Sea's whisper [L.S | Z.M]

By Namelessaa

187K 43.7K 72.1K

«بهش میگن زمزمه ی دریا و اون بزرگ ترین رازی که دریا توی خودش قایم کرده.» More

[Introduction & Playlist]
[Part 1] Heard the news?
[Part 2] Run
[Part 3] Into the forest
[Part 4] That ship
[Part 5] Help me,help you
[Part 6] Escape
[Part 7] Demeter
[Part 8] You gonna love this
[Part 9] Injustice
[Part 10] Where is he?
[Part 11] Hard to believe
[Part 12] They back
[Part 13] Looking for lions
[Part 14] Don't call me that
[Part 15] Get ready
[Part 16] Women of sea
[Part 17] Is this end or just a start?
[Part 18] Past effects on us
[Part 19] The enchanting island
[Part 20] Here
[Part 21] Angel lies
[Part 22] You drive me insane
[Part 23] They're not even human
[Part 24] She is Lilith
[Part 25] All of us should be together
[Part 26] Don't play with me
[Part 27] We need to talk
[Part 28] Grey creature
[Part 29] It can't end like that
[Part 30] I'm sorry buddy
[Part 31] Something is wrong with him
[Part 32] He's turning to something strange
[Part 33] Evil is here
[Part 34] His best secret
[Part 35] Rise of the Devil
[Part 36] Ardat-Lili
[Part 37] Angel seems stronger
[Part 38] Just a little peace?
[Part 39] I want more
[Part 40] What happened to the world?
[Part 41] It seems nothing but there's something
[Part 42] We are not alone here
[Part 43] Will new plan work?
[Part 44] Don't let them escape
[Part 45] Remove the angel
[Part 46] This pain is too much
[Part 47] Can we move on?
[Part 49] Seems like we're in trouble
[Part 50] The temple
[Part 51] Phoenix
[Part 52] If phoenix helps us
[Part 53] Did they come back?
[Part 54] What do you wish for?
[Part 55] Finally here
[Part 56] Sea's whisper
[Part 57] Make one wish
[Last part] That's what heroes do

[Part 48] First time

3.1K 698 1.6K
By Namelessaa

پلک هاش بالاخره بعد از جدال با بی میلی و سنگینی که تحمل میکرد،از هم باز شدن و سقف اولین چیزی بود که بعد از به هوش اومدن مشاهده کرد.

چندباری پلک زد درحالی که در تلاش بود چرخنده هی مغزش رو به کار بندازه تا مکانی که درش هست رو تشخیص بده.

به بینیش چین داد و وزنش رو وی یه آرنج خالی کرد تا اطراف رو بررسی کنه.

اتاق مربعی شکل با دیوار سنگی که هیچ چیز بجز کمد کهنه و ملافه هایی که بدن کرختش رو استراحت میداد وجود نداشت.

منبع نور پنجره ی بالا سر هری بود که اجازه ی ورود نور مهتاب رو صادر میکرد و شمعی که کنار در چوبی میسوخت هم کمک اندکی به روشن تر شدن اتاق میکرد.

بخاطر میاورد قبل از بیهوش شدن توسط موجودات ترکیبی عجیب گرفتار شده بود اما اینجا شبیه زندان به نظر نمیرسید...پس کجا بود؟

صدای جیر جیر در چوبی رشته ی افکارش رو از هم گسیخت و نگاه هاش رو به فردی که در آستانه ی در ظاهر شد داد.

چهره ی شخص بخاطر نور کم مشخص نبود اما صاحب اندام قطعا یه زن بود و گویا چیزی در دست داشت‌.

-تو به هوش اومد؟

صدای ظریف و شکننده ی دخترونه در کسری ثانیه در مغزش ادراک شد و البته که اون صدا رو میشناخت.

-هی اینکه تویی آهو کوچولو...

با نیش بازی گفت و با کمک دست بدنش رو بالا کشید تا بتونه بنشینه.

دختر وارد اتاق شد و در رو بست. چند قدم که به جلوتر باعث شد تا چهره ی معصومش با کمک نورها خودنمایی کنه. اون چشمان همانند آهو همراه موهای بلند قهوه ای رنگ واقعا فریبنده به نظر میرسید

-اسمم فریا بود هری!

هری درحالی که پشت سرش رو می خاروند پاسخ داد.

-پس منم خوب میشناسی.

فریا پاسخی نداد تنها کنار هری زانو زد و کاسه ای که در دست داشت رو به سمت اون پسر گرفت.

-اینو خورد

هری نگاه های گیج و گمراهش رو بین کاسه ای که مایع سبز رنگی که چند گیاه رو درون خودش جا داده بود و چهره ی فریا چرخوند که اون دختر رو آماه کرد نیاز داره که توضیح بده.

-برای نیش ماهی بود...

ابروهای هری بالا پریدن. اون دختر خبر داشت که ماهی سیاه پای هری رو نیش زده؟این باعث شد تا اون پسر نگاهی به لباس هایی که به تن داشت بندازه تا مطمئن بشه عوض نشدن.

-لباسات رو عوض نکرد

-میکردی هم مشکلی نداشتم

هری با شیطنت گفت و دوباره نگاهش رو به سمت کاسه ای که هنوز در دستان فریا بود برگردوند. بویی از اون مایع به مشام نمیرسید و هری ایده ای نداشت که این باید دارو گیاهی باشه یا چیز دیگه ای.

