یک توت فرنگی بزرگ از توی ظرف برداشتم و آروم گازش زدم . تازه ظهر شده بود و خورشید از منظره بالکن اتاق هری جلوه دیگری داشت . هر از گاهی ابری گذرا جلوی درخشش رو می گرفت ولی باز نور اونقدر کافی بود که هری بتونه به نقاشیش دقت لازم رو داشته باشه .
مثل من هری روبروم روی یک چهارپایه نشسته بود و گاهی از پشت بوم نگاهی تیز و با دقت بهم می انداخت و دوباره سرش رو بر می گردوند .
به خاطر پایه های بلند چهارپایه مثل بچه ها پاهام رو تاب میدادم و با تخته ی میانیش ضرب می گرفتم ، که البته بعد بلافاصله اخطار هری رو دریافت می کردم .
_" میدونستی صدای پاهات هم اثر مستقیم روی نقاشیت داره؟ "
پوفی می کشیدم ، لبام رو کج می کردم و با این حالت هری بهم لبخندی می زد .
دو ماه و یک هفته از عروسی هری و کندال می گذشت و ما تو این مدت برای ارتباطمون برنامه ریزی کرده بودیم که کسی برامون حرف در نیاره ، قرار گذاشتیم که می تونیم هر روز فقط ظهر ها هم رو ببینیم .اونم فقط بستگی داره روزهایی که کندال پیش هری نباشه .
البته پیشنهاد من بود . هری که مدام اصرار به ازدواج داشت . اصلا دیدار هامون اینطوری شده بود :
میرم دم در اتاقش ، در میزنم ، در رو باز می کنه .
_" سلام . "
_" ازدواج میکنی . سلام . "
_" نه . دیگه چه خبر . "
نمیخوام بگم که من دلم نمیخواد کنار هری به عنوان همسرش باشم اما ... دوست ندارم همسر دوم و هووی ملکه ای مثل کندال باشم . اون میتونه به راحتی من رو قورت بده ، در مقابل من هیچی برای دفاع از خودم ندارم . اون دختر پادشاه فاله که ثروتمندترین کشور دنیاست و باباش نفوذ زیادی داره . در صورتی که من نه مادر دارم نه پدر . اون کسیه که روی آدما تاثیر میزاره و وادارشون میکنه کاری رو که میخواد انجام بدن ، اما من نمی تونم اینکارو بکنم . اون همسر هری و از مهم تر ملکه هست اما من فقط مثل یه مهمونم تو کاخ . هیچ سمت رسمی ندارم . درسته که جون هری و دوستاش رو تو هات سامر نجات دادم اما هیچکس اینو نمیدونه.
_" تمومه خوشگله . "
لبخندی به پهنای صورتم زدم و یجورایی از روی چهارپایه پریدم پایین . قبل از اینکه قدم آخر رو بردارم هری پاشد و سریع با دستاش جلو چشمام رو گرفت . خنده ام گرفت.
_" چیکار میکنی . "
_" دارم هیجان زدت میکنم! "
چند قدم من رو هدایت کرد و بعد با فشار روی شونه ایستادم . دستش رو آروم برد بالا .
_" واو ... "
چند لحظه مدام چشمام رو بین منظره واقعی و نقاشی هری جابجا کردم . با وجود شباهت اجسام هیچ چیز به زیبایی نقاشی نبود . خطوط نرم و دلنوازی داشت. چه رازی وجود داره که اینقدر قلم هری رو قشنگ میکنه ؟ انگار همه چیز واقعی تر از چیزی که هستن بودن .
هری یک چهارپایه بلند و بزرگ کشیده بود که دختر ظریف و کوچولویی روش نشسته . دختر دستاش رو روی دامنش و روی هم نهاده بود . موهای بلند و موجدارش که تا کمرش امتداد داشتن رو یک طرف شونش ریخته بود . چشمای خیلی درشت با ابروهای کمانی داشت . لب هاش کوچولو و قلوه ای بود که یک تار مو هم تا کنار لباش رسیده بود .
_" البته این فقط یه طرحه . هنوز رنگ آمیزی نشده . رنگ شدشو ببینی جالب تره . "
هری در حالی که با خجالت دشت گردنش رو می خاروند گفت .
_" شوخی میکنی هری؟ این فوق العادست! "
صورت هری پر از شوق شد و لبای بزرگش نیشخند زدن .
