Loveland (COMPLETED)

By rahame

182K 17.2K 9.4K

زمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هر... More

مقدمه
1 _ قصر اسپرینگ
هری
فرار!
من... تنهام!
بی تربیت ها
پیش بسوی مقر
لیام
نایل
تکلیف من چیه
از آغاز تا کنون
بر می گردیم!
جهنم
روز اول
پاداش یک خیانتکار
ملاقات الیزابت و هری
دعوت هری
خورشت آلوچه
سیلی
سیاهچال
جلسه
ماریا
لباس مخصوص
خدمتکار
تهدید
پارچه فروشی
گشت و گزار
تنبیه و بوسه
کجا فرار می کنی لعنتی؟!
تاریخ وینتر
عواقب
نبرد با هری
میهمانی
کلیدی به تالار اسرار
رز کویری
خود ستا
حمام گداخته
هلیسا
نیمه شب
بارون موقتی
بیا بریم الیزابت
فرمانروایی در پریشانی
صفیر شمشیر خونی
قلبم تو آستینمه
ما کی هستیم؟
گرسنگی ذهن رو به کار میندازه
زمان رفتن رسیده
ازدواج نایل
عریان
نبرد
تغییر
هری کجاست؟
دره موهانو
معامله
اعتراف
پس از باران
تصمیم
با من حرف بزن
سیب خونی
چشمان امیدوار
تصمیم اجباری
شرط
امواج شکننده
خداحافظ هری
پرنده ای در قفس
شمشیر مایع
ناشناس در قصر
فردا
اعدام
جدال بی حاصل
نابود کننده
رویای مرگ
اشک شوق
فصل جفتگیری
برنامه ریزی
سورپرایز هری و فنجان شکسته
شب عروسی
رقص ارکیده
شب زفاف
نامه لویی
دوستت دارم الیزابت

بوی خون موسیقی

1.7K 203 197
By rahame

یک توت فرنگی بزرگ از توی ظرف برداشتم و آروم گازش زدم . تازه ظهر شده بود و خورشید از منظره بالکن اتاق هری جلوه دیگری داشت . هر از گاهی ابری گذرا جلوی درخشش رو می گرفت ولی باز نور اونقدر کافی بود که هری بتونه به نقاشیش دقت لازم رو داشته باشه .

مثل من هری روبروم روی یک چهارپایه نشسته بود و گاهی از پشت بوم نگاهی تیز و با دقت بهم می انداخت و دوباره سرش رو بر می گردوند .

به خاطر پایه های بلند چهارپایه مثل بچه ها پاهام رو تاب میدادم و با تخته ی میانیش ضرب می گرفتم ، که البته بعد بلافاصله اخطار هری رو دریافت می کردم .

_" میدونستی صدای پاهات هم اثر مستقیم روی نقاشیت داره؟ "

پوفی می کشیدم ، لبام رو کج می کردم و با این حالت هری بهم لبخندی می زد .

دو ماه و یک هفته از عروسی هری و کندال می گذشت و ما تو این مدت برای ارتباطمون برنامه ریزی کرده بودیم که کسی برامون حرف در نیاره ، قرار گذاشتیم که می تونیم هر روز فقط ظهر ها هم رو ببینیم .اونم فقط بستگی داره روزهایی که کندال پیش هری نباشه .

البته پیشنهاد من بود . هری که مدام اصرار به ازدواج داشت . اصلا دیدار هامون اینطوری شده بود :

میرم دم در اتاقش ، در میزنم ،  در رو باز می کنه .
_" سلام . "
_" ازدواج میکنی . سلام . "
_" نه . دیگه چه خبر . "

نمیخوام بگم که من دلم نمیخواد کنار هری به عنوان همسرش باشم اما ... دوست ندارم همسر دوم و هووی ملکه ای مثل کندال باشم . اون میتونه به راحتی من رو قورت بده ، در مقابل من هیچی برای دفاع از خودم ندارم . اون دختر پادشاه فاله که ثروتمندترین کشور دنیاست و باباش نفوذ زیادی داره . در صورتی که من نه مادر دارم نه پدر . اون کسیه که روی آدما تاثیر میزاره و وادارشون میکنه کاری رو که میخواد انجام بدن ، اما من نمی تونم اینکارو بکنم . اون همسر هری و از مهم تر ملکه هست اما من فقط مثل یه مهمونم تو کاخ . هیچ سمت رسمی ندارم . درسته که جون هری و دوستاش رو تو هات سامر نجات دادم اما هیچکس اینو نمیدونه.

