Sea's whisper [L.S | Z.M]

Von Namelessaa

187K 43.7K 72.1K

«بهش میگن زمزمه ی دریا و اون بزرگ ترین رازی که دریا توی خودش قایم کرده.» Mehr

[Introduction & Playlist]
[Part 1] Heard the news?
[Part 2] Run
[Part 3] Into the forest
[Part 4] That ship
[Part 5] Help me,help you
[Part 6] Escape
[Part 7] Demeter
[Part 8] You gonna love this
[Part 9] Injustice
[Part 10] Where is he?
[Part 11] Hard to believe
[Part 12] They back
[Part 13] Looking for lions
[Part 14] Don't call me that
[Part 15] Get ready
[Part 16] Women of sea
[Part 17] Is this end or just a start?
[Part 18] Past effects on us
[Part 19] The enchanting island
[Part 20] Here
[Part 21] Angel lies
[Part 22] You drive me insane
[Part 23] They're not even human
[Part 24] She is Lilith
[Part 25] All of us should be together
[Part 26] Don't play with me
[Part 27] We need to talk
[Part 28] Grey creature
[Part 29] It can't end like that
[Part 30] I'm sorry buddy
[Part 31] Something is wrong with him
[Part 32] He's turning to something strange
[Part 33] Evil is here
[Part 34] His best secret
[Part 35] Rise of the Devil
[Part 36] Ardat-Lili
[Part 37] Angel seems stronger
[Part 39] I want more
[Part 40] What happened to the world?
[Part 41] It seems nothing but there's something
[Part 42] We are not alone here
[Part 43] Will new plan work?
[Part 44] Don't let them escape
[Part 45] Remove the angel
[Part 46] This pain is too much
[Part 47] Can we move on?
[Part 48] First time
[Part 49] Seems like we're in trouble
[Part 50] The temple
[Part 51] Phoenix
[Part 52] If phoenix helps us
[Part 53] Did they come back?
[Part 54] What do you wish for?
[Part 55] Finally here
[Part 56] Sea's whisper
[Part 57] Make one wish
[Last part] That's what heroes do

[Part 38] Just a little peace?

3.1K 737 1.7K
Von Namelessaa

دستش به قدری جمجمه ای که به عنوان دسته ی صندلی استفاده میشد رو فشرد تا خرد شدنش رو زیر دستانش حس کرد.

آرواره هاش رو از روی خشم روی هم فشرد و جمجمه ی دیگه رو به مقصد نامشخصی در انبوه تاریکی پرتاب کرد و از سر حرص فریادی بیرون فرستاد.

هیچکس تا به حال به چنین مرحله ای پیشروی نکرده و اگر هم اینکار رو کرده بود،هرگز موفق به شکست دادن آردت لیلی نشده بود ولی حالا تنها و وفادارترین موجود برای لیلیث توسط یه مشت استخوان کنار هم چیده شده از بین رفته بود!

لیلیث نتونست به اون دختر کمک کنه چراکه حق شکستن قوانین خودش رو نداشت و طبق قوانین خودش هنگام مبارزه ی آردت لیلی دخالتی نمیتونست بکنه و از طرفی فکر اینکه مخلوقات خدا موفق به شکست آردت لیلی بشن هرگز از گوشه ی ذهنش هم عبور نکرده بود.

با خشم از جا برخاست و از کنار آینه ای در دل مایع لزج سیاه رنگ به وجود اومده و نمای کلی از کشتی رو در اختیار گذاشته بود گذر کرد.

-پس میخوایید جدی بازی کنیم

با حرص جمله اش رو کامل کرد و قدم های کشیده اش رو به سمت گوی سفید رنگی که در تاریکی پایان ناپذیر میدرخشید برداشت‌.

تنها انسان ها بودن که قادر به انتقال انواع درد و بدبختی به هم نوع خودشون بودن و اینبار هم لیلیث خودش رو بابت چیزی سرزنش نمیکرد.

➖➖➖

نایل و سم به سرعت خودشون رو به سطح کشتی برگردوندن و سم با دیدن اسکای که سعی در یورش بردن به سمت هری داشت ولی لویی و خوزه مانع شده بودن و هری که خونسردانه ایستاده بود،چشم چرخوند. الان وقت دعوای جدید بود؟

-توی کثافت دوست منو کشتی

اسکای فریاد زد و هری گمراه دستی لابه لای موهاش برد. هیچ ایده ای نداشت چه بلایی سر رومن اومده که بخواد قبول کنه مقصره...انگار قسمتی از مغز هری که مرتبط به زمان مبارزه بود کاملا پاک شده چراکه حتی خاطره ی تیره و تاری هم نداشت.

