"the star of my heart"[cockle...

By mewrySH

43.8K 5.2K 4.2K

خوب گوش هات رو باز كن و ببين بهت چي ميگم...ميدوني معني اين قرارداد چيه؟معنيش اينه كه من تو رو خريدم،من صاحب ت... More

مقدمه
يك
دو
سه
چهار
پنج
شش
هفت
نُه
ده
يازده
دوازده
سيزده
چهارده
پانزده
شانزده
هفده
هجده
نوزده
بيست
بيست و يك
هي
بيست و دو
بيست و سه
بيست و چهار
i'm SO sorry!
بيست و پنج
بيست و شش
بيست و هفت
بيست و هشت
بيست و نه
سي(پايان)

هشت

1.2K 183 226
By mewrySH

همه چیز ممکن است؛ناممکن ها فقط زمان بیشتری می برند!

- دن براون -
____________________________________
-هيچ ميدوني اون عوضي كي بود؟!
صداي بلند ناتر توي دفتر پيچيد.

ميشا حالا توي دفتر ناتر بود.و اون مرد از عصبانيتي كه هيچ كنترلي روش نداشت،صورتش قرمز شده بود و رگ هاي گردنش بيرون زده بودن.

-يه فن؟
ميشا بل بيخيالي جواب داد.

-كالينز!اون يه خبرنگار لعنتي بود!همه اون بازي ها رو انجام داده كه يه عكس ازت بگيره و بعدم اگه بهش پول نديم،اون رو پخش كنه.
ناتر گفت.

-عكس...؟چه عكسي؟
ميشا پرسيد.

-عكس از خودش و تو روي تخت.

صداي در اومد و يه زن با يه پاكت توي دستش وارد شد.

ناتر لبخند عصبي زد و به زن اشاره كرد:بفرماييد!اينم رسيد.

-قربان اينو يه فرد ناشناس...

ناتر سرشو تكون داد و باكلافگي گفت:آره آره ميدونم.فقط بدش به من و برو بيرون.
بعد،پاكت رو با عصبانيت از دست زن بيرون كشيد و زن هم بي معطلي رفت بيرون.

ناتر در پاكت رو باز كرد و يه برگه A4 ازش بيرون آورد.

برگه رو گذاشت روي ميز،بين خودش و ميشا.

يه عكس سياه و سفيد بود.

ميشا به پشت خوابيده بود و سرش روي بالشش بود و تنها چيزي كه تمام بدن لخت ميشا رو نشون نميداد،ملحفه ايي بود كه روي قسمت پاييني بدنش افتاده بود.آرون هم كمي جلوتر از اون،بدون لباس خوابيده بود و داشت عكس ميگرفت.

ناتر عكس رو مچاله كرد،از جاش بلند شد و پرتش كرد روي زمين:عالي شد!عالي شد! انقدر براي اون پنلِ لعنتي خرج كردم و حالا بايد به خاطر يه عكس لعنتي ده هزار دلار به يه بچه بدم.

با كلافگي،كت اش رو داد كنار و كف دست هاش رو،گذاشت روي كمرش.

-پنل...؟!
ميشا پرسيد.

ناتر دوباره يه لبخند بزرگ عصبي زد و برگشت سمت ميشا:اره درسته ميشا!فكر ميكني آدماي من انقدر بي عرضه ان كه نتونن امنيت يه پنل لعنتي رو مدريت كنن؟...كه دو تا بچه به راحتي سرشونو بندازن پايين و يه سنگ بزرگ با خودشون ببرن اينور و اونور؟

ميشا اخم كرد:اون...كار تو بود؟!براي چي؟!

-چون تو به اندازه كافي معروف نبودي!
ناتر با صداي بلند گفت.هنوز هم نميتونست عصبانيتش رو كنترل كنه و به نظر ميومد قصد اين كار رو هم نداشت.

