My Immortal Daddy [Taekook]

By haruno-sakura1999

136K 18.6K 5.3K

ژانر:رومنس ، اسمات ،سوپرنچرال،فانتزی کیم تهیونگ از خاندان بزرگ کیم خون آشام چشم سبزیه که بر خلاف تصور بقیه ا... More

part 1
part 2
part3:My Painkiller
part 4:decoder
part5:Dilemma
part 6: Dont cry
part7:Rain & Song
part 8:Who I Am?
part9:Vladimir's Book
part10:ignore
part11:Hot Day
part13: Trouble beginning
part14:1 hour pain
part.15
part16:jungle Elf
اطلاعیه💜
part17:Lie
Happy Birthday Kook
part19: Saving
part 20
part 21: Snow
part 22
part23: magic Butterflies
part 24 : New life
part 25 : Reality
part 26: Memories
part27: power of magic
part 28: sorrow
part29: first friend

Part12: plan

4.7K 634 207
By haruno-sakura1999

سرش رو کمی به چپ و راست تکون داد تا به سرعت قطره هایی که از موهاش پایین میریختن، اضافه کنه.

دکمه های لباسش رو دونه دونه بست و به تهیونگی که حاضر و آماده کنارش ایستاده بود خیره شد.

:"گاهی اوقات به سرعت زیادتون واقعا حسودی میکنم!!"

تهیونگ با ملایمت گل های اورلایای سفید رنگی که از روی زمین چیده بوده رو وارد جیب بالایی لباس جونگ کوک کرد و جواب داد:"تو قدرتی داری که از سرعت زیاد خیلی بهتره جونگ!"

جونگ کوک نگاه متعجبی بهش انداخت و گفت:"قدرت رمز گشایی رو با یه قدرتی که اصلا شبیهش نیست مقایسه نکن...من واقعا حال ندارم زیاد راه برم...نمیدونم چرا زود ازینکار خسته میشم!"

خون آشام چشم سبز دستش رو دور کمر پسرکش حلقه کرد و ترجیح داد گفتن نیمی از حقیقت بهش رو به وقت دیگه ای موکول کنه.
:"آره حق با توعه!"

انگشت هاش رو روی کمر جونگ کوک، نوازش وار حرکت داد و به آسمونی که رنگش به تیرگی میرفت نگاه کرد.

پسر کوچیکتر خیلی ناگهانی به سمت تهیونگ برگشت و با مالیدن دست هاش به کمر دردناکش چینی به صورتش داد و اعتراض کرد:"یعنی خودت متوجه نمیشی کمرم رو داغون کردی؟زودباش بلندم کن دیگه نمیتونم راه برم!"

تهیونگ لب هایی که میخواستن خودشون رو برای زدن یه قهقهه از هم فاصله بدن رو بزور سر جاشون نشوند و روی هم فشرد.
:"زودتر میگفتی بچه...عصبانیت نداره که"

به سمت قیافه ی اخمو و تخسه پسرکش نگاه دیگه ای انداخت و بعد از حلقه کردن دست هاش دور بازو و کمر اون موجود دوست داشتنی، بسرعت بدنش رو توی بغل خودش کشید و با سرعتی که میدونست جونگ کوک عاشقشه شروع به حرکت کرد.

جونگ کوک چشم هاش رو بست و از باد خنکی که به پوست صورتش برخورد میکرد لذت برد.

حلقه ی دست هاش رو دور گردن تهیونگ محکمتر کرد و بوسه ی سریعی روی رگ گردنش نشوند.

چند هفته ی اخیر هیجان زندگیش به حد بالایی رسیده بود و جونگ کوک ابدا راجبش اعتراضی نداشت.

با صحبت های تهیونگ متوجه شده بود که جریان چقدر حساس و خطرناکه...اما بازم ترسی برای جون خودش نداشت...تا زمانی که پسر بزرگتر رو کنار خودش داره امکان نداره از چیزی بترسه!
این چیزی بود که حتی از بچگی هم بهش اعتقاد داشت!

