CONQUERED

By Mahsa_shw

1.1M 138K 346K

I changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصله‌ی زمانی هر دو هفته آپ میشود. ۲-این یک رمان ط... More

Story description
1
2
3
4
😊
5
6
7
8
9
10
11
12
13
Harry's character🤔
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
😁
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
38
39
‌40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
:)
51
52
53
important
Return!!!!
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
75
76
77
78
79
80
81
82
83
84
85
86
87
88
89
90
91
92
93
94
95
96
97
98
99
100
101
102
103
104
105
106

37

9.8K 1.4K 2.5K
By Mahsa_shw

سلام بادکنکا😍🎈

شوطورید؟😁🐫

 

با درس ها چه میکنید؟😑🖕🏾

❌برید پیج رو فالو کنید میخوام تریلر رو بزارم😑❌

کاور، مامان هریه😍
ملکه ی چشم آبی منه 💙👀

و تازه فهمیدم خیلیا زیام ها رو نمیخونن😐💔
بادکنکای عزیز من خیلی از توضیحات در مورد گذشته ی هری و لویی رو تو زیام ها گفتم😐
پس وقتی یه چیزی برات گنگه، برای اینه که تو زیام رو نخوندی😐💦

بسه دیگه😑💦

_________________________________

.
.
.
.
.
.
.
.

د.ا.د هری

*فلش بک_۱۴ سال قبل*

دستی توی موهای بلند و طلایییم میکشم و حالتشون میدم، اما خیلی تاثیری نداره....
اونا بیش از حد شلخته‌ان و حالت نمیگیرن..!

بعد از چند لحظه، با ناامیدی پوفی میکشم و لب هامو آویزون میکنم و تو آینه به خودم نگاه میکنم که تو اون لباس پر زرق و برق گم شده بودم.

پارچه های زیبا و طرحدار لباس باعث شد یه لبخند بزرگ و احمقانه رو لبم شکل بگیره و چندبار دستم رو روی لباسم بکشم تا گرد و خاک خیالیش رو پاک کنم.

این لباسا خیلی قشنگن....
اصلا هر چیزی توی این قصر خیلی قشنگه...!

"اهم اهم....سلام هرمن!...من هری ام، برادرت!"

تو آینه به خودم نگاه کردم و سعی کردم چشمامو، درشت و معصوم بکنم و یه لبخند گنده زدم، طوری که چال گونم خیلی خوب مشخص شد.

چند لحظه به قیافه ی خودم تو آینه نگاه کردم ولی خیلی سریع به خودم چشم غره رفتم و آهی کشیدم.

هری احمق!...'من برادرتم؟'...
نباید خودت رو بهش تحمیل کنی...!
شاید نخواد برادری مثل تو داشته باشه..!

دوباره سرم رو بلند میکنم و تو آینه نگاه میکنم، اینبار اخم میکنم و با صدای کلفت و خشداری، درست عین پدر میگم

" سلام، روزت بخیر...من هری‌ام، فکر کنم منو بشناسی، مگه نه؟...لعنتی!!!....این افتضاحه!...من چی باید بهش بگم آخه؟"

با بیچارگی ناله میکنم و همونطور که دستامو تو سینم گره میزدم، پامو روی زمین میکوبم.
اصلا چرا همه چی انقدر سخته..؟!
اصلا چرا اول اون نمیاد باهام دوست بشه..؟!

"شاید بهتر باشه بری پیشش، و اولین چیزی که به ذهنت رسید رو بهش بگی!"

با شنیدن صدای گرم و مهربونم مادرم، اخمامو باز میکنم و بهش نگاه میکنم که با همون لبخند گرم و همیشگیش، دم در ایستاده و بهم نگاه میکنه.

آستین لباس بزرگی که تنم بود رو پایین میکشم و لبه‌اش رو، توی مشت های کوچیکم میگیرم، چند قدمی بهش نزدیک میشم و طلبکارانه میگم

"آخه همینجوری نمیشه که!...مگه نگفتی داداش بزرگا خوبن و مهربونن و حواسشون به داداش کوچیکه هست؟...پس چرا اول هرمن نمیاد باهام دوست بشه؟هان؟!"

غر غر میکنم و دستامو تو هوا تکون میدم. مادرم با لبخندی که به خاطر لحن حرف زدنم بود، سمتم اومد و رو به روم زانو زد، تا هم قد من بشه.

