"the star of my heart"[cockle...

By mewrySH

43.9K 5.2K 4.2K

خوب گوش هات رو باز كن و ببين بهت چي ميگم...ميدوني معني اين قرارداد چيه؟معنيش اينه كه من تو رو خريدم،من صاحب ت... More

مقدمه
يك
دو
سه
چهار
پنج
شش
هفت
هشت
نُه
ده
يازده
دوازده
سيزده
چهارده
پانزده
شانزده
هفده
هجده
نوزده
بيست
بيست و يك
هي
بيست و دو
بيست و چهار
i'm SO sorry!
بيست و پنج
بيست و شش
بيست و هفت
بيست و هشت
بيست و نه
سي(پايان)

بيست و سه

832 132 221
By mewrySH

‌دوست داری خوشبخت باشی؟
از هیچ کس، هیچ توقعی نداشته باش!

- باب مارلی -
پ.ن:گايز ببخشيد اگه غلط املايي داره،اين پارت رو با دقت نخوندم.❤️
_______________________________
-اوهوم...آره خيلي هيجان انگيزه آريل...
جنسن با بي حوصلگي گفت.

چشم هاش رو بست و سرش رو به پشتي صندليش تكيه داد:هم...محشره!

بعد،قبل از اينكه حرف ديگه ايي از طرف آريل بشنوه گفت:اوه...من بايد برم روي صحنه.بهت زنگ ميزنم باشه؟

و سريع تلفن رو قطع كرد.

جرد نگاهي بهش انداخت و آروم خنديد:چطور پيش ميره؟

جنسن لبخند تمسخر آميزي زد:محشر.معلوم نيست؟

-خب اگه انقدر باهاش مشكل داري چرا بهم نميزني؟
جرد پرسيد.

جنسن سرش رو به علامت منفي تكون داد:اوه نه...فقط بايد يه مدت بگذره اون...اون دختر خوبيه.

-معلومه.
جرد با خنده ايي كوتاه گفت.

جنسن با كلافگي چشم هاش رو چرخوند و ديگه چيزي نگفت.

-دلت براش تنگ شده؟
جرد بي مقدمه پرسيد.

-چي؟!مسخره نشو...من كه ديگه بيست سالم نيست جرد.قبلا هم با بقيه بهم زدم...ميدونم چطوريه.
جنسن گفت.

-آره ولي هيچ وقت مثل اين نبوده...حدااقل تا اونجايي كه من ديدم.
جرد جواب داد.

-منظورت چيه؟
جنسن پرسيد.

-خب...
جرد مكث كرد:ميدوني چيه؟مهم نيست.فكر كن چيزي نگفتم.

جنسن ابروهاش رو انداخت بالا:قرار نيست بهم بگي برم دنبالش؟

جرد سرش رو به نشونه منفي تكون داد:نه...

-چرا نه؟

-تو ميخواي كه بري دنبالش؟
جرد پرسيد.

-نه...فقط دارم ميگم كه از كي تا حالا ديگه كاري به اينكه آدم درست برام كيه و اينكه بايد برگردم با ميشا يا نه نداري؟
جنسن جواب داد.

-ميخواي...برگردي پيش ميشا؟
جرد دوباره پرسيد.

جنسن اخم كرد:ميشه انقدر سوالمو با سوال جواب ندي؟خودت ميدوني منظورم چيه...از كي انقدر...ضد ميشا شدي؟!

جرد خنديد:من ضد ميشا نشدم جنسن...فقط دارم ميگم تو نميتوني به زور يكي رو كه نميخواد باهات باشه برگردوني به زندگيت.

قبل از اينكه جنسن بتونه چيزي بگه در اتاق باز شد و ميشا اومد داخل.

-هي...
ميشا به اون دو نفر گفت.

-هي.
جنسن و جرد با هم گفتن.

جنسن از روي صندلي بلند شد:خب...كسي قهوه ميخواد؟جرد،ميشا؟

جرد سرش رو تكون داد:آره قهوه خوبه.

ميشا هم موافق بود:آه...آره ممنون ميشم.

-سه تا ليوان قهوه،الان مياد.
جنسن گفت و از در بيرون رفت.

ميشا خنده آرومي كرد:حدااقل بهونه هاي بهتري براي توي يه اتاق نبودن پيدا ميكنيم ها؟

جرد از جاش بلند شد:آره خب...بهتره منم برم كمك اش.

