CONQUERED

Mahsa_shw által

1.1M 138K 346K

I changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصله‌ی زمانی هر دو هفته آپ میشود. ۲-این یک رمان ط... Több

Story description
1
2
3
4
😊
5
6
7
8
9
10
11
12
13
Harry's character🤔
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
26
😁
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
‌40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
:)
51
52
53
important
Return!!!!
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
75
76
77
78
79
80
81
82
83
84
85
86
87
88
89
90
91
92
93
94
95
96
97
98
99
100
101
102
103
104
105
106

25

12.2K 1.6K 2.2K
Mahsa_shw által

سلام و علیکم و بادکنکم😎🎈

بترکید همتون😐😑
یعنی تا تهدیدتون نکنم نباید ووت و کامنت بزارید؟



"سوزن آمون بر کسانی که می خوانند و ووت و کامنت نمیگذارند...از نویسنده حمایت کنید باشد که رستگار شوید"

سوره ی بادکنک آیه ی ۸۵ 🙄💦


😎هشدار💦

زیام این پارت خیلی کیوت شده و من موقع نوشتنش رنگین کمون بالا می اوردم😑🌈 خلاصه حواستون باشه



خب بریم پارت جدید💦😈

________________________________





.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

د.ا.د لیام

هر چی دور و برم رو نگاه میکنم نه اثری از زین میبینم نه اون سربازی که زینو بهش سپردم.

موجی از نگرانی تو قلبم میپیچه و به این فکر میکنم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟...

اگه مثل سری قبل اذیتش کنن چی؟...

وقتی یه نفر رو دوست داشته باشی تازه میفهمی که چقدر زندگیت بدون اون مسخره بوده...

اونوقت، حتی اگه یه لحظه هم اونو نبینی دلت شور میزنه که کجاست؟...چیکار میکنه؟...

و الان دارم نگران میشم که چرا زینو پیدا نمیکنم؟...


با دقت اسیرا رو نگاه کردم ولی هیچکدوم زین من نبودن، سمت یکی از سربازا رفتم به محض دیدم تعظیم کرد، همونطور که با نگرانی دور و بر رو نگاه میکردم گفتم


" تو زینو ندیدی؟....همون پسره که همش همراه من بود؟"

"چرا...تقریبا یه ساعت پیش بود که کل لشگر رو گذاشته بود رو سرش از بس داد و بیداد کرد....فکر کنم فینیس بردش اخر لشگر"


سری تکون دادم و به سرعت سمت عقب لشگر حرکت کردم.
خدا میدونه تو این یه ساعت چی بهش گذشته...

من تو این یه ساعت پیش لویی بودم و از وضعش خبر داشتم ولی اون...
خدا میدونه که چقدر اضطراب داشته و نگران لویی بوده...


به ته لشگر میرسم ولی خبری ازشون نیست ،دیگه واقعا دارم نگران میشم، کجا رفتن...؟

با عصبانیت سمت گروهی از سربازا، که روی زمین نشسته بودند، رفتم.
با دیدنم سریع بلند شدند و برام تعظیم کردند.با صدای بلندی که به خاطر کلافگیم بود گفتم

" اون پسر بلژیکیه کجاست؟....همونی که گفتن لشگرو رو سرش گذاشته بود؟"


به هم دیگه نگاه کردن تا اینکه یکیشون به چادری که کمی دورتر از ما بود اشاره کرد و گفت

"اونجاست فرمانده"


بدون لحظه ای مکث کردن، سریع سمت چادر رفتم، اون سرباز که زینو بهش سپرده بودم تو ورودی چادر نشسته بود و شمشیرش رو تیز میکرد.


"هیچ معلوم هست اینجا چیکار میکنی؟"

با شنیدن صدای کلافه و عصبیم، سریع از جاش بلند شد و بهم نگاه کرد

" فرمانده.... من فقط_"

"هیچ میدونی کل لشگر رو دنبالتون گشتم؟...برای چی اوردیش اینجا؟"


با عصبانیت گفتم و بدون توجه به جوابش ،با یه دستم از جلوی ورودی کنار زدمش و داخل رفتم.

به محض ورودم نگاهم روی زین ثابت موند که گوشه ی چادر تو خودش جمع شده بود.
با دیدن زین تو اون حالت، از عصبانیت دستامو مشت کردم و نفس نفس زدم.