موهای بلندم رو از روی صورتم کنار زد و با انگشت اشارش، روی نوک دماغم کوبید و باعث شد یه نگاه ترسناکی بهش بکنم و آروم دماغم رو بمالم....
من که دیگه بچه نیستم که اینکاری میکنه!...

"هزای من، داداش بزرگا حواسشون هست!...ولی یادت نره که داداش تو، شاهزاده و پادشاه آینده ی فرانسست و تمام عمرشو توی قصر بوده....پس به نظرت بهتر نیست که اول تو بری ببینیش، تا بفهمه چه داداش خوب و مودبی داره؟"

همونطور که لبه‌ی لباسم رو توی شلوارم فرو میکرد، با لحن نرمی گفت و باعث شد متفکرانه بهش نگاه کنم.

یعنی...
یعنی اگه اول من برم ببینمش، اون خوشحالتر میشه..؟!
خب...اینجوری که بهتره!....
هم داداشم رو خوشحال میکنم هم میتونم قصرش رو ببینم..!
شنیدم اون یه قصر جدا و بزرگ داره..!

آهی کشیدم و ته دلم حسودیم شود...خیلی نه!
فقط....فقط یه کوچولو...!
خیلی خیلی کوچولو...اصلا به چشم هم نمیاد...!

خیلی خب باشه....باشه، دروغ گفتم!
خیلی زیاد حسودیم میشه..!

هرمن با اینکه داداش منه توی قصر زندگی کرده ولی من‌..
چرا من و مامان تو قصر و پیش پدر، زندگی نکردیم..؟!

سرم رو بلند کردم و به صورت مهربون و آروم مادرم نگاه کردم. نمیدونستم دوباره بپرسم یا نه...چون این سوال رو هزار بار یا بیشتر ازش پرسیده بودم ولی اون جواب نمیده..!

گوشه ی لب های صورتیمو با تردید به دندون کشیدم، با صدای آرومی زمزمه کردم

" مگه....مگه من هم شاهزاده نیستم مامان؟...پس چرا من هم مثل هرمن توی قصر زندگی نکردم؟"

لبهامو آویزون کردم و با صدای آرومی گفتم، تند تند پلک زدم و سعی کردم خودم رو مظلوم نشون بدم تا جوابم رو بده.
همش منو میپیچونه..!

نفسشو صدادار بیرون داد و چشماشو، به خاطر سوال تکراری و همیشگیم چرخوند، دستاشو روی بازوهام گذاشت و با صدای آرومی گفت

" چرا عزیزم، تو هم شاهزاده ای... ولی دلیل اینکه چرا توی قصر نبودیم رو، الان نمیتونم بگم، ولی قول میدم وقتی بزرگتر شدی برات تعریف کنم، هزا کوچولوی من!"

ناامیدانه آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم

"پارسال هم همینو گفتی!...خب من که یه سال بزرگ تر شدم چرا بهم نمیگی؟...الان دیگه ده سالم شده!...میدونی ده چقدر زیاده؟...انقدر، ببین!"

انگشتای دوتا دستمو باز کردم و بهش نشون دادم تا بفهمه ده چقدر زیاده!...هی فکر میکنه من بچم...
ولی من خیلی هم بزرگ شدم...!

اونقدری که اگه یه ذره بزرگ تر بشم، دیگه انگشت ندارم تا سنمو نشونش بدم...!
البته...شاید بشه از انگشت های پا هم کمک گرفت..!
ولی ولش کن، اونا حساب نیستن..!

لبخند مادرم بزرگ تر از هر وقت دیگه ای شد و چشمای آبی و دریاییش درخشید...
چشم های آبی‌ای که من عاشقشونم!

هم چشمای سبز پدرم قشنگه و هم چشمای آبیه مادرم...
کاش یکی از چشمام سبز بود و یکی آبی...!
اون وقت هر دوتا رنگ قشنگو با هم داشتم..!

اما من فقط شبیه پدرمم...موهای روشن و چشم های سبز..‌
و اینو سه روز پیش فهمیدم،وقتی به قصر اومدیم و برای اولین بار پدرم رو دیدم...بعد از ده سال‌..!

" اوه!... البته که شما بزرگ شدید شاهزاده ی من!...ولی بهتر نیست بعدا در موردش حرف بزنیم؟.... اگه بخوای همینجوری لفتش بدی فکر نکنم بتونی برادرت رو ببینیا!"

به آرومی گفت و لبه ی آستین های بلندم رو تا زد و کمربند لباسم رو محکم تر بست تا شلوارم زیر پام نره.

