Sea's whisper [L.S | Z.M]

By Namelessaa

187K 43.8K 72.1K

«بهش میگن زمزمه ی دریا و اون بزرگ ترین رازی که دریا توی خودش قایم کرده.» More

[Introduction & Playlist]
[Part 1] Heard the news?
[Part 2] Run
[Part 3] Into the forest
[Part 4] That ship
[Part 5] Help me,help you
[Part 6] Escape
[Part 7] Demeter
[Part 8] You gonna love this
[Part 9] Injustice
[Part 10] Where is he?
[Part 11] Hard to believe
[Part 12] They back
[Part 13] Looking for lions
[Part 14] Don't call me that
[Part 15] Get ready
[Part 16] Women of sea
[Part 17] Is this end or just a start?
[Part 18] Past effects on us
[Part 19] The enchanting island
[Part 20] Here
[Part 21] Angel lies
[Part 22] You drive me insane
[Part 23] They're not even human
[Part 24] She is Lilith
[Part 25] All of us should be together
[Part 27] We need to talk
[Part 28] Grey creature
[Part 29] It can't end like that
[Part 30] I'm sorry buddy
[Part 31] Something is wrong with him
[Part 32] He's turning to something strange
[Part 33] Evil is here
[Part 34] His best secret
[Part 35] Rise of the Devil
[Part 36] Ardat-Lili
[Part 37] Angel seems stronger
[Part 38] Just a little peace?
[Part 39] I want more
[Part 40] What happened to the world?
[Part 41] It seems nothing but there's something
[Part 42] We are not alone here
[Part 43] Will new plan work?
[Part 44] Don't let them escape
[Part 45] Remove the angel
[Part 46] This pain is too much
[Part 47] Can we move on?
[Part 48] First time
[Part 49] Seems like we're in trouble
[Part 50] The temple
[Part 51] Phoenix
[Part 52] If phoenix helps us
[Part 53] Did they come back?
[Part 54] What do you wish for?
[Part 55] Finally here
[Part 56] Sea's whisper
[Part 57] Make one wish
[Last part] That's what heroes do

[Part 26] Don't play with me

3K 762 1.2K
By Namelessaa

زین سهم صبحانه اش رو از سباستین گرفت و زیر لب تشکر کرد. سهم صبحانه زیاد نبود ولی زین درک میکرد به اندازه ی همه غذا برای مدتی زیادی باقی نمیمونه پس اعتراضی نداشت.

- روز خوبی داشته باشی پسر!

سباستین با لبخند بزرگی گفت و چشم های عسلی رنگش هم همراهیش کردن. به هر کدوم از خدمه جمله ای میگفت تا صمیمیت رو پخش کنه.

بعد از تمام اتفاقات رخ داده،هر از چندگاهی صدای خنده و پچ پچ و امواج دریا سکوت رو می شکست،آسمون آبی میدرخشید و بادهای خنک می وزید.

بادبان ها به دستور سم جمع شده بود چراکه چند روز برای استراحت نیاز داشتن تا تجدید قوا کنن. همه آشفته بودن.

زین مسیرش رو به سمت نانا که روی پله نشسته و با ولع صبحانه اش رو می خورد سوق داد ولی هنگامی که لیام کنار اون دختر نشست سرجا متوقف شد.

نمیخواست تا زمانی که خودش هم نمیدونست چقدر قراره طولانی بشه با لیام رو به رو بشه چراکه بی نهایت گیج بود.

احساس میکرد همه خواسته ی لیام جایگزین کردن زین بجای ایوتا بود تا وقتی که به آرزوش برسه و زین فقط بخش بزرگ تری از قلبش رو برای اون پسر نگه داشته بود.

لیام چیزی گفت که باعث خنده ی نانا شد و بالاخره نگاهش زین رو پیدا کرد. لبخند از روی لبهاش محو شد و نگاه هایی رو تحویل زین داد که اون پسر احساس راحتی باهاش نداشت.

زین مسیرش رو به سمت لویی و نایل که همراه لوکاس نشسته بودن تغییر داد. لیام نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت.

وقتی زین از خواب بیدار شد،لیام و نانا کنار هم بودن. زین همون موقع میتونست با لیام مکالمه ای رو شروع کنه اما در عوض تنها گونه ی نانا رو بوسید و از اتاق خارج شد.

لیام نمیتونست بی اعتنایی تحمل کنه چراکه از بچگی به عنوان آینده ی قبیله مرکز توجه بود در عین حال نمیتونست به زین نزدیک بشه چراکه نمیدونست چطوری و با کدوم واژه ها.

- با هم قهرید؟

نانا پرسید و نگاه های لیام به سمت اون دختر که کنجکاو به نظر میرسید،برگشت. سری به عنوان تایید تکون داد.

- چرا؟

- با هم بحث کردیم...وقتی تو خواب بودی!

لیام حقیقت رو به زبون نیاورد چراکه دونستن خیلی از چیزها برای نانا زود بود و ضروری به نظر نمیرسید که ذهنش رو درگیر کنه.

محض رضای خدا اون دختر به اندازه کافی دغدغه داشت.

- چرا آخه؟

نانا مظلومانه پرسید و لب پایینش رو بیرون فرستاد،انگار این موضوع حسابی ناراحتش کرده بود.

لیام دستش رو روی کمر اون دختر کشید و لبخند زد. به قدری غصه برای اون دختر به وجود اومده بود که لایق این یکی نباشه.

- خب از اون بحثا بود که وقتی آدما برای هم مهم میشن اتفاق میفته

- پس یعنی زود آشتی میکنید!

نانا هنگامی که با یک نفر که براش مهم بود دعوا میکرد به سرعت آشتی میکردن پس معتقد بود این اتفاق برای زین و لیام هم میفته.

لیام لبخند زد و سری تکون داد. امیدوار بود همینطور بشه چراکه طاقت نادیده گرفته شدن رو نداشت و وقتی زین انجامش میداد گویا تاثیر دو برابر داشت.

نگاهش رو به سمت زین برگردوند. اون پسر حالا لیوان مسی آب در دست داشت و با لوکاس صحبت میکرد.

لبخندی صورتش رو زیبا تر کرده که نشون میداد از بحث لذت میبره. لیام کنجکاو بود تا بدونه بحث درباره ی چیه چرا که لوکاس با نیشخندی صحبت میکرد.

لب های قلوه ای زین به لیوان چسبید و لیام با تمرکز کردن روی رنگ صورتی اون لبها حس کرد دوباره به بوسیدنش نیازمند شده.

میخواست از جا بلند بشه و یقه ی پسر کوچیک تر رو توی مشتش بگیره و دوباره لبهاش رو ببوسه،قسم میخورد اینبار به اندازه ی قبل با اون لب ها ملایم رفتار نکنه چراکه به طرز وحشتناکی براش خودنمایی میکرد و طعم لعنتیش دوباره در سر لیام مرور میشد.

لیام با تکون خوردن سیب گلوی اون پسر متوجه شد آب رو نوشیده.

لویی با شیطنت ضربه ای به زیر لیوان زد که باعث شد محتویات داخل لیوان روی صورت و لباس زین سرازیر بشه.

زین لیوان رو از لبهاش دور کرد. آب از گوشه ی لبش می لغزید و مسیر نامشخصی رو در پیش داشت.

لیام مشتش رو روی لبهاش گذاشت طوری که شستش مقابل لبهاش قرار گرفت و اون پسر رو تماشا کرد.

آب گردنش رو هم خیس کرده و حالا با خنده اعتراض میکرد.

با استفاده از انگشتاش پیراهنش که کمی خیس شده بود رو گرفت و از بدنش جدا کرد که نمایشی از استخوان ترقوه اش به راه افتاد.

لیام نفس سنگینی کشید. اینکه تنها محکوم به تماشا بود آزاردهنده میشد چراکه اگه اختیار بیشتری داشت قطعا چند کبودی روی گردن به جا میذاشت.

زین دو انگشت سبابه و وسطش رو گوشه ی لبش گذاشت و پایین کشید تا خیسی رو پاک کنه؛لیام پوست انگشت شستش رو به دندون گرفت،میتونست دستای خودش رو تصور کنه که روی لب های زین میرقصن و زین اونا رو با زبونش تر میکنه.

لوکاس خم شد و دستمال پارچه ای که داشت رو به زین داد. لیام پلک طولانی زد و نگاهش رو گرفت،هجوم افکار کثیف به ذهنش کم کم کنترل رو ازش میگرفت؛نه جایی مناسبی بود و نه وقتش!

- دیوونه ای کوتوله!

زین با صدای بلند خطاب لویی گفت و خندید که لویی شکلک مسخره در پاسخ تحویلش داد.

زین زبونش رو به اون پسر بیرون آورد و لویی انگشت وسطش رو تقدیم زبن کرد و به نایل که بی هدف به نقطه ای زل زده بود تکیه داد.

نایل چندباری پلک زد و نگاهاش گیجش رو تحویل اون دوتا پسر داد. گاهی فقط بیش از حد در منجلاب افکارش دست و پا میزد و نمیتونست روی واقعیت تمرکز کنه.

- شما دوتا...آروم باشید!

پسر تیره پوست اون گروه،لوکاس گفت و توجه زین و لویی رو به نفع خودش خرید،زین که انگار بحثش با لوکاس رو دوباره به خاطر آورده بود ابروهاش رو بالا انداخت.

- ببخشید من از بحث دور شدم...تقصیر اونه!

لویی که مقصر بودنش رو میپذیرفت،ماهیچه هاش برای زدن لبخند کش اومدن ولی پارگی گوشه ی لبش لبخند بزرگ زدن رو براش دردناک میکرد پس به تبسم کوچک اکتفا کرد.

لوکاس لبخندی زد و سری تکون داد.

- اشکالی نداره!

- بدون من خوش میگذره؟

صدای بم هری بین جمع چهار نفره جدید بود پس سر همه به سمتش برگشت.

هری آخرین گاز از سیبش رو زد و روی پله اول،بالا سر لویی و نایل نشست.

به ترتیب،هری پله ی اول،نایل و لویی پله ی دوم،زین پله ی سوم و لوکاس کف چوبی زمین نشسته بود‌.

- لوکاس برای هری ام تعریف کن!

لویی با لبخند گفت و نگاهش بین هری و لوکاس چرخید.

چشمای زین ناخودآگاه دنبال لیام گشتن و اون پسر روی روی پله روبه روش همراه نانا پیدا کرد. نانا موضوعی رو تعریف میکرد و لیام طوری گوش میداد که انگار اخبار مهمی رو میشنوه.

زین دوست داشت به اون دو نفر ملحق بشه ولی چیزی در وجودش اینو پس میزد.

دوندگی انگشت هایی رو بین موهاش حس کرد و سرش رو بالا گرفت تا با شخص مورد نظر مواجه بشه و با دیدن صاحب دست که نایل بود لبخندی زد.

- آره خلاصه اش اینه...من پسر کاملا بدی هستم!

لوکاس با خنده و شوخ طبعی گفت،نیشخندی شیطنت آمیز روی لبهای هری ظاهر شد و با زبون لب پایینش رو تر کرد.

- داری از پسر بد حرف میزنی؟پس بگو ببینم خشن دوست داری یا آروم؟

- خشن!

لوکاس بدون مکث گفت و چشمای نایل از تعجب درشت شد. واقعا انقدر صریح درباره اش حرف میزدن؟اونم جلوی زین و لویی؟

- اوه پس بیا نشونم بده چقدر خشن!

شلیک خنده های لوکاس به هوا رفت و هری هم همراهیش کرد درحالی که سه پسر دیگه با تعجب به اون دو نفر چشم دوخته بودن.

- تو که جدی نیستی...هستی؟

لوکاس با خنده و لحن شوخ طبعی که هنوز سعی میکرد نگهش داره،پرسید و هری با جدیت تای ابروش رو بالا انداخت.

- هیچوقت از این جدی تر نبودم!

لوکاس در تلاش مهار خنده اش به هری چشم دوخت ولی اون پسر حتی لبخند هم نداشت و گویا منتظر حرکتی از جانب اون پسر بود.

لوکاس نمیخواست از مرزهای خودش بگذره و هری شبیه اونایی بود که اهمیتی نمیدادن پس چهار دست و پا پله ها رو با سرعت طی کرد و خودش رو روی هری انداخت و اون دو نفر روی کف چوبی کشتی افتادن.

چشمان لویی از تعجب گشاد شدن و به اون دو نفر چشم دوخت،نایل چشم چرخوند و سری به عنوان تاسف تکون داد و زین نگاهش رو گرفت.

- آره خودشه!

هری با خنده گفت و کمی کمرش رو بالا فرستاد تا پایین تنه اش به پایین تنه ی اون پسر برخورد کنه که باعث شد لوکاس که روی هری بود با صدای بلند بخنده.

- نه انگار باید یه سری چیزا رو یاد بگیری لوکاس

لویی چشمانش رو در حدقه چرخوند و لباس لوکاس رو چنگ زد تا عقب بکشه.

- هی بس کنید،بیا اینور لوکاس!

- اوپس گربه رو ناراحت کردیم.

هری با خنده گفت و لوکاس از اون پسر به کمک لویی دور شد ولی هری هنوز روی زمین دراز کشیده بود.

- داشت خوش میگذشت!

لویی دوباره با چشم غره ای نگاهش رو از هری گرفت و اون پسر متوجه شد.

لویی نمیدونست چرا این رفتار هری که درواقع رفتار عادیش بود براش دلنشین نبود و یه جای کار درست از آب در نمی اومد،لویی فقط نمیدونست چی.

- لوکاس برای یه لحظه میتونی بیای؟

دیلان که بالای دکل بود با فریادی لوکاس رو صدا کرد،اون پسر سری به عنوان تایید تکون داد و با "خداحافظ"ی کوچیکی از جمع دور شد.

نایل با بی میلی سهم صبحانه اش رو روی پاهای زین گذاشت و از جا برخاست. از دیشب حالش به طور کامل رو به راه نشده بود و میدونست اگه بیشتر از این بی حرف بشینه زین و لویی متوجه اش میشن.

- نایل تو که چیزی نخوردی!

زین گفت و نایل لبخند تصنعی تحویل اون پسر داد.

- گرسنه نیستم...میرم دستشویی!

نایل حقیقت رو به زبون نیاورد چرا که نمیدونست واقعا قصد داره کجا بره پس از جا برخاست و مسیرش رو به سمت اتاقک زیر عرشه کشید.

- اون خوب نیست...یه کلمه هم حرف نزد!

لویی گفت و زین سری به عنوان تایید تکون داد. هردو دلیلش رو میدونستن ولی هیچکدوم راهی برای بهتر کردن حال اون پسر نمیشناختن چراکه نایل هر دفعه که میشکست،خودش خودش رو ترمیم میکرد و هیچکس نمیدونست چطوری.

- من نمیتونم همشو بخورم،لویی گرسنه ای؟

زین بلاتکلیف پرسید و لویی سری به عنوان نفی تکون داد.نگاه های زین به سمت هری که حالا نشسته بود چرخید.

- تو چی؟

- نه رفیق،من پُرَم!

زین سری تکون داد،سهم صبحانه نایل و خودش رو برداشت و از جا بلند شد تا پیش نانا بره. اگه اون دختر گرسنه بود اون دو نفر میتونستن صبحانه رو با هم تقسیم کنن.

لویی گازی به سیبش زد و پای کوتاهش رو روی پله دراز کرد. هری کمی به سمت اون پسر خم شد و نجواکنان گفت.

- گربه برای همه انقدر حسودی یا فقط برای اسبه؟

چشمای لویی کمی درشت تر از حالت عادی در اومدن و به هری که نیشخندی روی لب داشت چشم دوخت.

- چی داری میگی؟

لویی با دهان پر پرسید و تکه سیب رو جوید.هری لب پایینش رو با زبون تر کرد و پاسخ داد.

- حتی نذاشتی منو لوکاس انجامش بدیم

- جلوی این همه آدم؟

- شبیه کسی ام که اهمیت میده؟

هری ساده پرسید و لویی برای بار دوم چشم چرخوند. درواقع تعجبم نمیکرد چراکه اون پسر یه بار با آرورا جلوی لویی داشت انجامش میداد.

لویی روی پله چرخید و کمرش رو تحویل هری داد و گاز دوم از سیبش رو زد.

دست هری دور گردن اون پسر حلقه شد طوری که ساعد دستش به گلوی لویی چسبید،سر پسر ریز جثه رو کمی عقب کشید تا به سر خودش نزدیک تر کنه و لب هاش رو روی گوش لویی چسبوند و با صدای آرومی پرسید.

- نکنه توام خشن دوست داری و با دیدنش ممکن بود یه چیزی اون پایین حس کنی؟

نفس های گرم هری در گوش لویی می چرخید و موهای پشت گردن اون پسر رو سیخ کرد. لبهای نرم هری رو روی لاله ی گوشش حس میکرد و این حجم از نزدیکی حس عجیبی رو بهش انتقال میداد.

انگشتای لویی روی ساعد هری قرار گرفت و با صدای ضعیفی پاسخ داد.

- خفه شو...اینطور نیست!

- درسته،تو یه روح پاکی،چطور میخوای بدونی طعم این...

هری حرفش رو نیمه رها کرد و با شیطنت زبونش رو لاله ی گوش لویی کشید. با حس کردن زبون هری روی لاله ی گوشش موهای بدنش سیخ شد و هری متوجه شد چطور بدن اون پسر ناخودآگاه مچاله شد.

هری بوسه ای نرم روی لاله ی گوش اون پسر زد و نفس لویی در سینه حبس شد. جوری که برای هر عمل هری عکس العملی داشت باعث میشد اون پسر لذت ببره.

- و حتی فراتر از اینا یعنی چی!

هری حرفش رو کامل کرد و لویی که گویا تک تک سلول های مغزش از  کار افتاده بودن به زحمت جمله اش رو سرهم کرد.

- باهام بازی نکن!

هری نیشخندی زد و با دست دیگه،دست لویی که سیب رو نگه داشته بود رو گرفت و به سمت خودش برد و گازی به سیب زد.

- حالا فهمیدم چرا اجازه ندادی با لوکاس انجامش بدیم!

از جا برخاست و پسر ریز جثه رو به حال خودش رها کرد.

لویی نفس لرزونش که در سینه حبس شده بود رو بیرون فرستاد و سیبی که در دست داشت از بین حصار انگشت هاش لغزید و روی زمین افتاد.

ضربان قلبش بالا رفته و لویی تازه متوجه اش شده بود. این خیلی ناگهانی و غیرمنتظره بود که باعث شد حال لویی اینطور آشفته بشه.

.

زین سهم صبحانه اش رو روی یکی از پله ها گذاشت و به سمت لیام که دست نانا رو گرفته و با سباستین گوشه ی کشتی ایستاده و گپ میزدن نزدیک شد.

پشت اون دختر کوچولو قرار گرفت و به طور غیرمنتظره ای خم شد و دستانش رو دور کمر باریک نانا حلقه زد و گونه اش رو بوسید.

نانا که انتظار همچین چیزی رو نداشت از جا پرید اما با دیدن زین آروم گرفت.

- زینی!

زین کوتاه خندید و نگاهش به سمت سباستین چرخید که بخاطر اون دو نفر مکالمه اش با لیام رو قطع کرده.

- معذرت میخوام که بین بحثتون پریدم...فقط اومدم نانا رو با خودم ببرم!

- اشکال نداره!

سباستین به نرمی گفت و زین دست نانا رو در دست گرفت و نگاهی به لیام که کنار اون دختر ایستاده بود انداخت.

چشمان قهوه ای رنگ لیام روی زین ثابت موند تا وقتی که یک جفت چشم کهربایی به سمتش برگشت،حس کرد دست و پاش رو گم کرده چراکه انتظار نداشت زین حتی بخواد نگاهش کنه.

چیزی که توی قلبش حس میکرد دوباره گیجش کرد و وقتی سعی داشت تا اونو با حسی که نسبت به ایوتا داشت مقایسه کنه همه چیز بهم ریخته تر میشد.

زین نگاهش رو از لیام گرفت و همراه نانا دور شد و باز لیام تنها ایستاده بود تا با تمام احساسات در هم آمیخته شده اش دست و پنجه نرم کنه.

ای کاش زین میتونست یه کلمه تقدیمش کنه چراکه لیام به قدری گیج بود که ندونه دقیقا باید چه کاری انجام بده.

➖➖➖
عال د لاو💚💙

Continue Reading

You'll Also Like

61.9K 7.2K 87
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
9.6K 1K 39
"آدم برفی" (محسن تنابنده و احمد مهران فر در کنارهم💜) ماجراهایی که برای محسن و احمد پیش میاد همراه چاشنی طنز نقی و ارسطو و ازهمه مهم تر --💜"نَرَسطو"...
27.8K 3.8K 49
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
203K 13.7K 32
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...