"the star of my heart"[cockle...

By mewrySH

43.9K 5.2K 4.2K

خوب گوش هات رو باز كن و ببين بهت چي ميگم...ميدوني معني اين قرارداد چيه؟معنيش اينه كه من تو رو خريدم،من صاحب ت... More

مقدمه
يك
دو
سه
چهار
پنج
شش
هفت
هشت
نُه
ده
يازده
دوازده
چهارده
پانزده
شانزده
هفده
هجده
نوزده
بيست
بيست و يك
هي
بيست و دو
بيست و سه
بيست و چهار
i'm SO sorry!
بيست و پنج
بيست و شش
بيست و هفت
بيست و هشت
بيست و نه
سي(پايان)

سيزده

1K 146 106
By mewrySH

به مادمازل گفتم: تو هیچوقت عاشق شدی‌‌ خاکستری نگاهم کرد‌ خاکستری غمگین ترین رنگهاست.

- میترا الیاتی -
_______________________________
ميشا با احساس كردن نور گرم آفتاب روي پوستش،چشم هاش رو باز كرد.

لحظه ايي كه چشم هاش رو باز كرد و خودش رو توي اتاق خواب ناآشنايي پيدا كرد،متوجه كاري كه ديشب كرده بود شد.

نفسش رو بيرون داد و سر جاش غلت زد.

مطمئن نبود كه كار درستي انجام داده يا نه.

-صبح بخير.
صداي دن اومد.

ميشا به دن كه نيم تنه بالاش لخت بود و به درگاه تكيه داده بود نگاه كرد.

و براي يه لحظه كوتاه با خودش فكر كرد كاش سه سال قبل اتفاق نمي افتاد.

كاش دن بهش خيانت نميكرد.

كاش همه چيز به آرومي اون روز صبح بود.

اونا سه سال بود كه ازدواج كرده بودن،هر روز صبح با بوسه هاي دن از خواب بيدار ميشد،بعد از خوردن صبحونه هر دو ميرفتن سر كار و شب انقدر خسته بودن كه توي بغل همديگه خوابشون ميبرد.

ميشا با خودش فكر كرد كي همه چيز انقدر پيچيده شد.

درسته...از همون وقتي كه دن شروع به خوابيدن با يه گارسون رستوران كرد.

ميشا دستشو به صورتش كشيد،نشست و پاهاش رو از تخت آويزون كرد.

دن اومد و كنارش نشست:خوب خوابيدي؟

ميشا بدون اينكه به دن نگاه كنه سرش رو به علامت مثبت تكون داد.

دن رفت سمتش و خواست گونه اش رو ببوسه كه ميشا عقب كشيد:لطفا...نكن.

دن كمي عقب رفت:براي چي؟

-براي اينكه تو يه عوضي هستي؟!
ميشا به دن نگاه كرد.

دن اخم كرد:اوه جدي؟!ولي يادت هست كه ديشب داشتي زير همين عوضي ناله ميكردي؟

ميشا اخم كرد و سرش رو تكون داد:اوه ميشه خفه شي؟باور كن هيچكس بيشتر از من به خاطر ديشب پشيمون نيست.

دن دستشو با كلافگي فرو كرد توي موهاش:ميشا...فقط يه فرصت ديگه بهم بده...

ميشا از جاش بلند شد و باكسرش رو از روي زمين برداشت.

در حالي كه داشت ميپوشيدش گفت:معلومه كه نه!

دن اخم كرد:پس چرا ديشب اومدي اينجا؟چرا قبل از اينكه حتي وارد خونه ام بشي،شروع به بوسيدنم كردي؟!

دن هم از جاش بلند شد.

ميشا در حالي كه داشت با چشم هاش دنبال لباسش ميگشت زمزمه كرد:فقط يه اشتباه بود.

دن به ميشا نزديك تر شد:ميتونه نباشه...ما ميتونيم از اول شروع كنيم...فقط كافيه بهم اعتماد كني.

ميشا خنده ايي عصبي كرد:اعتماد كنم؟!

بعد لباسش كه پايين تخت افتاده بود رو برداشت و پوشيد و مشغول بستن دكمه هاش شد:تو از بين همه آدم ها نميتوني اينو بهم بگي دن!

-ميدونم!ميدونم!فقط بهم بگو چيكار كنم كه منو ببخشي ميشا؟چيكار كنم كه بتونم دوباره باهات باشم؟

ميشا با عصبانيت به دن نگاه كرد:متوجه نيستي دن؟!من به اندازه كافي دوستت داشتم...! اين سه سال به خاطر دوست داشتنت خودم رو از همه چي محروم كردم.ديگه نه...من از دوست داشتنت خسته شده بودم و يه نفر...بهم ياد داد كه لازم نيست اينطور باشه.