چشمامو چرخوندم و با غرغر گفتم

"فکر نکن نفهمیدم.... باز از زیرش در رفتی!"

"انقدر غر نزن شاهزاده کوچولو!...گفتم بعدا برات تعریف میکنم....داره دیر میشه ها!...زودباش برو و با برادرت حرف بزن"

با آرومی گفت و لبخند زد، یکی از دستامو پشت کمرم گذاشت و با دست دیگم، دست لطیفش رو گرفتم، نمادین تعظیمی براش کردم و با لحن مسخره ای گفتم

" هر چی شما دستور بدید، ملکه ی من!"

با دست آزادش، موهامو نوازش کرد و در حالی که سعی میکرد خنده‌اش رو کنترل کنه، جلو اومد و بوسه ای روی گونم گذاشت.

لبخند شیرین و خجالت زده ای بهش زدم، جلو رفتم و دستامو دور گردنش حلقه کردم و محکم به خودم فشارش دادم و بعد از چند لحظه عقب کشیدم.

دستاشو روی لپ هام گذاشت و با سر انگشتش گونم رو نوازش کرد و با صدای آرومی گفت

" یادت نره هزا...برادرت مقامش از تو بالاتره...بهش احترام بزار و مثل همیشه، پسر خوبی باش... تو قصر هم سر و صدا نکن و تو راهروها ندو...باید مثل یه شاهزاده کوچولوی مودب رفتار کنی...باشه عزیزم؟"

 
لبهامو توی دهنم کشیدم و تند تند سرم رو تکون دادم، طوری که باعث شد دوباره موهای طلاییم تو صورتم پخش بشه.

مادرم پشت چشمی برام نازک کرد و دوباره موهام رو مرتب کرد و بعد از چند لحظه با هیجان ساختگی گفت

" بدو برو هزا....امیدوارم با داداشت خوش بگذره!"

لبخند و بزرگ و شیرینی که روی لبم شکل گرفت، حقیقتا جز واقعی ترین لبخندهای زندگیم بود...
چه چیزی بهتر از اینه که، بعد از ده سال، به قصر بیای و برادرت رو ببینی و بخوای باهاش حرف بزنی..؟!

دستامو با ذوق بهم کوبیدم، چندبار بالا و پایین پریدم و به سرعت سمت خروجی اتاق دوییدم و صدای خنده‌ی آروم مادرم رو از پشت سرم شنیدم.

از پله های قصری که برای من و مادرم در نظر گرفته بودند، پایین رفتم و وارد محوطه ی کاخ شدم.

خدمتکارها و سربازا، هر کدوم بی توجه به اطرافشون، دنبال کار و وظیفه‌ی خودشون بودند.
سرمو پایین انداختم و یه بار دیگه، لباس های جدیدی که پوشیده بودم رو ورانداز کردم.

لبخند گنده ای که روی لبم شکل گرفت رو به هیچ وجه نتونستم جمع کنم...اینجا عالیه!
قصر...خدمتکارا...غذاها...لباس‌ها...همه چی عالیه!
کاش من هم از اولش، مثل هرمن، توی قصر بودم..!

اخمی کردم و سعی کردم قیافه ی جدی‌ای به خودم بگیرم تا همه بفهمن من یه منصبدارم....
هر چند که فکر نکنم خیلی موثر باشه...
چون در هر صورت ما تازه سه روزه که به قصر اومدیم و خب...کسی ما رو نمیشناسه...!

دستامو پشت کمرم گره زدم و پاهامو با اقتدار روی زمین کوبیدم و به سمت قصر برادرم راه افتادم....
کاملا مودب و با‌وقار...همونطور که مامان گفت...!

چند قدمی جلوتر رفتم با تردید، سرجام ایستادم...سرم رو به چپ و راست چرخوندم و با چشمای سبز و درشت شدم دور و‌ اطراف رو نگاه کردم.

وقتی کسی رو این نزدیکیا ندیدم، لبخندی زدم و کف دستامو به هم مالیدم...وقت شیطونیه!

' تو قصر سر و صدا نکن و تو راهروها ندو...باید مثل یه شاهزاده کوچولوی مودب رفتار کنی، باشه عزیزم؟'

هنوز به ثانیه ای نکشیده بود، که با یادآوری حرف مامان، لب و لوچم آویزون شد و قیافه ی متفکری گرفتم

سرم رو، در تایید صدای خیالی مادرم که توی ذهنم پیچید، تکون دادم و دوباره، با اخمی که داشتم شروع به راه رفتن کردم.

