○DeMiurGe◎

By Don_Mute

66.2K 14.8K 16.3K

+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری ک... More

◎همدَقَمُ
28/8/4053
◎نزَبِفرحَمسَاو!
◎مصَقرَیمتاهابایندُرِخَآات!
◎هدنَمبَاذعَ!
◎مشَیپیتسینارچِ؟!
◎مرَفِنَتِمُتزَاَ!
◎تشادورششِزِراَ!
◎ابیزردقَناِروطچِ؟!
◎مفَسِاتِمُاًعقاو!
◎تمِنَیببِماوخیم!
◎تُنِودبِمرَبِاجکُ؟!
◎ییاجکُلجنیامدَشُمگُ؟
◎یتفگُغوردُارچِ؟
◎ینکُیمنِدامتِعاِتادخُهب؟
◎مدَرکَینابرقُتییابییزهساوومدَوخنمَ!
◎هربَیمنوخوررهشَ!
◎وگبِوزیچهمهَمسَاو!
◎مرَادتیَنماَسحِ!
◎مدَازلیصاهیمزَونهَنمَ!
◎تنِدَیشکِدردَ!
◎موَیدتُومزَرُنمَ!
◎نمَیاهشیشرسَپِ!
◎مرَخَیمنوجهبوتیربَلدِ!
◎هنومودرهَرِیصقتَیحوردِردَنیا!
◎ینکُمنَوویدهرارقَ؟!
◎هرادتسودناطیشهکییزاببابساَ!
◎شتِسرَپَویقشِاع!
◎نیریگنَمزَاَومادخُ!
◎مدَشُینابرقُمادخُهساونمَ!
3/10/4053
◎یدوبنَنومیشپَشزَاَهکیهانگُ!
◎منَمَتنِیمضتَ!
◎مینودرگَیمشرِبَمیریم!
◎ینیبیمنِورمرَسَتِشپُرِگَشلَ؟
◎یرهَینمَاِلمهکوگبِ!
◎میَبوخرِهِاظتِمُنمَ!
◎یسرتَبِشزَاَدیَابهکمیَنوانمَ!
◎هنمرِسَپِاِلمهکییابلَمِعطَ!
◎یندَوبربَهرَیهتسیِاشتُ!
◎نکُیزابقشعِماهاب!
◎...ماجنیانمَیبیبِ
◎یراذیمنِمارتِحاِمبَاختِناِهب؟
◎مهَابمینکُیزاب؟
◎نمَیِوقَدِرمَ!
◎مشَیمدوبانتُنِودبِنمَ!
21/3/4054
◎ جرِومدِیِوبیبیبِ!
◎منَکُیمزانمجَرِومدِهسِاوطقفَنمَ!
◎تنِدَیدهرابودسِحِ!
◎ورنَمشَیپزاَ
◎ینکُبُوراکنیایرادنَقحَ!
◎ینودیم,یمنَدَوبهدنزِلِیلدَتُ؟
◎گرمَیِتنَعلَکِتَخبَنیا!
◎مرَبُیموتسِفَنَدایبشورباَهبمخَرگَاَ!
◎یدیمسپَمهِبِورتاههانگُصِاقتَهرخَالاب!
◎نرَیمیمنِتقوَچیهاههناسفاَ!

◎رادمهگَنِهدنزِ!

1.2K 306 520
By Don_Mute

++×++××+×+×+ ووت فراموش نشه شکرا +×+×+×+×+×++×

×کاری که باهام می کرد رو ,فقط خودم و خودش درک می کردیم,من تقلا می کردم که زنده بمونم,بشنوم,حس کنم,
اون تلاش می کرد که زنده نگهم داره,برام حرف می زد,بهم درد می داد...

و ما این طوری با هم ارتباط برقرار می کردیم,اون وجودشو برام می ذاشت,تمام تلاشش رو می کرد تا منو برگردونه
و من ,همون پسر بی پناهی بودم تا منتظر بودم قهرمان ناشناس داستانم,بهم زندگی دوباره بده....

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×++

زین و نایل بعد از وارد شدن به گاراژ لویی رو دیدن که کنار اخرین پسر روی تخت نشسته بود و همون طور که پاشو عصبی تکون می داد یه دستشو روی شکم لختش گذاشته بود و یه دستشو روی صورت خونیش
و اروم چونه و گونشو نوازش می کرد...

زین وسایلشو کنار گذاشت و تنها بدون چیزی گفتن برگشت پشت میزش...

