Loveland (COMPLETED)

rahame

182K 17.2K 9.4K

زمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هر... Еще

مقدمه
1 _ قصر اسپرینگ
هری
فرار!
من... تنهام!
بی تربیت ها
پیش بسوی مقر
لیام
نایل
تکلیف من چیه
از آغاز تا کنون
بر می گردیم!
جهنم
روز اول
پاداش یک خیانتکار
ملاقات الیزابت و هری
دعوت هری
خورشت آلوچه
سیلی
سیاهچال
جلسه
ماریا
لباس مخصوص
خدمتکار
تهدید
پارچه فروشی
گشت و گزار
تنبیه و بوسه
کجا فرار می کنی لعنتی؟!
تاریخ وینتر
عواقب
نبرد با هری
میهمانی
کلیدی به تالار اسرار
رز کویری
خود ستا
حمام گداخته
هلیسا
نیمه شب
بارون موقتی
بیا بریم الیزابت
فرمانروایی در پریشانی
صفیر شمشیر خونی
قلبم تو آستینمه
ما کی هستیم؟
گرسنگی ذهن رو به کار میندازه
زمان رفتن رسیده
ازدواج نایل
عریان
نبرد
تغییر
هری کجاست؟
دره موهانو
معامله
اعتراف
پس از باران
تصمیم
با من حرف بزن
سیب خونی
چشمان امیدوار
تصمیم اجباری
شرط
امواج شکننده
بوی خون موسیقی
پرنده ای در قفس
شمشیر مایع
ناشناس در قصر
فردا
اعدام
جدال بی حاصل
نابود کننده
رویای مرگ
اشک شوق
فصل جفتگیری
برنامه ریزی
سورپرایز هری و فنجان شکسته
شب عروسی
رقص ارکیده
شب زفاف
نامه لویی
دوستت دارم الیزابت

خداحافظ هری

1.8K 200 320
rahame

_" خانم ها و آقایان محترم ، مراسم از سه ساعت دیگه رسما آغاز میشه . اگر نیاز به چیزی داشتید به خدمتکارا بگید . سرو نوشیدنی همین الان شروع میشه ، من که شراب ردلاین رو خیلی دوست دارم ، شما چطور؟ "

لیام خوش آمد گویی رو با یک صدای بم و خواب آلوده به پایان رسوند ، اون و زین تو چند روز قبل از عروسی همراه هری از کاخ خارج شده بودند ، البته هری با وجود اینکه زمان زیادی به شروع عروسی باقی نمونده بود هنوز برنگشته بود .

بعد از اونشب که هری پشت در اتاقم اومد و تابلوی نقاشیش رو برام به جا گذاشت دیگه از اتاقم نیومدم بیرون ، اونم نیومد که بهم سر بزنه .
به هر حال ... فکر میکردم اصلا نمیتونم با وجود این مسئله ، دیگه هری رو ببینم و مثل همیشه با هم حرف بزنیم ، میخواستم همیشه چهره اش رو شاد و خندون با چال های ناز و پرستیدنی روی گونه هاش بیاد بیارم ، و خاطرات شیرینمون وقتی که با هم شوخی می کردیم.

من اون خاطرات مثل گوی های شیشه ای زیبا توی طبقات ذهنم نگه داری میکنم و هر موقع که دلم برای اون تنگ بشه ، یکی رو بر میدارم و کنار پنجره بهش خیره میشم .

اشعه نور آفتاب درخشش الماس رو به گوی میده و این درخشش مثل ماه در شب به ذهن غم آلوده و تاریکم روشنایی و نور هدیه میده.

تصویر هری توی بیشتر این گوی ها امید بخش و آرامش دهندست .
وقتی که خسته به نظر میرسه و بین دو ابروش رو فشار میده .
وقتی که نگرانه و با اخم به گوشه ای خیره میشه در حالی که انگشتای به هم گره کردشو جلوی صورتش نگه داشته .
وقتی که میدونه امنیت نداریم و سرم رو به سینه اش فشار میده و نمیدونه چه اتفاقی قراره بیفته ولی میخواد مثل یک کوه پشت سرم استوار به نظر بیاد.
وقتی که به این فکر میکنیم که میدونیم رابطمون آینده ای نداره و بزودی به یک طریقی از هم جدا میشیم و برای مدت های زیادی با صورت های خالی به هم خیره میمونیم.

اما هری هیچوقت نمیتونه تظاهر به شادی کنه . وقتی که ناراحته ، میدونم که ناراحته ، وقتی راضی نیست چشم هاش ناراحتن ، لب هاش ناراحتن ، موهاش و دستاش . تمام وجودش ناراحت بودنو فریاد میزنه. ساکت موندن هاش ، خیره شدن هاش ، نفس های عمیق و بی صداش ...

بیشتر اوقات دلیلش رو نمیدونم ، هری پنهان نگهش میداره ، فکر میکنه این درست تره که همه اون افکار روی توی ذهنش نگه داره ، با اینکه همیشه بهش گفتم که باهام در میون بذاره ولی اون نمیتونه تغییرش بده ، چون این جزو اخلاقشه و نه رفتارش . 

ولی حتی این تصاویر هم بهم آرامش میدن ، هری با هر شکلی بهم آرامش میده ، مثل مهی از ابرهای آسمون دورم رو فرا میگیره و تمام نقاط کور ذهنم رو هم پر میکنه .