یه قدم...

دو قدم‌...

سه قدم...

بسه دیگه....خیلی بیش از حد مودب بودم!

با خوشحالی و صدای بلندی خندیدم و با تمام توانم به سمت کاخ برادرم دوییدم.
از لا به لای ندیمه ها و سربازا رد شدم و روی چمن های کنار مسیر راه رفتم، لهشون کردم و توجهی به چشم غره ی اون خدمتکار نکردم.

مثلا من شاهزادما!...هر کاری دلم بخواد میکنم..!

با دیدن قصر بزرگ و پرشکوهی که رو به روم بود، چشمام درشت شد و سر جام ایستادم.

دستامو روی زانوهام گذاشتم، خم شدم و همونطور که به خاطر دوییدن نفس نفس میزدم جز به جز اون کاخ خوشگل رو زیر نظر گرفتم.

بعد از چند لحظه که نفسم جا اومد، به سمت ورودی کاخ هجوم بردم...

‌ با تمام توانم دوییدم ولی بعد از چند لحظه، حس کردم که از جام تکون نخوردم..!

سرم رو کج کردم و از بالای شونم، به سرباز محافظی نگاه کردم که با گیجی و البته کمی تعجب، بهم نگاه می کرد و یقه‌ی لباسم رو از پشت گرفته بود

"اااممم.... بدو بدو کجا داری میری کوچولو؟"

با لحن نرمی گفت و بهم لبخند زد، بدون اینکه از هیجانم کم بشه، بالا پایین پریدم و با خوشحالی و تند تند گفتم

" دارم میرم داداشمو ببینم دیگه!...داداش بزرگم!...میدونی اون ده ساله داداشمه...یعنی من ده ساله داداششم...ولی تازه سه روز پیش دیدمش!...عجیب نیس؟...الانم دارم میرم باهاش دوست بشم و بازی کنم...نمیدونم اون چه بازی ای دوس داره...

شاید اصلا دوس نداشته باشه!...نکنه بداخلاق باشه و باهام بازی نکنه؟...نه فکر نکنم اون مهربونه یعنی...امیدوارم!...تو چی؟...تو داداش داری؟...داداشت بزرگتره یا مثل من کوچولوعه؟...تو داداشت رو _"

"باشه، باشه بابا، یواش!...نفس بکش، خفه شدی پسر!"

با تعجب گفت و حرفم رو قطع کرد.
راست میگفت...داشتم خفه میشدم!...

نفس خیلی خیلی عمیقی کشیدم و با یه لبخند دندون نما بهش خیره شدم و با هیجان پاهامو روی زمین کوبیدم.

بعد از چند لحظه که از بُهت زدگی در اومد با تردید و صدای آرومی پرسید

" خب الان....الان داداشت دقیقا کیه؟"

"هرمن دیگه!...هرمن، هرمن!"

با ذوق گفتم و دستامو بهم کوبیدم، با دهن باز به سرتا پام نگاهی کرد و با تعجب گفت

" پس تو...تو همون شاهزاده ای هستی که تازه اومدی به قصر؟....یعنی تو...تو پسر پادشاهی؟"

" آرررره.... آرررره دیگه خودمم!"

با خوشحالی گفتم و تند تند سرم رو تکون دادم.
بالاخره یکی منو شناخت..!

با شنیدن حرفم، بلافاصله آب دهنش رو با صدا قورت داد و یقه ی لباسم رو ول کرد، سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی گفت

" متاسفم که بی احترامی کردم شاهزاده ی جوان....متوجه نشده بودم....میتونید برید داخل "

جیغی کوتاهی از خوشحالی کشیدم و مشت آرومی به بازوش زدم و گفتم

  "مرسی مرسی....من میرم داخل....وااای تو سرباز باحالی هستی!.... اگه قرار شد با هرمن بازی کنیم، میام دنبالت تا تو رو هم ببریم توی بازی!...منتظرم باش..‌.فعلا خداااافظ"

با صدای بلندی گفتم و بدون توجه به جوابش با تمام سرعتم به داخل دوییدم و از پله ها بالا رفتم.
هیچ جا رو نمیشناختم ولی مهم نبود..!
بالاخره که هرمن رو پیدا میکردم..!

وای خدا چقدر اینجا خوشگله..!
حتی از کاخ من و مامان هم قشنگ تره...

