My Immortal Daddy [Taekook]

By haruno-sakura1999

136K 18.6K 5.3K

ژانر:رومنس ، اسمات ،سوپرنچرال،فانتزی کیم تهیونگ از خاندان بزرگ کیم خون آشام چشم سبزیه که بر خلاف تصور بقیه ا... More

part 1
part 2
part3:My Painkiller
part 4:decoder
part5:Dilemma
part 6: Dont cry
part7:Rain & Song
part 8:Who I Am?
part10:ignore
part11:Hot Day
Part12: plan
part13: Trouble beginning
part14:1 hour pain
part.15
part16:jungle Elf
اطلاعیه💜
part17:Lie
Happy Birthday Kook
part19: Saving
part 20
part 21: Snow
part 22
part23: magic Butterflies
part 24 : New life
part 25 : Reality
part 26: Memories
part27: power of magic
part 28: sorrow
part29: first friend

part9:Vladimir's Book

5.3K 732 407
By haruno-sakura1999

آنچه گذشت
احساس عجیبی داشت...اینم قدرت محسوب میشد؟؟چرا باید قدرتش مربوط به کتاب ها میشد؟خدایا اون واقعا به کتاب و اینجور چیزها علاقه ای نداشت!
نمیدونست زندگیش تا کجا قراره عجیب بشه؟!
البته همینطوریش هم بود....زندگی با خون آشام ها وسط جنگل!!!!
..........................................

جین نگاهی به صورت هیجان زده و در عین حال متعجب جونگ کوک انداخت و ادامه داد:"در واقع تو تا جایی که بقیه ی گونه ها اطلاع دارن نباید وجود داشته باشی چون بقیه فکر میکنن نسل شماها منقرض شده...در واقع تو اخرین بازمانده ای و نمیتونی تصور کنی اگه بقیه متوجه شن چه جنگی میتونه بخاطرت شکل بگیره!!"

لب های جونگ کوک به شکل «اُ» در اومدن و بعد از چند لحظه نگاه کردن به دسته ی مبلی که بهش تکیه داده بود، اطلاعاتی که دسته دسته وارد مغزش میشد رو آنالیز کرد و گفت
:"چرا باید جنگ بشه؟؟؟مگه من چی رو میتونم رمزگشایی کنم؟؟"

تهیونگ نگاه جدی ای به صورتش انداخت و به جای جین جواب داد:"توی تاریخی که به هزاران سال پیش برمیگرده و اولین نسل از گونه ها که به یسری از دلالیلی که لازم نیس بدونی بوجود اومده بودن جادوگری زندگی میکرد به اسم ولاد.

میتونیم اون رو قوی ترین جادوگر به حساب بیاریم...هم از نظر قدرت جادویی و هم از نظر اطلاعات ذهنی!

اون تمام عمرش رو صرف یاد گیری طلسم های مختلف و مطالعه روی گونه های دیگه کرد ولی از یجایی به بعد ادم وحشتناکی شد!

از هر گونه اشخاصی رو میدزدید و روی بدن و عملکردشون نسبت به ماده های مختلف آزمایش های ترسناکی میکرد....خیلی ها در این بین کشته شدن!!

نتیجه اش شد یه کتاب...ولاد روی اون کتاب طلسمی گذاشت که هیچکس نتونست اون رو بشکنه!

بارها خواستن کتاب رو بخاطر حقایق و طلسم های وحشتناکی که توش نوشته شده از بین ببرن اما هیچکس موفق نشد!

در واقع اون یه دیوانه بود که میخواست با به جون هم انداختن گونه ها قدرت هاشون رو بسنجه اما کسی فکرش رو هم نمیکرد که هیچکس قادر به خوندن کلماتی که ولاد توی اون کتاب نوشته نباشه.

بعد از کلی جنگ و خونریزی این رو متوجه شدن اما دیگه دیر بود و بخاطر تلفاتی که هر گونه در این بین داده بود اکثرشون با هم دشمن شدن و هیچوقت به اون صلح سابق برنگشتن!!!

در واقع ولاد نمیخواست کسی از راز هاش باخبر شه چون اینطوری بیشتر گونه ها نابود میشدن و تعادل طبیعت بهم میخورد"

جونگ کوک در حالی که دهنش باز مونده بود حرفش رو قطع کرد و گفت:"خدای من...واقعا یه تنه گند زده به همتون؟؟؟خب ولی من یه سوالی داشتم...نقش رمزگشاها این وسط چی بوده؟؟؟"

تهیونگ چشم غره ی کوچیکی به سمتش رفت و گفت:"اگه حرفم رو قطع نمیکردی ادامه اش رو هم میگفتم!"