-میگم هیچی یادم نمیاد مرد...متوجه حرفم هستی؟

سم بین اسکای و هری قرا گرفت ولی اسکای قصد آروم شدن رو نداشت. رومن تقریبا تنها دوست نزدیکی بود که داشت و دیدن گلوی شکافته شده ی اون مرد به قدری آشفته و بهم ریخته بود که قطرات اشک در چشمانش برق میزد.

-چیشده؟

-رومن رو کشت...اون کثافت رومن رو کشت!

اگرچه رومن در زندان یه خدمه بی مصرف به حساب می اومد و به لویی دست درازی کرده بود با این وجود هیچکس نمیخواست اون پسر کشته بشه همونطور که هیچکس نمیخواست هنری،جویی و دیلان از دست برن.

-اون خودش نبوده اسکای!

سم با درماندگی توضیح داد ولی این جملات اسکای رو آروم نمیکرد‌.

-این چیزی رو عوض نمیکنه...رومن مرده،شماها همش هوای هم رو دارید...جون ما برات مهمه کاپیتان؟

لویی اگرچه دل خوشی از اسکای نداشت اما با تمام وجود از دست دادن یه دوست رو درک میکرد و به اون مرد حق میداد عصبانی باشه ولی نمیتونست همه رو زیر سوال ببره.

-لطفا آروم باش اسکای،ماام ناراحتیم که رومن رو از دست دادیم

سم با خونسردی به مرد درد دیده ی مقابلش توضیح داد ولی این چیزی نبود که اسکای رو هنگامی که چهره ی هری رو مقابلش داشت آروم کنه.

-باید این کثافت رو از کشتی اخراج کنیم...اون به همه آسیب زده!

سم با اشاره ی سر به خوزه فهموند تا اسکای رو به کابینش ببره بلکه اون مرد بتونه در تنهایی آروم بگیره.

خوزه به کمک نایل اسکای که پشت سر هم با صدای بلند ناسزا تقدیم هری میکرد رو به داخل اتاقک زیر عرشه هدایت کردن.

نگاه های سم به سمت هری و لویی چرخید و هری به سرعت از خودش دفاع کرد.

-یادم نمیاد...اگه اینکار رو کرده بودم فقط میگفتمش ولی هیچی یادم نیست...

سم نفس عمیقی کشید و سرش رو پایبن انداخت. هری رو درک میکرد و بهش حق میداد. اشتباه از خودش و خدمه بود که اون پسر رو در سلول نزدیک رومن انداختن.

-خیلی خب...به سباستین میگم،جسدشو بندازه توی دریا!

سم که تحمل بیشتر از این رو برای یه شب نداشت با خستگی گفت و مسیر نایل و بقیه رو به سمت اتاقک زیر عرشه دنبال کرد. یعنی ممکن بود طلسم شکسته بشه و بتونه پلکاش رو روی هم بذاره؟

➖➖➖

هنگامی که جسد رومن رو به دست دریای سیاه میسپردن تنها سباستین،اسکای و سم حضور داشتن و باقی افراد از سر خستگی یا مشغله فکری نتونسته بودن به مراسم خداحافظی ملحق بشن.

زین کنار لیام همراه نانا به خواب رفته،نایل در کابین خودش حتی نتونسته بود لحظه ی بیشتری رو بیدار بمونه،خوزه امشب رو کنار لوکاس که در درد به خودش می پیچید سپری میکرد تا سباستین اسکای رو آروم کنه و بعد هردو مسئولیت نگهبانی رو بر عده داشتن و هری و لویی در کابین خودشون بودن.

سم فقط میخواست به کابینش برگرده و استراحت کنه چراکه مغزش دیگه توان تصمیم گرفتن رو نداشت و ضعف بدی رو در بدنش حس میکرد.

لویی در کابین نشسته و به دیوار تکیه داده بود درحالی که هری که دراز کشیده بود رو تماشا میکرد.

به قدری خسته بود که نمیتونست بخوابه و همزمان به قدری خوشحال که ساعت ها بتونه پس مو بلند که به سقف خیره شده بود رو تماشا کنه.

-جذابم ولی اینطوری خیره شدن بهم رو تمومش کن!

هری بالاخره بعد از دقایق طولانی سکوت،جمله اش رو به زبون آورد.

لویی چشم چرخوند و نگاهش رو از اون پسر گرفت ولی موفق به مهار خنده ی ریزش نشد. نمیتونست خودش رو باور کنه که انقدر برای برگردوندن هری تلاش کرده بود.

-من رو دست و گردنت خراش انداختم،درسته؟

هری با گنگی پرسید،هر چقدر بیشتر سعی میکرد تا اتفاقات رو به خاطر بیاره،بیشتر پی میبرد این کار غیرممکنه. آخرین چیزی که بخاطر داشت این بود که در زندان نشسته بود و رومن داشت حرف میزد...حتی حرفهای اون پسر رو هم یاد نمی آورد.