دن با ناراحتي به ميشا نگاه كرد و بعد مكث كوتاهي گفت:يادم نبود...تو الان دوست پسر داري.

ميشا در حال پوشيدن شلوارش گفت:نه...ديگه ندارم.

دكمه و زيپ شلوارش رو بست و رفت سمت در اتاق:من ديگه بهتره برم.

دن رفت دنبالش:هي...حدااقل صبر كن و يه قهوه بخور.

ميشا به دن نگاه كرد:من...مطمئن نيستم...

-فقط به عنوان يكي كه سه سال پيش ميشناختي با هم وقت ميگذرونيم.بعدش ميتوني بري و ديگه هيچ وقت منو نميبيني.
دن حرف ميشا رو قطع كرد و گفت.

ميشا نفس عميقي كشيد و سرش رو تكون داد:خيله خب.

و دنبال دن توي آشپزخونه رفت.

تكيه اش رو به لبه سينك داد و به دن كه داشت توي دو تا ليوان قهوه ميريخت نگاه كرد و گفت:هنوزم تدريس ميكني؟

دن دو تا ليوان رو دستش گرفت و رفت سمت ميشا:آره...از آپارتمانم معلوم نيست؟

ميشا خنده كوچيكي كرد و ليوان رو گرفت:پشيموني كه رفتي سراغش؟

دن يه قلوپ از قهوه اش خورد:نه...درسته حقوقش به اندازه كار قبليم نيست ولي دوستش دارم...تو درست ميگفتي،واقعا توي درس دادن عالي شدم.

ميشا لبخند كجي زد:اين خيلي خوبه.

براش عجيب بود كه انقدر راحت ميتونست كنار دن وايسه و قهوه بخوره.

انگار ديگه ازش عصباني نبود.

در واقع ازش هيچي نبود.

دن حالا فقط يه نفر بود كه سه سال پيش ميشناختش.همونطور كه خودش گفت.

-چرا باهاش بهم زدي؟
دن پرسيد.

ميشا خنديد و سرش رو تكون داد:فكر كنم من يه آهن ربا دارم كه خيانت كار ها رو سمت خودش ميكشونه.

-اوه...متاسفم.
دن گفت و به ميشا نگاه كرد.

ميشا سرش رو تكون داد و هنوز روي لبش لبخند داشت:نيازي نيست...حدااقل الان ميدونم چطوري بايد باهاش كنار بيام.

يه قلوپ ديگه از قهوه اش خورد.

-هي...راستي چطور شماره ام رو گير آوردي؟نكنه اون رو هم از توي خيابون پيدا كردي؟
ميشا بعد كمي سكوت گفت.

دن تك خنده ايي كرد و سرش رو تكون داد:نه...يه كم سخت بود ولي بالاخره پيداش كردم.اول زنگ زدم به استديو...بعد با چند تا دروغ تونستم شماره تهيه كننده تون،ديويد ناتر رو بگيرم و بعد هم وقتي خودم رو بهش معرفي كردم،شماره ات رو ازش گرفتم...عجيب بود كه اون از قبل من رو ميشناخت.

ميشا سرش رو تكون داد:آره...قبل از اينكه قرارداد فصل چهار رو باهاش ببندم از زندگي شخصيم پرسيد...

بعد يه كم سكوت ادامه داد:به همين راحتي شماره من رو بهت داد؟!

-همين الان گفتم خيلي هم آسون نبود.

-ولي اونقدر هم سخت نبود.
ميشا گفت و قلوپ ديگه ايي از قهوه اش خورد.

دن شونه اش رو انداخت بالا و ليوان خالي قهوه اش رو گذاشت توي سينك.

ميشا خنديد:هي...بالاخره هيچ ظرف كثيفي توي سينك نيست.

دن هم خنديد و سرش رو تكون داد:خب...آدما عوض ميشن.

-درسته...
ميشا آروم گفت و ليوانش رو گذاشت توي سينك:ممنون بابت قهوه.

-چيزي نبود.
دن جواب داد.

-خب...من...بهتره ديگه برم.
ميشا گفت و به خروجي آشپزخونه نزديك شد.

دن سرش رو تكون داد و چيزي نگفت.

اون،ميشا رو تا در خروجي همراهي كرد.

ميشا در رو باز كرد و خواست بره بيرون كه دن گفت:هي...متاسفم.