با خوشحالی و هیجان دوییدم با رسیدن به راهروی بزرگی، سرعتم رو کم کردم و با دقت به تمام نقاشی های بزرگ و قشنگی که روی دیوار زده شده بود، نگاه کردم.

با دیدن تابلویی که عکس چند مرد برهنه، روش نقاشی شده بود، هینی بلندی کشیدم...به سرعت دستامو روی چشمام فشار دادم و رومو برگردوندم.

" من هیچی ندیدم... به خدا هیچی ندیدم!"

زیر لب چندبار زمزمه کردم و سعی کردم اون تصویر رو از ذهنم بیرون کنم.

اخه این چی بود؟...
اینجا خانواده زندگی میکنه، بی ادبا..!

پاورچین پاورچین جلو رفتم و وقتی مطمئن شدم از اون نقاشیِ بی ادب دور شدم، دستامو از روی چشمم برداشتم و نفسمو با آسودگی بیرون دادم‌

جلوتر رفتم و اینبار با احتیاط، به تابلوها نگاه کردم و دستمو کنار صورتم نگه داشتم، تا اگه یه تابلویِ بدِ دیگه دیدم، سریع چشمامو بپوشونم.

آخرین و بزرگترین نقاشی‌ای که روی دیوار بود، عکس پدرم بود که عصای سلطنتی‌ای توی دستش بود و با حالت مسخره‌ای ایستاده بود.

با دیدن سیبیل های پرپشت و اخم بزرگش که اون رو ترسناک کرده بود، ریز ریز خندیدم و بلافاصله لبهامو جلو دادم و اخم کردم تا ادای پدر رو در بیارم..!

چنتا سرفه کردم تا صدام صاف بشه و دهنم رو باز کردم، تا ادای خوش آمدگوییه پدر، به من و مادر رو دربیارم.

ولی قبل از اون، با صدای بلندی که از پشت سرم شنیدم، به سرعت برگشتم و با ترس به منبع صدا نگاه کردم.

"هیچ معلوم هست چه غلطی میکنی؟"

صدای بلند هرمن باعث شد قدمی به عقب بردارم و پشتم، محکم به دیوار برخورد کنه و ناله ای از سر درد بکنم.
به دیوار چسبیدم و با چشم های ترسیده، به هرمن نگاه کردم که بین دوتا سرباز ایستاده بود.

"اااممم...س_سلام!"

با استرس گفتم و لبهامو به دندون کشیدم. این اولین باری بود که هرمن رو از این فاصله میدیدم.
روز اولی که به قصر اومدیم، از دور دیدمش و چهرش رو به خاطر سپردم اما از این فاصله...اون ترسناکه!

لحن محکم و جدیش، موهای مرتب و تیرش و چشم های نافذ و سبزش باعث شد نفسم رو حبس کنم و بهش زل بزنم.

با اینکه اون فقط سه سال از من بزرگتره ولی اونقدر با وقار و قدرتمند به نظر میرسید، که ثانیه‌ای از خودم و رفتارهام خجالت کشیدم..!

چشم های بی‌روحش، موجی از سرما رو به بدنم تزریق کرد و لرزی به بدنم انداخت.

سرم رو پایین انداختم طوری که موهام جلوی صورتم رو پوشوند، انگشتای دستمو جلوی بدنم بهم قفل کردم و لبهامو به دندون کشیدم.... یعنی از دستم ناراحت شد..؟!

"مگه با تو نیستم؟...گفتم اینجا و توی قصر من چه غلطی میکنی احمق؟"

با داد وحشتناکی که کشید با ترس سرم رو بلند کردم و به چشمای سبزش نگاه کردم و چونم از بغض لرزید.
آخه...آخه چرا سرم داد میزنه؟...
من که هنوز کاری نکردم..!

لبهای خشک شدم رو تکون دادم و با ترس زمزمه کردم

"من_من فقط...اومده بودم تا...تا ببینمت!...خب تو...تو برادرمی!...من میخواس_"

"خفه شو!....من برادر تو نیستم حرومزاده!...حق نداشتی بی‌اجازه، پا تو قصر من بزاری!"

حرومزاده..؟!
برای چی بهم میگه حرومزاده..؟!
مگه...مگه من برادرش نیستم؟!
پس چرا اینجوری باهام حرف میزنه....؟!