هری جاییه که زمان نمیتونه مثل گردباد ازش رد بشه و چیزی رو تغییر بده ، همه چیز همیشه درخشان و دوست داشتنی باقی میمونه ، غباری روی گوی خاطراتش نمیشینه و روی تصاویر زیباش خش نمیندازه ...
«توی ذهنم»

فکر میکردم تو همین مدت که هری نیست هر شب ممکنه کندال یک نفر رو بفرسته سراغم و سرم رو ببره ، واسه همین هر شب با شمشیر تو دستام میخوابیدم . کار سختی بود اما میخواستم سرم رو روی تنم نگه دارم .

اما به هر حال هیچ قاتلی سراغم نیومد و این عجیب بود ، چون کندال همیه ازم متنفر بود و میخواست من رو از کاخ بندازه بیرون اما حالا که داره عروسی میکنه به فکر انتقام از من نیست .

تق تق تق ...

تق تق تق ...

به در نگاه کردم ، به نظر صدا از اونجا می اومد .

_" بیا تو؟ "

در به آرومی و با تردید باز شد. ماریا یک شاخه از موهاش رو پشت گوشش زد و با نگرانی بر اندازم کرد .

_" شما حالتون خوبه خانوم؟ "

_" خوب به چه معنی؟ "

مذریا شونه هاش رو بالا انداخت و نشست روی صندلی .

_" میبینم به موقعیت جدیدت خوب عادت کردی . "

لپ های ماریا سرخ شد.

_" نه من اصلا عوض نشدم . "

ماریا با زمزمه گفت و زیر چشمی نگاهم کرد .

_" نیازی ندارم اینجا باشی . یعنی به هیچکس نیاز ندارم . پاشو برو عروسی. "

_" کدوم عروسی خانوم ؟ کاشکی آتیش بباره . کاشکی سنگ بباره . این چه جشنیه . این مراسم خاک کردن منه . "

_" این حرفو نزن . "

_"چرا خانوم ؟‌ "

ماریا صداش رو پایین آورد و ادامه داد.

_" از دیشب کنار آینه نشسته هزار جور صابون بمالن به صورتش . "

_" صابون؟!"

خنده ام گرفت.

_" صابونن دیگه. همینا که چاله چوله های پوستشو پر میکنه . اه اه . دختر به این زشتی ندیده بودم . دیشب که رفتم اتاقش کم مونده بود وحشت کنم . یک عجوزه ای بود که نگو . موندم که اعلی حضرت چطور میخواد یک عمر با این تحفه زندگی کنه ... "

ماریا صورت وا رفته من رو که دید باقی حرفش رو خورد.

_" نایل کجاست؟ "

_"تو اتاقش نشسته و فقط زیر برگه های خرید رو مهر میزنه . اونم نمیخواد بره به عروسی . "

_"چرا نه . "

_" چرا نداره خانوم .‌ نایل میگفت شما و اعلی حضرت .... آم آم ... همدیگه رو میخواستین. گفت این عروسی باید بره به ... به چیز . "

ته دلم لبخند زدم.

_" کندال ناراحت نمیشه نره ؟‌ "

_"کندال چیزی نمیگه اما حتما پیش اعلی حضرت کلی سوسه میاد . "

_" خیلی ممنون از اینکه تو و نایل به فکر من هستین اما فکر میکنم برای اینکه بعدا واستون مشکلی پیش نیاد به اجبار هم که شده برین تو جشن شرکت کنین. "

_" خانم شما الان اینو میگین ولی اگه من برم شما تنهایی غصه میخورین . "

_" اشکالی نداره گوشت میشه میره به تنم ، از این حالت لاغر مردنی بودن در میام . "

_" خانم به اندازه یه لحظه هم نمیرم . اینقدر میمونم تا شب بشه و دوباره صبح آفتاب بزنه . اصلا راه نداره . "

من ساکت به ماریا خیره شدم و از این همه مهربونیش مونده بودم چی بگم ، ماریا ادامه داد.

_" الکی نیست که . شما اصلا فکر نکنین که تو کاخ تنهایین . پس من و نایل چی هستیم ؟ اگه این عروسی رو تحریم نکنیم خیانتکاریم . "

دستام رو روی هم گذاشتم و به پشتی تخت خوابم تکیه دادم . حس بهتری با حرفای ماریا پیدا کردم . من خیلی خوشبختم که نایل و ماریا رو به عنوان دوست در کنارم دارم.

.....

با صدای زنگ های پیاپی و طبل ها حواسم از حرف های بی پایان ماریا پرت شد . جشن در حال آغاز رسمی بود.

سریع از جام پریدم و چشمام رو چسبوندم به شیشه پنجره ام و به دروازه چشم دوختم . خوب دور و بر کاخ رو نگاه کردم ، اما هنوز هیچ اثری از هری نبود .

ماربیا هم اومد پشتم و با نگرانی به من و حیاط نگاه کرد . حتی اون هم مضطرب شده بود . هیچی نمیتونستم بگیم . از نگرانی دل درد گرفته بودم . باید چیکار می کردم ؟ چیکار باید می کردم ؟

در همین احوال بودیم که در اتاقم محکم کوبیده شد و کسی که ضربه میزد بی صبرانه پا می کوبید . ماریا سریع رفت در رو باز کرد .

دو نگهبان عصبانی با خشم به ما نگاه کردن .

_"عروسی آغاز شده . هیچکس حق نداره داخل کاخ بمونه . "

من و ماریا نگاه نگرانی رو با هم رد و بدل کردیم . ماریا آب دهانش رو قورت داد .