_" اینطور فکر میکنی ؟ "
_"معلومه . "
_" پس اگه اینطوره من به یه جایزه خوب نیاز دارم . "
میخواستم بگم من برات خورش آلوچه درست کردم اما اون یه سوپرایز بود پس نمی تونستم بگم .
_"جایزه چی مثلا . "
_" یکم فکر کن در موردش حتما به نتایج خوبی میرسی . "
یکمی فکر کردم.
_"هوم؟ "
هری ابروهاش رو با تعجب بالا داد .
_"آهان "
دستامو گذاشتم رو لپاش و صورتش رو کشیدم سمت خودم . لبام رو گذاشتم رو لباش و بوسش کردم . هری دستشو گذاشت پشت گردنم و من رو به سمت خودش کشید . لب هامون با اشتها با همدیگه بازی می کردن و جریانی که بهم منتقل می کردیم پر از آرامش و خواستن بود .
وقتی لب هامون رو به آرومی جدا کردیم من می تونستم سنگینی نگاه هری رو روی خودم حس کنم .
_"عاشق اینم که میدونی چطور خوشحالم کنی . "
بلندم کرد و من دستامو حلقه کردم دور گردنش . هری من رو برد داخل خونه و وقتی من رو به آرومی روی صندلی پیانو می نشوند نگاه مهربونی داشت .
هری صندلی کنار میز رو برداشت و کجش کرد به طرف من و روش نشست . لبخند گرمی بهش زدم و اون بهم برگردوند .
_" فکر کنم باید یه چیزی بهت بگم که تا حالا نگفتم . "
هری با صدای آرومی گفت که این من رو کنجکاو کرد.
_"چی هست ؟ "
_"چیز اصلا مهمی نیست عزیزم . فقط نمیخوام رازی بینمون باشه . "
هری با لبخند کمرنگی گفت و من یکم به سمتش متمایل شدم.
_" من سراپا گوشم . "
_" فقط قبلش باید قول بدی بهم که ازم ناراحت نمیشی باشه؟ "
هری با یک نگاه جدی ازم پرسید که باعث شد کمی نگران بشم .
_"چیکار کردی هری . خودت اعتراف کن . "
هری انگار که جا خورد .
_" از کجا میدونی من چی کار کردم؟!"
_" وقتی میگی ازم ناراحت نشو ، یعنی کار اشتباهی انجام دادی اما الان پشیمونی و روی دلت سنگینی میکنه که چرا بهم نگفتی . "
نفس هری حبس شده بود .
_" لعنتی من هنوز چیزی نگفتم داری تا آخر راه رو میری . بزار ببینم میتونی حدس بزنی واقعا چیکار کردم ؟ "
هری با نیشخند به صندلی تکیه داد و به صورت خالی من زل زد .
_" خیلی خوب هری . الان دیگه واقعا داری ناراحتم میکنی ... "
هری پرید وسط حرفم .
_" نه عزیزم . باشه بهت میگم . فقط در ضمن این رو بدون که من هیچ پشیمون نیستم و اگه بازم اتفاق بیفته اینکارو میکنم ، به محض اینکه دستم بهش برسه ... "
یه ابروم رو دادم بالا و به هری لحظاتی خیره شدم .
_" من نامه های لویی رو سوزوندم . "
هری در عرض یک ثانیه به سرعت گفت طوری که من به گوش هام شک کردم .
_" چی؟!! "
_"اون لعنتی هر ماه برات یه نامه عاشقانه می فرستاد منم همشون رو خاکستر کردم . "
چند لحظه دهنم باز مونده بود برای همین هری ادامه داد .
_"درسته نامه هاش گرمای دل نشد اما اتاقم رو خوب گرم کرد . "
_" الان گفتی لویی واسم نامه می فرستاده؟؟ "
صورت هری وا رفت .
_" بله همین الان گفتم بهت . "
_" خوب کجان بخونمشون؟ "
هری به پیشونیش ضربه ای زد .
_" اصلا شنیدی چی میگفتم الیزابت ؟ گفتم همشون رو سوزوندم ، مدرکشم تو شومینه تالاره ، میتونی بری ببینی . "
_"اوه معذرت میخوام هری ، یکمی تعجب کردم . "
_"نه تو کسی نیستی که معذرت بخوای الیزابت ، اون منم . نباید ازت مخفی می کردم . باید زودتر بهت میگفتم . فکر کردم از من ناراحت میشی . "
_" خوب معلومه که ناراحت شدم هری ، لویی دوستمه . تو نباید اینکارو میکردی . ما باید بهم اعتماد داشته باشیم ، این رو میدونی ؟ "
هری آهی کشید در حالی که با ناخن های انگشتاش ور می رفت .
