Sea's whisper [L.S | Z.M]

Por Namelessaa

187K 43.7K 72.1K

«بهش میگن زمزمه ی دریا و اون بزرگ ترین رازی که دریا توی خودش قایم کرده.» Mais

[Introduction & Playlist]
[Part 1] Heard the news?
[Part 2] Run
[Part 3] Into the forest
[Part 4] That ship
[Part 5] Help me,help you
[Part 6] Escape
[Part 7] Demeter
[Part 8] You gonna love this
[Part 9] Injustice
[Part 10] Where is he?
[Part 11] Hard to believe
[Part 12] They back
[Part 13] Looking for lions
[Part 14] Don't call me that
[Part 15] Get ready
[Part 16] Women of sea
[Part 17] Is this end or just a start?
[Part 18] Past effects on us
[Part 19] The enchanting island
[Part 20] Here
[Part 21] Angel lies
[Part 22] You drive me insane
[Part 23] They're not even human
[Part 24] She is Lilith
[Part 25] All of us should be together
[Part 26] Don't play with me
[Part 27] We need to talk
[Part 28] Grey creature
[Part 29] It can't end like that
[Part 30] I'm sorry buddy
[Part 31] Something is wrong with him
[Part 32] He's turning to something strange
[Part 33] Evil is here
[Part 35] Rise of the Devil
[Part 36] Ardat-Lili
[Part 37] Angel seems stronger
[Part 38] Just a little peace?
[Part 39] I want more
[Part 40] What happened to the world?
[Part 41] It seems nothing but there's something
[Part 42] We are not alone here
[Part 43] Will new plan work?
[Part 44] Don't let them escape
[Part 45] Remove the angel
[Part 46] This pain is too much
[Part 47] Can we move on?
[Part 48] First time
[Part 49] Seems like we're in trouble
[Part 50] The temple
[Part 51] Phoenix
[Part 52] If phoenix helps us
[Part 53] Did they come back?
[Part 54] What do you wish for?
[Part 55] Finally here
[Part 56] Sea's whisper
[Part 57] Make one wish
[Last part] That's what heroes do

[Part 34] His best secret

2.6K 707 1.9K
Por Namelessaa

هری وقتی پله ها رو به سمت بالا طی میکرد به خوبی میدونست اون زن برای چی اینجاست. اون قرار بود چیزی که هری تمام مدت مخفیش کرده و نمیتونست به زبون بیاره رو افشا کنه...انگار این مرحله داشت رو به پایان میرفت و هری نگران بود که هیولاش باشه.

تیرگی داشت به طیف نارنجی و زرد رنگ غروب یورش میبرد و خورشید درحال تسلیم شدن بود،اتفاقی که برای کشتی و لیلیث افتاده بود.

درست مثل سری قبل،شیطان استوار و پرقدرت ایستاده بود و مار دور گردنش اینبار سیر و آروم تر به نظر میرسید.

هنوز اثرات حرفهایی که قبلا زده بود از بین نرفته بود،اینبار قرار بود ضربه ای محکم تر بزنه،سم احساسش میکرد.

هنگامی که همه افراد کشتی بجز رومن که توی زندان گیر افتاده بود به سطح کشتی رسیدن،لیلیث لبخندی زد.

-ملاقات دوباره همیشه منو خوشحال میکنه.

مثل همیشه لیلیث صحبت میکرد و بقیه متهم به گوش دادن بودن. سم کلی حرف داشت که نثار اون زن بکنه،لویی کلی فریاد و نایل پر از سوال ولی لیلیث با ابهتی که داشت همچیز رو از خاطر میبرد و تنها سکوت باقی میموند.

-اینبار دیگه میتونم فرزندان‌ خودم صداتون بزنم...مگه نه هری؟

نگاه های لیلیث به سمت هری چرخید و اون پسر دستانش رو کنار بدنش مشت کرد. حسش درست میگفت.

-تغییرات چطور پیش میره؟

این سوال کافی بود تا نگاه تمام حضار با تعجب به سمت هری بچرخه و قلب لویی دوباره تپش رو از سر گرفت؛از اول هم میدونست اون پسر تمام مدت قایمش کرده و حالا آشکار شده بود...برای همه.

هری از سر حرص نیشخندی زد.

-بی نقص!