دور دست و پاش طناب پبچیده شده و روی زمین افتاده بود. و دهنش هم، با یه تیکه پارچه بسته شده بود و صورتش از گریه ی زیاد خیس بود.

با شنیدن صدام، بهم نگاه کرد و همونطور که رو زمین خوابیده بود شروع کرد به تکون دادن بدنش تا بهم بفهمونه بازش کنم.

ولی من تنها کاری که کردم این بود که یقه ی اون سربازو با عصبانیت گرفتم و تو صورتش داد زدم

"کی به تو اجازه داد دهنش رو ببندی و بیاریش اینجا؟"

اون سرباز ،با قیافه ی ترسیده، دستاشو بالا اورد تا دستمو از دور یقه اش با کنه و با ترس و لکنت گفت

"فرمانده....داد و بیداد میکرد ومن... هرچی سعی کردم ساکت نشد....برا همین_"

"گمشو بیرون"


با عصبانیت داد زدم و همونطور که یقه اش تو دستم بود با قدرت به سمت عقب هلش دادم.

شتابم اونقدر زیاد بود که باعث شد اون سرباز به پشت روی زمین بیفته، ولی خیلی سریع بلند شد و با ترس، تعظیم نصفه نیمه ای کرد و سریع از چادر خارج شد.


هیچکس...

هیچکس حق نداره با زین من اینطوری رفتار کنه...

دیگه حتی نمیزارم هری هم بهش دست بزنه...

با تمام جونم از زین مراقبت میکنم...

اون گربه کوچولوی منه...!



بی معطلی سمت زین برگشتم و کنارش روی زمین زانو زدم و همونطور که اشکای صورتش رو پاک می کردم با صدای آرومی گفتم

" لاو گریه نکن....الان بازت می کنم"

دستامو سمت پارچه ای که دور دهنش بود بردم به محض اینکه بازش کردم، صدای هق هق های زین بلند شد.

" لویی.... لویی چی شد؟.... بگو زنده است... بگو لیام"

" آروم زین...زنده است... حالش خوبه... الان میبرمت پیشش فقط آروم باش"


به سرعت مشغول باز کردن طناب دور دستاش شدم.
زین هم فقط گریه می کرد و زیر لب چیزایی میگفت که نمیتونستم متوجشون شم ولی تو هر جملش یه بار اسم هری رو میشنیدم.


استرس بدی پیدا کردم چون اگه زین آروم نشه ممکنه حرفی بزنه که هری عصبانی بشه...
اونوقت یا به لویی آسیب میزنه یا زین...
ولی محاله اینبار بزارم اینکارو بکنه...

به محض اینکه دستاش باز شد، بی معطلی، دستشو تکیه گاه بدنش کرد و رو زمین نشست.
دست ی کوچولوش رو سمت طناب دور پاهاش برد و با کلافگی طناب ها رو میکشید تا بازشون کنه.

از استرس زیاد دستاش می لرزید و نمی تونست گره ی طناب ها رو باز کنه، با ملایمت چونش رو گرفتم و سرش رو سمت خودم کج کردم و با صدای آرومی گفتم


"زین بزار من بازش کنم، باشه؟"

با کلافگی سری تکون داد و دستش رو عقب کشید. من هم طناب دور پاهاشو باز کردم و به خاطر رد قرمزی که طناب روی دست و پاهاش گذاشته بود ،خودمو لعنت کردم که دیگه زین رو به هر کسی نسپرم.

بعد از اینکه طناب دور پاهاش باز شد،به سرعت وایساد و دستمو گرفت و کشید و با صدای پر استرسش گفت

"پاشو لیام... پاشو بیا بریم پیش لویی...دوباره با هری تنهاش گذاشتی مگه نه؟....پاشو باید قبل از اینکه بلایی سرش بیاره بریم پیشش"

دستش سرد سرد بود و از استرس میلرزید....

اشکاش چشم های طلاییش رو احاطه کرده بودند و با هربار پلک زدنش، پایین میریختن....

هیچوقت زین رو انقدر نگران و آشفته ندیده بودم....

لویی خیلی براش مهمه...