_" من و خانوم به عروسی نمیاییم. "

مرد نگهبان جوری با حرف ماریا از جا پرید انگار دمش رو آتیش زده باشه !

_" چه غلطا ! "

_"طبق دستور ملکه همه باید توی عروسی شرکت کنند . "

نگهبان دیگه گفت.

_"کندال هنوز ملکه نشده که اینقدر تملقش رو میکنید ."

بعد از حرف ماریا نگهبان عصبانی اومد داخل اتاق و به بازوی ماریا چنگ زد تا بکشدش بیرون .

_"ولش کنید ! اون همسر وزیره حق ندارید اینطوری رفتار کنید . "

ماریا پاهاش رو روی زمین میکشید ولی با فشار دست های قوی نگهبان از اتاق کشیده شد بیرون . دنبالش دویدم و دست ماریا رو کشیدم اما نگهبان دیگه منو محکم هل داد داخل اتاق.

_" اتفاقا طبق دستور ملکه تو یکی حق نداری تا تموم شدن عروسی از اتاقت بیای بیرون وگرنه بد میبینی . "

پهنه ی خنجرش رو نشون داد و در رو به روم بست .

برای چند دقیقه مونده بودم چی بگم.

_" همینم مونده بود که سگ کندال واسه من تعیین تکلیف کنه !"

فریادی زدم‌ و در رو باز کردم و وقتی به راهرو نگاهی انداختم کسی رو ندیدم. فرش قرمز رنگ و رو رفته کف و مشعل های لرزان کنار راه پله انگار بهم دهن کجی می کردند.

.....

داستان از نگاه هری

به دور و برم نگاهی انداختم . خدمتگزارهایی با لباس های رنگ سیاه هماهنگ و به سرعت وسایل رو کنار هم می چیدند ، انگار که از یک سرمشق مشخص در ذهنشون پیروی می کردند . صورتاشون با نقاب پوشیده شده و دست هاشون با سرعت باورنکردنی پارچه های مخمل روی میز ها رو تا میزدند ، شراب ها رو سرو می کردند . و مشعل ها رو روشن می کردند .

بازوی زین رو چنگ زدم و کشیدم پایین .

_" اینا رو از کدوم گوری آوردی . "

_" قربان من بی تقصیرم . لیام گفت کندال از فال دعوتشون کرده . "

_" به لیام بگو بیاد اینجا . "

زین عقب رفت و من دندون قروچه ای کردم . هیچ خوشم نمیاد افراد غریبه تو قصرم رفت و آمد کنن . کندال از من واسه اینکار هیچ اجازه ای نگرفته .

_" عالیجناب بفرمایید. "

_" معلوم هست اینجا چه گوهی در جریانه ؟ اینجا قصر وینتره یا فال؟ نگهبانای خودمون کدوم گورین؟ "

_" آم .... عالیجناب ... اینارو کندال گفته بیان وینتر . گفتن نگهبانای ما عرضه جشن برگزار کردن رو ندارن و گفتن بهترین افرادو رو از قصر خودشون دعوت میکنن اینجا تا عروسی رو برگزار کنن . "

_" تو هم قبول کردی . "

_" قربان خوب راستم میگه نگهبانای ما تجربه ی عروسی برگزار کردنو ندارن . اونم مراسم به این مهمی . شمام اینقدر جوش نزنید . خوب نیست تو روز عروسیتون اینقدر ... "

_" اینقدر چی ؟ جرات داری حرفتو کامل کن !"

_"من که چیزی نگفتم عالیجناب . "

_"بگو نایل بیاد کارش دارم . "

لیام سری تکون داد و رفت . با یکی پاهام زیر میز ضرب گرفتم و حلقه الماسم رو دور انگشتم می چرخوندم و مالش میدادم .

_"قربان کاری با من داشتید؟ "

نگاهی به قیافه خسته و داغونش انداختم . نایل با نگاه خیره من خودش رو جمع و جور کرد .

_" نایل؟! "

_" جانم قربان؟ "

_"دلم_میخواد_این_میز_رو_با_تمام_وسایل_روش_بشکونم_تو_سرت. "

_"باعث افتخارمه والامقام . "

لبام رو به هم فشار دادم و صندلی رو با صدای بلندی کشیدم عقب و از جام بلند شدم . توجه همه به ما جلب شد . به یقه ی نایل چنگ زدم و کشیدمش به گوشه ای از سرسرای خلوت .

_"الیزابت کجاست؟ "

_"تو اتاقشه والامقام . "

_" تو مهمونا نمیبینمش؟ "

_"قربان کندال دستور داده تو عروسی نباشه . "

_"فاک به این کندال!! ببینم نکنه قصر وینتر پادشاه جدید پیدا کرده؟! "

_" قربان خودتون چندین روز قصر نبودید . طبیعیه که فکر کرده کنترل رو به دست بگیره . "

_"خفه شو. "

_" چشم والامقام . "

_" مگه نگفتم حواست به الیزابت باشه . "
انگشت اشاره ام رو جلوی صورت نایل تکون دادم .

_"قربان ماریا همین الان پیشش بود ، حالش خیلیم خوبه . نگران نباشید. "

........

داستان از نگاه الیزابت

بالشتم رو بین شکم و زانوم فشار میدادم و اشکام رو با پارچه رنگ و رو رفتش خشک می کردم .