_" تمومه خوشگله . "

لبخندی به پهنای صورتم زدم و یجورایی از روی چهارپایه پریدم پایین . قبل از اینکه قدم آخر رو بردارم هری پاشد و سریع با دستاش جلو چشمام رو گرفت . خنده ام گرفت.

_" چیکار میکنی . "

_" دارم هیجان زدت میکنم! "

چند قدم من رو هدایت کرد و بعد با فشار روی شونه ایستادم . دستش رو آروم برد بالا .

_" واو ... "

چند لحظه مدام چشمام رو بین منظره واقعی و نقاشی هری جابجا کردم . با وجود شباهت اجسام هیچ چیز به زیبایی نقاشی نبود . خطوط نرم و دلنوازی داشت. چه رازی وجود داره که اینقدر قلم هری رو قشنگ میکنه ؟ انگار همه چیز واقعی تر از چیزی که هستن بودن .

هری یک چهارپایه بلند و بزرگ کشیده بود که دختر ظریف و کوچولویی روش نشسته . دختر دستاش رو روی دامنش و روی هم نهاده بود . موهای بلند و موجدارش که تا کمرش امتداد داشتن رو یک طرف شونش ریخته بود . چشمای خیلی درشت با ابروهای کمانی داشت . لب هاش کوچولو و قلوه ای بود که یک تار مو هم تا کنار لباش رسیده بود .

_" البته این فقط یه طرحه . هنوز رنگ آمیزی نشده . رنگ شدشو ببینی جالب تره . "

هری در حالی که با خجالت دشت گردنش رو می خاروند گفت .

_" شوخی میکنی هری؟ این فوق العادست! "

صورت هری پر از شوق شد و لبای بزرگش نیشخند زدن .

_" اینطور فکر میکنی ؟ "

_"معلومه . "

_" پس اگه اینطوره من به یه جایزه خوب نیاز دارم . "

میخواستم بگم من برات خورش آلوچه درست کردم اما اون یه سوپرایز بود پس نمی تونستم بگم .

_"جایزه چی مثلا . "

_" یکم فکر کن در موردش حتما به نتایج خوبی میرسی . "

یکمی فکر کردم.

_"هوم؟ "

هری ابروهاش رو با تعجب بالا داد .

_"آهان "

دستامو گذاشتم رو لپاش و صورتش رو کشیدم سمت خودم . لبام رو گذاشتم رو لباش و بوسش کردم . هری دستشو گذاشت پشت گردنم و من رو به سمت خودش کشید . لب هامون با اشتها با همدیگه بازی می کردن و جریانی که بهم منتقل می کردیم پر از آرامش و خواستن بود .

وقتی لب هامون رو به آرومی جدا کردیم من می تونستم سنگینی نگاه هری رو روی خودم حس کنم .


_"عاشق اینم که میدونی چطور خوشحالم کنی . "

بلندم کرد و من دستامو حلقه کردم دور گردنش . هری من رو برد داخل خونه و وقتی من رو به آرومی روی صندلی پیانو می نشوند نگاه مهربونی داشت .

هری صندلی کنار میز رو برداشت و کجش کرد به طرف من و روش نشست . لبخند گرمی بهش زدم و اون بهم برگردوند .

_" فکر کنم باید یه چیزی بهت بگم که تا حالا نگفتم . "

هری با صدای آرومی گفت که این من رو کنجکاو کرد.

_"چی هست ؟ "

_"چیز اصلا مهمی نیست عزیزم . فقط نمیخوام رازی بینمون باشه . "

هری با لبخند کمرنگی گفت و من یکم به سمتش متمایل شدم.

_" من سراپا گوشم . "

_" فقط قبلش باید قول بدی بهم که ازم ناراحت نمیشی باشه؟ "
هری با یک نگاه جدی ازم پرسید که باعث شد کمی نگران بشم .