ميشا از جاش بلند شد:تو فقط به خاطر اينكه توي توييتر ترند بشم دو نفر رو خريدي كه بهم فحش بدن و سنگ پرت كنن؟
اينبار صداي ميشا هم بالا رفت.

ناتر بدون توجه به ميشا رفت سمت تلفنش و بعد از برداشتن گوشي،دكمه ايي رو فشار داد:كارن؟بگو اسميت و جك بيان اينجا.و آدرس خونه و محل كار اون پسره رو هم پيدا كن.فوراً!
گوشي رو برگردوند سر جاش:حالا بايد گندي كه زدي رو درست كنم!

ميشا كه همچنان داشت به چيز هايي كه ناتر چند ثانيه قبل گفته بود،فكر ميكرد حرفي نزد.

-تو انگار اصلا اهميتي به اين عكس نميدي،ميدي؟
ناتر با پوزخندي عصبي پرسيد.

-معلومه كه نميدم...من گي ام ناتر...من با پسرا ميخوابم نه دخترا.
ميشا جواب داد.

ناتر با قدم هاي بلند و محكم رفت سمت ميشا و يقه اش رو گرفت:خوب گوش كن بچه جون...تو همين يك ماه پيش قرارداد يك ساله فصل جديد رو باهامون بستي.و ميدوني اين معنيش چيه؟!معنيش اينه كه من تو رو خريدم.من صاحب تو ام...حالا تو هم بهتره به حرف صاحب ات گوش كني،چون كالينز...تو هنوز عصبانيت منو نديدي!

ميشا با اخم غليظي به صورت ناتر نگاه كرد و دست ناتر رو از يقه اش جدا كرد:برو خودتو به فاك بده!
ميشا با عصبانيت زمزمه كرد و رفت سمت در و بازش كرد.

دو تا مرد قوي هيكل با كت و شلوار مشكي جلوي در بودن.

ميشا نگاهي بهشون انداخت و بعد رفت بيرون.

-حالا عجله كن و به اون پنل لعنتيت برس كالينز!
ناتر با صداي بلند گفت و ميشا بدون اينكه برگرده سمتش،انگشت وسطش رو بالا برد.

-فَگِت لعنتي!
ناتر وقتي انگشت ميشا رو ديد،با عصبانيت داد زد.

ميشا سر جاش وايساد،برگشت و با عصبانيت بيشتري به ناتر نگاه كرد.

بعد،دوباره با قدم هاي بلند رفت سمت دفتر ناتر.

دستشو مشت كرد و به سرعت رفت سمت ناتر كه جك و اسميت،اون دو تا مرد قوي هيكل،دستاشون رو گذاشتن روي سينه ميشا و اجازه ندادن جلوتر بره.

ناتر لبخندي مغرور زد و سرشو تكون داد:اوه ميشا...تو نميخواي با اين دو تا در بيوفتي...وگرنه محبورم يه داستان درست كنم و يه بهونه براي صورت داغونت به فن ها بدم.

ميشا مشتش رو باز كرد و دستشو آورد پايين.

نگاهي به اون سه مرد توي اتاق انداخت و توي دلش،به خودش لعنت فرستاد كه چرا يك ماه پيش اون قرارداد رو امضا كرده.

چند قدم عقب عقب رفت،در حالي كه هنوز داشت با خشم به ناتر و اون دو تا نوچه نگاه ميكرد.

بعد برگشت و با قدم هاي سريع و بلند از در ساختمون بيرون رفت.

نسيم خنك بهار،به صورتش خورد و تازه متوجه شد كه چقدر داغ كرده.

-فَگِت...
ميشا با عصبانيت زير لب زمزمه كرد.

به سمت ماشين مشكي هكتور رفت و درش رو باز كرد.

داخل نشست و در رو بست.

-برم سمت محل پنل آقاي كالينز يا توقف ديگه ايي هم داريم؟
هكتور پرسيد و از آيينه به ميشا نگاه كرد.