-پس انگار راز کوچیکمون...هنوز راز باقی مونده چون همه متعجب شدن

لیلیث طوری این جمله رو به زبون اورد که انگار از این موضوع بی خبره اما اون زن همه چیز رو میدونست و چیزی که هری هدیه گرفته بود،تنها بخشی از توانایی های شیطان بود.

-چه بلایی سرش آوردی؟

سم با صدایی که سعی در محکم نگه داشتنش داشت پرسید و موفق شد توجه لیلیث رو برای خودش بخره.

لیلیث شروع به قدم زدن کرد؛همون قدم های با ظرافت که در پارادوکس با ابهت وحشت برانگیزش می رقصید.

اون زن شبیه اثر بی نقص از خدا بود که توسط شیطان آلوده شده...همچیز درباره اش در تضاد و پارادوکس بود.

-اشتباه نکن...من بلایی سرش نیاوردم...خودش کسی که باعثش شده.

-سعی داشتی همه ما رو به جون هم بندازی،موفق هم شدی دیگه چی میخوای؟

سم که بخاطر خستگی از حجم سنگین اتفاقات به ستوه اومده بود با شجاعتی که از این حسش سرچشمه میگرفت پرسید اما لیلیث آروم بود.

-شما انسان ها قابل پیشبینی ترین مخلوقات خدا هستید...من فقط اینجام تا شیطانم رونمایی کنم.

قدم های لیلیث پله های عرشه رو به سمت پایین طی کرد. این نمایش قرار بود حسابی جذاب باشه.

سم به سمت هری که در فاصله ی کمی ازش ایستاده بود حرکت کرد.

-همه ی ما توی این راه با همیم نمیذارم بهش صدمه بزنی.

سم طرف هری رو گرفت که باعث شد قهقهه های لیلیث فضا رو پر کنه. قهقهه هایی که بلندی عجیب و ترسناکی داشتن.

شاید میخندید چون سم در ضعیف ترین حالت اینطور جسور به نظر میرسید،شاید هم چون داشت جونش رو در راه آدم اشتباهی به خطر می انداخت.

-از کسی که بخاطرش جسورانه ایستادی بپرس چندبار به کشتنت بخاطر یه کشتی چوبی فکر کرده.

عکس العمل ها و تغییراتی که در چهره همه به وجود اومد بهت و تعجب رو به رخ میکشید و هری عصبانیت درونش رو حس میکرد. اون لعنتی نباید این رو میگفت.

نگاه سم برای لحظه ای به سمت هری چرخید. این دروغ آشکار و مسخره ای بود...سم هری دو میشناخت اون پسر هیچوقت انقدر طماع نبود.

-باورت نمیکنم...تو فقط میخوای بین همه ما تفرقه بندازی

لیلیث دوباره خندید و دستی به سر مار سفید رنگش کشید.

-حق با سمه.

نایل کنار سم ایستاد که این بازی رو برای لیلیث جذاب تر میکرد. اون زن اینجا نبود که یه مشت انسان احمق رو تماشا کنه،اینجا بود تا آخرین قسمت از کارش رو خودش تکمیل کنه.

-نمایش بی نظیریه...انسان هایی که بدون شناخت از هم کنار هم ایستادن...باورم کنید هیچکس اینجا بهتر از من تک تک شما رو نمیشناسه و من میتونستم به راحتی بجای هری...لیام یا اسکای رو انتخاب کنم ولی گناه کار ترین بنده آماده ترین برای تسلیم شدن مقابل شیطانه.

هری آرواره هاش رو روی هم فشرد و گره مشتاش رو طوری محکم میکرد که ناخن هاش به پوست دستش نفوذ کرده بودن.

آرورا از جکسون حرف زده بود که اولین گناه بزرگ هری محسوب میشد،بعد از اون شهوت،غرور،شکم پرستی،تنبلی،حسادت و طمع...هری در گناه دست و پا میزد.

-اون آدم خوبیه!

لویی با صدای نسبتا بلندی ا هری حمایت کرد. اگرچه هری گاهی فکر شیطنت و اذیت کردن لویی به سرش میزد اما فردی که جونش رو به خطر می انداخت تا دوستانش رو نجات بده بی شک نمیتونست آدم بدی باشه.