لبهام از بغض لرزید، گوشه ی لباسم رو تو مشتای کوچیکم گرفتم و با صدایی که میلرزید گفتم

"من فقط_میخواستم باهات حرف بزنم... نمیخواستم_ عصبانی بشی.‌‌‌..تازه من...من حرومزاده نیستم!"

پوزخند عصبی‌ای زد و همونطور که دستاشو پشت کمرش به هم گره زده بود، چند قدمی جلوتر اومد و رو به روم ایستاد.
دستشو زیر چونم گذاشت و با عصبانیت سرم رو بلند کرد و با جدیت و مسخرگی گفت

 
" اشتباه میکنی!...تو یه حرومزاده‌ای و مادرت هم یه هرزست!... شما دوتا کثافتین، که از قدرت و پول پدرم، استفاده میکنید!"

هرمن با بی‌رحمی گفت و باعث شد اشک هایی که به سختی مهارشون کرده بودم، روی گونه هام بلغزن و صورتم رو خیس کنن.
اون حق نداره به مادر من بگه هرزه..!

دستشو از روی صورتم پس زدم و قدم به عقب برداشتم تا ازش فاصله بگیرم، با پشت دستم اشکامو پاک کردم با صدای بلندی گفتم

"در_در مورد مادرم درست حرف بزن!...تو...تو حق نداری بهش بگی هرزه!...اون خیلی هم_"

حرف توی گلوم گیر کرد وقتی سیلی محکم هرمن، روی گونم کوبیده شد و باعث شد با شتاب روی زمین بیفتم.

روی پاهام افتادم و به خاطر دردی که سر زانوهام پیچید، هق هق آرومی کردم و دستمو رو گونه ی دردناکم فشار دادم.

من...
توی اولین دیدارم با برادری که بعد از ده سال دیدمش...
ازش سیلی خوردم...!

"توی حرومزاده به خودت اجازه میدی که برای من تعیین تکلیف کنی؟...من حق دارم هر چی میخوام، بگم و هرکاری که دوست دارم رو انجام بدم...

و بهت قول میدم که به زودی تو و اون مادر هرزت، بر میگردید به همون جهنمی که ازش اومدید.... بلایی سر خودت و مادرت میارم، که با پای خودتون از قصر فرار کنید و دیگه هم بر نگردید"

من و مادرم...برگردیم...؟!
ما که تمام عمرمون رو بیرون از قصر بودیم و حالا که بعد از ده سال اومدیم، اون میخواد که ما، باز به اونجا برگردیم..؟!

سرم رو کج کردم و از بالای سر شونم بهش نگاه کردم و با نفرت دندونام رو، روی هم فشار دادم. دستمو روی زمین گذاشتم و بلند شدم

رو به روش ایستادم و با چشم هایی که از خشم و نفرت پر بود بهش نگاه کردم و بدون توجه، به گز گز کردن گونه ام به خاطر اون سیلی، با جدیت گفتم

" مادر من_ هرزه نیست!...نباید در موردش_ اینجوری حرف بزنی و تو اجا_اجازه نداری که روی من دست بلند کنی!...من اینکارتو به پدر میگم!"

بغضم رو قورت دادم و همونطور که با مشت های کوچیکم، چشم‌هامو میمالیدم تا اشک هایی که دیدم رو تار کرده بود رو پاک کنم، از کنارش رد شدم

اما با لگد محکمی که هرمن به ساق پام کوبید، با یه ناله ی بلند روی زمین افتادم و پای دردناکم رو با دست فشار دادم و هق‌هق کردم.

اون چرا اینجوری میکنه..؟!
من که کاری نکردم که مستحق این حرفا و کتکا باشم...

اونکه منو برای اولین بار دیده پس چه دلیلی داره که انقدر از من و مادرم متنفر باشه..؟!

" حالا که می‌خوای به پدرم گزارش بدی، پس بهتره حرفی داشته باشی که ارزش شنیدن داشته باشه!....هر چند که فکر نکنم اهمیتی هم بده!"

هرمن با نیشخند بزرگی که به لب داشت گفت ولی درد پای من اونقدری زیاد بود که چیزی از حرفاش نفهمم.

"فیلیپ!...این حرومزاده رو ببر تو محوطه و انقدر شلاقش بزن، تا بفهمه نباید گنده تر از دهنش حرف بزنه وقتی طرف مقابلش منم!"

اون...اون گفت...شلاق..؟!!