آخرین حرفی که از خودش بخاطر داشت درخواستشاز لویی برای ترک کردن زندان بود چون رومن حرفهای خوبی رو تحویل اون پسر نمیداد.

-آره...

لویی به سادگی پاسخ داد تا ثابت کنه بابت این قضیه دلخور نیست و نگاهی به خراشی که از بازو تا ساعدش ادامه داشت انداخت. پوست سفیدش رو قرمز کرده و خونریزی کمی داشت که حالا بعد از تمیز کردنش کاملا بند اومده بود ولی لویی نیاز نمی دید تا پانسمانش کنه چراکه انقدرها عمیق و دردسرساز به نظر نمیرسید.

بهتر بود تا وسایل درمان برای کسانی باقی بمونه که نیاز بیشتری بهش داشتن.

-اگه خودم بودم....اینکار رو نمیکردم!

نگاه های لویی به سمت هری که همونطور به سقف خیره بود برگشت و لبخندی روی لبهاش نشست.

-به عنوان عذرخواهی قبولش میکنم!

لویی که میدونست هری قرار نیست بابت کارهاش عذرخواهی کنه،گفت و هری رو خندوند.

-بهم بگو،الان چه حسی داری؟

لویی پرسید و اینبار موفق شد تا نگاه های هری رو به سمت خودش برگردونه. چشمای اون پسر هر دفعه در تاریکی،تیره تر و عمیق تر به نظر میرسیدن گویا زمانی بود که تمام احساسی که اون بدن سرسخت قصد پنهان کردنش رو داشت رو هویدا میکرد.

-دیگه اون خستگی رو حس نمیکنم و کلی انرژی دارم...احساس راحتی دارم

هری به سادگی توضیح داد و دو دستش رو زیر سرش گذاشت. حس خوبی داشت که دیگه نباید نگران این میبود که به چیزی مخربی تبدیل بشه.

سکوت کوتاهی بین دو پسر ایجاد شد که نگاه های هری رو دوباره به سقف دوخت و لویی بی هدف به خراش روی دستش نگاه میکرد.

بوسه هری براش عذاب آور تر از زخم روی بدنش جلوه میکرد. جوری که لبهاش تماما برای عمیق کردن بوسه مشتاق به نظر میرسیدن و دستانش رو لابه لای موهای اون شیطان لعنتی میبرد...لویی میدونست نباید خیلی بهش فکر کنه،هری حتی به خاطرش هم نمی آورد.

-میدونی گربه،یادم نمیاد رومن رو کشته باشم ولی یه چیزی رو خوب یادمه...

نگاه های لویی به سمت هری چرخید و تای ابروش رو بالا انداخت. یعنی هری درباره ی زمانی که شیطان در وجودش بود چیزی رو به خاطر آورده بود؟این ممکن بود؟

-چی؟

-اینکه تو منو بوسیدی!

هری با لحن شیطنت آمیزی گفت و لبخند پیروزمندانه ای روی لبهاش شکل گرفت که اصلا به دل لویی نمی نشست.

لویی شونه بالا انداخت و نگاهش رو از اون پسر دزدید.انتظار چی رو داشت؟شیطان نتونسته بود اون پسر رو تغییر بده لویی چه کاری میتونست انجام بده؟اون همیشه یه عوضی بود که حالا قصد خجالت زده کردن لویی رو داشت.

-بی منظور بود.

لویی با لحنی که سعی در بی تفاوت نگه داشتنش داشت،گفت و ابروهای هری بالا پریدن. بی منظور؟اون پسر در این باره جدی بود؟

-بی منظور؟

-آره!

-اگه بی منظور بود دوباره انجامش بده!

هری که همیشه میتونست بحث رو به نفع خودش به پایان برسونه با لحنی شیطانی گفت و وقتی نگاه های لویی به سمتش برگشت لب پایینش رو با زبون تر کرد.

-ببخشید؟

-انجام کارای بی منظور آسونه...بهم ثابت کن.

لویی نگاه طولانی به اون پسر انداخت. از جوری که با حرفهای خودش به چالش کشیده میشد متنفر بود ولی نمیخواست از اون بحث به نفع هری کنار بکشه و از طرفی گوشه ای از قلبش میخواست اینکار رو دوباره انجام بده.

چهار دست و پا به سمت هری حرکت کرد و روی پسر چشم سبز خیمه زد درحالی که دو دستش کنار سرشونه های هری و زانوهاش دو طرف کمر اون پسر قرار داشتن.

چهره ی هری با کمک تنها منبع نور،نور مهتاب اندکی روشن شده و لویی میتونست چشمان سبز اون پسر که با تیرگی و اینبار سرشار از شیطنت آمیخته شده بود رو ببینه.

لب پایین هری که با زبون خیس شده بودن کمی براق تر و صورتی تر از همیشه برای لویی چشمک میزد. لویی بدون اینکه سعی در مخفی کردن نگاه های خیره اش داشته باشه به لبهای اون پسر که چطور از هم کمی فاصله داشتن و خوش فرم و بوسیدنی به نظر میرسیدن،زل زد...پسر،واقعا میخواست که اونا رو ببوسه!

-مطمئنی اینبار با لمس هام نمیسوزونمت؟

لویی همونطور که به لبهای اون پسر چشم دوخته بود با بدجنسی گفت و پوزخندی روی لبهای هری شکل گرفت.

هری میتونست در اون چشمای آبی که شبیه اقیانوس در شب،تاریک و غیرقابل پیشبینی بودن و سعی داشتن زیر مژه های کم پشت بور پنهان بشن،تشنگی برای بوسه رو ببینه.

حتی موهای مرطوب و بهم ریختش هم انگشتای هری رو التماس میکردن و هری کسی نبود که به این تمنا ها رسیدگی نکنه.

-امتحانش کن عزیزم!

لبهای لویی روی لبهای هری قرار گرفت تا به اون پسر ثابت کنه میتونه بی منظور دوباره لبهای هری رو لمس کنه و تصمیم داشت تنها به برخورد کوتاه لب ها اکتفا کنه گرچه قلبش با این تصمیم به رضایت نرسیده ولی لویی لجباز بود!

لب های لویی عقب رفت تا از هری جدا بشه چراکه ثابت کرده بود کار بی منظورش رو دوباره انجام داده ولی هنگامی که دست اون پسر پشت سرش قرار گرفت و لبهای لویی رو دوباره روی لبهای خودش کوبید،چشمان اون پسر از تعجب درشت شد. هری داشت چیکار میکرد؟

قلب لویی دوباره ضربان های بلند خودش رو از سر گرفت هنگامی که زبون هری لبهاش رو لمس کردن و برای وارد شدن اجازه خواستن.

پلک های لویی روی هم افتادن و لب هاش رو از هم باز کرد. لعنت بهش به هرحال میدونست قراره اینطوری شکست بخوره ولی این دفعه دوسش داشت!

هری اینبار قرار نبود توسط اون پسر بسوزه پس میتونست بازی خودش رو شروع کنه و مطمئن بود لویی که اولین بوسه های زندگیش رو تجربه میکنه عاشقش بشه.

سرش رو به سمتی کج کرد تا بوسه رو عمیق کنه درحالی که انگشتان بلند و کشیده اش رو پشت ران های لویی می کشید و هر از چند گاهی باسن اون پسر رو لمس میکرد.

جدال بین زبون اون دو نفر پیش میرفت درحالی که هر دو میتونستن هری قراره برنده اش باشه چراکه مغز لویی همین حالا هم از کار افتاده بود.

لمس های هری مثل شعله های آتیش بدن لویی رو گرم میکرد. جوری که لمس چهارتا انگشت رو پشت ران پاها،باسن و هر از چندگاهی کمرش حس میکرد...اون پسر به راحتی میتونست دیوونه اش کنه.

اگه تنفس ضروری محسوب نمیشد،لویی هرگز سرش رو عقب نمیکشید ولی این عقب نشینی باعث شد تا پلک های هری که از هم باز شدن و نگاه های خمارش تحویل اون پسر داد.لویی هرگز فکر نمیکرد انقدر به دیدن همچین صحنه ای نیاز داشته باشه.

دست لویی گردن هری رو چنگ زد و بوسه رو از سر گرفت که موجب نشستن لبخندی بین لبهای هری هنگام بوسه شد.

دستای هری با نوازش کمی پیراهن لویی رو بالا کشید تا بتونه پهلوها و کمر باریک اون پسر رو لمس کنه. هری نیاز داشت تا پوست اون پسر رو هنگامی که لبهاش رو در اختیار داشت لمس کنه.

جوری که دست کوچیک لویی گلوش رو چنگ زده ولی از طرفی ملایم به نظر میرسید رو دوست داشت.

صدای بوسه های عمیق اون دو نفر تنها چیزی بود که آرامش شب ساکن در کابین رو به هم میریخت.

دندون های هری لب پایین لویی رو شکار کرد که ناله ی خفیفی از گلوی لویی خارج کرد و وقتی هری کمی لب پایین اون پسر رو مکید،ناله ها عمیق تر هم شد.

هری با حرکت ناگهانی چرخی انجام داد که باعث شد لویی روی زمین قرار بگیره و اینبار هری روی اون پسر بود.