-شما همتون طرف پسری رو میگیرید که پدرش رو کشته؟

لیلیث تنها نقطه ضعف هری که سالیان سال درگوشه ای از قلبش پنهون کرده بود رو هدف قرار داد و ضربه ی درستی بود برای آزاد کردن تمام خشم هری.

نگاه حضار دوباره به سمت هری برگشت؛هیچکس حتی سم هم از این موضوع خبر نداشت و این هری رو تا مرز جنون میبرد.

-خفه شو!

فریاد هری به قدری بلند بود که باعث شد سم از جا بپره. چنین بلندی صدا رو هیچکس از هری نشنیده بودحتی موقع دعوا با لیام هم انقدر بهم ریخته به نظر نمیرسید اما حالا صدای بمش ترسناک تر از همیشه و اخم های غلیظش خبر میداد اون پسر بعداز مدت زیادی بی تفاوت بودن عصبی شده.

لیلیث ضربه ی نهایی رو وارد کرده بود که موجب رهاسازی خشم هری شد...آخرین قدم برای اون پسر قرار بود سخت ترینش باشه.

-اوه...تو نمیتونی با خالقت اینجوری حرف بزنی

لیلیث با لحن تمسخر آمیزی گفت و قهقهه ای چاشنی حرفش کرد و این ضربه سنگینی برای هری بود که بزرگ ترین راز زندگیش که سال ها مخفیانه حمل شده بود

بدون اینکه حتی فرصتی برای فک کردن هدر بده خنجر رو بیرون کشید و به سمت اون زن یورش برد‌.

لیلیث نیشخندی زد و دستانش رو به دو طرف باز کرد گویا قصد داشت از ضربه ی خنجر استقبال کنه ولی هنگامی که هری به اون زن رسید،لیلیث ناپدید شد.

هری فریادی از سر حرص بیرون فرستاد و اطراف رو بررسی کرد اما هیچ اثری از اون زن نبود تنها نگاه های پر از قضاوت خدمه روش سنگینی میکرد.

حتی بین نگاه های سم و اسکای فرقی نبود و این هری رو دیوونه میکرد. حقیقت زندگیش نباید برای همه افشا میشد.

خنجر رو در دستش به قدری فشرد تا دستش به لرزه افتاد و آخرین نگاه رو نثار لویی که چشمان آبی رنگش از تعجب درشت شده بودن انداخت. چه انتظار مسخره ای از اون پسر داشت؟

قدم های سریع و پر از خشمش رو به سمت اتاقک زیر عرشه کشید؛جایی که میتونست از نگاه ها فرار کنه و با افکارش تنها باشه.

هنگامی که هری نزدیک لویی شد تا از اون پسر گذر کنه و وارد اتاقک بشه،لویی حتی جرات نگاه کردن به اون پسر هم به خودش نداد...هیچوقت فکر نمیکرد بخواد اون پسر رو در چنین حالتی ببینه!

نگاه لویی بین باقی افراد چرخید،در هیچکس حتی سم هم تمایل به دنبال کردن هری نبود...اون پسر یه قاتل بود،قاتل نزدیک ترین فرد زندگیش،پدرش!

لویی نمیتونست چنین چیزی رو باور کنه یا حداقل برا هضمش بیش از حد شوکه بود...هری آدم عوضی بود ولی میتونست چنین کار زشت رو انجام بده؟اگه میتونست پس چرا لویی قلبا از اون پسر متنفر نشده بود؟چرا درباره ی عوض کردن دیدگاهش نسبت به اون پسر انقدر تردید داشت؟

هری باید حرفی برای توضیح باقی میذاشت،باید چیزی بود که این حقیقت رو تغییر بده...یا شاید هم لیلیث دروغ میگفت.

لویی بلاتکلیف بود و این بلاتکلیفی آشفته اش میکرد...هری نمیتونست موجود پلیدی بشه...همه انسان ها گناهکار بودن ولی پلید نه!

پلک هاش رو روی هم فشرد. هزاران سوالی که به مغزش یورش آورده باعث شده بود تا قدرت فکر کردن رو از دست بده.

قدم هاش رو به سمت اتاقک سوق داد...باید هری رو می دید.

➖➖➖

"تو حیوون کوچولو اینجا چیکار میکنی؟"

دستش رو روی میز مشت کرد و پلک‌هاش رو روی هم فشرد. صداهای اون شب به سراغش برگشته بودن،صداهایی که هرگز نمیمردن.