_"چیکار کردی هری . خودت اعتراف کن . "

هری انگار که جا خورد .

_" از کجا میدونی من چی کار کردم؟!"

_" وقتی میگی ازم ناراحت نشو ، یعنی کار اشتباهی انجام دادی اما الان پشیمونی و روی دلت سنگینی میکنه که چرا بهم نگفتی . "

نفس هری حبس شده بود .

_" لعنتی من هنوز چیزی نگفتم داری تا آخر راه رو میری . بزار ببینم میتونی حدس بزنی واقعا چیکار کردم ؟ "

هری با نیشخند به صندلی تکیه داد و به صورت خالی من زل زد .

_" خیلی خوب هری . الان دیگه واقعا داری ناراحتم میکنی ... "

هری پرید وسط حرفم .
_" نه عزیزم . باشه بهت میگم . فقط در ضمن این رو بدون که من هیچ پشیمون نیستم و اگه بازم اتفاق بیفته اینکارو میکنم ، به محض اینکه دستم بهش برسه ... "

یه ابروم رو دادم بالا و به هری لحظاتی خیره شدم .

_" من نامه های لویی رو سوزوندم . "

هری در عرض یک ثانیه به سرعت گفت طوری که من به گوش هام شک کردم .

_" چی؟!! "

_"اون لعنتی هر ماه برات یه نامه عاشقانه می فرستاد منم همشون رو خاکستر کردم . "

چند لحظه دهنم باز مونده بود برای همین هری ادامه داد .

_"درسته نامه هاش گرمای دل نشد اما اتاقم رو خوب گرم کرد . "

_" الان گفتی لویی واسم نامه می فرستاده؟؟ "

صورت هری وا رفت .

_" بله همین الان گفتم بهت . "

_" خوب کجان بخونمشون؟ "

هری به پیشونیش ضربه ای زد .

_" اصلا شنیدی چی میگفتم الیزابت ؟ گفتم همشون رو سوزوندم ، مدرکشم تو شومینه تالاره ، میتونی بری ببینی . "

_"اوه معذرت میخوام هری ، یکمی تعجب کردم . "

_"نه تو کسی نیستی که معذرت بخوای الیزابت ، اون منم . نباید ازت مخفی می کردم . باید زودتر بهت میگفتم . فکر کردم از من ناراحت میشی . "

_" خوب معلومه که ناراحت شدم هری ، لویی دوستمه . تو نباید اینکارو میکردی . ما باید بهم اعتماد داشته باشیم ، این رو میدونی ؟ "

هری آهی کشید در حالی که با ناخن های انگشتاش ور می رفت .

_"من بهت اعتماد دارم الیسا به اون مرتیکه ندارم ، نمیدونی که چه مضخرفاتی سر هم کرده بود ... "

در همین لحظه صدای ضربه به در اتاق هری اومد و من بلند شدم که در رو باز کنم ، هری با نگاهش من رو دنبال می کرد پس من قبل از اینکه در رو باز کنم برگشتم سمتش و بهش اشاره کردم .

_"میدونی همه جای قلب من متعلق به توئه . "

هری کف دستشو روی سمت چپ سینه اش گذاشت و برام بوس فرستاد .

خانم پیبادی پشت در بود . به زور لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت .

_" به اعلی حضرت سلام منو برسونید .‌ "

سینی رو از دستش گرفتم . به قدری روش تزئینات و نوشیدنی و کاسه های مختلف از انواع خوراکی ها چیده بود که کم مونده بود سینی رو از سنگینیش بندازم .

_" باشه . دستت درد نکنه . "
سینی رو به زحمت بردم سمت میز که هری زودتر بلند شد و از دستم گرفت و گذاشتش روی میز .

وقتی رفتم در رو ببندم دیدم خانم پیبادی زیر چشمی هری رو نگاه میکنه ، چشم غره ای بهش کردم و در رو بستم .

_" واو ... این خوراکی ها ‌واقعا دارن باهام حرف میزنن! "

هری با اشتیاق گفت و من نیشخندی زدم در حالی که در ظرف خورشت آلبالو رو برمیداشتم.