واقعا غیرقابل باوره . چه به روز من اومده؟ تا همین چند ماه پیش از هری متنفر بودم و حالا به خاطر عروسیش گریه میکنم؟ خوب اونا قبلا هم ازدواج کرده بودن ، این که چیز عجیبی نیست .

کاش هنوز ازش متنفر بودم ، کشیده میزدم تو گوشش و میگفتم برو با هر هرزه ای که میخوای ازدواج کن . مرتیکه قلب شکن عوضی . حالا اگه من بهش بگم برو با کندال ازدواج کن باید بره بکنه؟ پس احساس چی میشه پس عشق چی میشه ؟ جلوی یه لشکر سرباز بهم گفتش دوستت دارم و حالا داره با کندال عروسی میکنه . آخه چطور تونسته؟

حقش همون کندال متکبر و خودخواهه . که تا آخر عمر و تا وقتی موهاش سفید بشه ، بهش امر و نهی کنه و دستور بده . بگه : آی هری پوستم داره پیر و چروک تر و زشت تر میشه برام وان حمام از شیر و گلبرگ های رز فراهم کن ! پابند و زانوبند و ساق بند طلا برام جور کن ! لباس های ساخته شده از طلای خالص میخوام !

اونقدر از هری چیز میز بکنه که آخرش با لباس های پاره پوره از قصر بره تو یک کلبه ی روستایی زندگی کنه تا از شر کندال خلاص بشه .
بعد با خودش بگه عجب اشتباهی کردم که قلب الیزابت رو شکستم و بهش بی محلی کردم . حالا بلایی مثل کندال نصیبم شده.
کاش الیزابت نمرده بود یا مثلا ... از پیشم نرفته بود .
آره حتما حسابی پشیمون میشه . غصه میخوره و زانوی غم بغل میگیره و بخاطر اینکه منو از دست داده گریه میکنه اما دیگه فایده ای نداره چون من نمیبخشمش .

صدایی از جیغ و خوشحالی مردم رو شنیدم . حتما الان دارن کندال رو ملکه اعلام میکنن.

.....

داستان از نگاه هری

لیام تاج درخشان مادرم رو روی یک بالشتک مخمل قرمز که منگوله های ساتن طلایی ازش آویزون بود برام آورد . همه سر و صداها برای لحظاتی خفه و خاموش شد ، حتی دیگه صدای قلب تپنده کندال رو که کنارم ایستاده و از اضطراب دست هاش رو مشت کرده بود رو نمیشنیدم .

با حساسیت و دقت زیادی آرنجم رو بالا آوردم و انگشت هام رو دو طرف تاج گذاشتم . الماس بزرگ جلوی تاج زیر نور خورشید مثل ستاره می درخشید و من رو به خاطرات سال های کودکی می کشوند . لب هام رو به هم فشار دادم و وقتی تاج رو از روی بالشتک مخمل برداشتم لیام تونست بالاخره نفسش رو رها کنه و دست هاش پایین بیاره .

آب دهانم رو قورت دادم و برگشتم به سمت کندال . به محض اینکه نگاهش با نگاهم تلاقی کرد لبخند بزرگی زد . لباس ساتن بنفش تنگ با دامن پفی دنباله دار پوشیده و دستکش های سفید بلند دستش کرده بود.

دوباره به تاج نگاه کردم و با سر انگشتام جواهرات ریز چسبیده به تاج که مثل پیچک دور میله گردش پیچیده بودند رو نوازش کردم ... شاید جواهرات روی تاج ارزش معنوی نداشته باشه اما مسئولیتی که با خودش میاره خیلی ...

_"اعلی حضرت همه منتظرن ."

کندال صدام زد . سری تکون دادم و تاج رو بالا بردم . کندال سرش رو خم کرد و سپس من تاج رو روی سرش قرار دادم .

صدای ضربات طبل در هوا طنین انداز شد و کندال با نیشخند بزرگی رو به جمعیت دست تکون داد . بادبادک ها در هوا به پرواز در اومدند و لیام جام های مخصوص مراسم رو از شراب قرمز پر کرد .

خدمتکاری از پله ها بالا اومد و یک حلقه گل بنفشه آبی و بنفش آورد . کندال اون رو برداشت و دور گردنم انداخت . سری تکون دادم و منتظر شدم تا منو ببوسه .

.
.
.
.

از کمدم بیرون اومدم و صورتم رو با آب داخل کاسه شستم به زیر چشمام دست کشیدم و چند بار فین کردم .

چند لحظه از پنجره اتاق به حیاط کاخ نگاه کردم همه مهمون ها در مراسم شبانه عروسی مشغول خوشگذرونی و گفتگو بودند . دستم رو روی سمت چپ سینه ام که درد می کرد فشار دادم و نشستم لب تختم .

آهی کشیدم و به دیوار روبروم نگاه کردم .

الان که کندال ملکه شده شمارش معکوس برای بیرون انداختن من از کاخ هم آغاز شده .

من نمیخوام جایی بمونم که اضافی باشم .

دیگه نمیشه ادامه داد .

باید برم .

همین امشب .

......

داستان از نگاه هری

تنها روی صندلیم نشسته بودم و به رقص مهمون ها نگاه می کردم . کندال خصوصی با مشاور پدرش صحبت می کرد ، لیام و زین با هم در مورد خاتمه مراسم گفتگو می کردند و نایل و ماریا هم ساکت گوشه حیاط نشسته بودند و به هم لبخند می زدند .

