رو انجام بدیم,قبول؟"

نایل شصت خونیشو بالا اورد و زین سر تکون داد
"و....اون چرا اینجاست؟"
زین به پسری که ظاهرا اسمش دیوید بود اشاره کرد

"قراره اول عمل پیوند مغز روی اون انجام بشه,بعد اگر کار ساز بود,روی هروبات,نمی خوام سرش ریسک کنم..."
"پس حالا اسمم داره ها؟ از کی انقدر به روباتات اهمیت می دی لویی؟"

زین با لحن مچ گیرانه ای گفت و امیدوار بود از اون پسر خشک کمی حرف بیرون بکشه!

"خیلی وقته این اسم رو داره!"
گفت و از گاراژ بیرون رفت,
و زین فهمید قرار نیست هیچ وقت راجب رابطه عجیب اون دو چیزی بفهمه....

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×++

هایا:>
حالتون چطوره؟

منتی نیست,اصلا نیست...
ولی من با این وضعیت ووتا.............دلم گرفته:}
کمکم می کنین ففیک یکم ریدر بگیره؟:]

پارت بعد یکی از مهماست,راجب ام پرگ بودن داستان قراره صحبت کنیم;)

_A💙

Continue Reading

You'll Also Like

49.9K 8.6K 20
بعد از سالها لویی و هری دوباره بهم وصل شدن اما اینبار توسط یک دختر! آیا لویی پدر اون دختره؟! لویی چطوری قرار بفهمه؟ Larry Stylinson Fanfiction By:...
4.8K 1.1K 40
⚠️توجه⚠️ ❗️این داستان فصل دوم داستانه The 10 Women ❗️ چی میشه اگه دوراتا این بار تمرکز زین رو خراب کنه! موفق بشه تمام احساساتش رو با گوشت و خون و لمس...
22.2K 6.5K 33
این‌ها رو نوشتم، چون دلم برات تنگ شده.
89.7K 10.9K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...