_" واو! ... الیسا ... واو!... "

هری گفت در حالی که بلند می شد تا از بالا ببینه . بخار گرمش به صورتمون میخورد و بوی دلنشینش تمام فضا رو پر کرده بود .

_"تو درستش کردی؟ "

یک شونه ام رو کمی دادم بالا و در حالی که ابروهام رو می انداختم بالا لبخند زدم .

_"هیچکس غیر از من بلد نیست . "

هری دسته های قابلمه رو برداشت و گذاشت طرف خودش .

هری سرش رو برگردوند طرفم و به خورشت اشاره کرد .

_" همه غذاها باهام حرف میزنن ولی این یکی ابراز علاقه می کنه !"

خنده ی آرومی کردم و رفتم طرف پیانو .

روی صندلی نشستم و هری قاشقش رو برداشت .

_" تو نمیای بخوری؟ "

_" نه قراره که در عوض نقاشی خوشگلت ، موسیقی گوش کنی و غذای مورد علاقت رو بخوری . "

هری ابرویی بالا انداخت و نیشخند زد .

_" انگار که تولدمه . "

راهنما رو صاف کردم و محکم دستام رو بهم زدم .

_" هی پسر خوشگل این قراره بهترین موسیقی عمرت باشه که گوش میکنی ! " دریاچه قو " ! "

_" هوممم "
هری با دهان پر لبخند زد و سری تکون داد.

قولنج انگشتام رو شکستم و باصدایی از ذوق ، کلید ها رو در سکوت لمس کردم .

چند لحظه کوتاه آرامش بخش قبل از نواختن بهترین آهنگ زندگیم .

فشاری روی اولین کلید آوردم و چشمام رو بستم .

تمام لحظات خوش و ناراحت کننده زندگیم مثل کلید های سیاه و سفید پیانو به شکل یک خواب فراموش نشدنی و آلبومی خاطره انگیز توی ذهنم به گردش در اومدن .

میتونستم نگاه هری رو روی خودم احساس کنم ، میدونم اون دوست داره وقتی پیانو میزنم ، من تنها کسیم که میتونه این ساز رو براش بزنم .

موسیقی در لحظه اوج خودش بود . به فرشته خودم نگاهی انداختم و اون با لبخند روی لب های بزرگ و صورتیش دلم رو گرم کرد .

فکر نکنم هیچوقت پیانو رو به این خوبی نواخته باشم . فقط میخواستم طوری باشه که هری وادار شه تحسینم کنه !

هری سرفه ای کرد .

شونه ام رو بالا انداختم و به هری نگاه کردم و اون دستشو به علامت ادامه بده تکون داد .

دوباره به نواختن برگشتم و این دفعه قاشق هری افتاد اما دوباره ادامه دادم تا برش داره . و بعد چند تا سرفه پشت سر هم دیگه . سرفه هاش طوری خش دار بود که قلبم رو پاره میکرد .

نواختن رو قطع کردم و رفتم تا برای هری که توی دستمالش سرفه می کرد از کاسه آب توی فنجون بریزم .

وقتی برگشتم تا به هری آب بدم اون دستمال از دستش افتاد و سرش کوبیده شد به میز.

بدنم از خون خالی شد .

با زور شونه اش رو گرفتم و برش گردوندم عقب . خون نازکی کنار لباش جاری شده بود و تمام صورتش در حال قرمز و بنفش شدن بود .

جیغی کشیدم و گونه هاش رو گرفتم توی صورتش . هر چی صداش زدم هیچ واکنشی نشون نداد . سرم رو روی قلبش گذاشتم و هیچی نشنیدم . یا شایدم اونقدر عصبی بودم که نتونستم چیزی بشنوم .

دویدم یا شایدم پرواز کردم و در رو باز کردم و توی راهرو اسم نگهباناش رو صدا زدم .

_" هری حالش خوب نیست !! "

...