آهی کشیدم و به میز پر از نوشیدنی و خوراک های دریایی روبروم نگاه کردم .

خیلی ایراد داره اگه تو عروسیم برم به الیزابت سر بزنم؟

آیا منو می‌پذیره ؟

ممکنه الان ناراحت باشه ؟

ولی خودش گفت که هر کاری که درسته انجام بدم و تازه اونشب هم در رو به روم باز نکرد .

ولی فکر نکنم حس خوبی ایجاد کنه وسط عروسیم برم ببینمش .

فردا میرم .

فردا صبح خیلی زود میرم ببینمش .

.....

داستان از نگاه الیزابت

آینه کوچیکم رو بین لباسم داخل بقچه جا دادم و سنجاق کوچیک سرم رو از روی میز برداشتم و روی لباس قرار دادم . لباس رعیتی که روزی با هری باهاش به بازار رفته بودم رو پوشیدم و کلاهش رو روی سرم انداختم .

لباس حریر آبی رنگ زیبام رو بلند کردم و نظری از چین های قشنگش گذروندم . توی بغلم فشردمش و دوباره نگاهش کردم . بوسه ای روی پارچه نرمش گذاشتم و خیلی مرتب تا زدم و روی تختم گذاشتم . من با اون لباس خاطرات خوش زیادی به دست آورده بودم . خاطراتی با بوی هری که نمیخواستم باخودم ببرمشون. دستم رو روی پارچه لطیفش کشیدم تا صاف بشه .

قطره ای اشک روی لباس افتاد و بزرگ شد .

انگشتم رو روی قطره مالیدم و این باعث نشد خشک بشه .

آب دهانم رو قورت دادم و رفتم به سمت صندوق جواهرات لویی . اما قبل از اینکه انگشتام رو روی صندوق پر نقش و نگار اثری به جا بزارن متوقف شدم .

قرار نیست کلی وسایل گرون قیمت رو با خودم ببرم به کوه درسته ؟ از الان دیگه میخوام مثل یه آدم عادی زندگی کنم . تو کوهپایه مزرعه داشته باشم یه خروس و چند تا مرغ که برام تخم بزارن .

به نظر لذت بخش و آسون میاد !

سری تکون دادم و نگاهم به تابلوی نقاشی هری افتاد . تابلویی که روی دیوار میخ کرده بودم .

باید می بردم یا میگذاشتم همینجا باشه ؟

در سکوت مدتی فکر کردم .

به اینکه زمستون شده و من ، در حالی که سال های کهنسالی ام رو میگذرونم ، توی کلبه ی چوبی کهنه ام ، کنار آتیشی که روی هیزم هایی که کنار کوه پیدا کردم ، روی صندلی گهواره ای مورد علاقه ام نشستم و تاب میخورم . به نقاشی خاک گرفته هری از سال های جوونیم نگاه میکنم و در حالی فنجون چایی رو آروم می نوشم به حال خاطرات خوبی که می تونستیم داشته باشیم اما از دست دادیمش افسوس میخورم ...

نه این آینده مورد علاقه ام نیست پس با خودم نمی برمش . بزار همینجا بمونه !
.
.
.
.

وقتی از اتاقم خارج شدم هیچ سر و صدایی به گوش نمی رسید . با وجود این پاورچین پاورچین از کنار اتاق ها می گذشتم و سعی می کردم سر و سروصدایی ایجاد نکنم .

دو تا دستم رو روی نرده ها گذاشتم و آروم آروم از پله ها پایین رفتم . هیچ خدمتکاری در حال تمیزکاری یا جمع آوری ظرف ها نبود . انگار ترجیح داده بودند اول استراحت کنم و بعد به کاخ سروسامونی بدند .

به راه پله ی منتهی به اتاق پادشاه که رسیدم سرم رو بالا بردم و به اتاق هری نگاهی انداختم . هیچ نگهبانی پشت در نبود . یعنی ممکنه که اونا امشب ...؟

افکارم رو به عقب روندم . معلومه که اونا اونکارو میکنن . اصلا عروسی واسه همینه .

توی سرسرا پر از آشغال و خرده ریزه های گوشت مرغ بود. که سعی میکردم کفشام رو روشون نزارم و از بینشون رد بشم . چقدر دوست داشتنی !

بزار هری با هر کی میخواد باشه به من چه ربطی داره ؟ من باید ارزش خودم رو بدونم ، حسادت کار آدمای کوچیک و نادونه . اگه من برای هری یک ذره هم اهمیت داشتم ، بهم بی توجهی نمی‌کرد .

از گوشه راه پله گرفتم و به آرومی رفتم پایین خوشبختانه دروازه برای عبور و مرور مهمون ها بازه و من میتونم بدون جلب توجه برم بیرون.

من باید به کلیه ای برم و توش پنهان شم که هری نتونه هیچوقت پیدام کنه . کنار کوه مونلایت کلی کلبه های روستایی بود که حتما خیلی هاشون الان خالین . میتونم تو یکی از اونا زندگی خودم رو داشته باشم . میتونم توی یکیشون مثلا یه چاه حفر کنم که اگه کسی اومد پیدام کنه توش قایم شم یا مثلا موهام رو کوتاه میکنم ، تا حالا ندیدم یه زن موهاش رو کوتاه کنه ! میتونم از این به بعد خودم رو جای مردا جا بزنم و کار کنم. تو عمرم تا حالا از کسی پول نگرفتم . البته کلی طومار در مورد این مسائل اولیه زندگی رعیت خوندم وگرنه باید تو خونه می نشستم تا وقت گل نی یه خدمتکار برام غذا بیاره و بعد از حموم لباسامو عوض کنه.