**

بیست سال قبل

بالاخره بعد از بوسیدن ها و منت کشی های فراوانی که تهیونگ توی تمام عمرش برای کسی انجامشون نداده بود، اون بچه ی لوس از خر شیطون پایین اومد و خودش رو مثل همیشه به قفسه سینه ی تهیونگ چسبوند.

موهای بهم ریخته ی موجود تپل و بامزه ی توی آغوشش رو نوازش کرد و انگشتش رو به لپ نرمش فشرد:"نظرت راجب اینجا چیه بچه؟"

به چشم های درشت جونگ کوک که بعد از شنیدن صداش مثل تیله هایی درخشان خیره ی صورتش شده بودن نگاه کرد و بعد از بوسیدن بینی بانمکش ادامه داد:
"یه روزی منم اینجا زندگی میکردم...البته این برمیگرده به چندین سال پیش...قبل از اینکه تورو پیدا کنم به سرم میزد که برگردم اما الان که وارد زندگیم شدی دیگه زیاد به این چیزا فکر نمیکنم...دوست دارم بچه!!!؟"

به چشم های درشت و متعجبی که بهش خیره شده بودن نگاه کرد و چینی به بینیش داد:
"آه خدای من...اصلا چرا دارم باهات دردو دل میکنم؟"

بدن جونگ کوک رو جلوتر کشید و سیخونک آرومی به پهلوش زد...با شنیدن صدای خنده ی بلند و شیرینش و دیدن لثه های بیرون زده اش لبخند خبیثی زد و دوباره پهلو های نرمش رو هدف انگشت هاش قرار داد.

وقتی بالاخره جیغ جونگ کوک رو در آورد کنار کشید و بعد از خوابوندن تن کوچیکش روی ملافه های نرم تخت لب هاش رو به گردن خوشبوش رسوند و بوسه ی محکمی روش نشوند:
"چرا انقدر شیرینی بچه؟؟؟مطمئنم اگه یه آدم عادی بودم تا الان بخاطر کارهای بامزت دچار حمله ی قلبی میشدم!!"

جونگ کوک دست های کوچیکش رو دور گردن تهیونگ انداخت و از شدت ذوق اصوات نامفهوم از بین لب های کیوت و غنچه ایش خارج کرد.

:"ای جانمم....بچه ی تپل و بامزه ی من!!"

با دیدن چشم های قهوه ای شده ی جونگ کوک با دستپاچگی روی تخت سیخ نشست...یادش رفته بود که زمان معجون تموم شده!

با تقه ای که به در خورد از جاش بلند شد و در حالی که دنبال کیفش میگشت بسرعت گفت:
"بله؟؟"

صدای دخترونه ی ته هی از پشت در به گوشش رسید:
"منم...میتونم بیام تو؟؟"

آهی کشید و درحالیکه بالاخره چشمش به بند چرمی کیفش افتاده بود گفت:
"آره چند لحظه صبر کن"

بسرعت چند قطره از اون معجون رو توی دهن جونگ کوک ریخت و به چشم هایی که حالا دوباره آبی بودن خیره شد:
"آه..بخیر گذشت!"

گلوش رو صاف کرد و بعد از مرتب کردن یقه ی کج شده ی لباسش گفت:
"بیا تو ته هی"

بلافاصله در اتاق باز شد و دختر عموی زیباش وارد شد.

ته هی موهاش رو پشت گوشش هل داد و با لبخند گفت:"مزاحمت که نشدم؟؟!"

تهیونگ به سمت تخت اشاره کرد و گفت:"نه فقط...همونطور که میبینی با بچه مشغول بودم"

ته هی به سمت جونگ کوک رفت و در حالیکه کنارش روی تخت مینشست گفت:
"اوه درست فرصت نشده بود تورو ببینم...چقد بامزه ای کوچولو!!!"

بعد از گفتن حرفش به سمتش خم شد تا بوسه ای روی لپ هاش بزاره اما موهاش توی مشت های کوچیک جونگ کوک اسیر شدن!!

و بعد از اون تهیونگ شاهد صحنه ای بود که باعث شد توی جاش خشکش بزنه.