خواست از در بره بيرون كه ميشا با تعجب صداش زد:جرد؟

جرد با كلافگي برگشت سمت ميشا:بله؟

ميشا با تعجب خنديد و اخم ريزي كرد:تو اين چند وقته چت شده مرد؟به سختي جواب تكست ها و تلفن هام رو ميدي و وقتي هم جواب ميدي چيزايي مثل: "اوهوم"،"باشه" يا هر نوع جواب كوتاه ديگه ميگي...مشكلي پيش اومده؟

جرد سرش رو تكون داد:هيچ چيز مهمي نيست ميشا.

دوباره برگشت سمت در كه ميشا دستش رو گرفت:بيخيال جرد،ما دوستيم...بهم بگو.

جرد برگشت سمت ميشا،دستش رو از دستش بيرون كشيد و با حالتي عصبي خنديد:اوه واقعا؟ما واقعا دوستيم؟

ميشا با تعجب بهش نگاه كرد:چي...؟از چي انقدر ناراحتي جرد؟

جرد جواب داد:از اينكه تو رفتي!

ميشا با گيجي اخم كرد:تو ميدوني كه من چاره ديگه ايي...

جرد حرفش رو قطع كرد و با لحن آروم تري ادامه داد:ميدونم...ميدونم كه مجبور بودي بري ميدونم كه اين تصميم برات راحت نبود ولي...

-ولي چي...؟
ميشا وقتي ديد جرد حرفش رو ادامه نميده پرسيد.

-ولي من بايد خبر رفتنت رو از جنسن بشنوم؟منظورم اينه كه...ما دو سال با هم كار كرديم ميشا...تو انقدر به من نزديك بودي كه ازت خواستم مثل جنسن ساقدوشم بشي ولي...حتي نميخواستي بهم بگي كه ميخواي بري؟
جرد با ناراحتي و دلخوري كه سعي توي پنهان كردنش نداشت گفت.

-اوه...

ميشا تازه متوجه كاري كه كرده بود شد.

-اوه خداي من جرد...من...من نميدونم چي بگم...خيلي متاسفم...
ميشا با ناراحتي گفت.

جرد سرش رو تكون داد:مهم نيست.فقط...اين احساسي بود كه داشتم.

ميشا با خجالت گفت:معلومه كه مهمه جرد...تو بهترين دوست مني...كاري كه كردم احمقانه بود...من اونقدر درگير مسائلم با ناتر و جنسن بودم كه به طور مسخره ايي تو رو فراموش كردم...من...واقعا متاسفم...

-آره...خب...فكر كنم من هم بايد موقعيت تو رو درك ميكردم...توي شرايط خوبي نبودي.
جرد به آرومي گفت.

ميشا سرش رو تكون داد:نه...نه مرد اينا بهونه هاي مزخرفي ان...واقعا نميخواستم احساس كني كه اين دو سال براي من هيچ معني نداشته...فقط بگو...چطوري برات جبران كنم؟

جرد به علامت منفي سرش رو تكون داد:هيچي...مهم نيست ميشا...همين كه گفتي متاسفي برام ارزش داره.
لبخند كوچيكي زد.

ميشا هم لبخند زد:پس...همه چي بينمون...حله؟

جرد سرش رو تكون داد:آره مرد.

ميشا رفت سمتش و جرد رو بغل كرد:ممنون.

جرد چند بار زد به پشت ميشا و بعد از هم جدا شدن.

-اهم...يه كم كمك؟
صداي جنسن از سمت در اومد.

اون سه تا ليوان قهوه رو با دست هاش گرفته بود.

جرد و ميشا رفتن سمتش و هر كودوم يه ليوان از دست جنسن گرفتن.

بعد هر سه روي صندلي نشستن.

-بغل براي چي بود ديگه؟
جنسن پرسيد.

جرد سرش رو تكون داد و لبخند زد:هيچي...يه مسئله كوچيك بود كه حل شد.

ميشا هم لبخند زد.

صداي گوشيش باعث شد دستشو ببره توي جيب اش و گوشيش رو در بياره.

دن بود.

اون دستش رو كشيد روي صفحه و جواب داد:هي...

-هي...چطوري؟
دن پرسيد.

-ام...من خوبم...
ميشا جواب داد.

-خب...داشتم فكر ميكردم امروز بريم يه رستوران...يا يه كافه...هر جا خودت راحت تري.
دن گفت.