بعد یه مدت هم زود باید جام رو عوض کنم و برم به یه شهر دیگه ، نباید یه جا بمونم . باید مدام جا عوض کنم . باید ناگهان غیب بشم و دیگه هیچکس من رو نبینه . مثل شکری که توی آب حل میشه ...

خوشبختانه حیاط قصر خالی ‌و کاملا خلوت بود اما میز ها و ظرف های غذا هنوز سر جاشون بودن . من هم حسابی گشنه ام بود اما ترجیح میدم برم بیرون و علف بخورم تا از خوراک های باقی مونده از عروسی.

رسیدم به دروازه . میدونستم که اینجا مرز بین دنیای هری و دنیای بدون اونه ، جایی که می تونم هوایی که از ریه هاش رد میشه رو تنفس کنم و وقتی پام رو از این مرز رد کنم یعنی دیگه هیچوقت نمیبینمش .

باید قبل از اینکه قلبم به عقلم پیروز بشه از اینجا برم ...

کلاه شنلم رو پایین تر کشیدم و دستام که از سرما بی حس شده بود رو توی شنلم فرو کردم و دور خودم محکم تر پیچیدمش .

باید برم .

به پاهام نگاه کردم . چرا اینقدر سخت به نظر میرسه در حالی که کلی در موردش فکر کردم ؟ انگار به هر کدوم از کفشام یک وزنه یک تنی وصل شده . احساس سنگینی می کردم . تمام بدنم احساس سنگ شدن میکرد ، نمیخواست بزاره که من برم .

بغض بزرگی گلوم رو فشار میداد . سریع خم شدم و کفشام رو در آوردم .   توی دستام نگه داشتم و از مرز رد شدم . بغضم با یک قدم شکست . دیگه تمومه هری . خداحافظ ...

.
.
.
.
.

کلاهم از پشت محکم کشیده شد پایین . دستی بازوم رو چنگ زد و من رو برگردوند عقب. قلبم با دیدن قیافه بر افروخته هری افتاد . نمیدونستم واقعا چی بگم . فک تیز و خوش تراشش رو قفل کرده دندون قروچه می کرد . موهای موجدارش بهم ریخته و روی پیشونیش ریخته بود . بین ابروهاش گره افتاده و به چشماش نزدیک شده بود .

لباس سفید با نشان های طلایی با شنل قرمز عروسیش رو هنوز به تن داشت و نمی دونستم چطور تونسته با اون لباس با کندال رابطه برقرار کنه؟

بازوم رو طوری کشید که جیغ کشیدم ، من رو برگردوند به سمت دروازه قصر و با وجود اینکه دست و پا میزدم ولم نمی کرد . چند بار صداش زدم اما انگار حرفام رو نمی شنید . پاهام رو روی زمین خاکی می کشیدم و هری طوری بازوم رو می کشید که مطمئن شدم از الان کبود شده .

وقتی از دروازه رد شدیم هری فریاد زد تا دیده بان ها رو بیدار کنه .
_" تن لشتو جمع کن و این دروازه فرودی رو ببند !"

شنلم رو در آوردم و دست هری روی آستین لباسم باقی موند . دویدم تا از دروازه برم بیرون قبل از اینکه بسته بشه .

دروازه داشت پایین می اومد و من دیگه نباید تو قصر میموندم . دستای هری دور کمرم محکم گره خورد و من رو برگردوند داخل قصر و دروازه پشت سرمون سریع بسته شد .

برگشتم تا به هری اعتراض کنم اما به صورتم طوری سیلی زد که بقچه وسایلم از دستم افتاد . دستم رو روی گونه ام گذاشتم و با اخم به هری نگاه کردم .

_" معلوم هست داری چه غلطی میکنی الیزابت؟ "
با قد بلندش روم سایه انداخته بود و با اخم ریز بین دو ابروش من رو می ترسوند .

_" برو کندال منتظرته هری . "

_" چرا داری مضخرف میگی ؟ معلوم هست تو چت شده ؟ مگه از من اجازه گرفتی که بری بیرون ؟ حتما باید بندازمت تو زندون تا اینقدر اینور و اونور نری ؟ "

_"به تو هیچ ربطی نداره هری! "

_"همه چیت به من ربط داره ! "

_" تو هیچ کاره من نیستی . "

_" همه کسی که تو داری منم . "

برای چند لحظه مونده بودم چی بگم . خوب راستم می گفت .

_" با این وجود راه من از تو جداست . "

هری لب پاینشو رو گاز گرفت و بازوهام رو با دو دستش گرفت .

_" حق نداری دیگه اینطوری با من صحبت کنی . "

_" من با تو هیچ نسبتی ندارم و من با غریبه ها اینطوری حرف میزنم . "

_"ساکت شو . "

_" من میرم هری . این تو و اینم قصرت و اینم عروسیت ... "

هلش دادم و بقچه ام رو برداشتم  . هری دستم رو گرفت و کشیدم عقب .