جونگ کوکی که با تمام زورش موهای ته هی رو می کشید و اون دختر مدام در حال جیغ زدن و گفتن کلمه ی :"ولم کن " بود.

بالاخره از شوک خارج شد و به سمتشون رفت.

دست های جونگ کوک رو گرفت و گفت:
"ولش کن جونگ کوکی داری چیکار میکنی؟؟!!!!این کار خیلی بدیه!!بهت میگم ول کن!!"

جمله ی آخرش رو با تن صدای بلند تری گفت و بالاخره با باز شدن مشت های جونگ کوک همهمه ی بوجود اومده توی اتاق از بین رفت.

به قیافه ی داغون ته هی و موهای بهم ریخته اش خیره شد و سعی کرد نخنده:
"اوه متاسفم...نمیدونم چرا اینکارو کرد تا حالا همچین کاری با کسی نکرده بود!!"

ته هی دستش رو بالا آورد و جواب داد:
"اوه...ن..نه اشکالی نداره..."

و بعد از اتمام حرفش بدون گفتن چیز دیگه ای از اتاق خارج شد.

تهیونگ با تعجب جسم کوچیک بچه رو توی بغلش گرفت و به اخم های در همش خیره شد.

خودش هم تحت تاثیر اون چهره ی تخس و کیوت اخم ظریفی کرد و در حالی که سعی میکرد بینش نخنده به چشم های جونگ کوک خیره شد و گفت:
"کی اینکارای بد رو یادت داده بچه هوم؟؟؟دیگه نباید همچین کاری کنی باشه؟؟؟"

با دیدن چونه ی لرزون و چشم های پر شده ی جونگ کوک و جیغی که بعدش زد ابروهاش بالا پریدن و در حالی واقعا از رفتار های اون بچه گیج شده بود با ناراحتی بدنش رو به سینه ی خودش چسبوند.
:"عزیزم؟؟؟چرا گریه میکنی عسلم؟؟؟جونگ؟؟"

با به چنگ گرفته شدن پارچه ی لباسش و هق هق های جونگ کوک توی گردنش دلش ریش شد و تن لرزونش رو محکمتر به خودش فشار داد:
"لطفا گریه نکن بیبی...ددی نمیتونه تحمل کنه میدونی که؟؟؟"

آهی کشید و ضربه هایی ملایم برای آروم کردن جونگ کوک، بصورت پی در پی روی پشتش نشوند و بوسه ای به گوش سرخ شده اش زد.

واقعا نمیفهمید چرا همه چی از روزی که به اینجا اومده بود انقد عجیب پیش میرفت!!

***

زمان حال

بالاخره وقتی توی سالن سفید و طلایی رنگ قصر پاهای تهیونگ از حرکت ایستاد، جونگ کوک از بغلش پایین اومد و در حالی که کمر دردناکش رو با دست میچسبید با حرص زمزمه کرد:
"امیدوارم بمیری ته...کمرم خیلی درد میکنه!!!"

تهیونگ لب هاشو روی هم فشرد و بعد از رسوندن دست هاش به کمر پسر کوچیکتر، به آرومی ماساژش داد و انرژی شفا بخشش رو بکار انداخت:
"متاسفم جونگ!!"

با شنیدن صدای یونگی هر دو به سمتش برگشتن.

:"تهیونگ...پدر گفت تا ده دقیقه ی دیگه توی اتاق کارش باشیم!"

جونگ کوک واقعا انتظار نداشت وقتی برمیگرده با یکی از کابوس هاش رو به رو شه!!

چرا از هر بیست دفعه ای که به اون قصر میومد ده دفعه اش ته هی اونجا بود؟

چینی به صورتش داد و بی توجه به مکالمات یونگی و تهیونگ دستش رو به کمرش زد و رو بهش گفت:
"باز تو وجود ما تو قصرو بو کشیدی اومدی اینجا؟؟!!"

ته هی اخمی کرد و با حرص گفت:
"من ازت خیلی بزرگترم!!!کی یاد میگیری بهم احترام بزاری؟؟!"

جونگ کوک چشم هاش رو تو کاسه چرخوند و بعد از بالا بردن انگشت اشاره و وسطش ادامه داد:
" جوابش دو کلمه اس...هیچ...وقت!"