جونگ کوک با لبخند شیطونی به سمتش خم شد و بوسه ی سریعی که روی لب هاش نشوند :"متاسفم ددی!"

تهیونگ برای چند لحظه چشم هاش رو بست و از حس خوبی که گرفت متعجب شد...چند روز بود که درست و حسابی هم رو نبوسیده بودن؟؟

جین جلوی خودش رو گرفت تا به تهیونگی که با دست های روی هوا خشک شده، بی حرکت مونده بود نخنده و گفت:"بچه ی بی حیا!حضور من رو نادیده نگیر!"

جونگ کوک تک خنده ای کرد و گفت:"تو دیگه از خودمونی عمو سوکجین...بعد از بارها اتفاقی دیدنمون فکر کردم دیگه عادی شده!"

تهیونگی که با یاد اوری اون اتفاقات خجالت اور احساس شرمندگی میکرد تک سرفه ای کرد و گفت:"بسیار خب کافیه...داشتم میگفتم...اولین رمزگشا از ازدواج یه اسکای الف* و یه انسان
معمولی بوجود اومد!...قدرتش توی نسل های بعدیش ادامه پیدا کرد و تعدادشون زیاد و زیادتر شد.
و البته که تنها قدرتتون توی رمزگشایی متون نیست اما!!این موضوع بمونه برای بعدا...همین قدرتت برای اینکه تورو ازم جدا کنن کافیه..."

جونگ کوک به چشم های غمگینش خیره شد و قبل از اینکه عکس العملی نشون بده دست های سوکجین روی شونه ی تهیونگ قرار گرفت و فشار دلگرم کننده ای بهش داد.

نگاهش رو به چشم های منتظر وکنجکاو جونگ کوک داد و گفت:"بزار ادامه اش رو من بهت بگم...ولاد هیچوقت تصورش رو هم نمیکرد که روزی شخصی بتونه نوشته هاش رو رمز گشایی کنه...

اما اون زمان دیگه زنده نبود که بتونه حداقل اون کتاب رو از بین ببره..توسط دختر خودش کشته شد!وقتی اولین رمزگشا تونست بخشی از اون رو به نفع گرگینه ها رمزگشایی کنه نژاد الف های خاکستری کاملا از بین رفتن!!!
البته طلسم های رو کتاب به حدی زیاده که رمز گشایی اون انرژی خیلی خیلی زیادی میبره!
بقیه ی گونه ها با هم متحد شدن و تمام افرادی که اون بخش از کتاب رو میدونستن، برای جلوگیری از هرج و مرج از بین بردن...

سالها سعی کردن که کتاب رو از بین ببرن اما حتی بهترین جادوگر ها هم موفق به انجام دادن اینکار نشدن!

تمام گونه های باقیمونده سعی میکردن برای بقای خودشون و برهم نزدن تعادل هم که شده در صلح زندگی کنن اما همیشه موجودی وجود داره که باعث بهم خوردنش میشه.

افرادی که بخاطر کینه ی شخصی سعی میکردن یه گونه ی دیگه رو از بین ببرن و به آینده ی ماجرا فکر نمیکردن...

طی این سالها جنگ ها و کشمکش ها و خونریزی های زیادی شکل گرفت که نتیجش قتل عام شدن نژاد شما توسط خون آشام های چشم سرخ و گرگینه ها شد.

شاید فکر کنی توی اون کتاب فقط طریقه های کشتن و نابودی موجودات نوشته شده اما اینطور نیست.

ولاد نقاط مثبت و نقاط ضعف هر گونه رو مینوشت..راه های قوی تر شدن و یا ضعیف تر شدن...کشتن و یا حتی زندگی بخشیدن بهشون!!

این کتاب همیشه به نیت های شیطانی استفاده شده در صورتی که میشه باهاش گونه ها رو ارتقا داد!

بعد از نابود شدن رمز گشا ها کتابِ ولاد توی مقبره ی خودش رها شده و بیست سالی میشه که راجبش حرفی زده نمیشه و تقریبا به فراموشی سپرده شده.

اما جونگ کوک...یکی از هم نوع های ما..یعنی همون خون آشام های قرمز نقشه دارن رهبر های خاندان های دیگه رو بکشن و خودشون به بقیه ی خون آشام ها حکومت کنن.

با توجه به تنفری که چند گونه ی دیگه دارن ممکنه حتی باعث جنگ و خونریزی بشن و ما این رو نمیخوایم!و فقط تو میتونی نجاتمون بدی!"

