Sea's whisper [L.S | Z.M]

By Namelessaa

187K 43.7K 72.1K

«بهش میگن زمزمه ی دریا و اون بزرگ ترین رازی که دریا توی خودش قایم کرده.» More

[Introduction & Playlist]
[Part 1] Heard the news?
[Part 2] Run
[Part 3] Into the forest
[Part 4] That ship
[Part 5] Help me,help you
[Part 6] Escape
[Part 7] Demeter
[Part 8] You gonna love this
[Part 9] Injustice
[Part 10] Where is he?
[Part 11] Hard to believe
[Part 12] They back
[Part 13] Looking for lions
[Part 14] Don't call me that
[Part 15] Get ready
[Part 16] Women of sea
[Part 17] Is this end or just a start?
[Part 18] Past effects on us
[Part 19] The enchanting island
[Part 20] Here
[Part 21] Angel lies
[Part 22] You drive me insane
[Part 23] They're not even human
[Part 24] She is Lilith
[Part 25] All of us should be together
[Part 26] Don't play with me
[Part 27] We need to talk
[Part 28] Grey creature
[Part 29] It can't end like that
[Part 30] I'm sorry buddy
[Part 31] Something is wrong with him
[Part 32] He's turning to something strange
[Part 33] Evil is here
[Part 34] His best secret
[Part 35] Rise of the Devil
[Part 36] Ardat-Lili
[Part 37] Angel seems stronger
[Part 38] Just a little peace?
[Part 39] I want more
[Part 40] What happened to the world?
[Part 41] It seems nothing but there's something
[Part 42] We are not alone here
[Part 43] Will new plan work?
[Part 44] Don't let them escape
[Part 46] This pain is too much
[Part 47] Can we move on?
[Part 48] First time
[Part 49] Seems like we're in trouble
[Part 50] The temple
[Part 51] Phoenix
[Part 52] If phoenix helps us
[Part 53] Did they come back?
[Part 54] What do you wish for?
[Part 55] Finally here
[Part 56] Sea's whisper
[Part 57] Make one wish
[Last part] That's what heroes do

[Part 45] Remove the angel

2.4K 679 2.3K
By Namelessaa

Listen to Let me down slowly by Alec Benjamin

این آهنگ شاید یکم لیریکسش همخونی نداشته باشه ولی یه وایب سد و ریتم خاصی برای من داره که باهاش پارت رو نوشتم

➖➖➖

-فقط اجازه بده یکم نفس بکشیم!

هری درحالی که اعتراضش رو به زبون می آورد،یه دستش رو بالا آورد گویا قصد اجازه گرفتن از لیلیث رو داشته باشه و نفس عمیقی کشید تا ثابت کنه که به تنفس نیاز دارن.

محض رضای خدا،هری بیشتر از همه دویده و خستگی هنوز بدنش رو ترک نکرده بود.

-منو سرزنش نکن هری...پر ققنوس پاکی...شما حتی نتونستید بهش نزدیک بشید.

لیلیث با لحن تمسخر آمیزی گفت. اگرچه اعضای کشتی از سخت ترین مخلوقات خدا به نظر میرسیدن با این حال لیلیث به خوبی میدونست که این مرحله،به اندازه ی قبلی ها ساده نیست.

انگشتان کشیده که ناخون های بلند سیاه رنگی رو داشت طوری روی نرده های کشتی کشیده شد که انگار اون زن قصد نوازش کردن اونا رو داره و قدمی به جلو برداشت.

نایل با یکی از دستانش نرده ها رو چنگ زد و بهش تکیه داد. احساس میکرد خونریزی باعث میشد چشمانش سیاهی بره و به تکیه گاه نیاز داشت.

-کتاب گفته بود اون پر برای چیه؟

لیلیث پرسید و انگشت سبابه اش روی لب هایی که به سردی و رنگ پریدگی لبان میت بودن گذاشت تا متفکر به نظر برسه اما درواقع این یه پرسش انکاری بود...لیلیث همین حالا پاسخ رو میدونست!

-ضمانت فرشته...

سم زیر لب پاسخ داد و قهقهه های رعب انگیز لیلیث قلمرو تیره و تارش رو در بر گرفت. نانا دست زین رو چنگ زد،این هیچوقت براش عادی نمیشد!

-خودشه سامانتا...ضامنت فرشته و شما حالا دست خالی هستید...مرحله ی بعد موجود پاکی رو بدون اون پر راه نمیده

لیلیث توضیح داد انگار این جذاب ترین داستان برای بازگو شدن بود.

پاکی؟لویی لبهاش رو روی هم فشرد. میدونست این قضیه بهش مربوط میشه با این وجود صدای مرددش برای پرسیدن سوالی رها شد.

-م...منظورت...چیه؟

لیلیث مثل همیشه با اقدار در عین حال ظرافت قدم برمیداشت و مار سفید رنگ بی قرارش رو نوازش میکرد گویا اهلی ترین حیوون خونگی رو داره.

-ساده اس...پاک ترین موجود باید برای رسیدن به مرحله ی بعد حذف بشه.

لیلیث گفت و بندگان خداوند رو در سکوت که با بهت همراه بود تنها گذاشت و هنگامی که چند نگاه هم به سمت لویی چرخید پوزخندی زد.

-و اگه نشه؟

نایل با حرص پرسید. لویی کسی بود که آردت لیلی رو نابود کرده و منظور اون زن به احتمال خیلی زیاد لویی بود و نایل نمیتونست حتی بهش فکر کنه.

-شما نه میتونید ادامه بدید و نه برگردید.

لیلیث با لحن ساده ای گفت و دو دستش رو روی نرده های کشتی گذاشت قبل از اینکه پشتش رو به اون استراحت بده.

لویی سنگین نگاه هایی رو روی خودش حس میکرد. کسی بود که آردت لیلی رو نابود ساخته و حالا لقب پاکی رو همراه خودش به یدک میکشید.باید از کشتی حذف میشد؟این بدین معنا بود که....

لویی سرش رو پایین انداخت و پلک هاش رو روی هم فشرد. وحشت مثل موجودی گرسنه به قلبش یورش برد و برای لحظات نفس کشیدن رو براش سخت کرد.

-عالیه...ما از پس خودمون برمیاییم

نایل از بین دندون هاش که بخاطر حرص و درد چفت شده بودن غرید که بجای لیلیث،اعتراض اسکای پاسخش بود.

-منظورت چیه؟ما نمیتونیم همینجا بمونیم و آخرم از گرسنگی گوشت همو بخوریم

مغز لویی در لحظه توانایی تصمیم گیری نداشت ولی به خوبی میدونست حق با اسکای هست. تا کی قرار بود توی کشتی بمونن؟بزودی آذوقه و شمع تموم میشد و در آخر خوی حیوانی که درون هر انسانی نهفته بود بیدار میشد!

ولی اگه لویی خودش رو حذف میکرد،اونا میتونستن به زمزمه ی دریا نزدیک تر بشن...اون پسر هیچوقت به قربانی کردن خودش فکر نکرده و حالا از استرس و فشاری که تحمل میکرد دستانش یخ زده بودن.

-افراد خودمونو بکشیم؟این چیزی هست که داری ازش حرف میزنی؟

نایل با خشم سر اسکای فریاد زد. نمیدونست لویی رو از دست بده،اون دیگه براش قوی نبود!

لیلیث با نیشخندی در سکوت به خدمه خیره شد. حتی نیازی نبود که دخالت کنه؛این کار اشرف مخلوقات بود،هیچوقت نمیتونستن کاملا هم نظر باشن.