ميشا تك خنده ايي كرد:من كه گفتم امروز پنل دارم دن!

و ناگهان فهميد اسم دن رو آورد.

جنسن با تعجب نگاهي به جرد انداخت و بعد به ميشا:دن؟!

-اوه خب...پس...فردا چطوره؟
دن پرسيد.

-فردا عاليه...ميبينمت.
ميشا گفت و سريع قطع كرد.

-ام...دوباره تكرار ميكنم،دن؟
جنسن با تعجب و كمي عصبانيت گفت.

-خيله خب...قبل از اينكه عصباني بشي جنسن...بذار توضيح بدم...
ميشا سريع گفت.

-چي رو توضيح بدي دقيقا؟اينكه يه هفته بعد از بهم زدنمون دقيقا ميري با همون يه نفري كه من ازش متنفرم؟
جنسن وسط حرفش پريد.

ميشا انگشتش رو آورد بالا:اول از همه...دن اونقدر ها هم كه فكر ميكني بد نيست...اون عوض شده...دوماً...

-عوض شده؟ميشا تو اصلا چطوري ميتوني توي چشم هاش نگاه كني؟
جنسن دوباره حرف ميشا رو قطع كرد.

قبل از اينكه ميشا جوابي بده جرد گفت:اگه كمكي ميكنه كه اين بحث عادلانه تر پيش بره،جنسن هم الان با آريله.

هر دو به جرد نگاه كردن.ميشا با تعجب و جنسن با چشم غره.

بعد ميشا به جنسن نگاه كرد:معذرت ميخوام؟!تو الان با آريلي...؟دختري كه ادعا ميكردي مسخره و پر فيس أفاده است؟و بعد ميخواستي به من براي اينكه با دَنم،احساس گناه بدي؟

جنسن سعي كرد كلمات مناسب رو پيدا كنه:خب...من...يعني...تو...

صداي يكي از سمت در اومد:آه...متاسفم بچه ها...ولي الان بايد روي صحنه باشيد.

هر سه از جا بلند شدن و رفتن سمت خروجي.

ميشا با عصبانيت زمزمه كرد:اين بحث تموم نشده!

جنسن هم با زمزمه جواب داد:اوه خوبه!

***

*يك ماه بعد*

ميشا با احساس كردن حلقه دست دورش،از خواب بيدار شد.

براي يك لحظه فكر كرد جنسنه و همين باعث شد لبخند كمرنگي روي صورتش مشخص بشه.

-هي...

صداي خواب آلود دن بهش فهموند كه جنسن اونجا نيست.

اون سمت دن برگشت و لبخند زد:هي...

دن در حالي كه داشت موهاي ميشا رو نوازش ميكرد پرسيد:چطور خوابيدي؟

ميشا دستي به صورتش كشيد:خوب.

دن آروم بازوي ميشا رو نوازش كرد.

چند دقيقه بعد،وقتي هوشيار تر شدن هر دو از تخت بيرون اومدن.

دن گفت:هي...من ديگه وقت نميكنم برم به آپارتمانم و از اينجا مستقيم بايد برم دانشگاه...ميتونم يه دوش سريع بگيرم و يه دست لباس هم قرض بگيرم؟

ميشا سرش رو تكون داد:آره...هر چي ميخواي از توي كشو بردار.

بعد خواست بره بيرون كه دن دستش رو گرفت.

ميشا بهش نگاه كرد و لبخند كوچيكي زد:چيه؟

دن آروم لب هاي ميشا رو بوسيد و اون يادش افتاد كه بايد دن رو ببوسه پس به بوسه ادامه داد.

وقتي از هم جدا شدن،دن رفت توي حموم و ميشا هم از اتاق بيرون رفت.

توي اين يك ماه بعد از پنل،ديگه با جنسن حرفي نزده بود اما با اين حال نميتونست از فكرش بيرون بياد.

جنسن تمام مدت توي فكرش بود و انگار افكارش درباره اون قصد تموم شدن هم نداشت.

اون گاهي اوقات عكس هايي از آريل و جنسن روي توييتر ميديد و ميخواست از حرص لپ تاپ اش رو خورد كنه.

طوري كه اون دختر به جنسن ميچسبيد و...

ميشا با كشيدن نفس عميقي سعي كرد به افكار عصباني اش پايان بده.

رفت سمت آشپزخونه و روي صندليِ بلند پشت اوپن نشست.