ميشا برگشت سمتش و بهش نگاه كرد:بابت چي؟

-خودت ميدوني...اين سه سال،اينكه اذيتت كردم...من احمق بودم.
دن گفت و با خجالت به ميشا نگاه كرد.

ميشا لبخند كجي زد و سرش رو تكون داد:همه ما كار هاي احمقانه ميكنيم،مگه نه؟

دن هم لبخند زد.

ميشا ادامه داد:در ضمن،من ديگه ازت عصباني نيستم.من...بخشيدمت دن...

دن بي معطلي رفت سمت ميشا و اون رو محكم بغل كرد:ممنونم.

ميشا تك خنده ايي كرد و بعد مكثي كوتاه،دستهاش رو چند بار آروم به پشت دن زد.

وقتي از هم جدا شدن،ميشا گفت:و يه نصيحت...برو اون بيرون و شروع كن به قرار گذاشتن...تا ابد كه نميتوني تنها بموني مرد!

دن تك خنده ايي كرد و سرش رو تكون داد:فكر كنم درست ميگي.

ميشا سرش رو تكون داد و رفت سمت پله ها.

بعد از چند ثانيه صداي بسته شدن در پشت سرش اومد و ميشا بعد از بيرون رفتن از در و سوار ماشينش شدن،به سمت آپارتمانش حركت كرد...

***

ميشا كليد رو انداخت توي قفل در و وارد شد.

و توي آپارتمانش جرد،جنسن و ماتيلدا رو ديد كه داشتن با نگراني بهش نگاه ميكردن.

ميشا اخم كرد و در رو بست:شما اينجا چيكار ميكنيد؟

جنسن نفسشو داد بيرون و چشم هاش رو بست:اوه خدا رو شكر كه خوبي...

بعد اخم كرد و چشم هاش رو باز كرد:كودوم گوري بودي...؟گوشيت اينجا بود و ماتيلدا گفت ديشب خيلي عصبي بودي...فكر كرديم بلايي سرت اومده مرد.

ميشا بدون توجه به سوالات و حرف هاي جنسن رفت سمت پذيرايي اش و به ريخت و پاشي كه ديشب كرده بود نگاه كرد:مگه نگفتم ديگه نميخوام ببينمتون؟

جنسن با نگراني به ميشا نگاه كرد:بيخيال...ميشا تو الان عصباني ايي...يه كم به خودت وقت بده تو ميدوني كه ما دوست هاي توي هستيم...و متاسفيم.واقعا متاسفيم...!

ميشا سرش رو تكون داد:نه جنسن!اين كافي نيست.متاسف بودن بعد از يه اشتباه كافي نيست...تو بهم گفتي بهت فرصت بدم،بهت فرصت بدم كه خودت رو ثابت كني...حالا تو فرصتت رو از دست دادي.

-ولي تو نميتوني به اين راحتي همه چي رو بينمون تموم كني ميشا...
جنسن گفت.

ميشا نگاهي به جرد انداخت.

جنسن گفت:جرد ميدونه...دو هفته پيش بهش گفتم.

ميشا تك خنده ايي عصبي كرد:اوه قصد داشتي چيزي هم درباره اش بهم بگي يا اينم يكي از راز هاي مزخرفت بود؟!

-معلومه كه ميخواستم بهت بگم...فقط...وقت مناسب اش پيش نيومده بود.
جنسن سريع جواب داد.

ميشا نفس عميقي كشيد و گفت:حالا ديگه مهم نيست...بهتره همين الان بريد بيرون.

-نه!نه من از اينجا تكون نميخورم.
جنسن گفت.

ميشا لب هاش رو روي هم فشار داد و به سه نفر جلوش نگاه كرد.

نميدونست با گفتن اين حرف چه اتفاقي مي افته.

اما ميشا نميخواست بحث رو بيشتر طول بده.

-من با دن خوابيدم.
ميشا گفت.

ابروهاي جنسن رفت بالا:تو...چي؟!
با ناباوري گفت.

ميشا نميدونست چرا اما احساس گناه كرد.

احساس كرد جنسن الان دقيقا تو همون موقعيتيه كه خودش سه سال پيش بود.

جنسن با شنيدن اين حرف كاملا شوكه شده بود.

و كاملا نااميد.

اما اين فرق ميكرد.

ميشا ديشب همه چي رو باهاش تموم كرده بود درسته؟

پس چرا انقدر حس افتضاحي داشت؟

-من با دن خوابيدم.
ميشا دوباره تكرار كرد.

جنسن سرش رو تكوني داد و چند قدم عقب عقب رفت.