"این چیزی که یه حرومزداه میگیره...آره...این تمام چیزی که یه اسب بی مصرف میگیره"

فریاد های خودش رو به خاطر داشت،اشکی هایی که داغ تر از همیشه به نظر میرسیدن،پای اون مرد روی کمرش و جوری که فرش کهنه ی روی زمین رو چنگ میزد...تک تکش رو به یاد می آورد.

"شما همتون طرف پسری رو میگیرید که پدرش رو کشته؟"

بند بند وجودش رو خشم فرا گرفته بود. حالا همه درباره ی اون شب میدونستن ولی از اتفاقاتی که قبلش  یا حتی موقع درگیری پیش اومده بود بی خبر بودن و قرار بود طوری قضاوت کنن که گویا هری مقصره.

به طور ناگهانی صندلی رو برداشت و با تمام قدرت به دیوار کوبید و فریاد کشید.

وسایل روی میز رو روی زمین پرتاب کرد و به اتاق خالی ناسزا تحویل داد.

مشتاش رو به دیوار کوبید و دیوانه وار موهاش رو چنگ زد. نمیتونست خشمش رو مهار کنه،نمیتونست خودش رو به نحوی آروم کنه.

نفس نفس زد و بدن خسته اش رو به میز تکیه داد که متوجه ی لویی شد،اون پسر در آستانه در ایستاده و جثه ی ریزش رو از وحشت به چهارچوب چسبونده بود.

-تو اینجا چه غلطی میکنی هان؟اومدی چی کوفتی رو بهم بگی؟که من یه کثافتم؟میخوای یادآوری کنی که چقدر عوضیم یا ازم ناامیدی؟

هری که انگار کسی رو پیدا کرده بود تا با فریاد زدن در صورتش خودش رو اروم کنه با صدای بلندی سوالات پی در پیش رو پرسید و چشمانی که از عصبانیت رو به سرخی میرفت رو تحویل لویی داد.

-من لیلیثو باور نمیکنم!

لویی شجاعت حرف زدن رو به دست آورد که موجب شد هری سرش رو پایین بندازه و هیستریک بخنده.

-باور نمیکنم تو اینکار رو کرده باشی هری...

لویی گفت قبل از اینکه وارد اتاق بشه و در رو ببنده. یکی باید هری عصبانی رو مهار میکرد قبل از اینکه خودش رو به سمت نابودی ببره.

هری حتی سرش رو هم بالا نیاورد و موهای بلندش صورتش رو قایم کرده که دیدن چهره ی اون پسر رو برای لویی سخت تر میکرد.

-تو آدم خوبی هستی...

-چرت و پرت نگو عوضی کوچولو...تو کسی بودی که تمام مدت همجا منو عوضی خطاب میکردی حالا چیشده؟هان؟

هری با غصب پرسید و دوباره به لویی خیره شد. از حرص بریده بریده نفس هاش رو بیرون میفرستاد و قفسه سینه اش وحشیانه عقب و جلو میرفت،اخم های غلیظش اون چهره رو هزار برابر جدی کرده و چشمان سبز که از سر خشم تیره تر به نظر میرسید،ترسناک جلوه اش میدادن.

-تو جون منو نجات دادی...بارها و بارها...تو نمیتونی آدم بدی باشی هری

لویی با ملایمت گفت و با تصور اینکه هری حداقل قصد کشتنش رو نداره چند قدمی به اون پسر نزدیک داد.

-تو هیچی نمیدونی لویی...تو منو نمیشناسی...

هری آروم تر از یه فریاد گفت. در آخر اون پسر تنها کسی بود که برای پیدا کردن حقیقت اومده بود...شاید هری از سم این انتظار رو داشت؟

-پس بگو تا بشناسمت...بهم بگو!

لویی فاصله اش رو با اون پسر کمتر کرد و مقابلش ایستاد.

دستان هری رو میز که بهش تکیه زده بود قرار گرفت و مستقیم به چشمان آبی لویی خیره شد.

-من...پدرمو...کشتم!

هری شمرده شمرده گفت و تغییر چهره ی لویی رو به دقت تماشا کرد. اگرچه این جمله رو از زبون لیلیث شنیده بود اما تاییدش از جانب هری موجب شد قلب لویی در سینه فشرده بشه...هری اینکار رو کرده بود.