جونگ کوک واقعا گیج بود...حس میکرد یه روز کامل نیازه تا این اطلاعات عجیب رو توی ذهنش دسته بندی کنه...تهیونگ هیچوقت راجب این چیز ها و حتی گونه های دیگه براش چیز زیادی نگفته بود.

نگاهش رو به چشم های نگران تهیونگ دوخت و گفت:"خ..خب...من باید چیکار کنم؟؟هرکاری که لازم باشه براتون انجام میدم!شماها خانواده ی منید!"

تهیونگ هیچ حسِ خوبی به این چیزها نداشت..پاهاش رو با کلافگی روی زمین میکوبید و دلش میخواست همه چیز رو از ذهن جونگ کوکی که مثل احمق ها نسبت به جون خودش بی اهمیت بود رو پاک کنه و به مدت یک هفته ی کامل توی آغوش خودش حبسش کنه تا آروم بگیره.

اون بچه ی خنگ میفهمید داره با چی موافقت میکنه؟؟؟یکذره ترس هم توی وجودش نداشت؟؟

گرچه این نترس بودنش از زمان بچگیش به تهیونگ ثابت شده بود.

اینکه جونگ کوک یه انسان عادی نبود و جز جامعه ی موجودات جادویی محسوب میشد باعث میشد به دلیل اینکه یه انسان عادیه ازش جداش نکنن اما حتما باید رمزگشا میبود؟؟محض رضای خدا این خطرناک ترین چیزی بود که میتونست باشه!!!
بچه ی لوسِ شیطونش باید همچین چیزی میبود؟؟؟

جین دست هاش رو نوازش وار روی ابریشم های تیره رنگِ سر جونگ کوک کشید و با مهربونی گفت:"نیازی نیس فعلا اینو بدونی....اول باید بریم پیش پدربزرگِ عزیزت!بعدش میریم سراغ اون کتاب لعنت شده...و جونگ کوک....به هیچکس حق نداری بگی چی هستی...هیچکس!!!تا جایی که ممکنه هویتت باید مخفی بمونه وگرنه اگه بخاطر این بی دقتی ها اتفاقی برات بیفته برادرم که کنارت نشسته یه تنه تمام خاندان هارو به آتیش میکشه!"

جونگ کوک سرش رو تکون داد و با تک خنده ی آرومی به سمت مکانی که تهیونگ نشسته بود حرکت کرد و خودش رو توی بغلش انداخت

:"این چه نگاهیه ددی؟؟کمتر نگرانم باش...تا وقتی که تو هستی کسی نمیتونه بهم آسیب بزنه و توی این بیست سال همیشه بهم ثابتش کردی...پس لطفا با اون نگاه بهم خیره نشو...قرار نیست هیچوقت از دستم خلاص بشی میدونی که؟؟"

تهیونگ بوسه ی محکم و طولانی ای روی پیشونیش نشوند و دستش رو دور کتف هاش حلقه کرد.

:"همینطوره بچه!قرار نیست ازم جدا شی!"

سوکجین نگاه پر مهری بهشون انداخت و به یاد گذشته حسرت خورد.

جونگ کوک با بخاطر آوردن یکی دیگه از سوال هاش سرش رو به آرومی از سینه ی منبع آرامشش جدا کرد و با کنجکاوی پرسید:"تهیونگ؟"

تهیونگ چشم هاش رو به پسرک بامزه اش دوخت و گفت:"جانم؟"

جونگ کوک کمرش رو صاف تر کرد و همینطور که بین توضیحاتش دست هاش رو تکون میداد گفت:"تو گفتی همه ی مارو قتل عام کردن...پس من...دلم میخواد بدونم که من چطوری زنده موندم؟"

سوکجین بدنش رو روی مبل کمی جلوتر کشید و درحالی که دستش رو زیر چونه اش زده بود پرسید:"این سوال منم هست...چطور توی اون دهکده زنده موند؟؟خون آشام ها میتونن ضربان قلب رو احساس کنن!"

تهیونگ پوزخند کمرنگی زد و رو به سوکجین گفت:"و چی باعث میشه هیچکس نتونه اون ضربان و جریان زندگی رو احساس کنه؟؟"

سوکجین با تعجب ابروهاش رو بالا داد و بعد از کمی فکر کردن گفت:"طلسم محافظ؟؟؟ولی...این اتفاق به این معنیه که اونا میدونستن حمله ای در پیشه؟"

تهیونگ دستی به شقیقه هاش کشید و مقداری از خون سرد شده و بیمزه ای که تو جام کناریش قرار داشت نوشید:"بقیه رو مطمئن نیستم ...اما قطعا بعضی هاشون میدونستن..چون ویل و والریا قرار بود فرار کنن...ولی جئون جیان قطعا آدم زرنگی بوده...تونست جون بچه اش رو نجات بده!"