کارایی که دمورج می کرد رو فقط خودش می فهمید
اگر الان ازش می پرسید چیکار می کنه یا توضیح نمی داد یا اگر می داد چیزی می گفت که از نظر شما خیلی غیر منطقی بود...
وقتی دمورج صداش می کرد,که می دونست الان لویی توی این دنیا نیست,
می دونست روح دیگه ای داره که اهریمن صداش می زنه,و تمام اینا به خاط-

نایل:"تو بدنشو باز کردی؟"

"اعضاشو خودم در اوردم..."

"چیکار کردی؟"
نایل با فک افتاده به لویی که نگاهشو از چشمای بسته پسر نمی گرفت و بهش خیره شده بود نگاه کرد

به زین نگاه کرد و دید تنها با اخم به لویی نگاه می کنه...

نایل با دوتا دستاش به لویی اشاره کرد و همین طور که به زین نگاه می کرد منتظر بود تا چیزی بشنوه ولی این اتفاق,نیوفتاد...

پس فقط نفسشو صدا دار داد بیرون و به جسد دختری که دیگه قلبش نمی زد نگاه کرد...

تنها اعضای بدنشو در اورد و بعد از پایین تخت گرفت و بیرون بردش...

اون برگشت بالای سر جسد و به لویی نگاه کرد
"حالا چی؟"

بالاخره نگاهشو بهش داد و از جاش بلند شد
"اول پا و دست رو براشون می ذاریم,بعد ریه,اگر بدنشون قبول کرد, هوش مصنوعی..."

"و اگر زنده نموندن؟"
لویی نگاهشو به پسری که به وضعیت نرمالش برگشته بود و دوتا سرم ویتامین و خون بهش وصل بود نگاه کرد

"من نمی ذارم این اتفاق بیوفته,حالا بهم بگو برام چی اوردی"

نایل سمت کیسه بزرگ مشکی رفت و درشو باز کرد
"ریز تراشه,یکم اهن و پیچ و مهره برای زین,پنی سیلین و یکم دارو برا بدنا,و وسایل جراحی برای من..."

لویی سر تکون داد و سر کیسه رو گرفت و کشید تا کنار کامپیوترش...

"میگم....یکم استراحت کنیم؟"
نایل گفت و لویی به چشمای قرمزش نگاه کرد

"برو استراحت کن,من خوبم..."
نایل شونه بالا انداخت
"اگر شما انجامش ندید منم نمی دم..."

لویی سرشو به چپ و راست تکون داد
"نه برو(Bro),من خوبم,شما ها برین,من اینجا می مونم!"

زین کلاهشو برداشت و دستگاهشو کنار گذاشت
"هممون به یه استراحت حسابی نیاز داریم,نظرتون چیه بریم شهر؟!"

نایل تند تند سر تکون داد
لویی چند دقیقه به پسری که اروم روی تخت خواب بود نگاه کرد

"خیله خب جمعش کنین بریم بیرون,فردا صبح ادامه می دیم...."

+×+×+×+×+×+++×+×+×+×+×+×+×+

در بین,افکار بهم ریخته و پراکنده زین:

نگاهش می کردم
تمام مدت پشت پنجره نشسته بود و به گاراژ خیره شده بود

یه چیزی رو در مورد اون پسر حس کرده...
مطمئنم به این راحتیا بی خیالش نمی شه

"بریم؟"
به نایل نگاه می کنم جلیقه بی استین پوشیده و شلوار لی تنگ پارش بهش تیپ همیشگی"یه دکتر دیوونه" رو داده!

لویی سویشرت مشکیشو تنش کرده و مثل همیشه کلاهشو تا می تونه پایین می کشه و سیگارنصفشو تا اخرش با یه پک می ره

ماری جوانا که پیچیدمو روشن می کنم پوکی بهش می زنم

<از وقتایی که اون کوفتی رو می کشی بدم میاد!>

چشمامو محکم به هم فشار می دم
دوباره شروع شد...
برگشتم اینجا و حالا
تمام این خونه صدای اون هست و رد پاهاش همه جا حس می شه
صداش توی گوش می پیچه,
راهشو به مغزم پیدا می کنه و وارد سلولای خاکستری مغزم می شه,
هیولای توی سرمو بیدار می کنه و باعث می شه مثل دیوونه ها به خودم بپیچم و نفس کم بیارم...

"کامان زین"
لویی رو می شنوم که منظرم دم در ایستاده

متوجه می شم که تمام مدت نفسمو حبس کرده بودم
دود سیگار رو بیرون می دم و کلاهمو سرم می کشم و سمتش حرکت می کنم...