- من تقریبا سر لعنتیشو له کردم و فقط یازده سالم بود لویی

یاس،شوک و اندوه بزرگی توی چهره ی لویی خلاصه میشد که برای تحملش کوچیک به نظر می اومد. هری آبی چشمان اون پسر رو می دید که چطور آشفته و دگرگون شدن.

دریای لویی طوفانی بود،طوفانی که خیلی وقت پیش جنگل هری رو با خودش برده بود.

-نه...

صدایی از ته گلوی لویی خارج شد. نمیتونست باور کنه پسری که تمام مدت سعی در به دست آوردنش داشت اینطور باشه...مغزش توان درک پسربچه ای که هری نام داشت و پدرش رو کشته و به طور اتفاقی وارد زندگی لویی شده بود رو نداشت.

-این...این...تو...هری،لطفا حقیقت رو بهم بگو

-لویی...

-بهم بگو این درست نیست...لطفا نذار ازت ناامید بشم

صدایی لویی بخاطر بغض لرزید و پلک های هری برای مدت طولانی روی هم قرار گرفت. اگه اون پسر حقیقت رو میخواست،هری باید قسمت دردناک ماجرا رو در اختیارش میذاشت چراکه میتونست تنها لویی که از شنیدن حقیقت منظور داره.

هری با یه حرکت پیراهنش رو درآورد و کمرش رو به سمت لویی چرخوند.

نگاه لویی دوباره کمر پر از زخم هری رو مشاهده کرد.

-یادته درباره ی اون سوختگی ازم پرسیدی...حرف "ج"؟

لویی به تنها جای سوختگی از بین زخم هایی که با گوشت اضافه ترمیم شده،نگاه کرد.

هری به سمت اون پسر برگشت و دوباره به میز پشت سرش تکیه داد.

-"ج" اول اسم "جکسون"ه و جکسون...اسم پدرمه!

×فلش بک×

دستان لرزونش دستیگره ی در رو فشرد و قدم های آهسته اش وارد خونه ی تاریک شد.

مادرش مدام بهش اخطار داره بود تا از ورود به اون خونه امتناع کنه ولی از وقتی که جکسون اون زن رو با خودش به این خونه آورده بود زمان زیادی میگذشت و هری دلواپس مادرش و خواهر کوچولویی که توی شکم مادرش زندگی میکرد،بود.

صدای جیغ زنونه ای که از طبقه ی بالا به گوش رسیده لرزه ای به تن هری انداخت و ثابت کرد که نگرانی هاش کاملا به جا بوده.

هری درحالی دستانش به هم گره خورده و به قفسه سینه اش چسبیده بود وارد خونه شد.

جیغ دوم به هقهقه ای ختم شد و بعد از اون فریاد مردونه ای که ناسزا میگفت باعث شد هری از جا بپره. صدای جکسون و آنه بود!

-توی هرزه فکر کردی تا کی میتونی ازم پنهونش کنی هان؟

هری پله ها رو با احتیاط و به کندی بالا میرفت و صدای مردی که به کابوس شبانه ی پسرش تبدیل شده بود باعث شد قطرات اشک روی گونه اش سرازیر بشن. باید قوی میبود...برای خواهر یا شایدم برادر و مادرش باید قوی می موند.

در اتاق نیمه باز بود و هری میتونست صدای برخورد شلاق رو بشنوه...اتفاق همیشگی اما اینبار هری حاضر بود تمام شلاق ها رو به جون بخره تا فرزند توی شکم مادرش رو نجات بده.

قدم های سستش رو به سمت اتاق کشید و از بین در داخل اتاق رو دید زد.

اندام درشت جکسون با شلاقی در دست کنار تخت قرار داشت و آنه روی تخت بود و با دست بی جونش سعی داشت از بدنش حفاظت کنه.

نور اندک شمع باعث شد هری چهره ی پر از خون مادرش،یه چشم متورم اون زن و موهای چسبیده به صورت خونیش رو ببینه.

-ماما...

صدایی که از گلوی هری خارج شد بلند بود،به قدری بلند که چهرهی پر از خشم جکسون به سمت منبع صدا برگرده و چشمان هری از وحشت درشت شد. نمیخواست که انقدر صداش بلند باشه!