قلبم از شدت کوبیدن دیگه در سینه وجود نداشت . تقریبا تمام در حال منفجر شدن از اهالی کاخ بود . هری رو وسط تختخواب خوابونده بودن و دستاشو عمود بر هم گذاشته بودن روی سینه اش . موهای بلندش روی بالش پخش شده بود و صورتش طوری بود که در حالت بیهوشی انگار داره کابوس می بینه . انگار داره از درون اذیت میشه و این کاملا برام واضح و دردناک ‌بود .

نمیدونم ناگهان چه اتفاقی افتاد . اینقدر توی شوک بودم که هر چند لحظه یکبار که گونه هام خیس اشک میشد اصلا متوجه نمیشدم .

همه میخواستن منو بزنن کنار تا ببینن حال پادشاهشون چطوره اما من دست هری رو سفت گرفته بودم و چهره طبیب زیر نظر داشتم . کندال کنار طبیب ایستاده بود و مدام ازش حال هری رو می پرسید اما اون نظر قطعی نمیداد .

نایل ، لیام و زین کنار هم پایین تخت خواب ایستاده بودن و به نظر خیلی نگران می اومدن .

ماریا لب هاشو با استرس می جوید و کنار نایل ایستاده بود و ازش سوال می پرسید . نایل هم شونه هاش رو بالا می انداخت .

_" اصلا نمیفهمم ، دیروز که حال هری کاملا خوب بود ! من بیشتر احتمال مریضی دارم تا هری . "

نایل در حالی که دست به چونه اش می کشید گفت و زین بهش نگاهی کرد .

_" کوه هری رو تکون نمیداد . تو عمرم ندیده بودم اینطوری بیهوش بشه . اصلا .. اصلا وقتی این اتفاق افتاد کی پیشش بود؟ "

گوشه لبم رو جویدم و به زین نگاه کردم .

_" من پیش هری بودم .‌"
با صدای گرفته ای گفتم و رنگ از صورت نایل پرید . لیام پوزخندی زد .

_" البته که بودی! "
لیام نگاه خیره و جدی ای داشت . سرم رو برگردوندم به سمت هری . صدای نایل رو شنیدم .

_" الیزابت تو ... "

نمیدونست چی بگه و من من می کرد و در آخر بیخیال ادامه حرفش شد . ماریا آروم بازوی من رو گرفت تا بهم دلگرمی بده .

طبیب چوبی در دهان هری فرو کرد و رنگش رو بررسی کرد .

_" مسموم شده . "

اتاق هری در سکوت فرو رفت .

_"مسموم از چی . "
کندال از طبیب پرسید .

اون دستی به ریش بلندش کشید و با کمی مکث جواب داد .
_"آخرین چیزی که خورده . باید بررسی کنم تا در مورد نوع سم مطمئن یشم . "

چند لحظه همه سکوت کردند . لیام به کندال نزدیک شد .

_" حالا چیکار کنیم بانو ؟ "

کندال سرش رو به سمت لیام کج کرد و بعد سرش رو بالا آورد و چشمش با نگاه من تلاقی کرد .

نگاه خیره اش با ‌خط چشم پررنگ سیاهش تهدید آمیز به نظر می رسید .

انگشت اشاره اش رو به سمت من دراز کرد و فریاد زد .

_" این با اعلی حضرت بوده وقتی مسموم شدن . صد در صد در این ماجرا دستی داشته . ببریدش سیاهچال و شکنجه اش کنید تا اعتراف کنه چی به سر سرور ما آورده ! "

شونه ام بلافاصله توسط دست هایی کشیده شد . چنگ زدم به تخت هری .

_" من هیچ کاری نکردم . هری فقط داشت ناهارش رو میخورد و من داشتم پیانو میزدم . مسموم شدن هری به هیچ وجه کار من نبوده . این منصفانه نیست . "

داد زدم و نایل پشت بند حرفام رو گرفت .

_" راست میگه ملکه . ناهار شاهانه توسط آشپزها درست شده و آشپز ها باید تنبیه بشن نه الیزابت . "

کندال نگاه تندی به نایل انداخت .

_" پیبادی بیا اینجا ببینم . "

کندال مسئول آشپزخونه رو صدا زد . خانم پیبادی با صورت عرق کرده و شرمزده از بین جمعیت ظاهر شد .