دستان لویی دو طرف بدنش مشت شده،موهای فندوقی رنگش روی بالشت پخش شدن،پیراهنش کمی بالا رفته بود و نمایش بی نظیری از کمر باریک و شکم سفید اون پسر رو در اختیار هری میذاشت،قفسه سینه ی لویی سریع بالا و پایین میرفت و چشمان آبی رنگش از بی مقدمه بودن این حرکت کمی سوپرایز شده به نظر می رسید.

هری میتونست برای مدت طولانی شاهکار زیبای خداوند که به دستش اینطور آشفته شده بود رو تماشا کنه.

سر هری کمی به سمت لویی خم شد تا جزئیات صورت اون پسر رو تماشا کنه و میتونست سرخی که روی یکی از گونه های لویی بود رو ببینه...احتمالا هنگام مبارزه هری اینو تحویلش داده بود.

انگشت سبابه ی هری روی لبهای لویی قرار گرفت و لب پایینش رو کمی از لب بالایی فاصله داد و جوری که با اینکار میتونست ردیف منظم دندون های پایین اون پسر رو ببینه واقعا براش خوشایند بود.

دست آزاد دیگه ی هری پای لویی رو در اختیار گرفت و اون رو روی کمرش قرار داد و لویی به تقلید پای دیگه اش رو هم دور کمر اون پسر قفل کرد.

انگشت سبابه ی هری روی سیب گلوی اون پسر قرار گرفت و هنگامی که لویی بزاق دهانش رو قورت داد حرکت اون رو زیر انگشتش حس کرد...این بی نظیر بود.

لبهای هری بار دیگه لبهای لویی رو تسخیر کرد و دستان لویی گونه های پسری که به راحتی با اندامش کل هیکل لویی رو پوشونده بود،قاب کرد.

گرمای خوشایندی که سرتاسر بدن لویی رو فرا گرفته و تندی ضربان قلبش رو دوست داشت.

جوری که هری به هر بوسه پاسخ میداد باعث میشد لویی حس کنه دوباره از جانب کسی پس زده نمیشه و میتونه هر موقع که خواست اون لبها رو ببوسه بدون اینکه نگران چیزی باشه.

لبهای هری از لبهای اون پسر جدا شدن و لبهاش رو نزدیک گوش اون پسر برد و لبخند شیطانی روی لبهاش نقش بستن.

-حالا...لمس کی،کی رو میسوزونه؟

صدای بم هری در آروم ترین تن خودش در گوش لویی پیچید و باعث شد لویی لبش رو به دندون بگیره. جوری که حق با هری بود رو دوست نداشت...بدنش کاملا از اون بوسه گرم شده بود!

هری نگاه طولانی رو نثار اون پسر کرد و با حرکت ناگهانی کنار لویی دراز کشید و لبخند مغرورانه ای روی لبهاش نقش بست.

لویی نیم نگاهی رو نثار اون پسر کرد و اخم هاش رو در هم کشید...تمام اون بوسه رو برای تلافی جمله ی
"مطمئنی اینبار با لمس هام نمیسوزونمت؟"انجام داده بود؟اوه لویی میتونست همین حالا با دستای خودش دوباره اون گلو رو چنگ بزنه و خفه کنه.

ضربه ی پای لویی روی پهلوی هری نشست که باعث خارج شدن ناله ای از گلوی اون پسر بود و بدنش رو مچاله کرد.

-چه مرگته؟

هری پرسید و چهره ی مچاله از دردش رو تحویل لویی داد و اون پسر پیروزمندانه دو ابروش رو بالا انداخت.

-فقط میخواستم ثابت کنم هنوزم ازت متنفرم و چیزی تغییر نکرده.

-نکنه فکر کردی من با دوتا بوسه شیفته ات شدم؟میتونم برم بیرون و اولین نفری که دیدمو اینجوری ببوسم!

هری در پاسخ با حرص گفت و چهره ی عبوس و عصبی لویی درحالی که دست به سینه نگاهش میکرد رو تحویل گرفت.

-هیچکس دیگه ای اگه لبای مزخرفتو ببوسه...

لویی گستاخانه گفت و با پشت دست لبهاش رو پاک کرد تا ثابت کنه بوسه ها براش لذت بخش نبوده ولی در عین حال هر دو میدونستن این حرکت چقدر مصنوعی و از لجبازی سرچشمه میگیره.

-بچه گربه ی احمق!

هری زیر لب غرید و کمرش رو تحویل لویی داد. اصلا سر در نمی آورد مشکل اون پسر ریز جثه چی میتونه باشه که هرلحظه به یه نحوی برخورد میکرد.

اگرچه هری متوجهش نمیشد با این حال لویی زبونش رو برای اون پسر در آورد و شکل مسخره ای نثارش کرد.

➖➖➖

- کاپیتان...