شبِ و شلوغه
مردم توی خیابونان و در حال دویدنن...

جالبه,حتی به هم دیگه هم اعتماد ندارن چه برسه به بقیه جوامع...

نزدیک دیوارای شهر میشیم و می تونم حفاظ اهنی رو ببینم
اونا شهرشون رو با پلیسای اهنی و دوربین امنیتی و فنسای قوی از محدوده ما جدا کردن..

نایل می دوه و می پره روی فنس , پاشو توی سوراخای تو خالی اهنیش می کنه و ازش بالا می ره

لویی هم همین طور
و من هم برای دویدن اماده می شم-

<زین,این تویی؟>

صداشو نزدیک گوشم می شنوم,
می ایستم و اطرافمو نگاه می کنم

<چرا دیر کردی؟ کجا بودی؟>

"زین!"
دستمو به پیشونیم می گیرم و دور خودم می چرخم...

صدای لیامم از کجا می یاد؟

"زین برو؟"
صدای نایل باعث می شه بهش نگاه کنم که از اون ور فنس نگاهم می کنه

قلب بی قرارمو اروم می کنم و سمت فنس می دوم و ازش بالا می رم...

پشت فنس یه کوچه باریکِ که , به یکی از خیابونای شهر می رسه...

اینجا تنها جاییه که حفاظت نمی شه
چون خیلی وقته که سیستمش توسط ضد جوامع برای رفت و امد خراب شده و کسی متوجهش نشده...
یعنی ما نذاشتیم کسی متوجهش بشه...

و ما بالاخره اونجاییم
توی شهر!

اینجا همه چی هست
ماشین,ساختمونای بلند و زیبا,درخت....
اونا درختم دارن!

اونا انقدر برق دارن که خیابوناشون رو روشن کنن...

از کنار خیابون اهسته رد میشیم تا به کلابمون برسیم,
کلابی که همیشه می ریم و نیازی به کارت شهری نداره

"هی اینجا رو ببین,چند تا ضد جامعه بدبخت,شماها اینجا چیکار می کنین؟"

و متاسفانه شهریا مارو می بینن...

نایل می چرخه سمتشون تا چیزی بگه که لویی دستشو دور گردنش می ندازه و مجبورش می کنه به راه رفتنش ادامه بده

"اره,مثل موشای کثیف فرار کنین..."

"دهنتو می بندی یا چی بچه شهری؟"
می گم و باعث می شم با پوزخند راهشونو کنارمون ادامه بدن, یکی از دوستاشو می بینم که چاقوشو در میاره و سمت لویی حرکت می کنه

از خشم دستم مشت می شه و سمتش حرکت می کنم

اون بچه سوسول حتی بلد نیست از خودش دفاع کنه!

گردنشو می گیرم و همراه با دستش که پشتش نگه می دارم به دیوار می کوبونمش

"تو چه غلطی کردی؟"
لویی:"اروم, زین!"

"نه صبر کن ببینم چه شتی می خواست بخوره!"
"وحشی ولم کن!"

"عذر خواهیتو نشنیدم!"
"عذر خواهی برای چی ؟ شماها بی مصرفای اینجا هستین ما می تونیم هر جایی که دیدیمتون بکشیمتون یا به پلیس تحویلتون بدیم!"

بعد از این لویی رو دیدم که پنجه بکسشو در اورد و نایل چکش دستی مشکی رنگی رو از کمر لباسش بیرون کشید

لویی نیشخند زد و با نگاه خونسرد و ترسناکش نگاهشون کرد
"واقعا می خوایین این کارو بکنین؟,پس انقدر شجاع شدین؟,یادتون که نرفته, ما,ضد جوامع ,چطوری شهر قشنگ و پر زرق و برقتون رو اتیش زدیم,ها؟,و شما ها چی,مثل احمقا فقط فرار کردین,و چرا؟اها,چون پرفسور عزیزتون حق استفاده کردن از تفنگ رو ازتون گرفته مگه نه؟ و شما حالا کاملا خلع سلاح شدین, لاشخورای بی لیاقت!"
لویی پوزخند صدا داری زد و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه چرخید و به راهش ادامه داد

اون سه نفر حالا ساکت شده بودن و دستاشون رو بالا گرفتن و منم بعد از چند دقیقه طرفو ولش کردم و هولش دادم توی بغل دوستش
البته که یادم موند چاقوشو بردارم...

حالا ما سه نفر به سمت کلاب می ریم و اونا رو پشت سر می ذاریم...

وارد کلاب می شیم...
صدای موزیک بلنده و هوا پر از دودِ مواد یا سیگارایی شده که تنها چیزایین که بین فقیرا و ضد جوامع و شهر نشینا استفادش ازاد و مشترکه...
این کلاب هم همین طور

تو اینجا از هر سه جوامع ادم می بینی...
بچه خوشگلایی که با لباسای مارک دارشون واسه دخترای قلاده دار پول میریزن...
یا فقیرایی که پول مشروبشون رو ندارن و از کلاب می ندازنشون بیرون...
یا حتی ضد جوامعی که گوشه گوشه اینجا ایستادن و ما براشون سر تکون می دیم...

این کلاب همیشه حالمو بد می کنه...

کنار میز می شینیم و لویی اشاره می کنه تا براش ابجو بیارن
"یه لیوان کوچیک با سه جرعه!"

اون سفارش می ده و به ما نگاه می کنه

"من اینجا با کسی ملاقات می کنم,شمام همین طور!"
لیوان رو به نایل می ده و اون یه قلپشو می ره بالا....و بعد خودش

ملاقات داریم؟
گفتم که اون عجیبه!

"با...کی؟"
نایل می پرسه

"تو با یکی از چند جراح شهری مشهور که امشب اینجاست صحبت می کنی, و تو زین...."
لیوان رو بهم می ده و جرعه اخرشو من می رم بالا

"جولیا همین گوشه کنارا منتظرته!"

چند دقیقه انگار همه چیز دور و ورم ساکت می شه
اون چی گفت؟
لیوان رو اهسته روی میز بر می گردونم,
فقط نگاهش می کنم که اروم سر تکون می ده

و حالا من توی جمعیت گم شدم و با بالاترین سرعتی که دارم راه می رم و اطرافمو می گردم

تا دخترمو پیدا کنم...

همه جا پر از دوده و صدای اهنگ بلنده...
از بین جمعیت توی پیست رد می شم و همه جا رو می گردم
توی دستشویی,توی اتاقا,که مطمئنا اونجا نیست...
روی مبلا

و در اخر می بینمش,
کنار یکی از مبلا ایستاده و با اون بدن ظریفش روی دستش نشسته
صورت قشنگ و ارایش شدش با موهای کوتاهش,

صورتی که من خودم نقاشیش کردم...
اون بهترین اثر هنری منه!
لباسای تینیجری و نیم بوتای کوتاه مخملیش
اون دختر منه!

سمتش قدم بر می دارم و صداش می زنم
"جولیا!"
داد می زنم تا منو بشنوه

اون می چرخه سمتم و انگار باور نمی کنه منو دیده
چشمای قشنگش گرد می شن و از روی صندلی بلند می شه
می تونم بفهمم که اسممو لب می زنه

سمتش قدم بر می دارم و مثل همیشه با سرو صدا می پره تو بغلم
"زین زین زیننننننننننننننن"
کنار گوشم داد می زنه و بالا پایین می پره
وقتی داد می زنه می تونم ته صدای بلندش ,
صدای رباتیشو تشخیص بدم...

می خندم و محکم کمر تراشیده و سردشو توی بغلم می کشم

"دختر من چطوره؟"
میاد عقب تا نگاهم کنه

می دونم که داره با چشماش از صورتم عکس می گیره...

لبخند می زنم و پیشونیشو می بوسم
دستمو می کشه و با عجله روی مبل می شونتم

اون هیچ تغییری نکرده,
همونطور پر شور و نشاطه و بالا پایین می پره
صورت قشنگش
بدن ظریفش
اون هیچ تغییری نکرده
هنوزم همون دختر 18 ساله پنج سال پیشه...

یادمه مجبور می شدم پیچای مچ پاشو چند ماهی عوض کنم
لیام می گفت.....

لبخندم روی لبام خشک شد و بهش نگاه کردم
"جولیا,زندگیت چطوره عزیزم؟"

هنوزم داره از صورتمو و مدل موهام با چشماش عکس می گیره
این دختر باعث می شه لبخند از رو لبام کنار نره

من و لیام تصمیم گرفته بودیم اولین رباتمون رو بسازیم,موجودی که کنارمون باشه و همین طور زندگی خودشو داشته باشه,پس ما یه ربات انسانی ساختیم,سعی کردیم احساسات بسازیم براش و با هوش مصنوعی اون رو شبیه ادم شبیه سازیش کنیم..............از اون موقع اون دد یا پاپا صدامون می کرد !

تا جایی که یادمه,
در نیمه های شب,زمانی که بلاخره بعد از ماه ها روی پاهاش ایستاد,با چشمای سردش نگاهم کرد و اولین سوالی که ازم کرد این بود:
"پاپا,می تونم موهامو مثل تو کوتاه کنم؟"
و من انقدر بلند خندیدم و محکم بغلش کردم که لیام رو از خونه کشیده بودم بیرون....

لیام....

دستشو می گیرم و با لبخند نگاهش می کنم
"جولیا عزیزم,بهم گوش می دی؟"

جولیا به چشمام نگاه می کنه و بعد از چند بار پلک زدن بهم خیره می شه
"می دونی چقدر دلم واست تنگ شده بود پاپا؟"
حالا,اشکای سفید رنگش از چشمای رباتیش پایین می ریزن و من تنها روشون بوسه می ذارم

دختر کوچولو و حساس من...

"معذرت می خوام که اون طوری رفتم از پیشت عزیزم,من همه چیز رو پشت سرم رها کردم,همه چیز و همه کس رو,طاقت اون طوری زندگی کردن رو نداشتم,وقتی...."

بهش نگاه می کنم
با ناراحتی نگاهم می کنه

"تو زندگیتو چطور می گذرونی؟"
لبخند می زنه
می خوام بهم خبر بده,
از اون...

"خیلی خوب,من یه دوست جدید دارم که, مشکل قلبی داشته و حالا,می تونه با بدن رباتیش زندگی کنه,کارلایز,و همچنین ما با هم زندگی می کنیم,من کار می کنم و زندگی عادیمو دارم..."

اخم می کنم
"چی؟ جولیا تو......."

اسمش
زبونم واسه گفتنش
دیگه کمکم نمی کنه...

جولیا نگاهم می کنه
سرشو می ندازه پایین
"باید یه چیزی رو بهت بگم...پاپا,...."

با اخم نگاهش می کنم و چونشو بالا میارم تا حرفشو بزنه
که با صدای گوشیش به خودش میاد و گوشیشو از جیبش بیرون میاره و می تونم اسم "دَد" رو روش ببینم!

اون,لیامه؟
ضربان قلبم بالا می ره و من کنترلی روش ندارم...

جولیا نگاه می کنه و با ذوق بهم می گه
"دد داره میاد اینجا پیشم,پاپا,همینجا بشین,برم بیارمش!"

من با نفسی که ندارم و با لبخند براش سر تکون می دن

اون از پله ها پایین می ره....

و من سریع خودمو توی جمعیت گم و گور می کنم

نفسم به سختی بالا میاد...

<زدی زد؟>

صداش توی گوشم می پیچه
نمی تونم مقاومتی در برابر اون صدا و لحجه بهشتی بکنم,

<ما موفق شدیم یه ربات انسانی بسازیم,با هم!>

به در کلاب می رسم
دستمو روی گلوم می ذارم تا نفس بکشم ولی ریه هام یاریم نمی کنن

بر می گردم و اول به جولیا و بعد به

لیامم

نگاه می کنم

وقتی می بینمش,

چشمام تار می شه
اینا تقصیر منه

تقصیر منه لعنتیه!

از کلاب بیرون می زنم و روی زمین می یوفتم

مثل دختر بچه ها بلند و با درد گریه می کنم

مردم از کنارم رد می شن و نگاهم می کنن

تقلا می کنم
گوشیمو از جیبم بیرون بکشم...

+×+×+×+×+×+×+×++×+×+×+××

در بین,افکار عجیب و دیوانه وار نایل:

"پس تو هم توی مسابقه هستی بیبی گرل؟"

دختر توی بغلم سر تکون می ده و موهای صورتیشو پشت گوشش میزنه

بعد از حرف زدن با اون جراح مغز و کلی خندیدن باهاش ترجیح دادم یکم تو کلاب بچرخم و منتظرشون بمونم...

"نایس!"
نیشخند جذابی می زنم و با لرزیدن گوشیم توی جیبم بین رقصیدن بیرون میارمش و اسم زین رو می بینم

اخم می کنم و از دختر توی بغلم فاصله می گیرم و گوشی رو دم گوشم می ذارم

"زین؟"

چیزی نمی شنوم و صدای اهنگ از طرفی باعث میشه فقط صدای خش خش ضعیفی بشنوم

داد می زنم
"زین ؟"

تلفن قطع می شه

ودف؟
به صفحه گوشی نگاه می کنم و گوشی رو نزدیک دهنم نگه می دارم

"لوکیشن زین رو بهم بگو!"