_"من بهت اعتماد دارم الیسا به اون مرتیکه ندارم ، نمیدونی که چه مضخرفاتی سر هم کرده بود ... "
در همین لحظه صدای ضربه به در اتاق هری اومد و من بلند شدم که در رو باز کنم ، هری با نگاهش من رو دنبال می کرد پس من قبل از اینکه در رو باز کنم برگشتم سمتش و بهش اشاره کردم .
_"میدونی همه جای قلب من متعلق به توئه . "
هری کف دستشو روی سمت چپ سینه اش گذاشت و برام بوس فرستاد .
خانم پیبادی پشت در بود . به زور لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت .
_" به اعلی حضرت سلام منو برسونید . "
سینی رو از دستش گرفتم . به قدری روش تزئینات و نوشیدنی و کاسه های مختلف از انواع خوراکی ها چیده بود که کم مونده بود سینی رو از سنگینیش بندازم .
_" باشه . دستت درد نکنه . "
سینی رو به زحمت بردم سمت میز که هری زودتر بلند شد و از دستم گرفت و گذاشتش روی میز .
وقتی رفتم در رو ببندم دیدم خانم پیبادی زیر چشمی هری رو نگاه میکنه ، چشم غره ای بهش کردم و در رو بستم .
_" واو ... این خوراکی ها واقعا دارن باهام حرف میزنن! "
هری با اشتیاق گفت و من نیشخندی زدم در حالی که در ظرف خورشت آلبالو رو برمیداشتم.
_" واو! ... الیسا ... واو!... "
هری گفت در حالی که بلند می شد تا از بالا ببینه . بخار گرمش به صورتمون میخورد و بوی دلنشینش تمام فضا رو پر کرده بود .
_"تو درستش کردی؟ "
یک شونه ام رو کمی دادم بالا و در حالی که ابروهام رو می انداختم بالا لبخند زدم .
_"هیچکس غیر از من بلد نیست . "
هری دسته های قابلمه رو برداشت و گذاشت طرف خودش .
هری سرش رو برگردوند طرفم و به خورشت اشاره کرد .
_" همه غذاها باهام حرف میزنن ولی این یکی ابراز علاقه می کنه !"
خنده ی آرومی کردم و رفتم طرف پیانو .
روی صندلی نشستم و هری قاشقش رو برداشت .
_" تو نمیای بخوری؟ "
_" نه قراره که در عوض نقاشی خوشگلت ، موسیقی گوش کنی و غذای مورد علاقت رو بخوری . "
هری ابرویی بالا انداخت و نیشخند زد .
_" انگار که تولدمه . "
راهنما رو صاف کردم و محکم دستام رو بهم زدم .
_" هی پسر خوشگل این قراره بهترین موسیقی عمرت باشه که گوش میکنی ! " دریاچه قو " ! "
_" هوممم "
هری با دهان پر لبخند زد و سری تکون داد.
قولنج انگشتام رو شکستم و باصدایی از ذوق ، کلید ها رو در سکوت لمس کردم .
چند لحظه کوتاه آرامش بخش قبل از نواختن بهترین آهنگ زندگیم .
فشاری روی اولین کلید آوردم و چشمام رو بستم .
تمام لحظات خوش و ناراحت کننده زندگیم مثل کلید های سیاه و سفید پیانو به شکل یک خواب فراموش نشدنی و آلبومی خاطره انگیز توی ذهنم به گردش در اومدن .
میتونستم نگاه هری رو روی خودم احساس کنم ، میدونم اون دوست داره وقتی پیانو میزنم ، من تنها کسیم که میتونه این ساز رو براش بزنم .
موسیقی در لحظه اوج خودش بود . به فرشته خودم نگاهی انداختم و اون با لبخند روی لب های بزرگ و صورتیش دلم رو گرم کرد .
فکر نکنم هیچوقت پیانو رو به این خوبی نواخته باشم . فقط میخواستم طوری باشه که هری وادار شه تحسینم کنه !
هری سرفه ای کرد .