- تو حیوون کوچولو اینجا چیکار میکنی؟

جکسون با خشم پرسید. مغز هری فرمان دویدن داد ولی بدنش از سر وحشت ثابت مونده و توان عمل کردن به فرمان مغزش رو نداشت.

جکسون به سمت هری یورش برد و دست نحیف اون پسر رو در دست فشرد و وارد اتاق کرد.

- مثل مادر هرزه ات فضول و احمقی...باید ادبت کنم حیوون کوچولو.

بدن کوچیک هری رو به زمین کوبید و اون پسر،دردی که در اندامش پیچیده بود رو در گلو خفه کرد چراکه نمیخواست مادرش بشنوه.

پای جکسون روی کمر هری قرار گرفت و خم شد تا مهری که برای علامت گذاری اسب ها یا برده های سیاه پوست انجامش میشد رو برداشت و داخل آتیش شومینه قرار داد.

چشمان هری گشاد شدن و فریاد کشید و دست و پا زد. نمیخواست بدنش بسوزه،نمیخواست علامتی از اون مرد عوضی داشته باشه.

-هری...هری...

آنه بی جون به سختی اسم پسرش رو به زبون آورد اما فریادهای وحشت زده هری متوقف نشد.

جکسون پیرهن نازک اون پسر رو بالا زد و نیشخندی روی لبهاش نشست

- این چیزی که یه حرومزداه میگیره...آره...این تمام چیزی که یه اسب بی مصرف میگیره!

آخرین جملات اون مرد توی سر هری پیچید قبل از اینکه داغی شدیدی رو روی پوستش احساس کنه.

هری از تمام حنجره اش برای فریاد کشیدن کمک گرفت و اشکاش گونه های داغ و تب دارش رو تر کرد. از سر درد فرش رو چنگ میزد.

وزن معمولی آنه حالا انگار باری اضافه براش محسوب میشد. از تمام توان و رمقی که در بدنش مونده بود برای بلند شدن استفاده کرده و با آخرین نیرویی که در بدنش باقی مونده بود دست جکسون رو گرفت و عقب کشید.

اگه این لجظات آخر زندگی آنه بود،میخواست برای نجات دادن پسرش ازش استفاده کنه.

جکسون با حرص مهری که در دست داشت رو به سر انه کوبید و اون زن روی زمین افتاد و لگد های جکسون روی شکمش نشست.

آنه موفق نشده بود تا بچه ای داخل شکمش که حس میکرد دختر باشه رو نجات بده ولی هری تا زمانی که آنه زنده بود در امان میموند.

گونه ی هری به کف چوبی زمین چسبیده و اشک ها،گونه و بینیش رو خیس کرده بود. بی صدا هق میزد و درد رو در تمام کمرش حس میکرد.

ناسزاهای جکسون رو می شنید اما خبری از صدای مادرش نبود...دیگه صدای تنها سرپناه زندگیش رو نمی شنید.

نگاه سبز پر از اشکش روی تفنگ شکاری کنار شومینه گیر کرد. اگه بلایی سر مادرش اومده بود هری هم امشب به اون زن ملحق میشد؟

با وجود دردی که برای اندام لاغر و نحیفش بیش از حد به نظر میرسید،از جا برخاست و تفنگ سنگین رو در دست گرفت.

بدن بی جون آنه روی زمین افتاده بود و هری احساس میکرد مادرش رو از دست داده...مادرش اونو پیش کابوس های شبانه اش تنها گذاشته بود و هری سرزنشش نمیکرد...اون زن بیش از حد خسته بود.

هری آرواره هاش رو از سر درد و اندوه روی هم فشرد و با قبضه ی تفنگ به سر جکسون ضربه ی محکمی زد و به یکباره خشمی توصیف ناپذیری درون هری شعله ور شد...انتقام قرار بود حسابی شیرین و دلنشین باشه!

ضربه ی دوم،محکم ترین ضربه بود که هری به سر اون مرد کوبید...این برای تمام درد هایی بود که این همه سال تحمل کرده و تمام کودکیش به دست تباهی سپرده شده بود.

ضربه ی سوم برای مادرش بود،مادری که یک لحظه از عمرش رو زندگی نکرده و بی رحمانه از پیش پسرش رفته بود.

ضربه ی چهارم برای خواهر کوچولویی بود که هری برای به دنیا اومدنش لحظه شماری میکرد.