-اگه یکی خودش رو قربانی کنه بهتر از این نیست که همه بمیرن؟ما خانواده داریم باید بهشون برگردیم

اسکای در پاسخ نایل به بلندی فریاد زد. مادر مریض و خواهر مجردی داشت که باید بهشون برمیگشت،نه تنها اون مرد بلکه خوزه،لوکاس و سباستین هم خانواده داشتن و همه برای بهتر کردن زندگی عزیزانشون اونجا بودن نه مردن درحالی که نیم بیشتری از مسیر رو به سختی طی کرده بودن.

افراد زیادی بابت زمزمه ی دریا و ادامه ی این مسیر از دست رفته بودن و لویی هم میتونست جزئی از همون دسته باشه...این نظریه ی اسکای بود و شرط میبست بیشتر خدمه هم ته قلبشون چنین نظری رو دارن.

-خفه شو عوضی...

نایل با خشم فریاد کشید و صداش بم و خشدار تر از همیشه به نظر میرسید. دستش نرده رو رها کرد تا به سمت اسکای هجوم ببره که سم با گرفتن بازو و عقب کشیدنش مانع شد.

-باید راه دیگه ای هم باشه!

هری سکوت رو شکست و توجه لیلیث رو به خودش خرید.

-اوه میتونست باشه...اگه شما تو قلمرو خدا بودید...متاسفانه ما شیاطین انقدر مهربون بازی نمیکنیم

نمایش به راه افتاده لیلیث رو کاملا سرگرم خودش کرده بود. افراد کشتی به قدری گیج و درمانده بودن که توانایی فکر کردن رو هم نداشتن.

قلب لویی در بالاترین درجه می تپید و دستانش به سردی هوای آخرین فصل سال بود. باید قبول میکرد که از مردن هراس داشت با این وجود زندگی چندین نفر یا حتی چندین خانواده بهش وابسته بود.

نمیتونست خودخواه باشه و با ایستادن،شاهد مرگ همه کسانی که براش عزیز بودن باشه. حداقل اگه الان خودش رو فدا میکرد،هرگز از دست رفتن نایل،زین و هری رو نمی دید...حداقل اگه الان می رفت،دیمیتری و خانواده اش در درگاه بهشت منتظرش بودن و دیگه قرار نبود بابت خودخواهی سرزنش بشه...لویی تمام تلاشش رو میکرد قلب بی قرارش تسکین بده.

قلبی که از دونستن اینکه آخرین ضربات رو در قفسه سینه ی اون پسر میکوبه،به وحشت افتاده بود.

بالاخره سکوتی که داشت به سمت طولانی شدن میرفت با صدای ضعیف لویی شکسته شد.

-م...من...انجامش میدم!

پوزخندی روی لبهای لیلیث شکل گرفت. این قابل پیشبینی ترین حرکت از جانب اون پسر بود و لیلیث قرار نبود این بازی رو متوقف کنه.

-نه اینکار رو نمیکنی!

نایل برای اولین بار به قدری بلند سر لویی فریاد زد که احتمال می رفت حنجره اش آسیب ببینه ولی لویی توی شرایطی نبود که دلخور بشه.

اگه خودش رو فدا میکرد احتمال اینکه بقیه به زمزمه ی دریا برسن خیلی بیشتر بود. هیچوقت نمیتونست با عذاب اینکه همه بخاطرش از دست برن زندگی کنه مخصوصا وقتی خانواده های چشم انتظار داشتن.

لویی تجربه ی کنار اومدن با مرگ دیمیتری رو داشت پس میدونست که دوستانش هم بعد از مدتی میتونن باهاش کنار بیان...در آخر،امیدوار بود که اینطور باشه!

یا حداقل در اوج امیدواری ممکن بود آرزو شخصی برگشتش باشه؟

-زود باش بگو راه دیگه ایم هست،ما انجامش میدیم...هرچی باشه!

اینبار زین با استیصال خطاب لیلیث گفت. نمیتونست به حذف شدن لویی فکر کنه،نمیتونست اون پسر رو از دست بده...چه بلایی داشت سر گروه کوچیکشون می اومد؟

پرده ی اشک دیده اش رو تار کرد اما قبل از اینکه بتونه به سمت لیلیث حرکت کنه دستان قوی لیام دورش حلقه شدن تا مانع بشن.