با چشم های متعجب و درشت شده بهش نگاه کردم تا اثری از شوخی ببینیم. اما اون حرفی نزد و فقط به ترسی که توی چشمام بود، پوزخند زد

"من...من که_کاری نکردم!...من که_چیزی نگفتم...اخه_اخه برای چی؟"

با استرس و بغض گفتم و خودم رو روی زمین عقب کشیدم تا ازش فاصله بگیرم.
با چشم هایی که پر از نفرت بود بهم خیره شد و دستاشو کنار بدنش مشت کرد.

اون دو تا سرباز، نگاهی به هم کردن و بعد از چند لحظه، یکیشون جلوتر اومد و بالا سرم ایستاد

"شاهزاده....ببخشید، ولی....ولی این پسر بچه، خیلی ضعیفه!... فکر نکنم بتونه درد شلاق‌ها رو تحمل کنه!"

سربازی که ظاهرا اسمش فیلیپ بود، همونطور که دستاشو تو هوا تکون میداد و به من اشاره میکرد، گفت.

سرم رو چرخوندم و با چشم های نمدار و امیدواری به هرمن نگاه کردم و لبهامو گاز گرفتم تا از لرزششون کم کنم.

هرمن سرش رو به طرفم چرخوند و نیم نگاهی بهم انداخت ولی خیلی سریع نگاهش رو ازم گرفت و جلوتر رفت.

رو به روی اون سرباز ایستاد و با انگشت اشارش روی سینه‌ی اون کوبید و با عصبانیت گفت

"خفه شو و کاری که بهت گفتم رو انجام بده...نکنه میخوای تو هم شلاق بخوری، آره؟"

با صدای بلندی داد زد طوری که دستای کوچیکم رو روی گوشهام گذاشتم و چشمامو از ترس بستم و هق هق زدم.

سرباز نیم نگاهی بهم انداخت و بعد از اینکه برای هرمن تعظیم کرد، سمتم اومد و بالا سرم ایستاد.
دستشو دراز کرد تا بازومو بگیره ولی خودم رو با گریه عقب کشیدم، به هرمن نگاه کردم و با عجز گفتم

"نه...تو رو خدا نه!...من_من که کاری نکردم‌‌‌...هرمن لطفا!_تو تو برادرمی...اخه_ چطور میتونی؟_ببخشید... لطفا"

  نگاه پر از تحقیری بهم انداخت و جلوتر اومد. رو به روم ایستاد و با نفرت بهم نگاه کرد و با عصبانیت گفت

" اجازه نمیدم هیچکس، حکومتی که حق من هست رو ازم بگیره، حتی تو!...و مطمئن باش، که حاضرم به خاطر پادشاهی به فرانسه، گردنت رو بزنم و تک تک استخوونات رو، زیر پاهام خرد کنم...پس به نفعته نزدیک چیزی که برای منه، نشی حرومزاده...روشنه؟"

بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش، با پاش توی پهلوم کوبید و باعث شد با صدای بلندی جیغ بزنم و پهلومو فشار بدم.
پیشونیم رو روی سنگ سرد راهرو گذاشتم و از درد نفس نفس زدم.

من چه کار اشتباهی کردم..؟!
من که حکومت به فرانسه رو نمیخوام...
پس هرمن چی میگه..؟!

سرم رو کمی بلند کردم و به هرمن نگاه کردم که بدون توجه به من، با یکی از سربازا به سمت آخر راهرو میرفت و همزمان با عصبانیت دستور میداد و دستاشو تو هوا تکون میداد.

با بیچارگی خودم رو روی زمین کشیدم ولی دستهایی که بی‌هیچ لطافتی دور مچم پیچیده شد، مانع این شد که عقب‌تر برم.

دستمو روی دستش گذاشتم و سعی کردم از خودم جداش کنم و همزمان با التماس گفتم

" تو رو_خدا....ولم کن...بزار برم_میخوام برم_پیش مامانم... ولم کن...من که_من که کاری نکردم"

" این دستور شاهزاده هرمنه و باید انجام بشه"

بدون ذره ای رحم گفت و دستمو بی‌رحمانه تر کشید طوری که کتفم به شدت درد گرفت.
بدنم رو روی سنگ، دنبال خودش میکشید و من فقط دست و پا میزدم و خواهش میکردم که ولم کنه.

وقتی از تقلا کردنم خسته شد، سمتم خم شد و تو یا حرکت بدنم رو از روی زنین بلند کرد و روی شونه اش انداخت.

گوشهام کر شده بود و فقط صدای فریادها و التماس‌های پردردم، توی گوشم میپیچید...مگه من چیکار کردم..؟!