ميشا با خستگي سرشو تكون داد:نه...بريم سمت پنل.

ماشين راه افتاد و ميشا سرشو گذاشت روي صندلي جلو و چشم هاش رو بست.

وقتي اولين بار اون قرارداد لعنتي رو بسته بود،با خودش فكر كرده بود:يه زندگي جديد،پر از فن هايي كه رسما ميپرستنت و سريالي كه قرار نيست چيزي غير از لذت بهت بده.
ميشا به افكار مسخره خودش پوزخندي زد و سرش رو تكون داد و با خودش آرزو كرد كاش از همون اول اون قرارداد رو امضا نكرده بود.

***

ميشا در اتاق رو باز كرد و وارد شد.

بيست دقيقه مونده بود تا پنل جنسن و ميشا شروع شه و ميخواست تو اين بيست دقيقه كمي خودش رو آروم كنه.

جنسن روي صندلي توي اتاق نشسته بود و داشت با گوشيش كار ميكرد.

وقتي در باز شد،سرش رو بالا آورد و لبخند زد:هي مرد...تو خوبي؟

ميشا با گيجي اخم كرد و درو پشت سرش بست:براي چي نباشم؟

جنسن آهي كشيد و سرشو تكون داد:كارن همه چيز رو برام تعريف كرد.

-كارن؟منشي ناتر؟
ميشا با تعجب گفت و روي صندلي كنار جنسن نشست.

جنسن سرشو به معني آره تكون داد.

-اون...براي چي بايد برات تعريف كنه كه چي شده؟
ميشا از جنسن پرسيد.

-خب...كارن دختريه كه نميتونه رازي رو پيش خودش نگه داره...و وقتي قضيه به چيز هايي ميرسه كه نميتونه براي هيچ كودوم از دوستاش تعريف كنه،با من و جرد درميون ميزاره.
جنسن جواب داد.

ميشا سرشو تكون داد و به زمين نگاه كرد:هاه...!

-هي...ناتر يه عوضيه و به تنها چيزي كه فكر ميكنه پوله.لازم نيست حرف هاش رو جدي بگيري...تا وقتي كه سرت تو كار خودت باشه و چيزايي كه ميگه رو انجام بدي،اونم باهات كاري نداره.
جنسن سعي كرد از ناراحتي ميشا كم كنه.

اما انگار ميشا به چيز ديگه ايي فكر ميكرد:درسته...هي...جنسن ميتونم ازت يه سوال بپرسم؟

-هر چيزي.

-تو...درباره...قضيه پنل چند ماه پيش،ميدونستي؟
ميشا پرسيد و به جنسن نگاه كرد.

جنسن ابروهاش رو انداخت بالا.نفس عميقي كشيد و سرشو تكون داد:ام...كودوم پنل؟!

-كه اون پسر...با سنگ زد به سرم؟امروز فهميدم كه اين قضيه اتفاقي نبوده...
ميشا همچنان به جنسن نگاه ميكرد.

جنسن اخم كرد و با گيجي گفت:اتفاقي نبوده؟!

ميشا سرشو تكون داد:ناتر گفت به اون دو نفر پول داده بود.

جنسن با تعجب ابروهاش رو انداخت بالا:پول داده؟مرد اون چه مرگشه؟
با حالتي عصبي گفت.

-پس...تو خبر نداشتي؟
ميشا پرسيد.

جنسن سريع سرشو تكون داد:نه! نه...معلومه كه نه مرد.نه من،و نه جرد.

ميشا لبخندي زد و سرشو تكون داد:متاسفم...ميدونم.الكي شك كردم.

جنسن خودش رو روي صندلي جلوتر كشيد و دستشو گذاشت روي شونه اش:هي...من و جرد...دوستاي تو هستيم.هيچ وقت فكر نكن كه همچين چيز مهمي رو ازت پنهان ميكنيم مرد...باشه؟

ميشا چند بار دستشو زد به ساعد جنسن و گفت:ممنون جنسن.