_" خانم ... خانم ... من ناهار شاهانه رو مثل همیشه چیدم توی سینی و براشون بردم توی اتاقشون . اما ... یکی از غذا ها جدید بودن و اون هم " خورشت آلوچه " خانم الیزابت بود . یعنی ... صبح خانم الیزابت اومد آشپزخونه و همه ‌موادشو آماده کرد و گفت ظهر از توی تنور دربیارم و بیارم برای ناهار . اینطور که معلومه اعلی حضرت هم فقط از همون غذا خوردن ‌و فقط همون غذا دست خورده مونده ... "

چشمای گشاد شده مو به خانم پیبادی دوخته بودم و بعد سرم رو به سمت کندال خم کردم .

_" من اون غذا رو درست کردم ، مثل همیشه . اما ماده نامربوطی توش نریختم ، به هیچ وجه ! من هری رو مسموم نمیکنم . اصلا چرا باید اینکارو کنم ؟ من عاشقشم ... "

من به زور کشیدن عقب و لحاف هری هم لای مشتای من کشیده شد روی زمین .

_" اینا همش دروغه ، کار من نیست . هری حالش خوب میشه ... حالش خوب میشه و بهتون میگه که کار من نیست . هری من رو دوست داره . ما همدیگرو دوست داریم . نمیتونین جدامون کنین . "

تخته پایین تخت خواب رو چنگ زدم و ناامیدانه چهره هری رو نگاه می کردم و پاد میزدم تا شاید از این خواب بیدار بشه و نجاتم بده ، اما اون کاملا بی حس و حال بود . بی حال تر از هر موقعی که دیده بودمش . چهره معصومش بی‌رنگ و ‌زرد شده‌ بود. خودم رو میکشم اگه حالش خوب نشه .

کندال لباش رو به حالت دلسوزانه برام کج کرد .

_" این دفعه نه دختر کوچولو . "

پاهام رو کشیدن بالا و تو هوا معلق شدم در حالی که هنوز تخت هری رو میکشیدم . یکی از نگهبانا اومد روبروم و طوری دستم رو کشید که کم مونده بود انگشتام بشکنه .

_" هری! ... هری! ... هری عشقم بیدار شو . بهشون بگو تقصیر من نیست! "
اسم هری رو جیغ میزدم و نگهبانا مثل پرکاه من رو از لای جمعیت عقب می بردن . همه بهم نگاهی تاسف بار داشتن . انگار دلشون بحالم می سوخت .

دست و پاهام رو دو هوا تکون میدادم وقتی از در ردم کردن تو راهرو . هنوز اسم هری رو داد میزدم . حتی وقتی رسیدیم توی حیاط ، نمیتونستم باور کنم که این اتفاق داره دوباره می افته .

وقتی مجبورم کردن از نردبان سیاهچال برم پایین آخرین باری بود که روشنایی رو دیدم .

.
.
.
.
.

بیاین قول بدین وقتی پیر شدیم برگردیم واتپد و همه ی فن فیکای موردعلاقمون رو از اول بخونیم . واقعا حیفن . آدم اشک تو چشماش جمع میشه 😥😭






Continue Reading

You'll Also Like

20.3K 2.9K 26
[بخاطر تو | Because Of You] [فصل اول] Genre : Romance,Forced Marriage,Family,Slice of life Writer : Oyun EXO : Baekhyun , Sehun , Kai , Chanyeol , La...
67.1K 7K 83
جای بعضی زخم ها هیچوقت خوب نمیشن..حتی با گذر زمان... اگه هم خوب بشن هیچوقت فراموش نمیشن... اما..! -باید فراموش کرد تا بتونی زندگی کنی- Vampire story ...
13.1K 2.1K 35
داستان درمورد خودته، دختری که برای تحصیلات تو رشته‌ی مورد علاقه‌ش تو ۱۸ سالگی به رم میره و بعد از بازگشتش به سئول با ادم های جدیدی آشنا میشه و چیزه ه...
899 123 20
فصل اول فیک سرباز🍂 کره ی جنوبی مدام از جانب کره ی شمالی تهدید به حمله میشه با اینحال دولت با داشتن نیروهای ویژه ولش قرصه که میتونه قبل از هر حمله ای...