بدن کوچیکم رو محکم گرفته بود و از قصر خارج شد، سمت گوشه ای از باغ رفت؛ جایی که صلیب چوبی‌ای که برای مجازات برده ها و خدمه بود، وجود داشت‌.

چشم هایی رو میدیم که با ناراحتی روی من ثابت شده بودند اما لبهاشون، با مهری نامرئی بسته شده بود و حرفی نمیزدند تا از من دفاع کنن...

بدنم رو با شتاب روی زمین پرت کرد. بدون توجه به درد وحشتناکی که توی بدنم بود، به سرعت بلند شدم تا فرار کنم.

ولی قبل از اون، موهای بلندم بود که اسیر دستش شد و با کشیدنشون، کاری کرد روی زمین بیفتم.

سرم به شدت درد گرفت و کشیده شدن موهام، باعث شد چشمام، دوباره و دوباره از اشک پر بشه.

بدون اینکه لحظه ای مکث کنه، دستامو به صلیب چوبی‌ای که وسط باغ بود، بست و این صدای جیغ های من بود که سکوت محوطه رو میشکست.

با درد و بیچارگی، مادر و پدرم رو صدا میزدم تا کمکم کنن و منو از اینجا باز کنن.
اما گریه هام شدت گرفت، وقتی لباسی که چندساعت پیش، با شوق و ذوق به تن کرده بودم رو، پاره کرد و یه گوشه انداخت.

" تو_تو رو...خدا!...خواهش_میکنم...من‌‌...من میترسم!... تو رو_خدا...ول_ولم کن...قول میدم_دیگه...دیگه نیام پیش_هرمن...اصلا_"

نفسم برید و حرف توی گلوم خشک شد وقتی اولین ضربه ی شلاق، بی رحمانه به بدن کوچیکم کوبیده شد.

جیغ نزدم...داد نزدم...گریه نکردم...
چون انقدر درد داشت، که بعید میدونستم واقعی باشه...!

این زیاد بود...
برای یه پسر بچه ی ده ساله زیاد بود...
اون قدر زیاد که با کوبیده شدن ضربه ی دوم، احساس کردم تک تک استخوانای بدنم خرد شد..!

درد داره...درد داره...من دارم از درد میمیرم..!

با بی‌حالی سرم رو آویزون کردم و حرکت خون گرم رو روی کمرم حس کردم و از شدت درد، چشمام سیاهی رفت.

صدای ضربه های بی رحمانه ای که روی کمرم مینشست تو گوشهام میپیچید و قلبم رو فشار میداد.

"دیگه هیچ وقت نزدیک کاخ شاهزاده نشو، حرومزاده!"

قبل از اینکه کامل بیهوش بشم و از حال برم، صدای سرباز به گوشم رسید و به دنبال اون ضربه ای که نفسم رو برد.
و بعد از اون...سیاهی..!

*پایان فلش بک*

" خوش اومدی هرولد!...زودتر از این منتظرت بودم!"

_______________________________

😐😐😐😐
نفس عمیق بکشید و آرامش خود را حفظ کنید😪


هری پسر مهربون و بدبختم😍😭


هرمن پسر فاکر و بی اعصابم😎💦


چه طور بود؟😶

نظرتون در مورد گذشته ی هری چیه؟🙁😟

نظرتون در مورد پسر عزیزم هرمن چیه؟😎😍

نظرتون در مورد ملکه ی چشم آبی من چیه؟💙👀

سوالی چیزی در مورد گذشته ی هری دارید بپرسید.
ننه بادکنکی پاسخگو میباشد😎🎈

پارت بعد رو سعی میکنم زودتر بزارم😊

لاو یو گایز 💙💚

Mahsa_shw

Continue Reading

You'll Also Like

106K 18.3K 51
COMPLETED Ranking #1 in Fanfiction -حداقلش من همینی ام که هستم، تو کی هستی پشت نقاب هات ؟! +من همون لعنتیم که قرار بود عذابت بدم، ولی نمیدونستم با ع...
30.8K 3.8K 23
*داستان برگرفته از صحنه هایی از فیلم holding the man..* ای گلهای زیبا.. من هم امشب همانند شما فرومیپاشم.. امشب که خانه اش از خاک و سنگ شده..من هم در...
36.7K 3.5K 22
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...
114K 24K 63
عشق؛یک اتحاد دونفره‌ای است،علیه جهان.