گوشی رو به گوشم می چسبونم و دستمو از دست کاترین بیرون می کشم و سمت در کلاب می دوم

برادرم برام مهم تره!

زین روی زمین افتاده و به گلوش چنگ می زنه

فاک فاک فاک,دوباره؟

روی دوزانو کنارش میشینم و زیر بغلاشو می گیرم
سرش تیک عصبی گرفته و بلند بلند گریه می کنه

گوشیشو از روی زمین توی جیبش میذارم و سعی می کنم از زمین بلندش کنم

شت!
الان وقت یه حمله عصبی لعنتی نیست!

"زین! منو ببین! اروم باش, ارومممم!"
می گم و می بینم که حالش داغون تر می شه

دستشو پشت گردنم می ندازم و کلاهشو سرش می کنم
سعی می کنم سمت دروازه بدوم

الان شبه و همه بیرونن
و دارن نگاهمون می کنن
باید عجله کنیم!

پشت فنس اهنی می ایستم و گوشیمو در میارم

نمی تونم تنهایی این کارو بکنم...

"یه پیام برا لویی بفرست!"
"پیامتون رو ضبط کنید(صدای بوق)"

"لویی حال زین بد شده ما پشت فنس موندیم,فقط بیا,نمی دونم چقدر دیگه ولی حدس می زنم,سه دقیقه دیگه!"

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

دربین,افکار بهم پیچیده و ناآرام دمورج:

"پس تراشه ها رو این طوری می ذاری,چون اگر یه اشتباه کوچیک رخ بده,کل سیستم از کار می یوفته,باید درست کارگذاشته بشن,فهمیدی؟ همین طور راجب انرتوم ها,ایده خلاقانه و فوق العاده اییه!"

برای گورنور,سر تکون می دم و به کاغذی که توضیحاتو برام نوشته نگاه می کنم

اون کسی بود که راجب تمام این چیزا برام توضیح می داد ...
من پیشش درس می خوندم و زندگی رو یاد می گرفتم...
یادمه که اولین کسی که واقعا بهم لبخند زد اون بود
پیشش موندم تا ضد جامعه بشم,

وقتی هنوز سنی نداشتم
اون پسر غریبه ریزه میزه که روی صورتش زخم بزرگ تر از کف دستش رو داشت, روی رون پای چپش می نشوند و دسته کنترل ربات تقویت شدش رو دستش می داد

بهم می گفت باهاش کار کنم تا یاد بگیرم
دونه به دونه اجزای بدن ربات رو بیرون می کشید و نشونم می داد تا یاد بگیرم...

تمرینم می داد
شاید رپتور ازم مراقبت می کرد
اما یکی از افرادی که جونمو مدیونش هستم
گورنورِ

و یاد نمی ره,
هر زمان کسی ازش می پرسید که چرا داره که پسر بچه بی نام و نشونی که هر روز میاد پیشش و با صورت بی حسش نگاهش می کنه تمرین می کنه
اون می گفت
"چون این پسر چیزی رو داره که شما ندارین,شجاعت,این پسر درد کشیده,دیگه چیزی برای از دست دادن نداره,اون قراره یه جامعه رو بگردونه و لیاقتشو داره,چیزی که هیچ کدوم از شما ها ندارین!"

اره
من بعد از یک بار دیدنش
هر روز دنبالش راه می رفتم تا کاراشو یاد بگیرم
ولی نه برای رهبر بودن...
نه
اون خیلی کامل و از همه نظر عالی به نظر می رسید
یه پدر برای مردمش
کسی که ضد جوامع رو کنترل می کنه...
رهبری می کنه
من قدرتشو می خواستم...

و اون هم همین طور
پسر 14 ساله رو می گرفت و نشونش می داد چطور بین ضد جوامع زندگی کنه...

اون کسیه که من الان واسه دیدنش هر روزمو ریسک کنم و به خاطرش به شهر بیام

"می دونی که اینا بین خودت و خودمه گورنور, و نباید به کسی لوشون بدی,نه؟"
با ویبره گوشیم درش میارم و پیام رو از نایل می گیرم

"نگران نباش دمورج,کسی چیزی نمی فهمه,می تونی روم حساب کنی!"

گوشی رو کنار گوشم می ذارم و تنها چشمامو به
گورنور می دوزم

از جام بلند می شم
"همیشه حساب کردم,میام پیشت بازم!"
لبخند نرمشو می بینم
کاغذ رو از زیر دستش می کشم و به گوشیم نگاه می کنم دو دقیقه!

گورنور:"شانس بیاری پسر!"

و حالا با تمام توانم می دوم

دو دقیقه دارم

مردم رو کنار می زنم و در کلاب رو هول می دم
دستمو به زانوم می گیرم تا نفس بکشم

یک دقیقه!

می دوم با تمام وجودم
اونا اونجا گیر کردن و منتظر منن
درحالی که پلیسا هر لحظه امکان داره برسن

می دوم طوری که پاهامو حس نمی کنم
اونا درد دارن
ولی چیز مهمی نیست...

می رسم سر کوچه و می بینم که نایل زین رو نگه داشته

می دوم سمتش
"برو اون طرف به زین کمک می کنم,از اون سمت بگیرش"

"فکر نمی کنم بتونه انجامش بده,اون حتی به سختی نفس می کشه"

با صدای ماشین پلیس بر می گردم و به سر کوچه نگاه می کنم
داد می زنم
"برو نایل, برو!"

نایل از فنس بالا می ره
زین رو به فنس تکیه می دم و ضربی می زنم توی صورتش
"هی زین,منو ببین,قراره کمکت کنم از فنس بری بالا"
اهسته سرشو تکون می ده می چرخونمش

می بینم که دستای بیجونشو به فنس می گیره و سعی می کنه ازش بالا بره

"هی لو!"
نایل داد می زنه و با تعجب به پشت سرش اشاره می کنه

"دمورج!"
سرمو بلند می کنم و چشمامو به چشمای زیتونیش می دوزم

کویینتون!

اول با شوک پشت سرمو نگاه می کنه بعد سمتم می دوه و برای گروهش داد می زنه

"برایس,جاش! از فنس بالا برین,باید بکشونیمشون این ور!"

از فنس بالا می ره و می بینم که دوتای دیگه ازشون از فنس بالا می رن و از بالای فنس خم می شن تا دست زین رو بگیرن

کویینتون کنارم پایین میاد و ما دو تا با دیدن چراغ قرمز و ابی پشت سرمون می چرخیم و ماشینای پلیس و رباتای پلیسی که سمتمون میان رو می بینیم

کویینتون دستگاه شُکشو از پشتش درمیاره و سمتشون حرکت می کنه
منم پشت سرش می رم و پنجه بکسمو دستم می کنم

"بایستید,ضد جوامع,شما باید با ما بیایید!"
صدای رباتیشون رو اعصابم خط می ندازه

اونا زندگیمون رو نابود کردن
اونا سزاوار نابود شدن,نه ما!

خشمی تمام وجودمو می گیره و باعث می شه
با دندونایی که به هم می کشم,
سمتشون بدوم
با پنجه بکسم مشت محکمی به سر الکتریکیش می زنم که خورد میشه و از پشت روی زمین می یوفته

کویینتون دستگاه شکشو به گردن کوتاهش می زنه و کل سیستمشو از کار می ندازه

با ماشین پلیس بعدی که می ایسته
ما دوتاییمون سمت فنس عقب می ریم و می بینم که زین توسط جاش و برایس در حالی که روی کول برایسِ و جاش از پشت هواشو داره داره حمل می شه

"زودباشین!"
صدای نایل رو می شنوم و از فنس بالا می ریم
و اون طرف پایین می پریم
و با تمام جونمون می دویم

نورای پلیس توی محوطه و اسفالتای داغون و خونه های خراب ما می یوفته و پلیسای رباتی پشت فنس می مونن...

تا جلوی خونه من می دویم

گاهی به موهای عجیبش که فرقی نکرده و فقط بلند تر شده نگاه می کنم...

کویینتون
اون دوست و رفیقم بوده و هست
اگر قرار باشه توی هر چیزی روی کسی حساب کنم اون کویینتونه
اونم ضدجامعس و بیرون شهر و با ما زندگی می کنه

با گروهش
مثل ما

اسم خودشون رو گذاشتن بلک سوِیی

نایل زین رو روی کولِش می ندازه و بهم می گه چیزی نیست و اون درستش می کنه...

سر تکون می دم و می بینم که کویینتون روبه روم می ایسته

"دمورج..."
لبخند اروم و جذابشو بهم می زنه و باعث می شه بخوام مثل همیشه تحسینش کنم
اولین رفیقی که داشتم
کسی که همیشه حواسش بهم بوده...

"کویینتون..."

واسه برایس و جاش سر تکون می دم
اونا کمکمون کردن و برام ارزشمنده...

کویینتون با سر بهشون اشاره می کنه که برن و اونا وقتی کلاهشون رو سرشون می ندازن شروع می کنن به دویدن

بهش نگاه می کنم
گوشواره بلند مرواریدش توی شب می درخشه و موهای عجیبش توی هوا می رقصن و رنگ سفید و درخشانش حواس ادمو پرت می کنه...

مثل همیشه سویشرت اسکلتی پارشو که بدنشو نشون می ده پوشیده و تتو اضافه کرده...

"خوبی,لو؟"
سر مو تکون می دم
چند وقته همو ندیدیم؟

"اره,فقط رفته بودم شهر,کار پیش اومد"
سرشو پایین می ندازه
"هنوزم گورنور رو می بینی؟"
می پرسه و من سر تکون می دم
خوب می شناستم

"داری روی پروژه واسه مسابقه کار می کنی مگه نه؟"
این دفعه نگاهش می کنم

شونه بالا می ندازه و نگاهشو می دزده
"خبرش پیچیده,همه می خوان به خودشون یه شانس بدن..."

"و تو هم می خوایی شرکت کنی."

با شک سر تکون می ده و منتظر ری اکشن منه
"من و گروه فکر کردیم که شاید باید یه خودی نشون بدیم"

سر تکون می دم و لبخند محوی می زنم
دستمو بالا می یارم
"موفق باشی رفیق,هرکی لایقه می بره!"

لبخند می زنه و دستمو می گیره و شونشو به شونم می زنه و عقب میاد

کلاهشو سرش می ندازه و ماسکشو بالا می کشه

"بیام باهات؟"

اخرین نگاهشو بهم می ندازه و بعد چند ثانیه به روبه روش خیره میشه
"ما دیگه 16 ساله نیستیم لو!"

پوزخند می زنم و دستامو توی جیبم می برم
"توی مسابقه می بینمت کویین!"

چشماشو حرصی می چرخونه و بعد از سری که تکون می ده شروع به دویدن می کنه

سمت خونه حرکت می کنم ولی با یاد اوری چیزی بر می گردم عقب

در گاراژ رو می زنم و واردش می شم
به سومین جسدمون نگاه می کنم...
اون زنده مونده
خوبه!

نیشخند می زنم و به اخرین نفرمون نگاه می کنم
نوار قلبش منظمه و وضعیتش کاملا پایدار...
بالا سرش می ایستم
بدنش کمبود رو پذیرفته!

سرمو سمت کامپیوتر روشن می گردونم و می بینم که وضعیتش کاملا معمولیه

"گوگل ؟"
کامپیوتر صدامو میگیره

"بله دمورج؟"
"وضعیتشو برام بگو!"
"هیچ گونه بیماری در بدن دیده نمی شه,خون کافی در بدن در جریانه,و ثبات کامل داره"

به چشمای بستش خیره می شم
"هر اتفاقی براش افتاد می خوام سریعا به گوشیم پیام بفرستی!"
"بله قربان!"
دستمو روی بخیه سینه تا شکمش می کشم

"تو قراره پسر زیبای من باشی,و من قراره تمام تلاشمو برات بکنم!"

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×

سوال؟

چطور بود؟:>
راجب بقیش کنجکاو شدین؟

امیدوارم بتونم شخصیت لویی رو واستون باز کنم
چون شاید عجیب باشه ولی منی که نویسندم ,نتونستم کاملا بفهممش,ولی تلاشمو می کنم
و اینکه داستان داره گنگی هاشو از بین می بره پس صبور باشید💛

_A💙

Continue Reading

You'll Also Like

200K 27.2K 33
" خب پس این منشی جدیدمه ؟ " آقای استایلز پرسید و یه ابروشو داد بالا‌. "بله " منشی قبلی جواب داد. آقای استایلز اخم کرد و به لویی یه نگاهی انداخت. " من...
49.9K 8.6K 20
بعد از سالها لویی و هری دوباره بهم وصل شدن اما اینبار توسط یک دختر! آیا لویی پدر اون دختره؟! لویی چطوری قرار بفهمه؟ Larry Stylinson Fanfiction By:...
120K 12.1K 35
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
66.3K 5.9K 18
اولين فن فيك من!! وقتي در زندگي لويي و هري يك اتفاق غير منتظره ميوفته!