ته هی آهی کشید و دستش رو روی پیشونیش گذاشت:
"من نمیفهمم چه اشتباهی در برابرت مرتکب شدم که لایق این رفتارم"

نیشخند جونگ کوک با کج شدن مسیر حرکت ته هی به سمت تهیونگ از بین رفت.

چرا نمیتونست خفه اش کنه؟؟میدونست ته هی هیچوقت مانع بینشون نبوده و نخواهد بود و اصلا هم شبیه دخترایی که میخوان بزور یکیو تصاحب کنن نیست...اما از طرز نگاهش به تهیونگ هیچ خوشش نمیومد.

اینکه انقدر در برابر درتهیونگ حسود بود تقصیر خودش بود؟؟؟
آه حالا هرچی...

به لباس صورتی رنگ و دنباله دار ته هی که نقش و نگار های طلایی رنگی روی پارچه ی ظریفش خودنمایی میکرد خیره شد و نیشخندی زد.
یکم کرم ریزی که به جایی برنمیخورد؟

گذاشتن پاش روی اون پارچه ی حریری مصادف شد با صدا زده شدن تهیونگ توسط ته هی!

و بعد ...بوم!

یونگی و تهیونگ با شنیدن اون صدا به سمت دختری که پخش زمین شده بود برگشتن.
:"اوه حواست کجاست؟؟"

ته هی بدون توجه به سوال یونگی که با ابرو های بالا رفته به زبون آورده بود با عصبانیت موهاش رو از روی صورتش کنار زد و به سمت جونگ کوکی که سعی میکرد نخنده برگشت.

جونگ کوک با نگرانی ظاهری به سمتش رفت و بعد از گرفتن دستش به طرف ته هی گفت:
"خوبی؟؟؟وقتی بجای نگاه کردن به جلوی پات، توی صورت بقیه زل میزنی همین میشه دیگه...بیا کمکت کنم بلند شی!"

ته هی سیلی ای به دستش زد و خودش بسرعت بلند شد:
"لازم نکرده تو کمکم کنی!"

جونگ کوک هم لبخند ملیحی زد و به قصد حرص دادن بیشتر زمزمه کرد:

"حقت بود..."

قبل از اینکه بتونن بحثشون رو ادامه بدن تهیونگ به سمتشون اومد و گفت:"جونگ کوک بیا بریم..پدرم کارمون داره!"

****

به اتاق کار پدر تهیونگ علاقه ی خاصی داشت.
اتاقی با تم قهوه ای و سیاه که توی دسته ی مرتب ترین مکانهایی که دیده بود قرار میگرفت.

و همیشه ی همیشه بوی گل هایی که مادر تهیونگ توی گلدون کوچیکی که کنار پنجره جاسازی میکرد بینی اش رو نوازش میداد.

عشقی که بین پدر مادر تهیونگ برقرار بود خیلی براش زیبا جلوه میکرد.
تهیونگ گفته بود چون خون آشام ها سال های خیلی زیادی زندگی میکنن پنجاه درصدشون از زندگی با جفتشون خسته میشن و میرن دنبال یه جفت جدید.

البته قرار نبود همچین اتفاقی برای خودشون بیفته چون بلافاصله بعدش مطمئن میشد دیک تهیونگ رو ببره و بندازه توی آتیش.

البته که روی اون قسمت از بدن تهیونگ هم احساس مالکیت داشت!

با صدا زده شدنش توسط پدر تهیونگ از افکار نچندان جالبش خارج شد و چشم هاش رو به مردی که طبق معمول لباس های تیره تنش کرده بود و جام خونی بین انگشت هاش قرار داشت دوخت:
" بله کیم بزرگ؟؟متاسفم توی فکر بودم متوجه نشدم چی گفتی"

چانگ ووک در حالی که ایستاده بود دستش رو به میز قهوه ای سوخته ی بزرگی که جلوش قرار داشت تکیه داد و گفت:
"از اینجا به بعد رو گوش بده...نمیتونیم همینطوری کتاب رو از مقبره خارج کنیم...اون محل درسته نگهبانی نداره اما قطعا افرادی هستن که از کنارش رد شن و کافیه یکی بفهمه کتاب نیس تا کل جامعه موجودات جادویی متوجهش شن! من طی این مدت بهش فکر کردم و فقط یه راه بنظرم رسید...و اونم نیازمنده وجود نامجونه!"

یونگی دستی به چونش کشید و پرسید:
"منظورت اینه که...با قدرتش یه تصویر غیر واقعی از کتاب..اونجا ایجاد کنیم؟؟"

چانگ ووک سری تکون داد و جواب داد:

"کاملا همینطوره یونگی!"

تهیونگ وارد بحث شد و گفت:
"اما اون ده ساله که توی شهر انسان ها زندگی میکنه و ما هیچگونه ارتباط یا تماسی باهاش نداشتیم!چطور باید دنبالش بگردیم؟"

چانگ ووک بعد از اتمام اخرین قطره ی خونی که توی جامش بود با انگشت شصت گوشه ی لبش رو پاک کرد:
"برای همین موضوع از ته هی خواستم به اینجا بیاد...اون تنها کسیه که از جای برادرش خبر داره و میتونه کمکتون کنه تا پیداش کنین...پس اونم همراهتون میاد...بعد از آوردن نامجون به قصر برمیگردین و من تا اون موقع امکانات سفرتون رو فراهم میکنم!"

تنها کسی که بعد از زده شدن این حرف صورتش از حرص قرمز شد، جونگ کوک بود!

چرا وقتی از یه چیز متنفر بود ...دقیقا همون براش اتفاق میفتاد؟

فقط همین رو کم داشت!!

البته میتونست در عوض رفتن به شهر انسان ها نادیده اش بگیره...

واقعا برای این بخش هیجان داشت!!!

****

لباس هایی که توی صورتش پرتاب شده بودن رو با حرص پایین کشید و گفت:
"دختره ی زشت!"

ته هی یسری لباس هایی که با مال خودشون خیلی تفاوت داشت و به سمتشون گرفت و گفت:
"برای رفتن به اونجا باید اینارو بپوشید وگرنه فکر میکنن از قرون وسطی اومدین!!"

جونگ کوک به تیشرت صورتی رنگی که بین انگشت هاش بود خیره شد و گفت:
"چرا باید رنگ لباس من رنگ نفرت انگیزِ مورد علاقه ی تو باشه؟؟"

ته هی لبخندی زد و گفت:
"یجور تلافی در نظرش بگیر عزیزم...حالا ام من میرم بیرون تا حاضر شید...همین الان باید حرکت کنیم!اگه دیر برسیم باید منتظر شیم نامجون از دانشگاه برگرده!"
جونگ کوک چشم هاش رو درشت کرد و گفت:"چ..چی؟دانش...چی؟؟"

ته هی در حالیکه قدم هاش رو به سمت در برمیداشت جواب داد:
"اگه توی راه پسر خوبی باشی و اذیتم نکنی برات توضیح میدم!!یچیزه مربوط به انسان هاست...شاید ببرمت ببینی!من برم به یونگی و جین هم خبر بدم!!"

و جونگ کوک برای اولین بار دلش خواست ته هی رو توی بغلش فشار بده!!

شهر انسان ها تنها چیزی بود که واقعا راجبش کنجکاوی های تموم نشدنی داشت و تهیونگ تا بحال اون رو به اونجا نبرده بود!!

همون حرف های همیشگی راجب خطرناک بودن و این چرت و پرتا!!

تهیونگ نگاهی به صورت ذوق زده اش انداخت و گفت:
"خوشحالی؟؟"

پسر چشم آبی بسرعت سرش رو تکون داد و گفت:
"آره خیلی زیاد!!واقعا نامردی که هیچوقت منو نبردی!!"

خون آشام چشم سبز چرخی به چشم هاش داد و گفت:
"چرا...بردمت... ولی وقتی بچه بودی...اما بخاطر اتفاقاتی که اون روز افتاد ترچیح دادم دیگه نبرمت!!"

جونگ کوک بسرعت سرش رو از یقه ی تیشرت بیرون آورد و فریاد زد:
"واقعا؟؟؟پس چرا تا بحال راجبش حرف نزده بودی؟؟"

تهیونگ به سمتش اومد و بعد از مرتب کردن موهای بهم ریخته اش گفت:
"برای اینکه لزومی نداشت بگم!"

پسر کوچیکتر با ذوق دست هاش رو به گونه های تهیونگ چسبوند و گفت:
"باید برام تعریف کنی!!!"

پسر بزرگتر بوسه ای روی لب بالایی و دندون های خرگوشی بیرون زده ی جونگ کوک نشوند و در حالی که تنش رو محکم بیرون بازوهاش میگرفت جواب داد:"باشه عسلم ...فقط بین راه کمتر اون لبخندو نشونم بده...وگرنه تضمین نمیکنم سالمت بزارم!"

جونم کوک با تعجب ابروهاش رو بالا داد و دستش رو روی کمرش گذاشت:
"هی..دیگه داری خطرناک میشی...من واقعا کمردرد دارم!!!"

تهیونگ اخم هاش رو توی هم کشید و گفت:
"بچه ی منحرف چی راجب من فکر کردی؟؟منظورم گاز گرفتنت بود! حالا ام برگرد تا کمرت رو کاملا خوب کنم...غرغرو...انقدر بد عادتت کردم دیگه تحمل درد نداری!"

از پهلو های جونگ کوک گرفت و بدنش رو به سمت مخالف برگردوند.
بوسه ی پر احساسی روی شاهرگ گردنش نشوند و دستش رو روی کمرش گذاشت:
"وقتی رسیدیم اونجا حق نداری حتی یک سانت ازم فاصله بگیری بچه...حواستو جمع کن خب؟اونجا مثل اینجا نیست...ممکنه بلایی سرت بیاد عزیزم"

پسر کوچیکتر بعد از اتمام دردش به سمت تهیونگ برگشت و بعد از بوسه ی آرومی که روی لب هاش نشوند گفت:
"حواسم هست ددی نگران نباش!"

به سمت شلوار پاره و پوره و عجیبش رفت.
لباس های انسان ها چقدر عجیب بودن!!
چرا باید یه چیز پاره رو بپوشی؟
سعی کرد بیخیال این مسائل شه و فقط لباسش رو بپوشه.

واقعا برای این سفر هیجان داشت!!

امیدوار بود که همه چی خوب پیش بره....

_______________________________
سلام کیوتی ها بخاطر بد قولیه هفته ی پیش منو ببخشید.
متاسفانه باید یه چیزی رو بهتون بگم و اونم اینه که تا دو سه ماه اینده ایمورتال یه هفته در میون اپ میشه...
امیدوارم درکم کنین و این مدت رو تحمل کنید:(

Continue Reading

You'll Also Like

8.8K 333 30
اینجا بوک هایی از تهکوک که خیلی خفنن و مورد علاقه ی خودم هستن رو معرفی میکنم حتما سر بزنید بهشون بهترینن! ✨️این بوک پایان نداره✨️
2.8K 339 26
"completed" 오늘도 비가 내릴 것 같아 بنظر میاد امروز دوباره قراره بارون بباره (هوا پسه) 흠뻑 젖어버렸네 تا اعماق وجودم خیس شدم (افسردم) 아직도 멈추질 않아 این بارون نمیخواد ب...
39.5K 6.9K 11
″ تجاوز، کلمه ی عجیبیه. توی فیلم و داستان ها قربانی ها عاشق متجاوزشون میشن. توی واقعیت قربانی رو متهم به گناهکار بودن میکنن. من یکی از اون قربانی ها...
315K 61K 27
📱‌꒷「 اگر بلوند ببینم جیغ میکشم - 𝖨'𝗅𝗅 𝖲𝗁𝗈𝗎𝗍 𝖨𝖿 𝖨 𝖲𝖾𝖾 𝖡𝗅𝗈𝗇𝖽𝖾 」 💡꒷ ژانر ≡ فلاف • رمنس • کمدی • زندگی‌روزمره • ای‌یو 📌دارای محدود...