و ضربه پنجم بخاطر سوزی بود،دختری که هری از ته قلبش با وجود تمام رفتار های بچگونه عاشقش بود و میخواست باهاش ازدواج کنه ولی به لطف جکسون اون دختر هم ازش فراری شد.

شاید تمام ضربه ها بخاطر تنهایی عظیمی بود که هری تمام مدت در استطبل می نشست تحملش میکرد.

هنگامی که خون جکسون روی صورت هری پاچید،اون پسر به خودش اومد.

داشت چیکار میکرد؟تفنگ از بین دستانش لغزید و روی زمین افتاد. با وحشت به سر اون مرد که در اثر ضربات هری به داخل فرو رفته بود نگاهی انداخت و با ترس چند قدم رو عقب رفت.

همیشه میخواست جکسون بمیره ولی هیچوقت قصر نداشت اینکار رو با دستان خودش انجام بده.

-ماما....ماما....

سر هری به سمت مادرش که غرق در خون بود برگشت و زانوهاش سست شدن.

زمین افتاد و از وحشت جیغ کشید. بلایی که سر پدرش آورده بود وحشتناک تر از بلایی بود که اون مرد سر آنه آورد یا حداقل این تمام چیزی بود که هری حسش میکرد.

-جکسون؟هی جکسون...

صدایی مردونه ای از طبقه ی پایین توجه هری رو جلب کرد. قطعا همسایه ها بودن؛اونا بارها انه رو از دست اون مرد نجات داده بودن اما اینبار دیر رسیدن.

هری از سر ترسی که به بند بند وجودش رخنه کرده بود از جا بلند شد و به سمت پنجره دوید. اگه گیرش می آوردن سرش توسط گیوتین قطع میشد...اون پدرش رو کشته بود!

فاصله اش با زمین خیلی نبود و اگه روی برف های زمستونی که همجا رو سفید پوش کرده بود فرود می اومد اتفاقی نمی افتاد پس هری از پنجره پایین پرید.

بدنش که در درد،غم،رعب و وحشت می جوشید روی برف های سرد فرود اومد.

ترس مغزش رو از کار انداخته و مانع فکر کردن درستش میشد پس فقط مقصد نامشخصی رو شروع به دویدن کرد.

همه چیز درباره ی خانواده ی جکسون همونجا به پایان رسیده بود...مردی که همسر باردارش رو به قتل رسونده و توسط پسر کوچیکش کشته شده بود و حالا پسربچه ای باقی مونده بود که در یازده سالگی باید با دنیای واقعی مواجه میشد.

×پایان فلش بک×

تمام کلمات لویی با شنیدن حرفهای هری درباره ی گذشته اش،به یکباره از ذهنش پاک شدن. هیچ چیزی نمیتونست به زبون بیاره چراکه انتظار تمام این اتفاقات رو در زندگی نداشت.

تمام اون بی تفاوت ها و سر به هوایی ها تنها جلدی برای پنهان کردن گذشته ی تلخش بود؟

-این چیزی بود که تمام مدت میخواستی بدونی آره؟گذشته ی گه من انقدر که باید برات جذاب بود؟

هری پرسید و با فرو ریختن اولین قطره اشک‌ روی گونه اش به سرعت نگاهش رو از لویی دزدید و با پشت دست،اشکش رو پاک کرد.

حتی متوجه نشده بود که قصد گریه کردن رو داره و اشک ها سوپرایزش کردن...چرا بعد از این همه سال این زخم کهنه نمیشد؟هر بار مثل روز اول دهن باز میکرد و خونریزی میکرد!

-هری بهم نگاه کن...

دست لویی روی گونه هری قرار گرفت تا صورت اون پسر به سمت خودش برگردونه ولی هری به سرعت پسش زد.

-نه لویی...حالا میتونی بری...حالا که فهمیدی من پدرمو کشتم میتونی بری

-تو عمدا اینکار رو نکردی هری

هری نگاه مسخره ای نثار اون پسر کرد و بی صدا خندید. قطعا خوبی اون پسر تنها چیزی بود که به فرشته تبدیلش کرده بود نه پاکی بدنش!

پیشونی هری روی شونه ی لویی قرار گرفت و پلک هاش رو روی هم فشرد. لمس از جانب هری دیر تر پوستش رو میسوزوند.

-فقط لمسم نکن...