جنسن دوباره به صندليش تكيه داد و گفت:خب...پس ديشب دردسر درست كردي.

ميشا چشم هاشو چرخوند و گفت:فقط يه اشتباه بود...يه اشتباه احمقانه.

-حدااقل سكس داشتي!
جنسن با نيشخند گفت.

-كه هيچي ازش رو يادم نمياد...مرد،بعد ده ماه با يكي خوابيدم و حتي نميدونم چطور بوده.
ميشا با بد اخلاقي گفت و سرشو تكون داد.

جنسن سرشو گرفت بالا و خنديد.

ميشا هم بعد از اون خنديد:تو خوش شانس تر از مني...

جنسن كه همچنان لبخند رو لبش بود،به ميشا نگاه كرد:چطور؟

-تو بايسكشوالي...حدااقل وقتي با يه دختر قرار ميزاري،ميتوني...باهاش خوش بگذروني.
ميشا جواب داد.

جنسن سرشو كج كرد و لب هاش رو روي هم فشار داد:هم...فكر كنم درست ميگي...

-چند وقته كه با يه مرد نخوابيدي؟
ميشا پرسيد و كمي خودشو روي صندلي كشيد جلو.

جنسن نگاهي به ميشا انداخت:تو چرا اهميت ميدي؟

ميشا شونه هاشو انداخت بالا:فقط...برام سوال شده بود.

جنسن يه كم فكر كرد و سرشو تكون داد:يك سال...يك سال و نيم اگه بخوام دقيق بگم.

-هاه...اين خيلي زمان زياديه.
ميشا با تعجب گفت.

-آره...ولي اين مدت انقدر درگير سريال بودم كه وقتي براي سرگرمي هاي ديگه نداشتم.
جنسن جواب داد.

ميشا شونه اش رو انداخت بالا و سرشو تكون داد:هر مردي خوش شانسه اگه تو رو داشته باشه...حتي واسه يه شب.
ابروهاش رو داد بالا و لبخند ريزي زد.

جنسن با تعجب خنديد:واو...تو الان باهام لاس زدي؟

ميشا اخم كرد و خنديد:فقط ازت تعريف كردم...

جنسن لبخند زد و دوباره رفت سراغ گوشيش.

اون در واقع كاري براي انجام دادن نداشت و فقط ميخواست خودش رو مشغول نشون بده.

از زير چشم ديد كه ميشا هم دستشو كرد توي جيبش و گوشيش رو بيرون آورد.

-ميدوني...براي تو هم ده ماه زمان زياديه...
جنسن بعد از چند دقيقه سكوت گفت.

ميشا نگاه كوتاهي به جنسن انداخت كه داشت بهش خيره نگاه ميكرد.

لبخند كوچيكي زد و دوباره به گوشيش نگاه كرد:اوه آره؟

جنسن سرشو تكون داد:منظورم اينه كه...تو مرد خوش قيافه ايي هستي...برام عجيب بود كه گفتي ده ماه تنها بودي...حتي يك ماه قبل از اينكه بياي سر صحنه.

ميشا گوشيش رو گذاشت توي جيب اش و به جنسن نگاه كرد:زياد دوست ندارم...خودم رو درگير كسي بكنم.

و جنسن دوباره اون نگاه غمگين رو توي چشم هاش ديد.

صندليش رو اونقدر به ميشا نزديك كرد كه زانو هاشون بهم برخورد ميكرد.

-هي...باهام حرف بزن.
جنسن با صداي آرومي گفت.

ميشا سرشو تكون داد:چيزي براي حرف زدن نيست جنسن.
اون كمي از اين رفتار ناگهاني جنسن تعجب كرده بود.

-دَن؟
جنسن پرسيد.

ميشا خنده ايي عصبي كرد و سرشو تكون داد:نه...اون...درباره اون نيست.