سباستین با صدای کنترل شده ای گفت و کنار اون دختر که در خواب فرو رفته بود زانو زد. از طلوع خورشید چیز زیادی نمیگذشت و سباستین دوست نداشت خواب سم که بی نهایت خسته بود رو به هم بزنه در عین حال موضوع مهم و ضروری در میون بود که سباستین نمیتونست لحظه ی دیگه ای رو صبر کنه.

دست اون مرد روی بازوی عریان سم قرار گرفت و چندباری با ملایمت تکونش داد.

-کاپیتان...

چشمان سم وحشت زده از هم باز شدن که باعث شد سباستین دستانش رو به نشونه ی تسلیم بالا ببره.

سم نفسی از سر آسودگی بیرون فرستاد،با کرختی نشست و پشت گردنش رو مالید.

-چیشده؟

-وضعیت پای لوکاس اصلا خوب نیست...همینطور داره درد میکشه و ممکنه عفونتش شدید تر هم بشه!

سم نفس عمیقی کشید و لحظاتی پلک هاش رو روی هم گذاشت تا ذهنش رو جمع و جور و افکارش رو دسته بندی کنه تا بهترین تصمیم رو بگیره...تصمیمی که از ابتدا باید عملی میکرد ولی امید داشت شاید پای اون پسر درست بشه.

-کاری رو میکنیم که باید از اول انجام میدادیم...

سم گفت و سباستین سری به عنوان تایید تکون داد. هردو همزمان از جای برخاستن. سم باید در چنین شرایطی کنار دو خدمه اش میموند و کمک میکرد.

➖➖➖

پلک هاش که گویا با کمک وزنه های سنگینی به هم متصل شده بودن رو به سختی از هم گشود که نتیجه اش پلک های نیمه بازش بودن.

تصاویر تار که مقابل چشمش میرقصیدن کم کم به جای خود برگشتن تا تصویر واضح و شفاف تری و در اختیارش بذارن.

دردی که در پیشونیش پیچید باعث شد دستش رو روی محل درد بذاره تا متوجه دلیلش بشه ولی گویا پانسمان شده بود. چیز زیادی از دلیلش به خاطر نمی آورد!

به زحمت و با کمک دو دست موفق شد روی زمین بنشینه و نگاهی به کنارش انداخت. پسر مو سیاه درحالی که صاف خوابیده و لبهاش نیمه باز بودن،شکمش رو بالشتی برای نانا کرده بود و اون دختربچه هم درحالی که یه دستش روی صورت و دست دیگه اش روی پاهای زین بود به خواب رفته بود. لیام لبخندی زد. باید بیدارشون میکرد؟

فکر نمیکرد بیدار کردن اون دو نفر کار درستی باشه درحالی که خودش هم به قدری حس قدرت نداشت تا از جا بلند بشه پس دوباره سرش رو روی بالشت قرار داد و بدنش رو چرخوند تا دید بهتری نسبت به زین داشته باشه.

با شیفتگی نگاهش رو روی زین چرخوند که خون روی پیراهن اون پسر که موجب شد تا لبخند از روی لبهاش محو بشه‌.

با احتیاط پیراهن زین رو بالا زد و با دیدن پارچه ای که دور پهلوش بسته شده بود پی برد که اون پسر زخمی شده.

دست نانا رو با آرامش از روی گونه ی زین برداشت و سر زین به سمت لیام چرخید و لبهاش بسته شد تا بزاق دهانش رو قورت بده.

لیام درحالی که نمیتونست نگاهش رو از چهره ی بی نظیر اون پسر بگیره،متوجه گذر دقایق نمیشد. هر از چندگاهی فکر میکرد اگه زین رو همراه خودش نداشت بعد از مرگ پدر و افراد قبیله اش میتونست ادامه بده یا خودش رو تسلیم میکرد؟

شاید تا همین حالا هم مرده بود و هیچوقت سفر در دریا رو تجربه نمیکرد!

پسری زخمی که همراه آب به ساحل رسیده بود تبدیل شد به دلیلی که لیام برای اولین بار پا در دریا گذاشت...زین از آب وحشت داشت ولی برای لیام تبدیل به پسر دریا شده بود.

پلک های زین لرزیدن که موجب پررنگ شدن لبخند لیام شد.

چشمان خوابالود کهربایی زین از هم باز شدن و مشتش به یکی از چشمانش حمله ور شد تا اونو بماله.

نگاهای اون پسر بلافاصله به سمت لیام چرخید و با دیدن هوشیاری اون پسر،چشمان زین از تعجب درشت شدن. مغزش که هنوز کاملا آگاهی از اطراف رو به دست نیاورده بود دوباره در شوک فرو رفت

-لیام؟

-زین؟

لیام با صدای کنترل شده ای گفت و زین به سرعت سر نانا رو روی بالشت برگردوند تا بتونه بنشینه.