-نیش ماهی سیاه زیاد قوی نبود...این تو رو خوب کرد

فریا صبورانه توضیح داد تا اعتماد هری رو جلب کنه و اون پسر بالاخره رضایت داد تا کاسه رو از دست فریا بگیره.

قبل از اینکه بخواد محتویات داخل کاسه رو بنوشه،بو کشید ولی بوی گیاه ناآشنا که اندکی هم زننده بود باعث شد به بینیش چین بده...میتونست حدس بزنه طعم تلخ یا تندی داره.

هری کاسه رو پایین آورد و با سوظن به اون دختر که بخاطر ترکیب اعضای چهره اش معصوم به نظر میرسید،چشم دوخت.

-چرا باید بهت اعتماد کنم؟

فریا با ترش رویی نگاهش رو از هری گرفت و چشم غره ای نثارش کرد. بعد از اینکه با کلی دردسر هری رو از دست سربازهای آلفرد نجات داده و مسیری نسبتا طولانی رو بدن بی جون اون پسر و لویی رو وارد این خونه کرده،این پاسخی بود که دریافت میکرد؟

-انتخاب دیگه ای نداشت...من جونت رو نجات داد!

هری نگاه طولانی رو نثار فریا کرد گویا دنبال صداقت در چهره ی اون دختر میگشت و بالاخره بعد از مدتی محتویات داخل کاسه رو سر کشید.

هری بیشتر انتظار طعم تلخ رو می کشید اما تندی و تلخی همزمان مایع باعث شد به سرفه بیفته،چهره اش از سر اکراه مچاله شد و زبونش رو بیرون فرستاد.

-امیدوارم اینبار دیگه تبدیل به هیولام نکنید...اه...قدیمی شده...

فریا چشمانش رو در حدقه چرخوند و کاسه رو از دست اون پسر قدرنشناس قاپید. حداقل میتونست بابت نجات جونش تشکر کنه.

فریا از جا برخاست تا از اتاق خارج بشه اما هنوز چند قدمی بیشتر پیش روی نکرده بود که صدای بم مردونه ی هری مانع شد.

-لویی کجاست؟

نگاه فریا ناخوداگاه به سمت ساعدش،جایی که زخم روی پوستش حک شده بود برگشت و لبهاش رو روی هم فشرد.

-اون مرد...

برای مدتی سکوت در اتاق حکم فرما شد طوری که فریا برای به زبون آوردن باقی جمله اش لب هاش رو از هم باز کرد ولی خنده ی هری که تمسخر آمیز به نظر میرسید از پشت سر مانع شد.

هری برای لحظات اول نمیتونست باور کنه اون پسره ی کله شق اینطوری راحت تنهاش بذاره اما گوشه ای از ذهنش اعتراف میکرد که با دیدن زخم لویی،مقدار خونی که از دست داده بود و چهره ی بی روحش، حدس میزد که اون پسر رو از دست داده ولی با این وجود تمام راه لویی رو به همراه خودش حمل کرده بود چراکه نمیخواست قبول کنه که مسبب مرگش شده.

دنبال کوچیک ترین شانسی میگشت که خودش رو از عذاب وجدانی که قرار بود بعضی از شب ها به سراغش بیاد و مغزش رو کلافه کنه رها کنه اما انگار هیچ راه فراری باقی نمونده بود.

هیچوقت نمیخواست قاتل دوستان و نزدیکانش باشه اما انگار در طول زندگیش مدام با این امتحان به چالش کشیده میشد

از جا برخاست و مسیر خروجی از اتاق رو در پیش گرفت. فریا در سکوت قدم های نامنظم هری رو تماشا کرد.

بعد از باز کردن در،هری با اتاق بزرگ تری که شامل میز و صندلی چوبی در وسط،آشپزخونه ی کوچیکی کنار در خروجی مواجه شد. گویا ساکنان خونه خیلی وقت بود اونجا رو ترک کرده بودن چراکه اون خونه ی کوچیک بی روح تر از چیزی بود که کسی رو در خودش داشته باشه.

مشعلی متصل به دیوار فضای تاریک و خاک خورده ی خونه رو اندکی روشن میکرد و با کمک همون نور هری تونست پیکر لویی که کنار در قرار داشت رو تشخیص بده.

با هر قدم به جلوتر،هری میتونست چهره ی رنگ پریده،پیراهن پر از خون،موهای خیس فندوقی رنگ و جسم بی روحش رو واضح تر تشخیص بده.

این اولین بار بود که چهره ی پر از احساس و سرزندگی لویی انقدر تهی به نظر میرسید.

سر کج شده اش روی شونه اش افتاده،کمرش به دیوار تکیه زده و پاهاش روی کف چوبی زمین دراز شده بودن ولی دریغ از کوچیک ترین حرکت.

هری کنار اون پسر روی زانوهاش نشست و با وجود حقیقتی که هیچ راه فراری ازش پیدا نمیشد،نبض لویی رو گرفت.ضربان نبضی نداشت و نفس نمی کشید،این آخر مسیر اون گربه بود؟

هری باید اعتراف میکرد برای لحظه ای انواع احساسات بد در قلبش جاری شدن و در لحظه ی دیگه بابتش به خودش پوزخندی زد.

هیچکس برای هری باقی نمی موند و حتی لویی هم با تمام عشقی که براش داشت هم از این دایره مستثنا نبود!