لیام نمیتونست ریسک اینکه پسرش حتی به اون موجود نزدیک هم بشه رو بپذیره.

-میتونی اونجا وایستی...

لیلیث بی توجه به حرف زین،خطاب لویی گفت و با دست به قسمت پشتی کشتی،جایی نزدیک نرده ها اشاره کرد.

پاهای سست لویی برای قدم برداشتن روی زمین کشیده شد. قلبش به بلندی یه طبل می تپید و لویی حس میکرد که صداش به گوش تک تک خدمه رسیده.

یعنی قرار بود همه چیز اینطوری به پایان برسه؟لویی حتی فرصت نکرده بود با نایل و زین وقت بیشتری بگذرونه...نتونسته بود به نایل یادآوری کنه که اتفاقات هرگز تقصیرش نبوده یا برای زین آرزوی خوشحالی در رابطه اش با لیام رو داشته باشه.

لویی حتی نتونسته بود به هری بگه چقدر توی این سفر وابسته اش شده و حالا داشت اون پسر رو تنها میذاشت؟

-خدا لعنتت کنه لویی...اینکار رو نکن پسرک احمق!

نایل فریاد زد،بدن ضعیفش بین دستان سم و سباستین فقط تکون میخورد اما پیشرویی نمیکرد. پاهاش به لویی نمیرسیدن و کلماتش هیچ تاثیری نداشتن...نایل برای نجات پسری که شبیه به برادر کوچیک ترش بود تبدیل به موجودی بی مصرف شده بود.

محض رضای خدا نایل دیگه انقدر قوی نبود که با مرگ لویی هم کنار بیاد و قلبش هنوز از مقصر دونستن خودش بخاطر مرگ دیمیتری و تمام اتفاقات گذر نکرده و حالا لویی داشت چیکار میکرد؟اصلا گوشه ی ذهنش به نایل فکر کرده بود؟

-من میتونم بجاش اینکار رو انجام بدم...قسم میخورم انجامش میدم

زین که در آغوش لیام گیر کرده بود با بیچارگی التماس کرد و اولین قطرات اشک گونه های داغش رو تر کردن. حاضر بود زندگیش خاتمه پیدا کنه تا فقط بیشتر از این شاهد اتفاقات دردناک نباشه

حالا اندام لویی در قسمت پشتی کشتی نزدیک پرتگاه ایستاده و نگاهش به سمت افراد کشتی بود درحالی که بغض سنگینی رو در گلوش حمل میکرد.

نمیتونست حتی به نایل و زین نگاه بکنه چراکه قلبش برای دیدن اونا در شرایطی مثل این بی نهایت ضعیف بود پس بین افراد کشتی چشمان آبیش،پسر بلند قامت چشم سبز رو پیدا کرد.

در سکوت ایستاده بود. قدمی برنمیداشت،عکس العملی نشون نمیداد و حرفی نمیزد...ایستاده بود و تنها به لویی خیره شده بود. لویی حتی نمیتونست حدس بزنه چشمای سبزش چی میگن؛اصلا ناراحت بود؟

لیلیث قدم زدن رو از سر گرفت.میتونست این بازی رو حتی جذاب تر هم بکنه...هرچقدر درد بیشتری به انسان ها منتقل میشد،لذت بیشتری دریافت میکرد.

اینبار حتی لذت بخش تر هم بود چراکه داشت به نحوی انتقام آردت لیلی رو می گرفت.

لیلیث پشت سر هری ایستاد و تفاوت قدی فاحش اون دو،بار دیگه عظمت اون زن رو به رخ کشید.

اگه صحنه ی ایستادن لیلیث پشت سر اون پسر میتونست اثر هنری باشه،قطعا شیطانی بود که طفل خداوند رو از رحمت دور کرده تا در چنگال در تاریکی حبس کنه...شیطانی که عزیز ترین دارای خداوند رو ربوده بود!