اروم دستشو کشیدم و با گرفتن پهلوهاش کاری کردم که رو پام بشینه و پاهاشو دو طرف بدنم گذاشتم .
دستمو پشت کمرش کشیدم و به چهره ی آشفته اش نگاه کردم و با صدای ارومی گفتم


"زین اروم باش....اگه انقدر عصبی باشی، نمیتونم ببرمت پیش لویی... اون الان نیاز به آرامش داره...پس اینجا میمونیم تا اروم شی، باشه؟"

دستمو روی گونش گذاشتم و اشکاشو پاک کردم، لباشو که به خاطر بغض ، میلرزید، اویزون کرد و گفت


"تو....تو دروغ نگفتی که؟...لویی زندست مگه نه؟"

"معلومه که بهت دروغ نگفتم...لویی زندست و حالش خوبه.... اروم باش تا بریم پیشش، باشه؟"


چیزی نگفت، فقط لباشو گاز گرفت و بدنش رو از استرس تکون داد.
به خاطر اینکه روی پام نشسته بود، صورتش رو به روی صورتم بود و میتونستم نگرانی رو تو چشماش ببینم...

باید آرومش کنم...

زین خیلی آشفته و بهم ریختس باید اروم شه...

با تردید به لب های قرمزش نگاه کردم ولی اخر سر، سرم رو جلو بردم و لب هامو، روی لبهای آویزونش گذاشتم...

بدون اینکه تکونشون بدم، فقط همونجا نگه داشتم تا شاید اینطوری آروم بشه...

احمقانه به نظر میرسه ولی جواب داد...

اینو از اونجایی فهمیدم که چشماشو بست و لباسم رو تو مشتهای کوچیکش گرفت...

دستمو پشت کمرش گذاشتم و کاملا به خودم چسبوندمش، دستشو بالا اورد و دور گردنم حلقه کرد و باعث شد به خاطر اینکارش، روی لبهای شیرینش لبخند بزنم.

بعد چند لحظه عقب کشیدم، سریع دستاشو از دور گردنم باز کرد و با انگشتاش بازی کرد.
به صورتش که از خجالت قرمز شده بود نگاه کردم و با صدای زمزمه مانندی گفتم


"الان اروم شدی؟"

لبخند خجالتی ای زد و آروم سرش رو تکون داد و زیر لب گفت

"اره...حالا...حالا بریم؟"


ای بترکی بچه...!
دو دقیقه بغلت کردیما....
هی بریم بریم راه انداختی....

چشمامو چرخوندم و همونطور که حالم گرفته شده بود گفتم

‌"میریم...ولی حواست باشه، یه وقت چیزی نگی که هری عصبانی بشه، باشه؟"

چشماشو درشت کرد با مظلومیت بهم نگاه کرد و سرش رو تکون داد....
ولی نیشخند کوچیکی که زد از دیدم پنهون نموند.
چشمامو ریز کردم و تهدیدوار گفتم

"بگو چی تو سرته گربه کوچولو"

"من؟...هیچی...هیچی تو سرم نیست"

مثل بچه های پنج ساله که مامان بابا شون رو گول میزنن گفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد و از روی پام بلند شد.

"زین به خدا اگه حرف_"

"خدافظ لیااااااام "



قبل از اینکه حرفم تموم شه، با صدای بلندی گفت و به سرعت از چادر به سمت بیرون دویید.

متعجب به جایی که تا چند لحظه پیش وایساده بود نگاه کردم و من هم سریع بلند شدم و به سرعت دنبالش رفتم.



بدو بدو از بین سربازا رد میشد تا به چادر هری برسه خودم رو بهش رسوندم و لباسشو از پشت گرفتم تا دیگه ندوعه.
یه ذره تقلا کرد ولی وقتی دید نمیتونه از دستم در بره، شروع کرد به غر زدن

"ای بابا....می خوام لویی رو ببینم....ولم کن لیام ....اگه ولم نکنی، من ولت میکنم...تصمیم با خودته....یا ولم کن یا از همین الان خودت رو ول شده بدون...حالا ولم میکنی یا ولت کنم؟"




تند تند گفت و با چشم های ریز شد بهم نگاه کرد تاجوابشو بدم.
می خواد ولم کنه...؟
بی خود میکنه منو ول کنه، بچه گربه...!