ناخناش رو فرو کرد لای موهام و من رو کشید به سمت خودش . لباش رو گذاشت روی لب هام و محکم‌ گازشون گرفت . توی دهنش جیغ کشیدم و طعم خون رو روی لبام حس کردم . دستام رو گذاشتم دور گردنش و سعی کردم از خودم جداش کنم اما با دست بزرگی سرم رو گرفته بود و نمیذاشت عقب برم . کمرم رو به شکمش چسبونده بود و طوری فشارم میداد که انگار جزوی از بدنش شده بودم .

لب پایینم رو توی دهنش میکشید و می مکید . طوری که انگار دهنش دنبال خوردن لب بیشتری از من بود . وقتی دیگه تقلا نکردم دستاش رو بالاتر آورد و پشت کمرم رو نوازش کرد . نفس هامون بین لبامون جابجا می شد . دیگه لب پایینم بی حس شده بود ، خود به خود حلقه بازوهام رو دور گردنش تنگ تر کردم و زبونم رو روی لب بالاش کشیدم و گازش گرفتم . هری لبخندی زد و با هم جدا شدیم تا نفس بگیریم . هری یک دستش رو روی شونه ام نگه داشت و اون دستم رو هم گرفت . بلافاصله نگاهم رو دزدیدم و سرم رو پایین انداختم . هری خندید و دو تا انگشتش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا و نزدیک صورتش برد .

چشماش برق می زد و لبخند دلنشینی روی لبای خیس و قرمزش نشسته بود . نگاهش رو روی صورتم حرکت داد و وقتی به لب هام رسید لبخندش بزرگتر شد . انگشت شستش رو روی لبام حرکت داد . انگشت رو برد توی دهنم و لب پایینم رو کشید پایین تا زخمی که درست کرده بود رو بهتر ببینه .

_" می سوزه ! "

_"این زخم باید بهت بفهمونه فرار کردن از قصر من چه عواقبی داره . "

_" راستش من هنوز پشیمون نشدم تو اولین فرصتی که به دست بیارم فرار میکنم ! "

خندیدم و هری با لبخندی دستاش رو صورتم گذاشت و نیشخندی زد .

هی من اون لب ها رو میخوام!!!

_"چقدر بد ، پس من مجبورم توی تخت خوابم غل و زنجیرت کنم . "

هری پیشونیش رو روی سرم گذاشت و خندید .

_" اون تخت خواب دیگه متعلق به کنداله . میدونی که . "

چشمای هری با تعجب شیطنت آمیزی گشاد شد و نیشخند زد .

_" وظیفه من به عنوان پادشاه اینه که بین زن هام عدالت و مساوات برقرار کنم . "

سینه هری رو هل دادم .

_" مگه خواب ببینی ، من عمرا زن تو بشم . "

_" مگه به تصمیم توئه؟! "

یک ابروم رو بالا دادم و با صورتی حیرت آور نگاش کردم .

_"نه واقعا مگه به تصمیم توئه؟؟ "
هری با تعجب پرسید .

_" من رو دست ننداز باشه ؟ "
چند بار آروم به شونه هری زدم .

_" آخه چطور ممکنه ؟ من میخوام باهات ازدواج کنم آخه الیزابت . "

_" من نمیخوام . "

هری دو قدم نزدیکم اومد و من رفتم عقب . دوباره با لبخند مرموزی اومد جلوتر و من رفتم عقب تر . بازوم رو چنگ زد و من رو چسبوند به سینه خودش .

_" برای تو من تنها گزینه ام ، انقدر خودتو به قفس نکوب قناری جان ! "

چشمام رو ریز کردم و با عصبانیت پنهانی به هری چشم دوختم . دستام رو گذاشتم دور گردنش ...

.
.
.
.
.

_" بگیرش . "

گیلاس شراب رو دادم به لیزا .

_"به پدرم بگو حالا که من ملکه شدم دیگه جای هیچ نگرانی نیست . "

مشاور روی صندلی جابجا شد و سرش رو نزدیک آورد .

_" ولی به نظر میرسه هری هنوز اعتماد نداره به شما . "

پوزخندی زدم .

_" به زودی اعتمادش رو به دست میاره . نگران نباش ، دیر نمیشه . اگر براش عجله کنم ممکنه بهم شک کنن . حداقل چند ماهی بگذره ... "

_"هری قدرت زیادی در اختیار داره و نمیدونه چطور ازش استفاده کنه . فقط داره به هدرشون میده . "

_" قدرت چیزی نیست که به هدر بره ، فقط هر روز بهش اضافه میشه . "

_" حالا که شما قدرت دوم وینتر هستید خیلی از اختیارات در دستان شماست . "

_" درسته . و مهم اینه که ازش به نفع خودمون استفاده کنم . وگرنه ملکه فقط یک لقب خشک و بیهودست . "

_" چند تا از کشتی های حمل پارچه ما تو مرز رد لاین گیر افتادن . "

_" ترتیبشو میدم ، نگران نباش . "

از پشت میز بلند شدم و به بستن گره شنل دور گردنم مشغول شدم . مشاور به مزه مزه کردن شرابش ادامه داد .

_" فقط یادت باشه ماده اصل و مرغوبشو برام بفرستن . "

_" به چشم بانو . "

هنگام خارج شدن از تالار ، لیزا هم دنبالم راه افتاد .

_"برو تو اتاقت .شیفتت تموم شد . "

صدای اطاعت لیزا رو از پشت سرم شنیدم و رفت ، پام رو که تو سرسرا گذاشتم صدای لزجی رو زیر کفشم شنیدم . وقتی کفشم رو کمی بالا آوردم دیدم مرغ زیرش له شده .