-خيله خب...اگه اين چيزيه كه تو ميخواي...باشه.
جنسن با صداي آروم گفت و بي معطلي در رو باز كرد و بيرون رفت.

جرد نگاه كوتاهي به ميشا،و بعد به ماتيلدا انداخت و اون هم بعد از جنسن بيرون رفت.

ميشا داشت ميرفت سمت اتاقش كه با ديدن قيافه نگران و ناراحت ماتيلدا سر جاش وايساد.

-بابت ديشب متاسفم.
ميشا به خاطر دادي كه سر ماتيلدا كشيده بود گفت و بعد از وارد شدن به اتاقش،در رو بست.

-هي...ميخواي درباره اش حرف بزني؟
جرد نگاه كوتاهي به جنسن انداخت و دوباره به خيابون نگاه كرد.

جنسن چيزي نگفت و هنوز از پنجره ماشين به بيرون نگاه ميكرد.

-ميدوني كه منظوري نداشته...اون...فقط ديشب عصباني بود.
جرد گفت.

جنسن تك خنده ايي عصبي كرد:اوه حتما...سه روز پيش دوست پسر قبليش به طور جادويي برميگرده و ميشا هم از "عصبانيت" ميره باهاش ميخوابه.

-يعني ميگي...هنوز بهش حس داره؟
جرد پرسيد.

جنسن به جرد نگاه كرد:حس داره؟!جرد اونا با هم ازدواج كرده بودن.ميشا هنوز عاشقشه...حالا هر چقدر هم كه اون لعنتي يه عوضي بوده باشه!

يه كم مكث كرد و بعد با صداي آروم تري ادامه داد:اون روز بهم گفت كاملا ازش گذشته...گفت با من خوشحاله.

-خب...بايد بهش حق بدي.
جرد آروم گفت و ميدونست كه اين حرفش باعث عصبانيت بيشتر جنسن ميشه.

-حق بدم؟!
جنسن با صداي بلند و پر از تعجب و عصبانيت به جرد گفت.

-هي...ميشه آروم باشي...؟آره...بايد بهش حق بدي...اون احساس ميكنه بهش خيانت شده،خودتو بزار جاي اون،تو چيكار ميكردي؟

-نميدونم!ولي قطعا بدون معطلي نميرفتم سراغ يه نفر كه بهم خيانت كرده!
جنسن با حالتي عصبي گفت.

-چي؟!

جنسن چشم هاش رو بهم فشار داد:تو نبايد ميدونستي...

-دوست پسرش...ام...يعني...دن...؟!اون بهش خيانت كرده؟واو!حتما هنوز بهش حس داره.
جرد گفت.

جنسن سريع سرش رو برگردوند سمت جرد:چي؟!اوه بيخيال...تو ديگه اينو نگو.

جرد سرش رو تكون داد:خودت همين الان گفتي كه...

جنسن حرفشو قطع كرد:ميدونم چي گفتم...ولي اينكه تو قبولش نميكردي بهم اميد ميداد مرد!
با بد خلقي گفت.

جرد نفس عميقي كشيد:جنسن...تو نبايد به اين راحتي ازش دست بكشي،فقط چند روز صبر كن تا آروم شه و بعد باهاش حرف بزن.باشه؟

-باشه...
جنسن آروم گفت.

بعد چند دقيقه سكوت،جنسن گفت:اوه خداي من...ساعت چنده؟!

جرد به ساعت مچيش نگاهي انداخت:هشت و نيم.

جنسن به پيشونيش زد:مرد...نيم ساعت ديگه با آريل قرار صبحونه دارم.

-اوه درسته...راستي چطور ميگذره؟
جرد گفت.

-ميخواستي چطور بگذره؟من با ميشا ام...بودم...حالا ميشه به جاي سوال كردن بيشتر گاز بدي؟!
جنسن گفت و جرد سرعت ماشين رو بيشتر كرد.
_______________________________
به نظرتون ميشا كار درستي انجام داد؟
ميشه اسم كارش رو گذاشت خيانت؟
جنسن حق داره عصباني باشه؟

Continue Reading

You'll Also Like

372K 48.3K 25
[Complete] "نگران نباش شوگر من کمک های اولیه رو خوب بلدم." "مطمعنم فقط به خاطر تنفس مصنوعیش رفتی یاد گرفتی." ꪊᦔᧁꪊᦔᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔ جئون...
86.9K 12.4K 18
+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لب‌هایَت به کنار چشم‌های دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعله‌های نفرت رو درونَش می‌بینم؟ _چشم‌هایی که عاشقش شدی...
42.6K 7.2K 19
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...