جنسن سرشو تكون داد و گفت:ميدونم...ميدونم كه نميخواي درباره اش حرف بزني.ميفهمم كه فكر كردن بهش اذيتت ميكنه ولي بهم گوش كن...

دستشو گذاشت روي پاي ميشا و با لحن آروم تري گفت:هر كاري كه اون باهات كرده...اگه...تركت كرده يا هر چي...خودش باخته.چون تو بهترين و مهربون ترين مردي هستي كه تا حالا ديدم و اينو جداً دارم ميگم.

ميشا تك خنده ايي كرد و به زمين نگاه كرد.

جنسن ادامه داد:و بايد با كسي باشي كه لياقتت رو داشته باشه...يكي كه هر روزي كه باهات ميگذرونه،با خودش فكر كنه:لعنتي من خيلي خوش شانسم.

ميشا دوباره آروم خنديد و به جنسن نگاه كرد:بيخيال جنسن...فكر نكنم من آدمي باشم كه يكي بتونه اين حرف رو درباره اش بزنه.

-ميدوني چيه؟لعنت بهش.
جنسن گفت.

ميشا ابروهاش رو انداخت بالا:به كي؟

-به هر كي كه باعث شده اين فكر رو درباره خودت بكني...

-جنسن...من...

حرف ميشا با فرود اومدن لبهاي جنسن روي مال خودش نصفه موند.

ميشا براي ثانيه ايي كوتاه چشم هاش رو بست و احساس كرد از اون بوسه ناگهاني داره لذت ميبره اما بعد دستشو گذاشت روي سينه جنسن و فشار كوچيكي بهش داد تا اون رو از خودش جدا كنه.

-نه...جنسن.
ميشا با ناراحتي گفت و سرشو انداخت پايين.

-من...ميشا...متاسفم.
جنسن با نااميدي گفت و خودش رو عقب كشيد.

ميشا از روي صندلي بلند شد و رفت سمت در:نيازي به عذرخواهي نيست...قضيه منم،فقط نميخوام وارد چيزي بشم كه آمادگي شو ندارم.

جنسن سرشو تكون داد:درسته...متاسفم نميخواستم باعث ناراحتيت بشم.

ميشا لبخند زد:مهم نيست...بهتره زودتر بريم بيرون...چند دقيقه ديگه بايد رو استيج باشم.

جنسن هم از جاش بلند شد و اون دو نفر با هم از در رفتن بيرون.
____________________________
بالاخره يه حركت زدن.هان؟😂
پ.ن:عكس كاور و ميخوام قورت بدم از حجم كيوتي😭❤️

Continue Reading

You'll Also Like

109K 13.7K 76
ماجرای تئو پسر فرانسوی و ارمیا که ی پسر ایرانی هستش و تازه به فرانسه اومده و توی کالج ی شهر کوچیک با تئو آشنا میشه😍 ژانر:عاشقانه،گی زمان آپ:نامشخص...
46.5K 5.8K 36
دین یه خون آشام قدرمنده که مدت زیادیه تبدیل شده و از همه فاصله گرفته, تا اینکه یه پسر تنها رو پیدا میکنه تا ازش تغذیه کنه... (براساس خاطرات خون آشام...
371K 48.3K 25
[Complete] "نگران نباش شوگر من کمک های اولیه رو خوب بلدم." "مطمعنم فقط به خاطر تنفس مصنوعیش رفتی یاد گرفتی." ꪊᦔᧁꪊᦔᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔꪊᧁᦔ جئون...
55K 7.7K 34
[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] [𝐂𝐮𝐩𝐥𝐞 : 𝐇𝐲𝐮𝐧𝐥𝐢𝐱] [𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐒𝐦𝐮𝐭_𝐒𝐜𝐡𝐨𝐨𝐥 𝐋𝐢𝐟𝐞_𝐃𝐚𝐝𝐝𝐲 𝐁𝐚𝐛𝐲?] _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _...