Loveland (COMPLETED)

By rahame

182K 17.2K 9.4K

زمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هر... More

مقدمه
1 _ قصر اسپرینگ
هری
فرار!
من... تنهام!
بی تربیت ها
پیش بسوی مقر
لیام
نایل
تکلیف من چیه
از آغاز تا کنون
بر می گردیم!
جهنم
روز اول
پاداش یک خیانتکار
ملاقات الیزابت و هری
دعوت هری
خورشت آلوچه
سیلی
سیاهچال
جلسه
ماریا
لباس مخصوص
خدمتکار
تهدید
پارچه فروشی
گشت و گزار
تنبیه و بوسه
کجا فرار می کنی لعنتی؟!
تاریخ وینتر
عواقب
نبرد با هری
میهمانی
کلیدی به تالار اسرار
رز کویری
خود ستا
حمام گداخته
هلیسا
نیمه شب
بارون موقتی
بیا بریم الیزابت
فرمانروایی در پریشانی
صفیر شمشیر خونی
قلبم تو آستینمه
ما کی هستیم؟
گرسنگی ذهن رو به کار میندازه
زمان رفتن رسیده
ازدواج نایل
عریان
نبرد
تغییر
هری کجاست؟
دره موهانو
معامله
اعتراف
پس از باران
تصمیم
با من حرف بزن
سیب خونی
چشمان امیدوار
تصمیم اجباری
شرط
امواج شکننده
خداحافظ هری
بوی خون موسیقی
پرنده ای در قفس
شمشیر مایع
فردا
اعدام
جدال بی حاصل
نابود کننده
رویای مرگ
اشک شوق
فصل جفتگیری
برنامه ریزی
سورپرایز هری و فنجان شکسته
شب عروسی
رقص ارکیده
شب زفاف
نامه لویی
دوستت دارم الیزابت

ناشناس در قصر

1K 153 69
By rahame

داستان از دید نایل

تلاش کردم توی دریای خوابم باقی بمونم اما سوزش گلوم آزارم می داد .چند بار از این پهلو به اون پهلو شدم تا نادیدش بگیرم اما گلوم بیشتر طلب آب می کرد . چند بار گلوم رو صاف کردم ، فکر کردم با این سر و صدا حتما ماریا از خواب بیدار شده . دستم رو اومدم بزارم رو شونش اما دستم افتاد روی تشک .

_"ماریا..."

با بم ترین صدای عمرم صداش زدم . دستم رو مثل بال کبوتر چند بار تکون دادم تو تخت .

چشمام رو به سختی باز کردم ولی ماریا روی تخت نبود . نیم خیز شدم و به آرومی اطراف رو نگاه کردم تا چشمام به تاریکی عادت کنه .

_" کجایی؟ "

تخت خالی ، صندلی خالی ، میز خالی ، زمین خالی . ماریا هیچ جای اتاق نبود .

_" ای بابا! "

با نارضایتی ناله ای کردم ، کجا رفته این دختره؟

نشستم و پاهام رو از لبه آویزون کردم . کورکورانه دنبال کفشام گشتم و بعد از پوشیدنشون از پارچ آب تو لیوان آب ریختم ، تا هم سوزش گلوم رو برطرف کنم و هم یکم عقلم سرجاش بیاد .

اول لبام رو کمی با سردی آب تر کردم و بعد یکجا سر کشیدم . می تونستم مسیر مایع رو که مثل آبشار از دهنم توی معدم فرو می ریخت حس کنم .

همه جا توی سکوت و تاریکی بود . در اتاقم رو باز کردم و در حالی که سرم رو بیرون می بردم و چپ و راست می چرخوندم دو طرف راهرو رو بررسی کردم .

_" ماری؟... دختره ی خل و چل. "

با زمزمه صداش زدم و لبام رو در هم بردم . کجا می تونه رفته باشه آخه؟

اومدم تو راهرو و در رو با احتیاط بستم . در حالی که دور و برم رو نگاه می کردم از پله های پایین اومدم . دستم رو گذاشتم روی محاظ راه پله و پایینو نگاه کردم . پشه هم تو قصر پر نمی زد .

دختره ی دیوونه ، آخه نصفه شبی پاشده رفته چیکار ؟ شایدم رفته دستشویی . ولی نباید دیگه اینهمه طول بکشه .

با قدم های سنگین از پله ها پایین اومدم . مشعل های راه چشمام رو میزدن و بوی آشنای وقایع دیروز رو به خاطر می آوردن. نجات دادن ماریا از دست نگهبانا و غلغله به پا کردن دم آشپزخونه .

نکنه تو دردسر افتاده باشه؟

قلبم یخ زد . سرعتم رو بیشتر کردم و اسمش رو بلند صدا می زدم .

به سرسرا که رسیدم دیدم پشتش به منه و داره آروم میره به سمت حیاط . دویدم سمتش و وقتی جلوش وایستادم دیدم چشماش بستس و دستاش حالتی رو داره که انگار داره زمین رو جارو میکشه . دستم رو گذاشتم رو شونش و صداش زدم . آروم چشمای خمارش رو باز کرد.

_" بله نایل؟ ... "

صداش خواب آلود و سردرگم بود . یک طرف لبم رو بالا کشیدم .

_" معلوم هست اینجا چیکار میکنی؟ "

_" خوب دارم جارو میکشم ."

_" عه؟ پس جاروت کجاست نابغه؟ "

سرش رو پایین انداخت و به دستاش نگاه کرد . صورتش درهم رفت .

_" جاروم کو؟ "

نفسی از سر بی حوصلگی کشیدم.

_" بیا بریم . چه معنی داره زن وزیر نصفه شبی تو قصر پرسه بزنه . می دزدنتا! "

به کنایه خودم خندیدم و دست ماریای گیج رو گرفتم و بردم به سمت راه پله ها .

از بالای راهرو دیدم یک مرد با لباسای بلند سیاه داره میاد پایین .

_" فرشته مرگ؟ "

ماریا با یک چشم بازش زمزمه و به مرد اشاره کرد . دستش رو انداختم پایین و اخم کردم .

_" فرشته چیه؟ عقلتو از دست دادیا . طرف لباساش به درباریای فال میخوره . بیا بریم ببینیم اینجا چه غلطی می کنه . "

از پله ها بالا رفتیم و با مردی که به سرعت پله ها رو طی می کرد رخ به رخ شدیم . راهشو کج کرد و دوباره ما به سمتش پیچیدیم . رفت از سمت گوشه راه پله در بره که شونش رو گرفتم .

_" با من چه کار دارید؟؟ "

با چشمای گشاد شده و لحنی ترسیده و ملتمس پرسید که به محاسن پرپشتش نمی اومد .

_" اومدم ببینم کی هستی و اینجا چی کار میکنی ؟ "

_"منم یکی از مهمانای قصر هستم . "

شونش رو از دست من عقب کشید و به سرعت از پله ها پایین رفت . پریدم روی محافظ راه پله و از روی پیچ و خمش سر خوردم و چند قدم جلوتر از مرد ناشناس ایستادم و دستم رو گذاشتم روی سینش . در حالی که ماریا از پشت مرد همچنان به سمت ما می دوید .

_" نزار شمشیرم رو دربیارم و بهت بی احترامی کنم . تا نگی اینجا چه کار می کردی نمی زارم بری . "

مرد لباشو با حرص به هم فشار داد .

_" خیلی خوب . من پیک پادشاه فال هستم . همین . حالا بزارید من برم . "

کمی به فکر فرو رفتم و به یاد آوردم تنها کسی که جاسپر می خواد براش نامه بفرسته کنداله که دخترش هم هست . مرد اومد دوباره از کنارم رد بشه که شونش رو گرفتم .

_" اگه تو یه پیک ساده ای ، پس چرا از همون اول نگفتی و از دست من فرار می کردی؟ "

مرد کمی سکوت کرد و سرش رو به سمت من برگردوند .

_" چون این ماموریت محرمانه بود و کسی نباید از اومدن من باخبر می شد . همین . "

یقه اش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم .

_" اینقدر به آخر جملاتت "همین" اضافه نکن انگار چیز کوچیکیه . بگو ببینم چه پیامی آورده بودی . "

مرد به نشانه بی تقصیر بودن شونه هاش رو بالا انداخت .

_" همین الان بهتون گفتم محرمانس . من که نمیتونم نامه پادشاه رو برای شما فاش کنم! "

سکوت کردم و توی چشماش دنبال مخفی کاری و دروغ می گشتم . ولی اونم تقصیری نداشت و داشت کارش رو انجام میداد . اون فقط یه کارمند بود .

_" حالا ممکنه یقه ام رو ول کنید ؟ ناسلامتی من مهمان شما هستم . "

ولش کردم و لباسش رو صاف کردم .

_" برو پی کارت . "

حس بدی داشتم از اینکه از پیام به این مهمی بی خبر مونده بودم . و از اون بدتر حس فضولی عجیبی مغزم رو می خاروند . سابقا که هری سالم و سرحال بود همه نامه ها از زیردست من رد می شد . اما الان که کندال کنترل همه چیز رو دست خودش گرفته مقام و اختیارات شبیه یه شی تزیینی مثل گلدان های راهرو دارم .

نگاهم به ماریا افتاد که مثل یه بچه ی ۵ ساله بهم زل زده بود .

_" فکر نمی کنی باید مجبورش می کردی پیام رو برات فاش کنه ؟ "

ماریا پرسید و دستش رو گرفتم و به سمت راه پله بردم .

_" ممکن بود بره و به کندال بگه که من از پیام خبر دارم و اونوقت می فهمید که من خط قرمزش رو رد کردم و توی لیست سیاهش قرار می گرفتم . "

ماریا سرش رو تکون داد و من انگشتارو لای موهای کم پشت بلوندش فرو بردم و نوازشش کردم . نرم و ابریشمی و بوی یاس می داد .

_" بهم نگفته بودی تو خواب راه میری؟ "

_" مدت ها بود که از زمانی که با تو ازدواج کردم اینکارو نکرده بودم . "

_" حتما ذهنت به خاطر قضیه الیزابت خیلی مشغوله . افکارتو بریز بیرون . با من تقسیمش کن ، نزار اینجوری بشی . "

ماریا صورتش رو به سمتم برگردوند و لبخندی زد . سرش رو به علامت تائید تکون داد . صدای زمزمه لیام از اتاق کندال من رو به خودم آورد . چینی به ابروهای ماریا افتاد .

_"لیام نصفه شبی تو اتاق کندال چیکار میکنه؟ "

به آرومی گفتم و نزدیک اتاق کندال شدیم . صدای اد و کندال هم می اومد .

_"از وقتی جاسوس هاشون فهمیدن عالیجناب مریض شده خراج این ماهشون رو نفرستادن ."

....

ادامه ی داستان از دید اتاق کندال

کندال بین صندوقچه وسایل سلطنتی که اد براش از اتاق هری آورده بود می گشت . شونه سلطنتی ، شنل سلطنتی ، کلید سلطنتی ...

کندال کلید رو برداشت و نیشخندی زد . لیام به تندی نفسش رو بیرون داد .

اد به حرف اومد :

_" خانم فکر نمی کنم درست باشه شما اون کلید رو بردارید."

به اندازه برای جمع آوری و دزدیدن اون وسایل عذاب وجدان داشت و حالا کلید دروازه دارک فیلز هم توجه کندال رو جلب کرده بود .

کندال به اد چشم غره ای رفت و اد دستش رو عقب کشید .

لیام گلوش رو صاف کرد :

_" داشتم میگفتم اولیا حضرت ، حالا که حال عالیجناب خوب نیست شما باید تصمیمی در این مورد بگیرید . مشاورین هم در این مورد بسیار نگران هستند . اگه کشورهای اطراف ما مثل هات سامر از این قضیه بویی ببرند ممکنه دوباره گستاخی کنند . "

_" خوب این که کاری نداره ... "

کندال در حالی که کاید رو به گردنش می انداخت و از درخشش و سرمای اون بر روی گردنش لذت میبرد گفت .

_" همه مرزهاشون رو ببندید و نزارید کاروان ها رفت و آمد کنن . هیچ محصولی نباید به اون کشورها وارد یا خارج بشه . تا زمانی که سرعقل بیان و دوباره خراجشون رو پرداخت کنن . "

لیام گرهی به ابروهاش افتاد :

_" ولی بانو ، فکر نمی کنید این دستور کمی ... "

_" ظالمانه باشه؟! "

اد حرف لیام رو کامل کرد ، لیام با چشمای بی حالت به اد زل زد .

_" منظور من این نبود! "

اد لب پایینش رو بیرون داد .

_" خشن؟ بی رحمانه؟ ستمگرانه؟ زورگویانه؟ جابرانه؟ بیدادگرانه؟ شرورانه؟... "

لیام بین حرف های اد پرید :

_" نمی خواد برای من سخندانی کنی . عالیجناب اینجا نیست که بهت بابت فرهنگ لغات عجیب غریبت جایزه بده نگارنده!"

کندال در حالی که به بازتاب خودش در آینه نگاه می کرد پوزخندی زد.

_" خیلی چیزهای بیشتری توقع داشتم توی صندوق باشه ، مثل انگشتر اجدادی هری . اون کجاست؟ ... "

سکوت آزار دهنده ای در اتاق ایجاد شد و لیام و اد به همدیگه نگاه کردند .

_" اد ؟ "

کندال بلندتر صدا کرد.

_" والا بانوی من ، اون دیگه دست خود اعلی حضرته . "

کندال گوشه ی لبش رو کج کرد و از کنار آینه اش به قیافه ی بی روح اد نگاهی انداخت .

_" خوب برام بیارش! "

اد آب دهانش رو قورت داد و به لیام نگاهی ملتمس انداخت . لیام به نقطه ای نامعلوم خیره شد .

_" اممم ... راستش بانوی من این درخواست شما یکم ... از شغل من دوره . من فقط یه کاتب ساده ام . شما کلی آدم دور و برتون دارید که میتونن این کارا رو براتون ... "

اد لباشو خیس کرد و ادامه داد : ... انجام بدن . من مطمئنم وقتی اعلی حضرت بهبودی پیدا کنه خوشحال نمیشه اگه بفهمه ... "

کندال جرعه ای از چای سبزش نوشید و بین حرف های اد پرید .

_" کی گفته که اعلی حضرت بهبودی پیدا می کنه موقرمزی؟ "

اد به تته پته افتاد : بهرحال بانوی من ، همه ما امیدوارم که اعلی حضرت این بیماری سخت رو شکست بده و به تخت پادشاهی برگرده ... "

_"بی خود دلت رو خوش نکن . فعلا که همه پزشکا جوابش کردن . بجای پیش بینی یه آینده نامعلوم ، فرمانبردار من باش چون همونطور که همتون میدونین ملکه و صاحب اختیار فعلی وینتر من هستم . چه دستورات من به قول خودت ظالمانه باشه یا دزدی . شماها باید گوش کنید . "

لیام سرش رو پایین انداخت و با صدای خفه ای تائید کرد.

_" بله درست می فرمائید ملکه . "

اد به لیام نگاهی کرد . لیام سرش رو تکون داد و انگار که تشویقش می کرد قبول کنه .

_" هر چی شما بفرمایین اولیاحضرت . "

کندال شونه هاش رو بالا انداخت .

_" دیدی یه اطاعت کردن چقدر راحت بود؟ حالا اینو بگیر . "

فنجان و نعلبکی زیرش رو برداشت و به سمت اد دراز کرد . اد با تعجب و کمی تردید فنجان خالی رو از کندال گرفت .

_" ببر آشپزخونه و بگو پرش کنن . امشب نامه های مهمی دارم که باید بخونم . "

اد سرش رو تکون داد و با اینکه راضی نبود چنین کاری انجام بده از اتاق بیرون رفت .‌‌ 

خارج شدن از دید اتاق کندال

...

وقتی در رو پشت سرش بست احساس کرد صدای دویدن شنیده . دور و برش رو بررسی کرد اما کسی رو ندید . به آرامی و با شک طول راهرو رو طی کرد ناگهان جسمی سرراهش قرار گرفت . کم مونده اد فنجان و نعلبکی رو بندازه که نایل ازش گرفت .

_" قربان شما این وقت شب بیدارید؟ "

نایل انگشت اشاره اش رو روی لبش گذاشت و اد رو دعوت به سکوت کرد . به در اتاق کندال نگاهی طولانی انداخت تا بفهمه لیام و کندال همچنان با هم صحبت می کنن یا نه . دست اد رو گرفت و بردش به راهرو کناری پیش ماریا تا راحت تر با هم صحبت کنن .

_" داشتی تو اتاق کندال چیکار می کردی؟ "

اد با چشمای گشاد شده به ماریا و اد نگاه کرد و کتابش رو به سینه اش چسبوند .

_" هیچ کار!!! به جان مادرم قربان من فقط وظیفه ام رو انجام میدادم ! من فقط یه کاتب ساده ام ! من ، من ، من یه خدمتگزار ساده بیش نیستم ! ... "

نایل چشماش رو چرخوند و اد رو چسبوند به دیوار .

_" آخه مرد حسابی چرا اینقدر من من میکنی ؟ من فقط پرسیدم تو اتاق کندال چی کار می کردی؟ چرا همه امشب تو کاخ احساس مجرم بودن میکنن؟! "

_" حتما یه کاری کردن!" ماریا گفت و نایل با گفتن " دقیقا! " تائید کرد .

_" در ضمن همه ما میدونیم که مادر تو چند ماه پیش فوت کرده . پس به دنبال قسم دروغ بهتری باش . "

_" آخه چرا اینقدر قربان تنها و آس و پاس شدن من رو بهم یادآوری می کنید؟ من فقط یه جوان مجرد عزب بی دست و پام ."

_"خیلی خوب گریه زاری هات رو کردی ‌ولی اینو بدون که حرفاتونو تو اتاق شنیدم و هیچی رو نمیتونی ازم مخفی کنی . میدونم که وسایل اعلی حضرت رو می بری پیش کندال . ازت بعید بود واقعا . "

اد پوست لب هاش رو جوید و با استرس با نایل نگاه کرد .

_" قربان این فال گوش ایستادنا قبلا خیلی تو کاخ مرسوم بود اما فکر نمی کنم دیگه عاقبت خوبی در حال حاضر داشته باشه . "

نایل در حالی که دست هاش رو به کمرش تکیه داده بود یک ابروش رو بالا داد .

_" ... چی بگم قربان . به جان مادرم ... یعنی منظورم اینه که خودمم نمیدونم تو این کاخ چه خبره و خودم این وسط چه کاره ام . همه چیز به هم ریخته شده . هیچ چیز سر جای خودش نیست . الانم مثل یه خدمتکار باید چایی ببرم برای خانوم . آخه خودتون بفرمائید آخه این کار منه؟ "

_" تو استثناء نیستی اد ، من خودمم بی کارم الان . فقط اینو بهم بگو جدیدا رفتار های مشکوکی از کندال ندیدی ؟ "

_" چی بگم قربان؟ همه رفتاراش مشکوکه! اصلا چرا راه دور بریم ؟ همین یه ساعت پیش یه پیک از فال اومده بود که نامه ای به کندال بده . بالافاصله من و لیام رو انداخت بیرون تا حرفاش با مردک تموم بشه . و از همه بدتر قربان !... "

دور و برش رو پایید و پس از مطمئن شدن از ابنکه کسی دور و برشون نیست دهانش رو به گوش نایل نزدیک کرد . و ماریا هم گوشش نزدیک دهان اد برد .

_" انگار اصلا به بهبودی اعلی حضرت امیدوار نیست !! "

نایل لباش رو کج کرد .

_" منظورم اینه که انگار اصلا ناراحت نیست . چطور بگم ؟ زنی مثل اون که نزدیک به چهارساله با اعلی حضرت ازدواج کرده نباید حداقل یکم ... گریه بکنه ؟ رفتاراش خیلی عجیبه! . "

اد دوباره برای نایل توضیح داد . نایل با تعجب به ماریا نگاه کرد و دوباره به اد .

_" ببینم . اگه ازت بخوام مراقبش باشی و رفتارای مشکوکش رو بهم گزارش بدی اینکارو میکنی؟ من فکر میکنم چیزهای بیشتری در مورد اون زن وجود داره که بفهمیم و در ثانی بنظر میاد که اون برای هر کاری از تو استفاده میکنه . "

اد با نگاهی ملتمس به نایل نگاه کرد .

_" قربان عاجزانه خواهش میکنم من حقیر رو معاف کنید . به اندازه کافی از شغلی که براش درس خوندم دور هستم حالا خبرچین هم بشم؟ "

نایل ابروهاش رو بالا داد و سرش رو کج کرد.

_" حقوقت رو دو برابر می کنم . "

_" توی قراردادم هم قید می کنید؟ "

نایل سری تکون داد .

اد در حالی که سعی میکرد انفجار لبخندش رو پنهان کنه آروم دور شد .

_" میرم قراردادم رو بیارم قربان . "

و‌ سپس در حالی که مثل خرگوش قدم بر میداشت به سمت اتاقش رفت . نایل رو به ماریا کرد و در حالی که سینه اش رو جلو داده بود با لحنی غرور آمیز گفت : دیدی عزیزم؟ شوهرت از یه بشکن زدن سریعتر راضیش کرد! "

ماریا با نگاهی افتخار آمیز لبای نازل رو بوسید .

Continue Reading

You'll Also Like

11.2K 1.6K 33
¬تعهد [کامل شده] کاراکتر: جیزل، تیونگ، لوکاس، نینگ نینگ، وونیانگ، فیلیکس و نیکی. ژانر: عاشقانه، مافیایی، اکشن. 'خلاصه' جیزل اوچیناگا در یکی از خان...
12.4K 1.8K 42
دژاووʚ فصــل اولᯓ ︴برای انتقام .... ᘏ -مث اشناعی اون چشما و یا اون صدای بم -یا مثل دو تیله گربه ای دختر مو بلند -مثل همه سختی ها مثل تموم قوی بودن...
149K 10K 75
[كتاب اول] اون پسر فكر ميكرد كه اون دختر هم مثل بقيه دخترهاست . اون دختر هم فكر ميكرد كه اون پسر بدترين كابوسشه. اما اختلاف ها باعث نزديك شدن ميشن...
199 28 1
#دفترچه‌_خاطرات #Diary ___________________________________ اولین باری که "اون" رو تو یه کافه‌ی چوبی ملاقات کرد عجیب بود. ولی چیزی که زندگیش رو بهم ر...