جونگ کوک با حرص وسط بحثشون پرید و گفت:"میشه یجوری بگید منم متوجه شم؟؟؟!"

هر دو نگاهی به چهره ی عصبانی و خرگوش مانند جونگ کوک انداختن.

تهیونگ تک سرفه ای کرد و گفت:"مادرت...شب قتل عام از یه طلسم استفاده کرد..اسمش طلسم محافظه..باعث میشه تا بیست و چهار ساعت هیچ موجودی نتونه اثری از زندگی رو توی فردی که اون طلسم کنارشه احساس کنه!..در واقع اونا اصلا نمیدونستن یه بچه توی کمد مخفی شده!"

جونگ کوک احساس عجیبی داشت...مادرش؟؟نمیدونست به زنی که تا بحال ندیده و هیچ چیزی ازش بخاطر نمیاره باید چه حسی داشته باشه؟؟؟باید ناراحت میبود؟؟

تهیونگ و خانوادش توی این سالها تمام نیاز هاش رو بر آورده کرده بودن و اون هیچوقت راجب چیزی حسرت به دل نبود...هیچ مشکلی نداشت و زندگیش همونطور که دلش میخواست پیش رفته بود.
تابحال نشده بود چیزی بخواد و براش فراهم نشه...درسته تهیونگ کمی سر غذا خوردن و یادگیری مهارت های مختلف بهش گیر داده بود اما جونگ کوک در نهایت میدونست به نفعشه و اگه سرش با اون چیز ها گرم نمیشد افسردگی میگرفت!!
به این که هیچ وقت زنی به عنوان ' مادر ' توی زندگیش وجود نداشت به چشم یه مسأله ی پیچیده نگاه نمی کرد.
سعی می کرد با علایقش و آدم هایی که توی زندگیش داره، به دور از پیچیدگی احساسات مبهمی که درکشون نمی کرد مثل اینکه ' مادر داشتن' چه حسی داره، فقط به سادگی زندگیش رو همین جوری که هست تجربه کنه.

بین کسی که هرگز نمی تونه برقصه حتی با وجود تمرین های زیاد، با کسی که روزی می تونسته برقصه و بعد ها تواناییش رو از دست داده تفاوت غیر قابل انکاری وجود داره.

می دونست که مادر داشتن حتما باید حس عجیبی داشته باشه و وجود زنی به اون عنوان می تونه توی زندگی کسی که مادر داره نقش زیادی داشته باشه که از دست دادنش هم روی جنبه های مختلف زندگیش اثر بذاره، مثل کسی که می تونسته برقصه و با رقص، به زندگیش شادی میداده اما یک دفعه توانش رو برای همیشه از دست میده، شادیش نا پدید میشه و تا آخر عمرش خلأیی رو احساس می کنه.
اما خودش درست مثل کسی بود که نمی تونست برقصه و تلاش بی جا برای یاد گرفتنش، فقط شکستش میداد.

پس هیچ وقت حتی سعی نمی کرد در مورد حس های ممکنی که با وجود زنی به عنوان مادر می تونستن توی زندگیش وجود داشته باشن فکر کنه.

آدم ها وقتی نبود چیزی آزارشون میده که قبلا داشتنش و به جای خالیش عادت ندارن.

اون ها وقتی نبود چیزی یا کسی رو حس می کنن که با تار هایی نا مرئی بهشون وابستگی یا دلبستگی دارن و نعمت وجودشون یا فاجعه ی نبودشون رو درک می کنن.

درواقع مثل آدم نا شنوایی که هیچ ایده ای راجع به صدا ها نداره اون هم هیچ درکی از حس وجود زنی به اسم مادر نداشت.

به علاوه، اون تهیونگی رو داشت که براش هم پدر بود، هم مادر و هم عشق! عشق پدرانه اش رو با تکیه گاه بودنش حس می کرد، عشق مادرانه اش رو با نگرانی ها و مراقبت های همیشگیش از همون زمان هایی که از پیچیده ترین مسائل تا پیش پا افتاده ترینشون رو بهش یاد می داد و حتی حالا که می دونست تهیونگ می تونه درست به اندازه ی یه مادر یا بدون اغراق، شاید هم بیشتر، حتی از عمر جاودانه اش به خاطرش بگذره و به همون اندازه فدا کار باشه و معشوق بودنش رو وقتی حس می کرد که بی هیچ شرطی عاشقش بود!