"زین....اولا که، تو حق نداری منو ول کنی....دوما لازمه یاد اوری کنم که مثلا تو اسیری و نمیتونی همینجوری واس خودت تو لشگر بدوعی؟"

دستاشو تو سینش گره زد و سمتم برگشت و با اخم بهم نگاه کرد.
ولی بعد از چند لحظه ، یهو صورتش باز شد و چشماش برق زد، جلوتر اومد و با نیشخند گفت

"اولا که... من این حق رو دارم که اگه ولم نکنی ،ولت کنم...دوما من اسیر تو نیستم، ظاهرا تو اسیر منی...سوما چقدر حرف میزنی لیام...بیا بریم پیش لویی دیگه"


با تعجب و دهن باز بهش نگاه کردم.

یا مسیح...این کی انقدر زبون در اورد...؟

بچه پررو....شیطونه میگه دو روز بهش بی محلی کنم تا بفهمه کی اسیر کی شده...

ولی حیف...حیف که قلب مهربونم اجازه نمیده وگرنه حالش رو میگرفتم... :)

درسته نمیتونم ولش کنم، ولی میتونم قهر بکنم دیگه... چشمامو ریز کردم و انگشت اشاره ام رو تهدیدوار جلوش گرفتم و گفتم


"الان باید بریم....ولی بعدا در مورد اشتباهاتت حرف میزنیم، خدمتکار مخصوص شاهزاده ی بلژیک"



میدونه وقتی اینجوری صداش میکنم یعنی از دستش ناراحتم.
اخم کردم و مچ دستش رو گرفتم و دنبال خودم، به سمت چادر هری کشیدمش.


"ای بابا....این باز قهر کرد که"


زین زیر لب گفت و پوفی کشید و باعث شد لبامو گاز بگیرم تا به لحن بامزش نخندم.





کل مسیر حرفی نزدم ولی صدای غرغرهای زینو میشنیدم ، لبامو گاز میگرفتم و مقاومت میکردم تا نخندم.

ولی این واقعا کار خیلی سختیه مخصوصا اگه یه بچه گربه مثل زین یه سره زیر گوشت غر بزنه...!


"اخه مگه فرمانده هم انقدر لوس میشه؟...اون مارشال فرمانده بود اینم فرماندست مثلا....مارشال اون سر قصر سرفه میکرد من این سر قصر سکته میکردم...اونوقت این واسه من قهر میکنه....حتما توقع داره نازشم بکشم....لیام با تواما....لیام"


"لیام نه....فرمانده"

با جدیت گفتم وبهش نگاه کردم که قیافه ی تخسی به خودش گرفت و گفت

"فرمانده دیگه؟....باشه...خودت خواستیا بعدا نیای بگی_"


"خیلی خب بابا همون لیام...ولی هنوز قهرم....باهاتم حرف نمیزنم"



سریع گفتم و به راهم ادامه دادم.
اصلا دلم نمی خواست دوباره فرمانده صدام کنم و از اونجایی که زین خیلی تخسه مطمئنم ول کن این قضیه نمیشه...

همون سری که راضیش کردم تا لیام صدام کنه، یه قرن طول کشید....وای به حال الان که لج کنه...!

"خدایا من از دست این چیکار کنم اخه؟...با این قد و هیکلش خجالت نمی کشه قهر میکنه؟....این که باهام قهره و باهام حرف نمیزنه....پس منم میرم با اون سربازه که بهم پیشنهاد داد می خوابم"


جان...؟
چی شد الان...؟
سربازه بهش پیشنهاد داده باهاش بخوابه...؟
بیخود کرده....کدوم خری همچین چیزی رو گفته...؟
پیداش کنم گردنش رو میکشنم...؟

با عصبانیت سمتش برگشتم و دستمو رو شونه هاش گذاشتم و ناخوداگاه با صدای بلندی گفتم

"چی؟....نفهمیدم چی گفتی؟...می خوای با یکی بخوابی؟... باورم نمیشه....کدوم آشغالی اینو بهت گفت؟ "


از عصبانیت نفس نفس زدم و نگاش کردم، خیلی خونسرد شونه هاشو بالا انداخت و با نیشخند گفت


"گوش دادن به غرغرهای خصوصی دیگران کار درستیه؟"



"زین تمومش کن.... پرسیدم کی بود؟"



"فک کردم گفتی قهری و نمی خوای باهام حرف بزنی... آقای فرمانده...چی شد پس به این زودی نظرت عوض شد ؟"




زین با لحن شیطنت آمیزی گفت و ابروهاشو بالا انداخت و بلافاصله شروع کرد به خندیدن، در حالت عادی باید برای این شکلی خندیدنش غشو ضعف کنم ولی الان....
اون منو دست انداخت...؟




"علاوه بر اینکه لوسی، خیلی هم حسودی فرمانده"


تازه فهمیدم از قصد اینو گفت تا باهاش حرف بزنم.