ماتيلدا توي آشپزخونه بود و داشت مقدمات صبحونه رو حاضر ميكرد.

ميشا ناخونكي به نون تست توي سبد زد:صبح بخير.

ماتيلدا بشقاب كوچيك كره و پنير رو گذاشت روي اوپن كنار بقيه چيز ها:صبح بخير آقا.

چند دقيقه بعد،دن در حالي كه داشت موهاي خيس اش رو با حوله خشك ميكرد و يه دست از لباس هاي ميشا رو پوشيده بود از اتاق بيرون اومد.

كنار ميشا نشست و يه نون تست از سبد برداشت.

ماتيلدا يه ليوان قهوه گذاشت جلوي دن:صبح بخير آقا...

دن با دندونش از نون كند:صبح بخير...خد...متكار...

ماتيلدا اخم ريزي كرد:اسمم ماتيلدا ست.

-آها...همون.
دن با بيخيالي گفت و كمي پنير روي نونش گذاشت.

ماتيلدا نفسش رو بيرون داد:خب...من بايد برم خريد.

گفت و بعد از برداشتن كيف دستي اش از خونه بيرون رفت.

-هي...دن بيخيال...بهتره اسمش رو يادبگيري.
ميشا گفت.

-كي اهميت ميده عزيزم؟اون فقط يه خدمتكاره.
دن گفت.

-نه نيست...اون الان نزديك پنج ساله كه توي خونه من بوده...مثل خانواده مه.

دن به ميشا نگاه كرد و لبخند زد:باشه...درسته...اسمش رو فراموش نميكنم خوبه؟

ميشا هم لبخند زد:ممنون.

-اوم...
دن انگار كه يه چيزي يادش افتاده باشه گفت و از جاش بلند شد.

رفت سمت كيف دستي اش و بعد از باز كردنش دو تا بليط از داخلش در آورد.

برگشت پيش ميشا:دو تا بليط براي گالري هنري ونكوور دارم.مياي بريم؟امشب؟

ميشا بليط ها رو از دستش گرفت و بهشون نگاهي انداخت:كي اينا رو خريدي؟

دن جواب داد:نخريدم...از طرف دانشگاه بهم دادنش.يه عكاس معماري يه سري از عكس هاش رو اونجا به نمايش گذاشته.

ميشا بليط ها رو برگردوند به دن:باشه...خوب به نظر مياد.

دن دوباره رفت و بليط ها رو توي كيف اش قرار داد:پس امشب ميبينمت.

گفت و بعد از برداشتن كت تك و كيف دستي اش از روي مبل،رفت سمت ميشا.

گونه اش رو بوسيد:فعلا.

گفت و از در بيرون رفت...

-اين يكي خيلي قشنگه.
ميشا گفت و به دن نگاه كرد.

دن كه حواسش به جاي ديگه ايي بود،با صداي ميشا برگشت سمتش:هم...؟اوه آره واقعا.

بعد دوباره به اطراف نگاه كرد.

ميشا ميخواست ازش بپرسه چي باعث شده كه از وقتي اومدن به گالري،دن كاملا حواسش از همه چي پرت باشه اما نپرسيد.

چون اگه ميخواست صادقانه فكر كنه واقعا به كار هاش اهميتي نميداد.

شايد...حتي اونقدر به خود دن هم اهميت نميداد.

ميشا در حال نگاه كردن به عكس بعدي بود كه دن گفت:من بايد يه سري به دستشويي بزنم.

ميشا بدون اينكه به دن نگاه كنه سرش رو تكون داد:باشه.

يه گارسون با يه سيني مشروب اومد سمتش:شامپاين؟

ميشا به گارسون نگاه كرد و لبخند زد:ممنون.

گفت و يه ليوان برداشت.

گارسون به طور مودبانه ايي سرش رو تكون داد و از ميشا دور شد.

ميشا از شامپاين اش مزه ميكرد و با بي دقتي عكس ها رو تماشا ميكرد.

واقعا بي حوصله بود.

ميخواست بره خونه و...

خب...هيچ كاري نكنه...فقط ميخواست بره خونه.

بدون دن.

نميدونست چرا نميخواد زياد باهاش باشه.

بعد حدود يك ربع دن از راهرو وارد سالن شد.

ميشا رفت سمتش و گفت:هي...ميشه بريم؟ميدونم كه واقعا اينجا رو دوست داري ولي...