عشق هیچ وقت نمی تونست برای خواستن، وجود داشته باشه درست همونطور که تهیونگ ازش چیزی نمی خواست اما همه ی خواسته هاش رو بر آورده می کرد و البته... تمام خواسته های خودش از پسر دوست داشتنیش فقط ناشی از نگرانی هاش برای خود پسر بودن.

تهیونگ می تونست براش یک جمعِ کامل از خانواده باشه و البته آدم های با ارزش دیگه ای رو هم به زندگیش راه داده بود. با ارزش درست مثل خودش.
یونگی، جین و پدر و مادر تهیونگ که شاید خانواده ی خونی یا جسمیش نبودن اما می تونست اسمشون رو چیز منحصر به فردی مثل ' خانواده ی روحی' بذاره.

درواقع ' هیچ ' احساس موثری به مادرش نداشت و ' هیچ ' در آن واحد می تونست هزاران حس باشه که قطعا دلتنگی یا خلأیی کشنده بین اون حس ها جایی نداشت.

شاید بهترین کلمه ای که می تونست به جاش بذاره ' احساس تاسف ' برای مرگ اون زن بود... به هر حال می دونست که نمی تونه اسم حسش به زنی که هرگز حتی دیدار کوتاهی باهاش نداشته رو عشق یا دلتنگی بذاره.

شاید اصلا حسش اسمی نداشت چون این ممکنه که یک نفر نتونه اسمی برای حس خاصی که فقط ذهنش بهش گرایش داره انتخاب کنه.

نمیدونست چند دقیقه است که بین افکار و احساسات ضد و نقیضش دست و پا میزنه اما با حس سردی ملایم دست های تهیونگ که دست های خودش رو در بر گرفته بودن متوجه شد مدتی میشه که بی هدف به گوشه ای از میز رو به روش زل زده.

سردی اون دست ها بدن و قلبش رو گرم میکردن..پارادوکس عجیبی بود اما بهرحال دوسش داشت...اوه نه...عاشقش بود!

عاشق حس پوست خنک و عطر ملایمی که فقط مخصوص صاحب اون بدن بود.

تهیونگ به آرومی پوست نرم و لطیف دست های جونگ کوک رو نوازش داد و با ملایمت گفت:"به چی فکر میکنی جونگ؟؟چند بار صدات زدم ولی نشنیدی...چی فکر کوچولوی من رو درگیر کرده؟؟"

جونگ کوک نفس عمیقی کشید و با همون حس عجیبی که نمیتونست اسمی براش بزاره گفت:"داشتم به مادرم فکر میکردم...نمیدونم...یجورایی یه حس عجیبی دارم....میتونم ازش برات صحبت کنم؟؟"

تهیونگ لبخند کمرنگی زد و بعد از بوسه ای که روی دستش نشوند گفت:"البته که میتونی جونگ!حرف بزن عزیزم"

جونگ کوک با حس آب شدن قند کوچیکی توی دلش، شیرینیش رو با تمام وجود احساس کرد و در حالی که سعی میکرد همونجا توی بغلش نپره و بینیش رو به سینه اش فشار نده، به حرف اومد:" گم کردن گردنبندی که بهم هدیه دادی رو بخاطر میاری؟؟؟من عاشقش بودم و از دست دادنش واقعا برام سخت بود...اما اگه اون رو بهم نمیدادی قطعا چنین حسی پیدا نمیکردم...من با وجود تو و مادرت..عمو سوکجین و یونگی هیچوقت حس نکردم که کمبودی دارم..اما الان که راجب زنی حرف زدی که بهم زندگی داده...بخشی از قلبم حس عجیبی راجبش داشت...اما ازش ممنونم که نجاتم داده و حتی بدنیام آورده...این سالهایی که با شما زندگی کردم هیچوقت حس ناراحتی نداشتم...و بابتش از همتون ممنونم!"

با حس کشیده شدن دستش توی آغوش آشنایی که فقط با بوییدن عطرش میتونست تشخیصش بده پرتاب شد.

بوسه های پی در پی تهیونگ روی موهاش فرود میومدن و باعث میشدن از ته دل لبخند بزنه.

عشقی که این مرد بهش میداد بی اندازه و بی نهایت بود!
میتونست قسم بخوره اگه تمام ادم های دنیا ام دوسش داشته باشن و عشق هاشون رو باهم جمع کنن بازم نمیتونن به پای
تهیونگ برسن و البته که خودش هم به همین اندازه اون رو می پرستید.

زمزمه ی تهیونگ گوش هاش رو نوازش داد:"ازین حرف ها ام بلد بودی شیرینکم؟؟؟متاسفم که نتونستم مادرت رو نجات بدم اما تا اخرین لحظه ای که کنارم زندگی میکنی نمیزارم کمبودی رو احساس کنی پسر کوچولوی شیطونم!"

در حال لذت بردن از حرف های تهیونگ بود که با شنیدن سرفه ی آشنایی بی اختیار و فورا از آغوش تهیونگ بیرون اومد.

اینکه اونهمه مدت بدون توجه به حضور سوکجین لاو ترکونده بودن برای لحظه ای واقعا خجالت زده اش کرد.

سوکجین قصد داشت صحنه رو احساسی تر کنه اما از اونجایی که شخصیتش اجازه نمیداد ترجیح داد بجاش کمی اذیتشون کنه:"اوه خدای من...دو نفر به زندگی برگشتن!!سلام...منم اینجام...منو میبینید درسته؟؟"

تهیونگ اخم ظریفی کرد و گفت:"تو دیگه اذیت نکن هیونگ...میخوای جای یونگی خالی نباشه؟؟بهر حال...جونگ به استراحت نیاز داره...فردا حرکت میکنیم درسته؟؟"

سوکجین سری تکون داد و گفت:"درسته... اگه کاری داشتی میتونی توی کتابخونه پیدام کنی...راس ساعت هشت صبح حرکت میکنیم...خوب بخوابی برادرزاده ی شیرینم"

اخرین جمله اش رو در حالی که مخاطبش جونگ کوک بود گفت و با بوسه ای که از طرفش روی گونه اش نشست لبخندی زد.

:"شب بخیر خوشتیپ ترین عموی جهان!"

با حس معلق شدنش روی هوا اونم بصورت یهویی شوکه شد و همراه فریاد کوتاهی دست هاش رو توی هوا تکون داد.

اما بعد از چفت شدن دست هاش دور گردن تهیونگی که بی هوا براید استایل در آغوش گرفته بودش با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:"قبلش خبر بده حداقل!!!"

تهیونگ بوسه ای بین خط اخم پسرک بامزه و شیطونش نشوند و در چشم بهم زنی فضای بزرگ سالن قصر به اتاق مشترکشون تغییر پیدا کرد.

جونگ کوک رو روی تخت نشوند و به آرومی لباس حریری آبی رنگش رو از تنش خارج کرد.

بعد مدت ها کنار هم بودن این عادت جونگ کوکش که فقط بدون لباس خوابش میبرد رو از بر بود.

به تن سفیدش خیره شد و بی طاقت بوسه ی پر عشقی روی شاهرگ گردنش نشوند.

سعی کرد نفس عمیق و لرزونی که ار بین لب های باریک و صورتی رنگ جونگ کوک بیرون اومد رو نادیده بگیره اما دست هایی که دور گردنش حلقه شد و فاصله ی کمشون رو از بین برد کار رو براش سخت تر کرد.
:"ددی؟؟دلم برای حس کردن سردی لب هات و حس کردنشون روی بدنم تنگ شده..."

خدای من...معلومه که تهیونگ هم دلتنگ بود...اونم به حد مرگ...اما چیکار باید میکرد وقتی برادر عزیزش فقط یه کم باهاشون فاصله داشت؟؟

خون آشام ها میتونستن حتی با فاصله ی طولانی صدا هارو بشنون!

بوسه ی آروم دیگه ای روی گردن برفی و لطیف جونگ کوک که با بزرگ شدنش هیچ تغییری نکرده بود نشوند و زمزمه کرد:"الان نه جونگ!تو که نمیخوای فردا نتونم تو چشم های سوکجین نگاه کنم؟"

جونگ کوک سرش رو به شکم عضله ای تهیونگ چسبوند و با تخسی جواب داد:"برام مهم نیس...و اوه..حتی میتونه بوش رو احساس کنه نه؟؟چه قدرت وحشتناکی!"

لب زیرینش رو برای کنترل خنده اش گزید و نیشگون آرومی از بازو لختش گرفت:"صدبار گفتم اینطوری صحبت نکن بچه!"

جونگ کوک بینی اش رو روی پوست خنک و خوشبوی شکم تهیونگ کشید و با ناله ی اعتراض آمیزی گفت:"تمام اصول های اخلاقیت به باسن مبارکم...دارم میگم میخواااامت...مطمئن باش خودش صدامون رو بشنوه پا به فرار میزاره...نظرت چیه؟؟"

تهیونگ همزمان با اخمی که بین ابروهاش بود تک خنده ای کرد و دستش رو نوازش وار روی گونه هاش کشید:"نظر من؟؟خب معلومه که نه!حالا ام بخواب و بچه ی خوبی باش...صبر کن شلوارت رو هم در بیارم"

جونگ کوک نیشخند کوچیکی زد و بدون هیچ اعتراضی اجازه داد تهیونگ جلوش زانو بزنه و شلوارش رو از پاهاش خارج کنه.

بعد از اینکه کار تهیونگ تموم شد بصورت کاملا ناگهانی و البته با نقشه ی قبلی پاهاش رو دور گردنش حلقه کرد و بدنش رو به سمت خودش کشید.

تهیونگ برای حفظ تعادلش به رون های توپر و شیری رنگ جونگ کوک چنگ زد:"چیکار میکنی جونگ؟؟پاهاتو از دور گردنم باز کن!"

جونگ کوک بی توجه به اعتراضش فشار بیشتری به گردنش آورد و گفت:"ددی کیم!!میخوامت..."

چشم هاش رو برای تاثیر بیشتر درشت تر کرد و بعد از آویزون کردن لب هاش به تهیونگی که مات صورتش بود خیره شد.
تهیونگ با بی طاقتی رون پای جونگ کوک که مماس با گونه ی خودش شده بود رو فشرد و غرید:"لعنتی...تو میدونی مقاومت در برابر شاهرگ رون پا برای من از گردن هم سخت تره...نکن لطفا...تشنمه کوک..لطفا نزار کنترلم رو از دست بدم!!"

لبخند شیطانی ای روی لب های جونگ کوک شکل گرفت و با لحن به ظاهر متاسفی گفت:"متاسفم ددی...خواهش هات کارساز نیستن....زیر چشم هات گود افتاده و منم...دلتنگ دندون هاتم...!"

بعد از اتمام حرفش با شیطنت رون های هوس انگیزش رو به گونه های تهیونگ مالید و با لحنی مظلوم زمزمه کرد:"جریان خونی که ازش میگذره رو حس میکنی؟؟داره صدات میکنه ددی...چطور میتونی ازش بگذری؟؟؟نادیده اش نگیر لطفا...درخواست پسرک شیرینت رو رد میکنی؟؟ددی من واقعا دلم میخواد اون درد لذت بخش رو حس کنم...بهم بدش...باید بهم بدیش...ته؟؟"

شکاف اول...دوم...سوم.... و بالاخره بوم!!
سد مقاومتش مثل همیشه در هم شکست...شخصی که به لجبازی مشهور بود چطوری در برابر یه بچه ی تخس سر خم میکرد و تسلیم میشد؟؟!!!

بوسه ای از سر حرص روی پوست شاهرگش نشوند و دندون های تیزش رو توی گوشت شیرین و نرمش فرو کرد.

جونگ کوک آه بلندی کشید و بدنش رو بخاطر لذتی که بهش وارد شده بود با سستی به پشت روی تشک تخت انداخت.

بعد از چند لحظه که به خودش اومد نیم خیز شد و دستش رو به سمت موهای مردش برد.

تار های آشفته و سیاهش رو نوازش کرد و با نفس نفس و پی در پی اسمش رو صدا زد.

تهیونگ نفس عمیقی کشید و گردش جریان انرژی خیلی زیادی که عاملش خون جونگ کوک بود رو بین رگ هاش احساس کرد.

خونش معتاد کننده بود...دیوونه اش میکرد و باعث میشد کنترل کردن خودش به سخت ترین کار ممکن تبدیل بشه.

با حس سست شدن دست جونگ کوک بین موهاش خودش رو از اون چشمه ی سرخ جدا کرد و مشغول لیسیدن زخمش شد.

با عجله زخم ناشی از دندون های نیشش رو از بین برد و خوردش رو روی تن پسرکش بالا کشید.

بنفس نفس میزد و سینه ی لختش بسرعت بالا پایین میشد، چشم های خمارش رو به چشم های تهیونگ گره زد و با لبخند گفت:"خیلی خوبم...اونطوری نگاهم نکن.."

تهیونگ بوسه ی آرومی روی لب هاش نشوند:"ممنونم جونگ..."
جونگ کوک دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد و پوزخندی زد
:"اگه واقعا ممنونی بیشتر منو ببوس!"

تهیونگ اخم ظریفی کرد و با تشر کوتاهی گفت:"قسم خوردی امشب طاقتمو تموم کنی فرشته ی شیطانی؟؟"

اغواگرانه لب زیرینش رو گاز گرفت و همراه انگشت هایی که بصورت اتوماتیک وار موهای پشت گردن تهیونگ رو نوازش میکردن جوابش رو داد:"شاید...مقاومت های بیخودت باعث شد به این کار ها متوسل شم!"