شونه ام رو بالا انداختم و به هری نگاه کردم و اون دستشو به علامت ادامه بده تکون داد .
دوباره به نواختن برگشتم و این دفعه قاشق هری افتاد اما دوباره ادامه دادم تا برش داره . و بعد چند تا سرفه پشت سر هم دیگه . سرفه هاش طوری خش دار بود که قلبم رو پاره میکرد .
نواختن رو قطع کردم و رفتم تا برای هری که توی دستمالش سرفه می کرد از کاسه آب توی فنجون بریزم .
وقتی برگشتم تا به هری آب بدم اون دستمال از دستش افتاد و سرش کوبیده شد به میز.
بدنم از خون خالی شد .
با زور شونه اش رو گرفتم و برش گردوندم عقب . خون نازکی کنار لباش جاری شده بود و تمام صورتش در حال قرمز و بنفش شدن بود .
جیغی کشیدم و گونه هاش رو گرفتم توی صورتش . هر چی صداش زدم هیچ واکنشی نشون نداد . سرم رو روی قلبش گذاشتم و هیچی نشنیدم . یا شایدم اونقدر عصبی بودم که نتونستم چیزی بشنوم .
دویدم یا شایدم پرواز کردم و در رو باز کردم و توی راهرو اسم نگهباناش رو صدا زدم .
_" هری حالش خوب نیست !! "
...
قلبم از شدت کوبیدن دیگه در سینه وجود نداشت . تقریبا تمام در حال منفجر شدن از اهالی کاخ بود . هری رو وسط تختخواب خوابونده بودن و دستاشو عمود بر هم گذاشته بودن روی سینه اش . موهای بلندش روی بالش پخش شده بود و صورتش طوری بود که در حالت بیهوشی انگار داره کابوس می بینه . انگار داره از درون اذیت میشه و این کاملا برام واضح و دردناک بود .
نمیدونم ناگهان چه اتفاقی افتاد . اینقدر توی شوک بودم که هر چند لحظه یکبار که گونه هام خیس اشک میشد اصلا متوجه نمیشدم .
همه میخواستن منو بزنن کنار تا ببینن حال پادشاهشون چطوره اما من دست هری رو سفت گرفته بودم و چهره طبیب زیر نظر داشتم . کندال کنار طبیب ایستاده بود و مدام ازش حال هری رو می پرسید اما اون نظر قطعی نمیداد .
نایل ، لیام و زین کنار هم پایین تخت خواب ایستاده بودن و به نظر خیلی نگران می اومدن .
ماریا لب هاشو با استرس می جوید و کنار نایل ایستاده بود و ازش سوال می پرسید . نایل هم شونه هاش رو بالا می انداخت .
_" اصلا نمیفهمم ، دیروز که حال هری کاملا خوب بود ! من بیشتر احتمال مریضی دارم تا هری . "
نایل در حالی که دست به چونه اش می کشید گفت و زین بهش نگاهی کرد .
_" کوه هری رو تکون نمیداد . تو عمرم ندیده بودم اینطوری بیهوش بشه . اصلا .. اصلا وقتی این اتفاق افتاد کی پیشش بود؟ "
گوشه لبم رو جویدم و به زین نگاه کردم .
_" من پیش هری بودم ."
با صدای گرفته ای گفتم و رنگ از صورت نایل پرید . لیام پوزخندی زد .
_" البته که بودی! "
لیام نگاه خیره و جدی ای داشت . سرم رو برگردوندم به سمت هری . صدای نایل رو شنیدم .
_" الیزابت تو ... "
نمیدونست چی بگه و من من می کرد و در آخر بیخیال ادامه حرفش شد . ماریا آروم بازوی من رو گرفت تا بهم دلگرمی بده .
طبیب چوبی در دهان هری فرو کرد و رنگش رو بررسی کرد .
_" مسموم شده . "
اتاق هری در سکوت فرو رفت .
_"مسموم از چی . "
کندال از طبیب پرسید .
اون دستی به ریش بلندش کشید و با کمی مکث جواب داد .
_"آخرین چیزی که خورده . باید بررسی کنم تا در مورد نوع سم مطمئن یشم . "
چند لحظه همه سکوت کردند . لیام به کندال نزدیک شد .
_" حالا چیکار کنیم بانو ؟ "
کندال سرش رو به سمت لیام کج کرد و بعد سرش رو بالا آورد و چشمش با نگاه من تلاقی کرد .