این جوری بود که زندگی کار میکرد و هری با این چرخه ی عذاب آور کنار اومده بود. حداقل حالا میتونست بگه تمام تلاشش رو برای نجات لویی انجام داده بود.

تمام حس های بد در قلب هری به پوچی رسیدن و از جا برخاست. باید تنها به کشتی برمیگشت!

-اما شاید من تونست کمک کرد.

صدای فریا از پشت سر باعث شد هری روی پاشنه ی پا به سمت اون دختر بچرخه و تای ابروش رو بالا انداخت.

-منظورت چیه؟

فریا فاصله اش رو با هری کم کرد و پارچه ای که زخمش رو پنهان کرده بود رو باز کرد. هری با گمراهی نگاهی به زخم عمیق روی ساعد اون دختر انداخت. یه زخم چه کمکی میتونست بکنه؟

-خب...ممنون...فهمیدم که توام زخم رو بدنت داری

هری گفت و فریا با کلافگی آهی کشید.

-این زخم عادی نبود!

-ولی عادی به نظر میاد،منم زخمام همین شکلی ان.

-من تونست زخم ها رو شفا داد اما اینو نتونست...بعد از اینکه لویی نجات داد من رو این زخم وجود اومد...این زخم نشون تا وقتی من دینم رو به لویی ادا نکرد خوب نشد

فریا توضیح داد و نگاه های هری به سمتش برگشت. هری با فکر اینکه لویی میتونه دوباره از مرگ به زندگی برگرده،شگفت زده بود،قطعا اون پسر یه انسان بی نهایت خوش شانس بود.

-پس میتونی اونو شفا بدی؟

-باید امتحان کرد...اینطوری زخم دست منم مداوا شد!

➖➖➖

فریا لویی رو به اتاق برد و طی انجام کاری که اسمش رو مداوا میذاشت اجازه ی ورود هری رو به اتاق نداده بود در نتیجه پسر قد بلند بعد از اینکه تلاشش برای پیدا کردن غذا در آشپزخونه به سرانجامی نرسید، روی صندلی نشست.

کار فریا زیاد طولانی نبود و بعد از برگشت از اتاق زخمی روی ساعدش وجود نداشت.این گواه میداد که اون دختر دینش رو ادا کرده و حالا همچیز به لویی بستگی داشت.

-چرا داری به ما کمک میکنی؟توی دردسر نمیفتی؟

هری سوالاتی که در سرش شناور بودن رو هنگامی که فریا روی صندلی مقابلش می نشست به زبون آورد و توجه ی اون دختر رو به خودش جلب کرد.

-من بابت زخمم اینکار رو انجام داد...حالا راحت تر بود

هری تای ابروش رو بالا انداخت و نگاه های شیطنت آمیزش رو نثار اون دختر کرد.

-نگو که جذابیت من تاثیر نداشته

-نداشت!

لب های هری از جواب تند و به سرعت فریا آویزون شد و دست به سینه به صندلیش تکیه زد.

-هیچکس نیست که از من خوشش نیاد...دروغ گفتن رو تمومش کن!

فریا چشم چرخوند و ترجیح داد با سکوت پاسخ اون پسر رو بده و بعد از مدتی هری درحالی که اطراف خونه رو بررسی میکرد دوباره به حرف اومد.

-اینجا خونه ی توعه؟

-خونه ی من و پدر بود

-انگار دیگه اینجا زندگی نمی کنید!

فریا با یادآوری روزی که آلفرد با خشم وارد خونه شد و شمشیر رو در شکم پدرش به جرم اینکه حاضر نبود دخترش رو تبدیل به یکی از زنان پادشاه کنه،فرو برد پلک هاش رو روی هم فشرد.

بعد از مرگ پدرش فریا کسی رو نداشت تا بهش پناه ببره پس به ناچار همراه آلفرد وارد قصر پادشاهی شده بود ولی شبی نبود که اون دختر خودش رو سرزنش نکنه و فکر انتقام رو در سرش پرورش نده.

-نه نکرد

بحث با پاسخ کوتاه فریا خاتمه یافت و باز هم سکوت بین اون دو نفر برقرار شد تا اینبار هم هری با سوالش سکوت رو شکست.

-تو چیزی درباره ی ققنوس پاکی میدونی؟

چشمان فریا از تعجب درشت شدن و نگاه های شوکه اش به سمت اون پسر برگشت. ققنوس معبد که مظهر پاکی شهر محسوب میشد؟هری چی درباره اش میدونست؟

-ققنوس معبد؟

هری شونه هاش رو بالا انداخت. اهمیتی نمیداد اون موجود چه اسمی داره تنها چیزی که میخواست بدونه وجود یا عدم وجود ققنوس هستش. اگه ققنوس معبد تنها افسانه بود،کار هری سخت یا حتی غیرممکن بود.

-اون توی معبد زندانی بود!

صدایی مشابه "هوم" از هری خارج شد و به نقطه ی نامعلومی چشم دوخت تا نقشه ای که از قبل در ذهنش طراحی کرده بود رو تکمیل کنه.

ذهن هری به قدری مشغول بود که متوجه ی گذر زمان نشد و وقتی فریا از جا برخاست نگاه های گنگ اون پسر به سمتش برگشت.

-من باید رفت،صبح برگشت...جایی نرفت.

-نگران نباش عزیزم،منتظرت میمونم!

هری با لحن شیطنت آمیزی گفت و چشمکی هم چاشنی حرفش کرد که موجب شد چشم غره ای از جانب فریا دریافت کنه.

➖➖➖

با غضب گره ی انگشتانش رو دور گردن کلاغی که در دست داشت تنگ تر کرد که صدایی مشابه غار غار از اون کلاغ خارج شد.

-چرا به من نگفت....

بین دندون هاش از حرص غرید و جسم کوچیک کلاغ رو همچو شی ناچیز گوشه ای پرتاب کرد. نگاه های وحشتناک آلفرد به سمت مرد کانگرویی که سرش رو پایین انداخته بود برگشت و دوباره فریاد زد.

-چرا گذاشت فرار کرد؟

-عالیجناب...ما....ما...اونا رو گرفت...اما بانو فریا...خواست رها کرد...

شنیدن اسم فریا باعث شد تمام خشمی که آلفرد سعی در مهارش داشت به یکباره آزاد بشن و مشت قویش رو نثار صورت اون موجود کرد و بدن مرد کانگرویی مقابل پای باقی سربازها افتاد. اگه افرادش از هر اسم دیگه ای استفاده میکردن،حتی نزدیک تر همسر شاه،آلفرد ممکن بود شک کنه اما نمیتونست باور کنه فریا از پس چنین کاری برمیاد.

-سر...سرورم....بانو فریا به من گفت...که خودش به شما خبر رو داد

کلاغ بالاخره به حرف اومد. آلفرد احساس میکرد مغزش ممکنه هر لحظه منفجر بشه. با اینکه میدونست فریا بخاطر پدرش دست به کار احمقانه ای میزنه اما هیچوقت قلبش این رو نپذیرفته بود.

چهره ی معصوم اون دختر از مقابل چشمش میگذشت و حس اینکه تمام افرادش به سخره اش گرفتن بیشتر میشد.شاهی که فریب یه دختر کم سن حرمسرا رو خورده بود،این شایعه قرار بود بین کل افراد شهر پخش بشه.

آلفرد نمیتونست تحمل این بی احترامی و حماقت رو داشته باشه.

-فریا رو برام پیدا کرد

یارا که تمام مدت پشت سایر خدمتکاران سعی در پنهان کردن دستان لرزانش داشت لب هاش رو روی هم فشرد و با احتیاط چند قدمی به سمت عقب برداشت.

باید بدون اینکه توجه کسی رو جلب میکرد دور میشد و فریا رو زودتر از آلفرد پیدا میکرد.

➖➖➖

صدای جیر جیر در باعث شد تا هری که روی صندلی لم داده و پلک هاش روی هم قرار داشتن،چشمانش رو باز کنه و دستانش رو از پشت سرش برداشت.

مشاهده ی اندام نحیف و کوچیک لویی در آستانه ی در لبخندی رو روی لبان هری آورد. باید افکار ساعت ها پیش که درباره ی تنها شدن دوباره اش بود رو پس میگرفت...اون گربه سرسخت تر از چیزی بود که تنهاش بذاره حتی از مرگ برگشته بود تا با عشقش هری رو عذاب بده.

گویا لویی از دیدن هری سوپرایز شده و چشمان درشت شده ی آبی رنگ و ابروهای بالا پریده اش این رو ثابت میکردن.

-ه...هری؟

لویی انتظار نداشت هری رو کنار خودش پیدا کنه. آخرین چیزی که به خاطر میاورد چهره ی گمراه اون پسر و درد و سوزش پهلوش بود.

خیال میکرد توسط هری به دست آب سپرده شده تا بمیره اما حالا واقعا هری کنارش بود؟یعنی جونش رو نجات داده بود؟

تصور اینکه هری تقریبا از همچی گذشته تا جونش رو نجات بده باعث میشد ضربان قلبش در قفسه سینه شدت بگیره و خوشحالی که در بند بند وجودش حس میکرد غیرقابل انکار بود.

تمام آشوب درونش رو با لبخند کوچیکی روی لبهاش نشون داد و برخلاف احساساتش با لحن ساده ای پرسید.

-نمیخوای کمکم کنی؟

بدنش هنوز کمی ضعف داشت اما با این وجود میتونست راه بره و درخواست کمک تنها بهونه ای بود تا هری که هنوز روی صندلی نشسته بود رو به خودش نزدیک کنه.

-حتی از منم سالم تر به نظر میرسی گربه

هری گفت و قدم هاش رو به سمت اون پسر سوق داد. با نزدیک شدن به هری،لویی به طور ناگهانی یقه ی اون پسر رو چسبید و بدنش رو به چهارچوب در کوبید.

چهره ی متعجب هری به سرعت جاش رو با لبخند شیطنت آمیزی عوض کرد ولی قبل از ایننه فرصت حرف زدن داشته باشه لبهای نرم لویی روی لبهاش کوبیده شدن.

هری حتی لحظه ای رو هم در شوک باقی نموند و به سرعت پاسخ بوسه های اون پسر رو داد. به چنین تشکری نیاز داشت،درواقع حتی بیشتر هم میتونست قبول کنه چراکه کلی برای رسوندن لویی به چنین حالی زحمت کشیده بود.

یکی از دستان هری روی گونه و دست دیگه اش پشت گردن پسر کوچیک تر قرار داشت درحالی که دست های لویی دور کمر حلقه شده بودن.

قبل از اینکه هری بخواد بوسه رو عمیق تر کنه لویی سرش رو عقب کشید و موجب ایجاد فاصله بین لبهاشون شد.

از فاصله ی چند اینچی بینشون میتونست چشمان خمار سبز رنگ هری و لبهای بوسیدنی صورتی رنگ نیمه باز بهتر ببینه.

-حتی با اینکه درست نمیدونم چه اتفاقی افتاده...ازت ممنونم

-بایدم باشی!

هری با بی طاقتی گفت قبل از اینکه به موهای فندوقی لویی چنگ بزنه و بار دیگه لبهاشون رو به هم بکوبه. لویی هرگز نمیتونست اون پسر رو پس بزنه،جوری که هری از زبونش استفاده میکرد و تمام دهن لویی رو می چشید،لویی باید اعتراف میکرد حسابی شیفته ی اون بوسه ها شده.

لویی بین بوسه ناله های ضعیفی از سر رضایت انجام میداد و پیراهن هری رو بین دستانش میفشرد. دست هری پشت سرش اجازه ی فرار بهش نمیاد و کمبود اکسیژن که احساس میکرد باعث میشد نتونه به خوبی هری همراهیش کنه.

هری قبل از اینکه سرش رو عقب بکشه لب پایین لویی رو گاز گرفت و بعد سرش رو به چهارچوب در تکیه داد.

لویی روی پنجه ی پا ایستاد تا کمی بدنش رو به سمت پسر قد بلندتر خم کنه و بوسه ی کوچیکی گوشه ی لب هری کاشت که در شکل گیری پوزخندی روی لبهای هری موثر بود.

-همچی رو برام تعریف کن

لویی که نمیتونست بیشتر از این کنجکاوی درونش رو مهار کنه پرسید و هری چشم چرخوند.

-آه گربه...بعد خوش گذرونی

-اینکارم میکنیم ولی اول برام توضیح بده

لویی با کلافگی گفت اما بعد از اتمام جمله اش با دیدن چهره ی هری که شیطنت رو به رخ میکشید،چشمانش از حرفی که زده درشت شد. منظورش چیزی نبود که در مغز هری می چرخید،فقط میخواست سریع تر اون پسر رو به حرف بیاره پس به جمله ی هری انقدری که باید توجه نکرده بود

-خب حداقل حالا یه انگیزه ای دارم

هری با نیش باز گفت و وارد اتاق شد تا کمی دراز بکشه،به هرحال داستان طولانی برای تعریف کردن داشت.

لویی که نمیتونست بوی خونی که از پیراهنش حس میکرد رو نادیده بگیره،اون رو مقابل هری در آورد که باعث شد هری تای ابروش رو بالا بندازه.

-اوه انقدر برای تحریک کردنم عجله نکن

-احمق منحرف!

لویی زیرلب غر زد و کنار هری روی ملافه ها نشست. هری با هیزی نگاهی به پوست سفید اون پسر انداخت و برای لحظاتی ظرافت اون پسر رو تحسین کرد.

لویی که از نگاه های هری کمی معذب شده بود،کمی خودش رو مچاله کرد و با دست ضربه ای به بازوی اون پسر کوبید.

هری روی ملافه ها دراز کشید و سرش رو روی بالشت قرار داد و طولی نکشید که لویی کنارش قرار گرفت.

هری تمام چیزهای که نیاز بود رو برای اون پسر توضیح داد و لویی تمام مدت در سکوت گوش میداد.

-چطوری قراره برگردیم به کشتی؟

هری نیم نگاهی رو نثار اون پسر کرد و دوباره به سقف چشم دوخت. درواقع تنها یه نقشه در سر داشت ولی ترجیح میداد برای فعلا سربه سر اون پسر بذاره چراکه احساس میکرد مدت زیادی فقط در حقش لطف کرده.

-قبل از قهرمان بازیت بهش فکر نکردی؟

اخم های لویی در هم رفت و چهره ی معترضش رو به سمت اون پسر چرخوند.

-منظورت چیه؟این تنها راه بود

-الان برگشتت به کشتی بی فایده اس وقتی هنوز پاکی

-ما الان تو جزیره ایم‌...میتونیم پر ققنوس پاکی رو پیدا کنیم

نگاه هری به سمت لویی برگشت و چشمان سبزش مستقیم به آبی چشمان لویی خیره شد قبل از اینکه پوزخندی روی لبهاش شکل بگیرن.

-چرا انقدر کار رو سخت کنیم وقتی مسیر راحت تری هم وجود داره؟

لویی نگاه گنگی رو تحویل هری داد و چندباری پلک زد. هری گونه هاش رو پر از هوا کرد و بیرون فرستاد قبل از اینکه بشینه،درحالی که به لویی چشم دوخته بود چند ضربه روی پاهاش زد.

-بیا اینجا گربه!

لویی برای لحظاتی مات و مبهوت به هری که پیشنهاد نشستن روی پاش رو داده بود چشم دوخت. این درخواست ناگهانی برای چی بود؟

-اینقدر دلت برام تنگ شده بود؟

اینبار نوبت لویی بود تا سربه سر اون پسر بذاره و هری تای ابروش رو بالا انداخت.

-دلم برای یه چیزای دیگه بیشتر تنگ شده.

زانوهای لویی دوطرف بدن هری قرار گرفت و همونطور که زانوهاش وزنش رو کنترل میکردن مقابل هری قرار گرفت و دستانش رو مقابل سینه اش گره زد.

چهره ی هری مقابل شکم و پهلوهای اون پسر قرار داشت. پوست سفید و فرم ساعت شنی که کمرش رو باریک تر میکرد،هری رو وسوسه میکرد تا بخواد اون بدن رو ببوسه.

-خب حالا که چی؟

لویی پرسید درحالی که سرش رو پایین گرفته بود تا پسر مو بلند رو ببینه و هری سرش رو بالا گرفت.

-حالا باید یه کاری رو انجام بدی.

لویی سوالی تای ابروش رو بالا انداخت هنگامی که لحن هری جدی تر و صدای بمش آروم تر از همیشه بود. چه درخواستی داشت؟

-چی؟

-خودتو بکش روی پایین تنه ام تا تحریک بشم

چشمان لویی از تعجب درشت شدن و از این حجم از بی شرمی هری،خجالت زده شد. چطور انقدر راحت درباره ی این کارا حرف میزد؟

ترجیح داد نگاهش رو از اون پسر بگیره و به نقطه ی نامعلومی چشم دوخت. گوشه ی ذهنش میدونست که بالاخره هری ازش درخواست چنین کارها رو میکنه ولی لویی تقریبا هیچی درباره ی روابط نمیدونست.

خجالت زدگی لویی باعث شد هری بی صدا بخنده قبل از اینکه دو دستانش روی پهلوهای اون پسر قرار بگیرن و لبهاش رو روی شکم اون پسر بکشه.

هری متوجه شد که موهای اون پسر سیخ شدن پس پوزخند زد و زبونش رو روی پوست لویی قرار داد و بوسه های خیسش شروع کرد.

هین کوچیک لویی رو به وضوح شنید گویا پسر کوچیک تر انتظار چنین کاری رو نداشت.

لویی لبهاش رو روی هم فشرد،نمیتونست داغی و حس خوشایندی که در بدنش پیچیده بود رو انکار کنه اگرچه میدونست این کار هری برای تحریک کردنش و در نهایت تسلیم شدن در برابر خواسته اش هست اما لویی نمیتونست عقب بکشه.

دستان لویی ناخودآگاه بین موهای بلند هری لغزیدن و گویا این نوازش های لویی برای اون پسر اجازه ای بود تا پیشروی کنه.

دستان هری روی بدن لویی به حرکت در اومدن گویا قصد داشت اینچ به اینچ اون بدن رو لمس کنه درحالی که بوسه هاش جای خودشون رو با گاز گرفتن و مکیدن اون پوست عوض میکردن و این صدای نفس نفس های لویی رو بلندتر کرده بود.

انگشت شست هری روی نیپل لویی قرار گرفت که باعث شد لویی به سرشونه های هری چنگ بزنه و هنگامی که هری نیپل لویی رو با انگشتش ماساژ داد لویی نتونست جلوی آه تقریبا بلندش رو نگه داره.

تا به حال هیچوقت هیچکس برای لویی چنین کاری رو انجام نداده و تا این حد بدن اون پسر لمس نشده بود. نمیتونست جلوی حس خوشایندی که در بدنش داشت،ضربان بلند قلبش،گرمی بدنش و چیزی که بین پاهاش حس میکرد رو بگیره. باید اعتراف میکرد در کنارش کمی هم خجالت زده بود.

پاهاش سست شدن و وزنش روی پاهای هری افتاد. برخورد پایین تنه هاشون با هم باعث شد هری پوزخندی از سر رضایت بزنه.

-انجامش بده گربه!

هری گفت قبل از اینکه یکی از دستانش پشت گردن لویی قرار بگیره و بوسه هاش رو به سمت گردن اون پسر انتقال بده.

لویی به آرومی خودش رو روی پایین تنه ی هری کشید که باعث شد هری ناله ی ضعیفی کنه. صدای بم هری نزدیک گوش لویی باعث شد لب پایینش رو گاز بگیره.

لویی ناشیانه خودش رو روی پایین تنه ی هری میکشید و سرشونه های اون پسر رو در دستانش میفشرد. میتونست سفت شدن خودش رو هم حس کنه‌. ناله های کوچیک و ضعیفش که سعی در خفه کردنشون داشت هری رو تحریک میکرد.

هری سرش رو بالا گرفت و چشمانش خمارش به صورت اون پسر زل زد. میتونست حدس بزنه چقدر خجالت زده اس!

-نگاه کن...چطوری برام خجالت زده...شدی!

هری پیروزمندانه گفت و برای لحظاتی لویی میخواست کارش رو متوقف کنه ولی در عوض سریع تر خودش رو روی هری کشید که باعث شد پسر مو بلند سرش رو بالا گرفته و ناله کنه.

هری که نمیتونست بیشتر از این خودش و چیزی که بین پاهاش بود رو کنترل کنه با حرکت ناگهانی بدن پسر کوچیک تر رو به زمین کوبید.

برخورد شدید سر لویی به بالشت نه چندان نرم باعث شد ناله ای کنه. دو دستش توسط هری بین ملافه ها و دستان قوی خودش پین شد و اندام بزرگ هری روش خیمه زد.

چشمان سبز اون پسر پر از شهوت بود،اخم ریزی بین ابروهاش نشسته و موهای بلندش از کنار صورتش به سمت پایین آویزون بودن،لویی حتی میتونست برآمدگی پنهان شده پشت شلوار هری رو ببینه. واقعا اون پسر رو برای این کار تشویق کرده بود!

-بهتره تا جایی که میتونی برام ناله کنی گربه

لویی آشکارا نفس نفس میزد تا اکسیژن رو به ریه هاش برسونه اما صدای هری که حتی بم تر به نظر میرسید،اکسیژن فضا رو میگرفت.

هری کمر صاف کرد و درحالی که دکمه های پیراهنش رو باز میکرد چشمانش روی لویی ثابت مونده بود.

لویی با لبهای نیمه باز به منظره ی مقابلش زل زده بود. انگشتان بلند همراه انگشتر با دکمه ها درگیر بودن و اندام عضلانی اون پسر از پشت پارچه ها خودنمایی میکرد.

قلب لویی در سینه در بلندترین حالت میکوبید، دستانش کنار بدنش بدون اینکه بدونن چه کاری باید انجام بدن رها شده بودن و چشمان آبیش یه لحظه هم از هری برداشته نمیشدن.

هری پیراهنش رو گوشه ای پرتاب کرد و دستانش به سمت شلوار لویی پیشروی کردن.

لمس های هری روی پاهاش باعث شدن تا لویی با دو دست چهره اش رو پنهان کنه.

-هری....

میدونست که بالاخره این اتفاق رخ میده با این وجود هیچکس تا به حال لویی رو بدون لباس و کاملا عریان ندیده بود.

-گربه خجالت میکشه؟

-خفه شو!

لویی نالید و هری بی صدا خندید. با کمک دست هری لویی کمرش رو کمی بالا گرفت و برخلاف حس خجالت اجازه داد تا اون پسر شلوارش رو در بیاره.

هری پاهای لویی رو روی سرشونه هاش انداخت و بدن اون پسر رو به خودش نزدیک تر کرد.

-دستتو بردار گربه...میخوام ببینمت

لویی برخلاف میلش دستانش رو به سمت موهاش سوق داد اما سرش رو به سمت دیگه ای چرخوند تا تماس چشمی با هری نداشته باشه. اون پسر عوضی همین حالا هم به اندازه کافی حالش رو بهم ریخته بود.

هری ابتدا زبونش رو روی رون پای اون پسر قرار داد و بعد لبهاش روی پوست لویی نشستن که باعث شد لویی پلک هاش رو روی هم فشار بده و ناله از بین لبهاش فرار کنه.

لویی با وجود بدن عریانش در گرما میسوخت و هر بوسه ی خیس هری روی رون پاش حالش رو بدتر هم میکرد.

هری همونطور که نگاش رو از صورت لویی نمیگرفت بوسه هاش رو از پایی به پای دیگه ی لویی منتقل کرد.

هنگامی که هری رون پای لویی رو مکید لویی نفس بلندی کشید و کمی کمرش رو بالا تر فرستاد.

هری اینکه لویی در مقابل هرکارش واکنش نشون میداد رو دوست داشت.

هری پاهای لویی رو روی زمین برگردوند و به سمت بالا برگشت،لویی بالاخره نگاهش رو به سمت اون پسر چرخوند و انگشت سبابه و وسط هری روی لبهاش قرار گرفت.

لویی که نمیدونست باید چه کاری انجام بده تنها به هری چشم دوخت تا بالاخره صدای بم هری فضا رو در بر گرفت.

-برام خیسشون کن گربه

لویی نگاهی نسبتا طولانی به اون پسر انداخت قبل ز اینکه زبونش رو روی انگشتان هری بکشه. هری انگشت سبابه اش رو وارد دهن اون پسر کرد.

لب های لویی دور انگشت هری قفل شدن و این حرکت موجب شد هری گوشه ی لب پایینش رو گاز بگیره. لویی خودش خبر نداشت اما به راحتی هری رو درگیر خودش کرده بود.

هری انگشت وسطش رو هم وارد دهن لویی کرد و پسر کوچیک تر درحالی که چشم ازش برنمیداشت انگشت های هری رو با زبون خیس میکرد. این هری رو حتی سفت تر هم میکرد.

هری انگشتانش رو از دهن لویی خارج شدن و لبهاش رو جایگزین کرد. بوسه های نامنظم و جدال زبون های اون دو پسر سکوت اتاق رو میشکست.

برخورد انگشت هری به سوراخ لویی باعث شد کمر لویی بالا بپره و بوسه رو قطع کرد.

-هری....این..‌.

-هیش،انقدر نترس

هری گفت قبل از اینکه انگشت سبابه اش رو وارد سوراخ لویی کنه.

دست لویی روی دهنش قرار گرفت تا صدای بلندی که قرار بود از بین لبهاش خارج بشه رو خفه کنه و پلک هاش رو روی هم فشرد.

هری انگشتش رو داخل سوراخ تنگ اون پسر تکون داد و برخورد سردی انگشترش به سوراخ لویی موجب شد اون پسر نفسش رو در سینه حبس کنه.

درد خفیفی رو حس میکرد ولی نمیتونست انکار کنه لذتی که در بدنش میجوشه بیشتر از چیزی هست که بخواد دست بکشه.

هری با دست دیگه اش،دست لویی رو گرفت و از روی لبهاش کنار زد قبل از اینکه انگشت دومش رو وارد اون پسر کنه‌.