اگه دو تا شیطان روی زمین باشه...
بدون شک زین، دومی شه...!
البته که اولیش هریه...!



با عصبانیت بهش نگاه کردم، بعد از چند لحظه با دیدن قیافم خندش رو جمع کرد و لباشو گاز گرفت و با خجالت سرش رو پایین انداخت

بدون اینکه بهش توجه کنم به راهم ادامه دادم، صدای پاشو شنیدم که بعد از چند لحظه بهم نزدیک شد و کنارم راه رفت

"ااامممم...لیام ناراحت شدی؟"

با صدای ارومی گفت ولی بهش توجه نکردم و با اخمی که داشتم به راهم ادامه دادم، بعد از چند لحطه دوباره گفت

"لیام یه لحظه منو ببین....تو رو خدا وایسا لیام...باشه خیلی حرف بدی بود نباید میگفتمش...لطفا ببخشید... دیگه ناراحتت نمیکنم"


با مظلومیت گفت و دستمو گرفت، ایستادم و نفس عمیقی کشیدم، اول به دستای گره شدمون نگاه کردم و بعد به زین که لباشو گاز میگرفت و با ناراحتی بهم نگاه میکرد.



" دیگه هیچ وقت همچین چیزی نگو...حتی تصور همچین چیزی هم وحشتناکه....این حرف خیلی درد داره چون تو... چه جوی بگم؟...تو...تو فقط زین منی...منظورم رو میفهمی؟"




با صدای آرومی گفتم و به چشم های طلاییش نگاه کردم که با شنیدن حرفم برق زد و لبخند کوچیکی رو لباش شکل گرفت و سرش رو اروم تکون داد

"فقط زین توام لیام"


زین من...
چقدر اینو دوست دارم...
چقدر این حس رو، که میگه 'زین مال منه' دوست دارم...


لبخند بزرگی بهش زدم و قبل از اینکه همینجا کل صورتش رو بوسه بارون کنم، دستشو گرفتم و به سمت چادر هری رفتم.


"هنوز قهری؟"

زین بعد از چند لحظه سکوت پرسید و بهم نگاه کرد

" دلم می خواد قهر باشم ولی متاسفانه نمیتونم"

"اینا همه از قدرت های نهفته ی زینه، جناب فرمانده"


لبخند شیطنت امیزی زد و بهم نگاه کرد.

"قدرتای نفهفتت رو جای دیگه میبینم زینی "


زیر لب زمزمه کردم طوری که زین نشنید، ولی خودم، به خاطر فکر هایی که تو سرم بود نیشخندی زدم و نامحسوس، به زین نزدیک تر شدم.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

به چادر هری رسیدم، بقیه ی مسیر تو سکوت گذشت و هر دومون تو فکر بودیم، سرباز محافظ، با دیدنم تعظیم کرد و گفت

"فرمانده....به شاهزاده اطلاع بدم که اومدید؟"

زین تند تند سرش رو تکون داد و بهم نگاه کرد ولی من با صدای ارومی گفتم

"نه....چند لحظه صبر کنید"

زین لب و لوچش رو آویزون کرد و بهم نگاه کرد و با اعتراض گفت

"آخه چرا لیام؟...هر چی که بگی من تا لویی رو نبینم از اینجا نمیرم....ببینم....نکنه اتفاقی براش افتاده؟...اره لیام؟"

با نگرانی گفت و طلاییهاش از نگرانی لرزیدن، نفس عمیقی کشیدم و دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و بهش نگاه کردم

"زین گوش کن....لویی حالش خوبه ولی راستش....راستش صبح بهت گفتم خیلی آسیب ندیده ولی خب اون_"

"اون خیلی آسیب دیده،درسته؟....هری خیلی اذیتش کرد مگه نه؟....چیکارش کرده؟"



زین حرفم رو قطع کرد و چشماش پر از اشک شد.

باید بهش میگفتم...

نمیتونستم بزارم، یهو لویی رو تو اون وضعیت ببینه...

اونطوری قطعا شوکه میشد...