لیام زودتر از اون پسر نشست و هنگامی که وزن اون پسر روی بدنش خالی شد و دستانش محکم دور گردن لیام حلقه شدن،بی صدا خندید.

دستان قوی و مردونه ی لیام دور اندام نحیف زین حلقه شدن و اون پسر رو در آغوشش فشرد‌.

-خدای من...تو به هوش اومدی....حالت خوبه؟حالت خوبه؟

زین با نگرانی پرسید و خودش رو از آغوش لیام بیرون
کشید تا دید بهتری نسبت به صورت اون پسر داشته باشه و با دو دست گونه های لیام رو قاب کرد.

لیام کمی سرش رو بالا گرفت تا دید بهتری به چهره ی زین که روی زانوهاش ایستاده بود داشته باشه و با لبخند سری به عنوان تایید تکون داد اگرچه دردی هر از چندگاه سراغ پیشونیش می اومد ولی انقدر مهم نبود که زین رو نگران کنه.

لبهای زین برای مدت کوتاهی روی لبهای لیام نشست و دوباره سرش رو عقب برگردوند تا چهره ی لیام که از تمام شب گذشته با ترس اینکه شاید دوباره نبینتش گذرونده بود،کند و کاو کنه‌.

-دیگه اینکار رو نکن...دیگه همچین کاری نکن...نزدیک بود از نگرانی بمیرم!

زین به سرعت با لحنی آمیخته به نگرانی و خوشحالی گفت و دوباره لبهاش رو روی لبهای لیام چسبوند و بوسه دومی کمی طولانی تر بود.

دستان لیام دور کمر باریک زین حلقه شد و اون پسر رو کمی به خودش نزدیک تر کرد.

-من حالم خوبه‌...نگران نباش!

-چطوری همچین حرفی میزنی؟باید صورت پر از خونتو میدیدی و من هیچکاری از دستم بر نمی اومد فکر کردم از دستت دادم،خدا لعنتش کنه لیام نمیتونستم یه لحظه هم آروم باشم!

کلمات زین به سرعت کنار هم چیده میشد و صدای گرفته ی صبحگاهیش باعث شد لیام کوتاه بخنده و صورتش رو روی سینه ی پسر مو مشکی پنهان کرد.

-زین آروم باش...ببین اینجام!

لیام با صدایی که بخاطر پنهان کردن صورتش در سینه ی زین مسخره به نظر میرسید گفت و زین چند بوسه ی پی در پی روی موهای لیام زد و لبخند بزرگی روی لبهاش نشست که هیچ جوره نمیتونست مهارش کنه.

➖➖➖

هری گاز بزرگی به سیب که در دست داشت زد و پله های عرشه رو به سمت بالا طی کرد تا به سم که با کتاب،قطب نما و سکان سرگرم بود برسه.

-میبینم که از شر اون لباس سفید خلاص شدی!

نگاه سم از روی صفحات کتاب به سمت هری برگشت و لبخندی روی لبهاش نشست و نگاهی به پیراهن سفید مردونه و شلواری سیاه رنگی که به زحمت اندازه اش میشد انداخت.

-لباس سفید دیگه کاملا قرمز بود.

-منظورت چیه؟

-امروز پای لوکاس رو قطع کردیم

ابروهای هری بالا رفتن،با گاز دیگه ای سیبش رو به پایان رسوند و باقی مونده اش رو داخل دریا پرتاب کرد.

-از اول باید انجامش میدادی

-میدونم!

هری فاصله اش رو با سم کم کرد و دو دستش رو دور کمر اون دختر حلقه زد و از پشت سم رو در آغوش کشید.

-بیخیال همه ی اینا...من خیلی دلم برات تنگ شده بود کاپیتان!

سم کوتاه خندید و یکی از دستانش رو روی گونه ی هری که چونه اش رو روی شونه ی سم قرار داده بود،گذاشت.

-اوه آره؟من خیلی بیشتر.

-پس امشب قراره با هم خوش بگذرونیم نه؟جفتمون خیلی وقته یکی خوبش رو نداشتیم

هری با صدای که پایین نگهش داشته بود گفت و سعی کرد تا حد ممکن اغواگرانه به نظر برسه که موجب قهقهه ی سم شد.

-اوه خفه شو!

-این یعنی چی؟منو به اون بلوندی پرنده فروختی؟

نگاه های سم به سمت هری برگشت و کف دستش رو روی پیشونی اون پسر گذاشت و از خودش دور کرد.

-چیزی بین منو بلوندی پرنده وجود نداره هری!

هری با بی اعتنایی شونه بالا انداخت چراکه اگه چیزی هم وجود داشت باز هم نمیتونست شرایط رو تغییر بده.