ناله ی اون صدای نازک پایین تنه ی هری رو بی قرار تر کرد و لویی سرش رو روی بالشت فشرد.

هری خم شد و گردن اون پسر رو بوسید و چند مارک روی گردنش گذاشت درحالی که انگشتانش داخل اون پسر حرکت میکردن. طبق حدسش لویی بلند بود و نمیتونست جلوی ناله هاش رو بگیره. حتی چندباری هم اسم هری رو بین ناله هاش به زبون آورده بود.

هری که احساس میکرد ممکنه پایین تنه اش از درد منفجر بشه انگشتانش رو بیرون کشید و به جون شلوارش افتاد.

بدن لویی همین حالا هم سست بود و جز نگاه کردن به هری،کار دیگه ای نمیتونست انجام بده. فقط میخواست دردی که پایین تنه اش حس میکرد آروم بگیره و گرمای بدنش کمتر بشه.

هری به دیک بی قرارش هندجاب کوچیکی داد قبل از اینکه دوباره روی لویی خیمه بزنه.

لویی پلک هاش رو روی هم فشرد نتونست جلوی صدای بلندش رو بگیره وقتی هری بدون مقدمه واردش شد.

دستانش طوری کمر هری رو چنگ زد که باعث شد پسر چشم سبز هیسی بکشه.

-توی عوضی...

لویی درحالی که جوشش اشک رو در چشمش بخاطر درد حس میکرد گفت و هری پوزخندی زد.

-آه...تو خیلی تنگی گربه

هری گفت و اولین ضربه ای که داخل لویی زد باعث شد نفس اون پسر توی سینه حبس بشه. دیوارهای تنگ لویی باعث شد تا هری دوباره آه بکشه. حس میکرد خیلی وقت بود یکی به این خوبی رو نداشته.

ضربه ی بعدی باعث شد ناله ی بلندی از جانب لویی فضا رو در بر بگیره. دردش هنوز خنثی نشده بود تا لذتش رو حس کنه.

باز هم کمر هری رو چنگ زد،میتونست زخم های اون پسر رو حس کنه ولی اهمیتی نمیداد اگه جای چنگ هاش به اون زخما اضافه بشن.

ضربات هری محکم و پی در پی آغاز شد. لویی نمیتونست جلوی ناله هاش که هر از چندگاهی شبیه زجه جلوه میکرد رو بگیره و صورتش رو در گودی گردن هری پنهان کرد.

این درد و لذتی که بدنش رو فرا گرفته بود درست شبیه سوختن بهشت در جهنم بود و هری درست مثل شیطان بی رحم قد کشیده بود.

-هیچکس قرار نیست به خوبی من برات انجامش بده گربه

هری بین ضرباتش گفت و ناله ی مردونه اش پشت این جمله باعث شد لذتی در شکم لویی به جوشش در بیاد.

پاهای لویی دور کمر هری حلقه شدن و اون پسر رو عمیق تر در خودش حس کرد.

صدای ضربات سخت هری به باسن لویی و ناله های بم و نازک که در هم آمیخته شده بود فضا رو پر کرده بود و لذت و شهوت چیزهایی بودن که در هوا جریان داشتن.

لبهای هری دوباره رو روی لبهای لویی قرار گرفت و همونطور که داخل اون پسر ضربه میزد لبش رو مکید.

بوسه های خیس هری روی چونه،گردن و سینه های لویی پیشروی کرد و اون پسر نمیخواست هری رو متوقف کنه.

تا به حال چنین لذتی رو تجربه نکرده بود و حس میکرد توسط هری به بهشت فرستاده میشه

چند ضربه و هندجاب کوچیکی کافی بود که لویی بین دستان هری بیاد و ناله ی بلند و لرزونش فضا رو در بر گرفت‌.

لویی میتونست احساس خوبی که بعد از تخلیه شدنش داشت رو حس کنه. خسته،سبک و آروم بود

هری چند ضربه ی دیگه زد قبل از اینکه خودش رو بیرون بکشه و تخیله کنه.

سکوت ایجاد شده با نفس های سنگین لویی و هری میشکست. بدن هری کنار لویی افتاد،حالا بعد مدت ها بدنش به رضایتی که باید رسیده بود.

➖➖➖
هی گایز👐

بابت تاخیر متاسفم ولی خب این پارت یکم جبرانش کرد😂

درواقع دستم خیلی به نوشتن نمیره نمیدونم چم شده حتی از این پارتم راضی نیستم همچین...

بهم انرژی بفرستید بتونم ادامه بدم

عال د لاو💚💙

Continue Reading

You'll Also Like

9.5K 1K 39
"آدم برفی" (محسن تنابنده و احمد مهران فر در کنارهم💜) ماجراهایی که برای محسن و احمد پیش میاد همراه چاشنی طنز نقی و ارسطو و ازهمه مهم تر --💜"نَرَسطو"...
134K 21.5K 61
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
True heir By Via

Fanfiction

32K 7.9K 47
TRUE HEIR وارث حقیقی 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑩𝒂𝒆𝒌_𝑯𝒖𝒏𝑯𝒂𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: angst / romance / mystery / smut / rough سال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشو...
15.1K 3.5K 23
➷couple: jaeyong, johnten ➷genre: romance , slice of life ➷summary: اون همیشه مجبور بود تظاهر کنه چیزی جز هیونگ نیست ولی... به خودش که نمیتونست درو...