و من...من نمیتونستم تو اون حال ببینمش...





وقتی سکوتم رو دید جلو اومد و با کف دستاش رو سینم کوبید تا به عقب هل بده ولی از جام تکون نخوردم.
فقط با نگرانی بهش نگاه کردم که اشکاش پایین میریختن و لباش از عصبانیت میلرزید


"چرا دروغ گفتی؟...چرا نذاشتی صبح ببینمش هان؟...چرا کمکش نکردی؟...چرا از دست هری نجاتش ندادی؟"

با هر جمله ای که میگفت مشت های کوچیکش رو روی سینم میکوبید و هق هق میکرد، دستاشو گرفتم تا بهم مشت نزنه و با صدای آرومی گفتم

"زین لاو اروم _"


"آروم نمیشم....تا لویی رو نبینم آروم نمیشم"

بلافاصله دستاشو از توی دستام کشید و سمت ورودی چادر رفت ولی قبل از اینکه بتونه بره تو، از پشت بغلش کردم و محکم به سینم چسبوندمش

" می خوای بی اجازه بری که هری عصبانی شه و یه بلایی سرت بیاره؟...به شاهزاده خبر بدید"

آخر حرفم رو خطاب به سرباز دم در گفتم و اون به سرعت داخل رفت، زین تو بغلم دست و پا میزد و کنترل کردنش سخت شده بود ولی اون سرباز به موقع بیرون اومد و اجازه ی ورود داد.

دستامو از دور زین باز کردم و به تقلید ازش، سریع وارد چادر شدم.
زین بدون توجه به هری که رو صندلی نشسته بود، با قدم های آروم، بالا سر لویی رفت و به چهره ی غرق در خواب لویی نگاه کرد.


‌"ببین کی اینجاست...چطوری حیوون کوچولو؟"


هری همونطور که با لیوان مشروب تو دستش بازی میکرد گفت و باعث شد با حالت هشداردهنده ای، اسمش روصدا بزنم.

دوباره به زین نگاه کردم که بالا سر لویی ایستاده بود و بدون اینکه چیزی بگه فقط به لویی نگاه میکرد.

دیگه گریه هم نمیکرد فقط با ناباوری، جز به جز صورت لویی رو، با چشمای طلاییش نگاه میکرد.

لویی واقعا نمادی از درد بود...
نمادی از زجر و تحقیر و در عین حال شهامت...

الان، با لباسای سفیدی که هری تنش کرده، زخم های روی گردن و پیشونیش و صورت بی رنگش ،بیشتر از هر وقت دیگه ای مظلوم و بی پناه به نظر میرسه...

زین بعد از چند لحظه، دستشو بلند کرد و نوشته ی روی پیشونی لویی رو لمس کرد و زیر لب چیزی زمزمه کرد که متوجش نشدم.

"خوشت اومده زین؟...دوست داری برای تو هم بنویسم؟"

"هری تمومش کن"

با عصبانیت گفتم و به هری نگاه کردم ولی اون با بیخیالی پوزخندی زد و گفت

"باشه بابا عصبانی نشو....منظورم اسم خودم نبود که اگه بخوای اسم تو رو براش مینویسم"

شونه هاشو بالا انداخت و لیوان رو به دهنش نزدیک کرد و چند جرعه خورد و لباشو با شراب خیس کرد.

"هری لطفا تمومش کن....زین همینجوریش هم عصبی و داغون هست، بدترش نکن"


با صدای آروم، جوری که زین نشنوه گفتم، هری لیوان رو روی میز گذاشت و دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد...
ولی پوزخندی که رو لباش بود چیز دیگه ای رو نشون میداد.




دوباره به زین نگاه کردم که بی توجه به مکالمه ی ما، حالا روی تخت، کنار لویی نشسته بود و موهای لویی رو نوازش میکرد و زیر لب چیزایی زمزمه میکرد.


پلک های لویی لرزید و چشماشو به خاطر لمس های زین باز کرد و با گیجی بهش نگاه کرد.

با بیحالی دستشو بالااورد و گونه ی زین رو لمس کرد و لبخند تلخی زد زین نفس سنگینی کشید و با بغض گفت



‌ "لویی...تو...تو حالت خوبه؟...چت شده؟...چیکارت کرد؟"


لویی چندبار دهنش رو باز و بسته کرد ولی چیزی نگفت، فقط اشکی که از چشم زین پایین ریخت رو پاک کرد.