تهیونگ لب هاش رو شکار کرد و بعد از اینکه بوسه رو به عمیق ترین حالت ممکن رسوند و به اندازه ای که سیر شه لب هاش رو مکید خیلی ناگهانی عقب کشید و در حالی که اینبار اون پوزخند میزد به صورت گیج جونگ کوک خیره شد و گفت:"ولی من جوابم همونه عزیزم...امشب نه!!!حالا ام میخوابی وگرنه تا جایی خونت رو مینوشم که خودت بیهوش شی!"

بدون توجه به چشم های گرد شده و صورت شکست خورده ی جونگ کوک کنارش دراز کشید و بعد از حبس کردن بدن بی پوشش اش بین بازوهای خودش، پتوی نازکی روی تن جفتشون کشید.

با انگشت گره ی بین ابرو هاش رو باز کرد و بعد از بوسیدن لب های آویزونش گفت:"قول میدم بریم آبشار همیشگی...موافقی؟؟؟ اونجا هر چقدر که بخوای...نه نمیگم..بجای امشب..حالا میشه انقدر عصبی و پر نفرت بهم خیره نشی؟؟"

جونگ کوک بسرعت جلوی لبخندش رو گرفت اما برق چشم های درشتش از دید تهیونگ دور نموند.

چرا جونگ کوک یه منبع نامحدود از خون نداشت تا اون بتونه تا صبح بدن سفیدش رو پر از گاز کنه و به شاهکار هنری ای که میسازه خیره شه.

البته که همه در حد فکر بود چون تهیونگ به هیچ وجه نمیتونست کاری کنه که باعث درد کشیدن جونگ کوک شه..البته اگه قسمت خون خوردن ازش رو فاکتور میگرفت.

جونگ کوک انگشت رو توی گونه ی تهیونگ فرو کرد و با شک و تردید پرسید:"واقعا میریم به آبشار؟گولم که نمیزنی؟؟"

تهیونگ خنده ی آرومی کرد:"جوری حرف نزن که حس کنم عاشق بدنت و جوری که زیرم به خودت پیچ و تاب میدی نیستم!"

جونگ کوک سری تکون داد و گفت:"خوبه خوشم اومد...داری راه میفتی..خر شدم...حالا که از لذت بردن محرومم کردی بزار حداقل بخوابم !"

تهیونگ لب هاش رو روی هم فشرد تا به حالت تخس صورتش نخنده و سرش رو بین گردن جونگ کوک فرو برد و اون نقطه رو بوسید:"بخواب عزیز دلم...شب بخیر"

بعد از منظم شدن نفس های جونگ کوک چشم هاش رو باز کرد و آهی کشید....
سرنوشت براشون چه چیزهایی تدارک دیده بود؟

###


(این کتاب..همونطور که حدس میزنید کتاب عنتر ولاد میباشد...خوشگله نه؟؟بگید خوشگله دلم خوش شه!!!)
_______________________________


(اینا اسکای الف هستن...گونه ی الف های آسمان.گفتم اینجا براتون توضیح بدم.)

###

خب اهم...ساعت شیش و نیمه صبحه و نویسنده داره با گردنی شکسته حرف های آخرش رو تایپ میکنه...
اینم یه پارت بیشتر به دلیل معذرت خواهی کوتاهی دو پارت قبلی.
امیدوارم که دوسش داشته باشید و با نظراتتون بهم انرژی بدید.
نمیدونم کسی براش مهم هست من چی دوست دارم یا نه ولی دوست داشتم یکی از فیک هایی که واقعا عاشقشونم و جز محشر ترین هاست رو بهتون معرفی کنم.
برای خوندنش میتونید به پاندورا مراجعه کنید..اسمشم اینه
Loving You Was As Easy As Breathing
قول میدم که عاشقش میشید.
هر کی ام نتونست پیداش کنه به خودم مراجعه کنه:)
خب دیگه کیوتی هام..منتظر نظراتتون هستم!

Continue Reading

You'll Also Like

190K 31K 41
When The Stars Appear وقتی ستاره ها ظاهر شدند (فصل اول) -تمام شده- - این گستاخیه اگه بگم دوست دارم با ولیعهد یک رابطه ی عجیب رو شروع کنم؟ + چه رابط...
340K 41.9K 57
Be Selfish In Love •• [ Completed ] -تو دستمو گرفتی تو نجاتم دادی.. صادقانه دوستم داشتی و بهم محبت کردی و عشق دادی و من نمیدونم چجوری باید محبت هات...
55.2K 6.8K 87
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
117K 4.4K 25
ما اینجا شما رو با بهترین بوک های ویکوکی آشنا میکنیم ☁︎