هری با شست زیر بینیش رو خاروند و دو دستش رو به کمر زد.

-خب...بابت قضیه ی پدرم که الان میدونی...نمیخوای چیزی بپرسی؟

هری با لحن جدی تری پرسید چراکه از ابتدا هم بخاطر حرف زدن درباره ی این مسئله سراغ سم اومده بود.

-میدونی که درباره اش کلی سوال دارم ولی نمیدونم زمان درستش کیه...میخوام هرموقع که خودت آماده بودی درباره اش حرف بزنیم

هری سری تکون داد و لب پایینش رو با زبون تر کرد. سم همیشه همینطور رفتار میکرد و منتظر میشد تا خود هری به حرف بیاد با این حال خود هری هم نمیتونست از کجا باید حرف زدن درباره اش رو شروع کنی.

-بابتش ممنونم...خب تو اون کتاب لعنتی دیگه چی داریم

-خب ذکر شده که ما تقریبا شیش مرحله داریم

سم مهم ترین بخش که در کتاب آشکار شده بود رو در اختیار هری گذاشت و ابروهای هری بالا پریدن. زنان دریا،جزیره ی افسونگر و آردت لیلی...فقط سه مرحله رو پشت سر گذاشته بودن!

-خب...مرحله ی کوفتی بعدی؟

-قلمرو سوخته که جای تبعیدشدگان خداست

-اصلا باحال به نظر نمیرسه!

هری بلافاصله بعد از جمله ی سم گفت. کدوم مرحله باحال بود که بقیه هم بتونن خوب باشن؟با این وجود پر چالش ترین سفری بود که هری به عمرش انجام داده و با سرسخت ترین آدم ها آشنا شده بود.

-درواقع این بار یه چیز بیشتری هم هست...نگاه کن!

سم گفت و کتاب و خط مورد نظر رو با انگشت سبابه به هری نشون داد. هری زیر لب جمله رو خوند و تای ابروش رو بالا انداخت؛این دیگه چه کوفتی بود؟

-پر ققنوس پاکی توی معبد؟داری باهام شوخی میکنی؟

-گفته شده این برای ضمانت کردن فرشته هاست

نگاه هری روی نقطه ی نامعلومی ثابت موند و به طور ناگهانی به سمت سم چرخید.

-ضمانت نانا و لویی؟

-شاید...نه تنها این بلکه نوشته جای دیگه هم قراره به درد بخوره ولی دقیقا ذکر نکرده کجا!

سم گفت و کتاب رو با کلافگی بست. به قدری درگیر سر در آوردن از قضیه شده بود که حس میکرد هرلحظه ممکن عقلش رو از دست بده.

هری دستی لابه لای موهاش برد و نیم نگاهی به لویی که بین زین و خوزه ایستاده و با هیجان موضوعی رو مطرح میکرد،چشم دوخت.

ضمانت فرشته در قلمرو شیطان چیز خوبی به نظر نمیرسید!

➖➖➖
هی گایز👐

جدا از اینکه حسابی دلقک شدیم ۱۰ سالگی واندی مبارک

این چپترم نسبتا آروم بود چون امروز خودش بگایی بود دیگه اضافه نکنم😂

ولی از اسم مرحله ی بعدی مشخص قراره چه بگایی باشه نه؟اتفاقا مرحله ی مورد علاقه ی منه و نمیدونم چرا😂

و گایز اگه جایی اشتباه تایپی و اینا هست باید بگم تقصیر کیبورد گوشی جدیدمه چون خیلی رو مخه شما ببخشید

عال د لاو💚💙

Weiterlesen

Das wird dir gefallen

1K 260 12
لی مینهو گرگینه‌ی دورگه‌ای که به‌خاطر داشتن خون هایبرید سگ، قوی‌تر و بزرگ‌تر از یک گرگینه‌ی عادی بود. با ترس از رها شدن بزرگ شد و راز بزرگش رو از همه...
14.7K 2.4K 18
خب تو واتپد اونقد بوک ریخته فلان چیز خیلی کلیشس یا فلان چیز خیلی کیریه. ولی من اومدم که بگم بعضی کلیشه ها قشنگه و هر خواننده ای وقتی می خونه آبش میاد...
6.3K 1.8K 14
Couple: seongjoong_woosan Genre: Long Distance_Romance_Short Story •زمانی که سونگهوا برخلاف میلش در یک برنامه دوستیابی ثبت‌نام کرد، بلاخره متوجه شد...
9.5K 1K 39
"آدم برفی" (محسن تنابنده و احمد مهران فر در کنارهم💜) ماجراهایی که برای محسن و احمد پیش میاد همراه چاشنی طنز نقی و ارسطو و ازهمه مهم تر --💜"نَرَسطو"...