_"گندش بزنن . "

باید میرفتم زیر زمین و کفشم رو تعویض می کردم . داشت حالم از این وضعیت بهم میخورد . ما توی فال عروسی داریم اینا هم عروسی! دارن . چقدر حال بهم زن و کثیفن!

_" هی پیبادی! زنیکه چاق ! "

پیبادی در حالیکه چمباتمه زده بود بالای راه پله آشپزخونه خوابش برده بود.

لگدی به پای گوشتیش زدم .

ناگهان از خواب مثل قحطی زده ها که بوی غذا به مشامششون میخوره بیدار شد.

_" خانم من رو عفو کنید! "

کفشم رو در آوردم و کف زیرش رو نشونش دادم .

_" این چه کوفتیه ؟ توی عروسی من؟ باید روی زمین اینقدر آشغال باشه؟ "
پیبادی به قدری تند تند نفس میزد که دستش رو روی سینه عرقیش گذاشته بود .

_" خانم بدید تمیزش کنم ! "

دستش رو آورد جلو و من کفشم رو بردم عقب .

_" میخوام برم زیرزمین عوضش کنم . همین الان کل سرسرا باید تمیز بشه فهمیدی؟ "

_" چشم چشم . الساعه خانم . "

با چشمای گشاد و رگه های قرمز نگاهم می کرد .

_" چه بوی گندی میدی ! برو خودتم بشور . "

سرم رو تکون دادم و نوچی کردم و رفتم به سمت راه پله حیاط .

_"چشمممم خانمممم . "

صدای فریاد پیبادی رو از پشت سرم می شنیدم . باورم نمیشه تو این قصر با آدمای عقب افتاده و چندش زندگی می کنم ، توی فال من کمتر از وزیر و سفیر نمیدیدم اونوقت باید روزی چندبار همچین آدمای چندشی رو ببینم . از کجا بودم و به کجا اومدم واقعا ...

برگشتم از کنار راه پله تا به زیرزمین برسم که صدای پچ پچ شنیدم . سرم رو برگردوندم اما کسی پشت سرم نبود .

رفتم ته حیاط و دیدم صدای هریه . از دور پیچ سمت چپم که کاخ رو دور میزد رد شدم و به راهم ادامه دادم .

دیدم چند متر جلوتر هری دستاش رو دور شونه دختری انداخته و باهاش خیلی صمیمیه . جلوی خودم رو گرفتم و پشت پیچ قایم شدم تا ببینم چی بهم میگن .

صداشون خیلی واضح نبود اما اونا شروع کردن به رقصی آروم و دور هم چرخیدن که الیزابت رو دیدم !

دختره ی مزاحم عوضی !

چشماشون رو بستن و خندیدن . هری دست انداخت زیر باسن دختره و کشیدش بالا ، الیزابت دستاش رو انداخت دور گردن هری و هری بوسیدش . یک بوسه ی عمیق و عجیب که من تا ازش ندیده بودم . مگه هری بلده اینطور ببوسه ؟

پوستم داغ شد . اگه هری عاشقش شده باشه چی ؟ اونوقت برنامه ای که تو فال سال ها روش کار کردیم چی میشه ؟ برنامه ای که حتی قبل از دیدن هری اینقدر واسم مهم بود حالا با ورود این دختره به زندگیم داره از هم میپاشه .

اگه پدرم بفهمه حسابی مواخذه ام میکنه . وای نه .

سرم داره درد میگیره . وای نمیتونم تحمل کنم . نه نه . همش تقصیر خودمه . من تنبلی کردم و اونو ننداختم بیرون و حالا اون شکاف کوچیک بی اهمیت توی کوه تبدیل به یه دره عمیق و تاریک شده . همون روز اولی که پشت در اتاق هری دیدمش باید زنده چالش میکردم تو باغچه کنار کاخ  تا حداقل بعد از پودر شدنش یک کود به درد بخوری بشه . نه اینکه الان شاخ بشه واسه خودم .

اوه . نه نه نه نه . نباید اینجور میشد ... نباید ...

به سنگ کنار بالکن چنگ زدم تا نیفتم اما قدرت زانوهام رو از دست دادم و افتادم روی زمین .

وحشتناکه ... وحشتناکه ! ... نه نباید به پدرم این موضوع رو بگم باید خودم حلش کنم . این بهترین کاره .... آره این بهترین کاره ...

دنیا داشت دور سرم میچرخید . حالم خوب نیست ... بلند شدم و رفتم به سمت راه پله .

الیزابت .... ای الیزابت ... الیزابت ... دیگه من کاری نکردم ، خودت قبر خودت رو کندی ... کارم بخاطر هری سخت شده اما چیزی نیستی که از پست بر نیام .

😎😎😎😎😎😎😎😎😎😎😎😎😎😎

Продолжить чтение

Вам также понравится

12.4K 1.8K 42
دژاووʚ فصــل اولᯓ ︴برای انتقام .... ᘏ -مث اشناعی اون چشما و یا اون صدای بم -یا مثل دو تیله گربه ای دختر مو بلند -مثل همه سختی ها مثل تموم قوی بودن...
4.3K 623 39
آتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش...
48.4K 8.1K 19
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...
9.4K 1.5K 26
ماریا دختر 16 ساله ای که برای زندگی جدیدی به اوکلند میاد. ولی قبل از اینکه به خودش بیاد زندگیشو به پسر مافیا اوکلند میبازه. + تو اما وارد رگهایم شد...