دن حرفش رو قطع كرد:آره...آره بريم.
گفت و دستي توي موهاش كشيد.

بعد ليوان شامپاين ميشا رو گذاشت توي سيني گارسوني كه از كنارشون رد شد و رفتن سمت راهرو.

همون موقع ميشا ديد كه،يه پسر با لباس ها و موهاي شلخته وارد سالن شد.

پسر اول به دن و بعد به ميشا نگاه كرد و با تعجب اخم كرد.

ميشا ايستاد و با دقت بيشتري به پسر نگاه كرد.

دن برگشت سمتش:چرا وايسادي؟

پسر اومد سمت اونها و دن وقتي ديدش،زير لب فحشي داد.

-اين كه...دوست پسرت نيست درسته؟
پسر از دن پرسيد.

-الان...برو بعداً بهت توضيح ميدم.
دن به آرومي گفت.

-نه...!
ميشا با ناباوري گفت.

-تو كه...
ميشا گفت اما حرفش رو قطع كرد.

پسر اخم كرد:تويه عوضي گفتي اين فقط همكارته!

ميشا ابروهاش رو انداخت بالا و با تعجب گفت:تو با اين توي دستشويي بودي؟!

دن با استرس خنديد:چي؟!نه!معلومه كه نه ديوونه شدي؟!

پسر به ميشا نگاه كرد:من...واقعا متاسفم...اگه ميدونستم شما با هميد اصلا...

صداي خنده بلند ميشا حرف پسر رو قطع كرد.

اون چشم هاش رو روي هم فشار داده بود و ميخنديد.

ميشا دست هاش رو بهم زد:تو...خداي من...باورم نميشه.
بين خنده هاش گفت.

و قطعا،اين خنده ها،خنده هايي عصبي بودن.

ميشا چطور تونسته بود دوباره دن رو وارد زندگيش بكنه؟

چقدر ممكن بود احمق باشه؟

معلومه كه دن يه آدم مريض بود كه كنترلي روي كارهاش نداشت.

ميشا چطور ممكن بود چيز به اين بزرگي رو نبينه؟

انقدر از تنهايي ميترسيد كه يه آدم مريض رو وارد زندگيش كرده بود.

اون انگار تمام اين يك ماه مست بود و امشب بالاخره هوشيار شده بود.

صداي خنده اش هر لحظه بيشتر ميشد و مردم با تعجب بهش نگاه ميكردن.

-ميشا...همه بهمون خيره شدن.
دن با زمزمه گفت.

اما ميشا اهميتي نميداد.

بالاخره نگهبان اومد سمت ميشا:آقا...بايد ازتون خواهش كنم ساكت باشيد.

ميشا با انگشتش اشكي كه به خاطر خنده گوشه چشمش جمع شده بود رو پاك كرد و سرش رو تكون داد:درسته...متاسفم.
و صداي خنده اش رو كمتر كرد.

بالاخره وقتي خنده اش تموم شد،نگهبان ازش دور شد و تمركز بقيه هم از روش برداشته شد.

ميشا كه هنوز لبخندي روي لبش بود گفت:اين بار...واقعا ديگه نميخوام ببينمت...فقط...از زندگيم برو بيرون.

دن دهنش رو باز كرد تا حرفي بزنه اما صدايي ازش بيرون نيومد.

ميشا با تمام قدرتي كه از عصبانيت توي دستش جمع شده بود،به شونه دن زد و گفت:خوبه كه توافق داريم.

بعد رفت سمت پسر كه تمام اون مدت توي سكوت اونجا وايساده بود:همش مال خودت رفيق...ولي اگه نصيحت من رو ميخواي،فرار كن...تا جايي كه ميتوني ازش فاصله بگير و نذار بهت نزديك بشه.

ميشا گفت و از سالن بيرون رفت.

چون ميخواست تا جايي كه ممكنه از دن و اون سالن لعنتي فاصله بگيره.

________________________________

خب...بايد بهتون بگم كه داستان داره به جاهاي حساسش نزديك ميشه... :)

Continue Reading

You'll Also Like

33.7K 3.3K 22
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...
78.3K 9K 32
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
5.9K 687 14
چی میشه اگه به قصد خودکشی خودتو بندازی جلو‌ ماشین رییس جدیدت؟! درام،رومنس،انگست،کمی بی دی اس ام،دارک