هری زیر لب زمزمه کرد و پلک هاش رو روی هم فشرد. بدن و روحش به قدری خسته بودن که حس میکرد توان مقابله با هیچ چیز رو نداره...شاید لیلیث همین رو میخواست...شاید هری رو در ضعیف ترین حالت ممکن میخواست و تقریبا درش موفق بود؛هری نباید اجازه ی اتفاق بدی رو میداد.

لویی به احترام حرف هری از دستانش برای لمس کردن اون پسر استفاده نکرد اگرچه از ته قلبش میخواست اون پسر لمس کنه و تمام عشقش رو مرحم دردای کهنه اما عمیق هری کنه.

-فقط...میخوام بدونی که هیچوقت ترکت نمیکنم...حتی اگه بقیه رفتن...

لویی به آرومی گفت تا اون پسر رو تسکین بده و سر اون پسر به سمت صورت لویی چرخید و بینی هری،گونه ی لویی رو لمس کرد.

-تو یه فرشته ای که سعی داره از شیطان مراقبت کنه؟

نگاه های لویی آهسته به سمت هری چرخید.فاصله چند اینچی بین صورت هاشون باعث شد قلب لویی شروع به تپیدن کنه.

-اگه اینطوره که تو میگی...آره!

لویی زمزمه کنان جمله اش رو ادا کرد و لبخند محوی روی لبهای هری نشست. هنگامی که اون پسر رو از دست ماموران داخل بازار نجات داد هیچوقت فکرش رو میکرد که آخرین کسی باشه که کنارش میمونه؟

-پس گربه،من....

باقی حرف هری در گلو باقی موند هنگامی که لبهای لویی روی لبهاش قرار گرفت و لبخند روی لبهاش پررنگ تر هم شد.

دستان لویی روی پهلو های هری قرار گرفت و بدنش رو به اون پسر نزدیک کرد و وقتی انگشتان هری لابه لای موهاش رفتن حس کرد قلبش ممکنه هر لحظه از قفسه سینه اش بیرون بپره.

واقعا اینکار رو کرده و حالا هری داشت همراهش ادامه میداد؟آخرین بوسه اش رو تقدیم دیمیتری کرده و اون پسر بلافاصله پسش زده بود.

هری بوسه ی نرمی که در جریان بود رو خاتمه داد و هنگامی که لویی سرش رو کمی جلو آورد تا برای دومین بار اون لبها رو ببوسه،هری سرش رو عقب کشید.

-لویی

-معذرت میخوام،من فقط...من فکر کردم...

-دستاتو بردار و نگاه کن که داری چیکار میکنی!

هری حرف اون پسر رو با حرف خودش قطع کرد و لویی با گیجی دستانش رو از پهلوهای هری جدا کرد و با دیدن جای سوختگی روی پوست اون پسر هینی کشید و وحشت زده چند قدم عقب رفت.

-این...این چیه؟

لویی با نگرانی پرسید ولی قبل از اینکه هری فرصت پاسخ دادن داشته باشه،در به ناگهانی باز شد و سم همراه نایل و خدمه وارد اتاق شدن.

-سباستین،اسکای...دستاش رو ببندین.

سم با لحن جدی گفت و نگاه هایی که سعی داشت تهی از احساسات نگهشون داره رو به هری دوخت.

➖➖➖
عال د لاو💙💚

Continuar a ler

Também vai Gostar

78.1K 9.6K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
1.6K 333 57
_همچین فکری نمیکنم...تنها چیزی که فکر میکنم اینه که باعث میشه حداقل راجبش حرف بزنین. شما نوجوونین اونم تو همچین دنیایی که کسی برای کسی کاری بدون سود...
238 66 4
᠂↬𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲:Yuwin ᠂↬𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲:Romance⌁Slice of life⌁Angest ᠂↬𝗦𝘂𝗺𝗺𝗲𝗿𝘆 ┈┈┈┈⋆┈┈┈┈ یوتا وقتی از خواب بلند شد دید هوییتش حفظ شده اما این اون زن...
Born In Auschwitz Por red

Ficção histórica

14.6K 4.1K 13
"و نه عزیزِ من، نه. من سی و هشت سال پیش در آلمان متولد نشدم. من توی بغل هیچ پرستاری و در هیچ خونه‌ی اعیانی‌ای به دنیا نیومدم. محل تولد من همینجاست، ا...