نگاه خیره اش با خط چشم پررنگ سیاهش تهدید آمیز به نظر می رسید .
انگشت اشاره اش رو به سمت من دراز کرد و فریاد زد .
_" این با اعلی حضرت بوده وقتی مسموم شدن . صد در صد در این ماجرا دستی داشته . ببریدش سیاهچال و شکنجه اش کنید تا اعتراف کنه چی به سر سرور ما آورده ! "
شونه ام بلافاصله توسط دست هایی کشیده شد . چنگ زدم به تخت هری .
_" من هیچ کاری نکردم . هری فقط داشت ناهارش رو میخورد و من داشتم پیانو میزدم . مسموم شدن هری به هیچ وجه کار من نبوده . این منصفانه نیست . "
داد زدم و نایل پشت بند حرفام رو گرفت .
_" راست میگه ملکه . ناهار شاهانه توسط آشپزها درست شده و آشپز ها باید تنبیه بشن نه الیزابت . "
کندال نگاه تندی به نایل انداخت .
_" پیبادی بیا اینجا ببینم . "
کندال مسئول آشپزخونه رو صدا زد . خانم پیبادی با صورت عرق کرده و شرمزده از بین جمعیت ظاهر شد .
_" خانم ... خانم ... من ناهار شاهانه رو مثل همیشه چیدم توی سینی و براشون بردم توی اتاقشون . اما ... یکی از غذا ها جدید بودن و اون هم " خورشت آلوچه " خانم الیزابت بود . یعنی ... صبح خانم الیزابت اومد آشپزخونه و همه موادشو آماده کرد و گفت ظهر از توی تنور دربیارم و بیارم برای ناهار . اینطور که معلومه اعلی حضرت هم فقط از همون غذا خوردن و فقط همون غذا دست خورده مونده ... "
چشمای گشاد شده مو به خانم پیبادی دوخته بودم و بعد سرم رو به سمت کندال خم کردم .
_" من اون غذا رو درست کردم ، مثل همیشه . اما ماده نامربوطی توش نریختم ، به هیچ وجه ! من هری رو مسموم نمیکنم . اصلا چرا باید اینکارو کنم ؟ من عاشقشم ... "
من به زور کشیدن عقب و لحاف هری هم لای مشتای من کشیده شد روی زمین .
_" اینا همش دروغه ، کار من نیست . هری حالش خوب میشه ... حالش خوب میشه و بهتون میگه که کار من نیست . هری من رو دوست داره . ما همدیگرو دوست داریم . نمیتونین جدامون کنین . "
تخته پایین تخت خواب رو چنگ زدم و ناامیدانه چهره هری رو نگاه می کردم و پاد میزدم تا شاید از این خواب بیدار بشه و نجاتم بده ، اما اون کاملا بی حس و حال بود . بی حال تر از هر موقعی که دیده بودمش . چهره معصومش بیرنگ و زرد شده بود. خودم رو میکشم اگه حالش خوب نشه .
کندال لباش رو به حالت دلسوزانه برام کج کرد .
_" این دفعه نه دختر کوچولو . "
پاهام رو کشیدن بالا و تو هوا معلق شدم در حالی که هنوز تخت هری رو میکشیدم . یکی از نگهبانا اومد روبروم و طوری دستم رو کشید که کم مونده بود انگشتام بشکنه .
_" هری! ... هری! ... هری عشقم بیدار شو . بهشون بگو تقصیر من نیست! "
اسم هری رو جیغ میزدم و نگهبانا مثل پرکاه من رو از لای جمعیت عقب می بردن . همه بهم نگاهی تاسف بار داشتن . انگار دلشون بحالم می سوخت .
دست و پاهام رو دو هوا تکون میدادم وقتی از در ردم کردن تو راهرو . هنوز اسم هری رو داد میزدم . حتی وقتی رسیدیم توی حیاط ، نمیتونستم باور کنم که این اتفاق داره دوباره می افته .
وقتی مجبورم کردن از نردبان سیاهچال برم پایین آخرین باری بود که روشنایی رو دیدم .
.
.
.
.
.
بیاین قول بدین وقتی پیر شدیم برگردیم واتپد و همه ی فن فیکای موردعلاقمون رو از اول بخونیم . واقعا حیفن . آدم اشک تو چشماش جمع میشه 😥😭