دست لیلیث خنجر هری رو بیرون کشید اما اون پسر حتی از جاش هم تکون نخورد و نگاهش رو از لویی نگرفت،تنها نفس عمیقی کشید که موجب شد بوی کهنگی و نا بدن لیلیث به مغز و استخونش رسوخ کنه.

-میخوام تو برامون انجامش بدی.

لیلیث گفت قبل از اینکه خنجر رو در دست هری بذاره. موهای بدن هری سیخ و تعجب در چهره اش هویدا شد. اون زن داشت ازش میخواست لویی رو بکشه؟

تمام نگاه ها روی هری قرار گرفت و نگاه هری هنوز روی لویی که با چشمانی که از اشک برق میزد،ثابت مونده بود. نمیتونست چنین کاری رو انجام بده.

شاید هیچوقت حس متقابل به لویی نداشت با این حال هرگز نمیتونست بهش صدمه بزنه،اونا مسیر زیادی رو همراه هم بودن...جون هم رو نجات داده،با هم خندیده،وقت گذرونده و حتی عشق بازی کرده بودن.

شاید هری میتونست با مرگ لویی کنار بیاد ولی نمیتونست با دستای خودش جون اون پسر رو بگیره.

-همچین کاری رو انجام نمیدم

با لحن محکمی گفت و حلقه ی انگشتانش دور خنجر شل شدن تا اونو زمین بندازه ولی اون شی روی زمین فرود نیومد گویا به دستان هری چسبیده بود.

هری با کلافگی به خنجری که گویا به دستش دوخته شده بود چشم دوخت و آرواره هاش رو روی هم فشرد. این دیگه چه کوفتی بود؟

-تو انتخاب شدی!

لیلیث گفت قبل از اینکه بدن هری رو به سمت لویی هل بده و حالا هری مقابل لویی ایستاده بود.

-اینکار رو باهاش نکن...لطفا!

زین از بین هقهقهه هاش گفت و برای رهایی از دست لیام تقلا کرد ولی اون پسر اجازه اش رو نداد.

لیام بابت اینکه میدونست حذف شدن لویی ممکن بهترین راه ممکن در چنین شرایطی باشه از خودش متنفر بود.

اخم های هری در هم کشیده شدن و همزمان اولین قطره ی اشک از گونه ی لویی پایین چکید. هری ایستاده بود تا جون پسری رو بگیره که در آخرین مکالمه گفته بود دوستش داره و میخوادش!

هری صداقت رو در کلمات لویی پیدا کرده بود که تا به حال از هیچکس دیگه نشنیده بود اما حالا در قالب شیطانی بود که باید جون فرشته رو می گرفت.

خنجر رو در دستش طوری فشرد که گویا با این کار موفق به محو کردنش میشد.

-نمیخوام اینکار رو بکنم!

هری با صدای ضعیفی اعتراف کرد همونطور که چشمانش رو از لویی برنمیداشت. محض رضای خدا،هری نمیتونست دوستان خودش رو بکشه!

مردمک های چشمان لویی در تاریکی می لرزید درست مثل دستان رنگ پریده و بی حسش...هری میتونست بفهمه اون پسر چقدر وحشت زده اس با این حال سعی در پنهان کردنش داشت.

-هری...

لویی فین فین کرد قبل از اینکه یکی از دستان لرزونش رو روی گونه ی پسر قد بلند تر قرار بگیره و پلکان هری برای لحظاتی روی هم افتادن.

بدن لویی به اندازه ی دست میت سرد و یخ زده بودن و از گرمای حیات هری تغذیه میکرد. گرمایی که لویی میخواست همین حالا درش فرو بره تا ترس هاش توسط اون گرما بلعیده بشه و تا ابد قایمش کنه....ای کاش هری بغلش میکرد!

-اشکالی نداره

لویی برخلاف تمام احساسات و افکارش این جمله رو ادا کرد. چشمان سبز هری که حالا تاریک تر از همیشه به تیله های آبی بارونی لویی خیره شد.

لویی هنوز هم نمیتونست احساسات هری رو حتی از چشمانش بخونه ولی میدونست اون ترکیب چهره برای هری سرخوش همیشگی نیست.

قرار بود خودش رو بابت این اتفاقات سرزنش کنه؟لویی اینو نمیخواست!

-حداقل تو برام انجامش دادی!

لویی با صدای ضعیفی دلگرمی داد و ماهیچه های صورتش برای شکل دادن لبخندی روی لبهاش تلاش کردن.

حداقل هری اونو به جهان دیگه بدرقه میکرد...شاید خون لویی روی دستش نشونه ای باقی میموند تا دوباره همدیگه رو پیدا کنن.

شاید با این کار هری محکوم میشد در زندگی دیگه برای همیشه متعلق به لویی باشه!

هری نمیتونست کلمات رو کنار هم بچینه و این کاملا جدید بود. تا به حال در چنین اوضاعی گرفتار نشده بود...راه فرار از کاری که نمیخواست رو نداشت.شاید برای اولین بار برای انجام کاری انقدر که باید شجاع نبود.

نگاهی به پشت سر لویی انداخت و پی برد که فاصله ی چندانی از جزیره ای که داشت در آتش میسوخت نداشتن و دوباره به لویی چشم دوخت درحالی که خنجر رو نزدیک ران پای اون پسر میبرد.

لویی با احساس حرکت دست هری،با دو دست یخ زده اش صورت هری رو قاب کرد و قطرات اشک بیشتری روی گونه هاش سر خوردن.

حتی اشک هاش هم داغ تر از بدنش به نظر میرسیدن...لویی داشت در ترس و استرس منجمد میشد و هری تبدیل به تنها منبع گرما برای بدن لرزونش به نظر میرسید...گرمایی که در نزدیک ترین فاصله،دست نیافتنی ترین چیز برای لویی بود...حداقل یه بغل برای خداحافظی؟

-ه...هری...قبل از اینکه اینکار رو بکنی...بهم یه دروغ بگو!

لویی با ییچارگی کلماتش رو کنار هم چید و متوجه ی گمراهی توی چهره ی هری شد. لویی میخواست آخرین گرما رو به دست بیاره...دروغی که اندکی کار رو براش راحت کنه.

-دروغ؟لویی چی بگم؟

صدای بم هری در حد نجوا بود و اون صدا عمیق تر از همیشه به نظر میرسید.

-بهم بگو...دوستم داری...

لویی نتونست جلوی اون مایع بی رنگ لجوج که از چشمانش که پشت سر این جمله سرازیر شدن رو بگیره...این آخرین بار بود پس چه اشکالی داشت که غرورش می شکست؟

پوزخندی روی لبهای لیلیث شکل گرفت. انسان ها بی شک موجودات احمقی بودن که سر ریز از احساسات میشدن عقلشون رو از دست میدادن و خیلی از چیزها رو نادیده می گرفتن.

-اوه دیگه داره حوصلم سر میره.

لیلیث با بیحالی گفت و چشم چرخوند. این نمایش تراژدی همراه با تقلا های نایل،اشک های زین و تردید های هری خسته اش کرده بود.

پس جلو رفت و از پشت دست هری رو گرفت و بدون اتلاف وقت خنجر رو در پهلوی لویی فرو کردی.

همه چیز از سر شوک برای هری آهسته شد. جوری که ابروهای لویی بالا پریدن،چشمان پر از اشکش درشت تر شدن و لب هاش برای ادای فریادی از هم باز شد اما دریع از کوچیک ترین صدایی.

فریادهای زین و نایل در گوش هاش پر شدن و چهره ی بهت زده ی خودش حالا به دست خونیش که خنجر رو درونش داشت،برگشت. اینجا جایی نبود که هری قصد زخمی کردنش رو داشت!

لیلیث عقب کشید و چهره ی مات و مبهوت هری دوباره به سمت لویی چرخید که اینبار حالت چهره اش به سمت درد میرفت.

-لویی...

صدای هری به قدر شوکه و ضعیف بود که شک داشت پسر مقابلش هم شنیده باشه. اون چشمان آبی هنوز به چهره ی هری خیره بودن و حتی یکبار هم به زخم ناجوری که روی پهلوش به وجود اومده بود،برنگشت.

شاید هنوز هم برای هری دیر نشده بود و میتونست نقشه ای که در سر داشت رو عملی کنه...شاید راهی میبود.

دست هری پشت سر لویی رفت و سر اون پسر رو به شونه اش چسبوند و لبهای لویی روی شونه ی اون پسر قرار گرفت و برای اولین بار پلک هاش روی هم افتادن و چند قطره ی دیگه اشک آزاد شد.

لویی شانس شنیدن دروغی که میخواست رو از جانب هری نداشت ولی حداقل داشت در آغوشش میمیرد.

اون گرمایی که میخواست رو بالاخره به دست آورده بود ولی درد حتی اجازه نمیداد جوری که باید ازش لذت ببره پس چه فایده ای داشت؟

دست دیگه ی هری دور لویی حلقه شد و داوطلبانه بدنش رو همراه جثه ی ریز لویی به آب های سیاه سپرد ولی لویی هرگز متوجه نشد منبع گرماش رو همراه خودش به دریا برده.

-نه...نه...نه...

فریاد های همراه هقهقهه و تقلاهای زین تمومی نداشتن و درحالی که لگد هاش رو بی هدف میکوبید و بدنش رو تکون میداد قصد داشت از آغوش لیام خارج بشه که حتی خوزه هم به کمک لیام شتافت تا اون پسر رو آروم کنن.

وزن نایل برای پاهاش سنگین تر از چیزی شد که بتونه تحملش کنه و روی زانوهاش فرود اومد. از دست دادن خون و هجوم احساسات و فشار عصبی باعث میشدن چشمانش سیاهی بره و گویا قدرت تکلمش رو از داده باشه...ذهنش در خاموشی فرو رفت.

سباستین کنار اون پسر نشست تا حمایتش کنه و سم تنها ایستاده بود،نمیتونست باور کنه همین حالا هری چنین کاری کرده بود...اون پسر همراه لویی خودش رو پرت کرد؟

فریادهای بیهوده ی زین به گریه های بلند تبدیل شدن و بدن نحیف گرفتارش در دست دو مرد روی زمین افتاد.

لیلیث سر مارش که حالا کمی آروم تر به نظر میرسید رو و با دو انگشت نوازش کرد و لحظه ای بعد خنده های بلندش سکوت ایجاد شده ی کشتی رو مثل شمشیری،پارچه ی ابریشمی شکافت.

-اوه شما خیلی احمقید...حتی نخواستید به حرفم گوش کنید...من گفتم "پاک ترین"

➖➖➖
فقط نفس عمیق بکشید و خودتونو برا پارت بعدم خودتونو آماده کنید....🚶‍♂️

عال د لاو💚💙

Continue Reading

You'll Also Like

120K 13.5K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
dream By saba

Short Story

28.8K 4.6K 24
گرگی عاشق انسانی مظلوم تفاوت
5.1K 1K 3
"عشـقِ ڪشنده‌" " بیا بهم بزنیم! " بارها دعوا کرده بودن. بارها کارشون به شکستن وسایل خونه و داد و فریاد کشیده شده بود اما بهم زدن، نه! لب‌های سهون تکو...
1.1K 267 12
لی مینهو گرگینه‌ی دورگه‌ای که به‌خاطر داشتن خون هایبرید سگ، قوی‌تر و بزرگ‌تر از یک گرگینه‌ی عادی بود. با ترس از رها شدن بزرگ شد و راز بزرگش رو از همه...