"لویی...حرف بزن....حالت خوبه؟"


ل ویی سرش رو تکون داد و پلک هاشو باز و بسته کرد، ولی زین نفس نفس زد و با ترس بهم نگاه کرد و گفت

"چرا_چرا حرف نمیزنه؟"

"ظاهرا شاهزادتون خراب شده"


قبل از اینکه چیزی بگم، هری پیشقدم شد و با نیشخند گفت، زین با عصبانیت از رو تخت بلند شد و دست لویی، که لباسش رو گرفته بود تا جلو نره رو پس زد.

"چیکارش کردی؟...چه بلایی سرش اوردی که حرف نمیزنه؟"


با عصبانیت گفت و چند قدم به هری نزدیک شد سمتش رفتم و آروم مچ دستش رو گرفتم تا جلوتر نره
ولی انقدر عصبانی بود که اصلا توجهی به موقعیت نداشت، دوباره با صدای بلندی گفت

"چرا انقدر اذیتش میکنی هان؟...چرا بهش آسیب میزنی؟... مگه باهات چیکار کرده که مستحق این دردا باشه؟....فقط بگو چه بدی ای بهت کرده که اینطور باهاش برخورد میکنی؟"

هری با عصبانیت از رو صندلیش بلند شد و موهاشو کنار زد و گفت

" اون برده ی منه هر کاری بخوام باهاش میکنم... به توی حیوون هم ربطی نداره....بهتره ببینی بقیه با برده هاشون چطور رفتار میکنن تا بفهمی من کاری باهاش نکردم "

"کاری باهاش نکردی؟"


زین با صدای بلندی داد زد ، با عصبانیت دستشو از دستم بیرون کشید و سمت لویی رفت که حالا رو تخت نشسته بود و با ترس بهمون نگاه میکرد.

‌‌

"نگاش کن....فقط نگاش کن...کی باورش میشه این پسر تا یه ماه پیش شاهزاده و وارث بلژیک بوده؟...ببین تو این یه ماه چقدر لاغر شده و زیر چشماش گود افتاده...جای زخمای رو بدنش رو ببین"


" اگه از همون اول ازم اطاعت میکرد این شکلی نمیشد....لویی خودش با لجبازیاش اینو انتخاب کرد"

"تو زندگی و آیندش رو نابود کردی"

زین با صدای بلندی داد زد و سمت هری هجوم برد که از پشت گرفتمش و سفت نگهش داشتم، هری دستاشو کنار بدنش مشت کرد و با عصبانیت گفت

" من میتونستم همون شب که می خواست منو بکشه، گردنش رو بزنم ولی اینکارو نکردم....همینجوریش هم زندگیش رو مدیون منه پس دهنت رو ببند"

زین تو بغلم تکون خورد و سعی کرد خودش رو آزاد کنه ولی محکم گرفتمش و با صدای بلندی گفتم

"بس کنید....جفتتون بس کنید"


"نه ولم کن لیام....می خوام بدونم چرا یه لحظه خودشو جای لویی نمیزاره؟...چرا نمی خواد بفهمه کتکا و تحقیراش چقدر برای لویی درد داره؟...لعنتی اخه چرا نمی خوای بفهمیش؟"

زین با تمام توانش داد زد و بعد از تموم شدن حرفاش به نفس نفس افتاد و به هری نگاه کرد کسی که از عصبانیت قرمز شده بود و هر لحظه اماده ی انفجار بود

"بفهمم؟...زندگی لویی چه چیزی داره که بخوام بفهممش؟... زندگیش چی داره جز اینکه یه هرزه بوده و زیر تمام مردای بلژیک به فاک رفته و براشون ناله کرده؟"

هری داد زد و برای خالی کردن عصبانبتش به صندلی لگد زد و رو زمین پرتش کرد.

با نگرانی به لویی نگاه کردم.همونطور که رو تخت نشسته بود و چشماش بسته بود، کف دستاشو رو گوشاش گذاشته بود و محکم فشار میداد تا صدا ها رو نشنوه.

"تمومش کنید....لویی حالش خوب نیست"

با نگرانی گفتم و زین رو ول کردم و با عجله سمت تخت لویی رفتم و کنارش نشستم، با هر زحمتی که بود دستاشو از رو گوشاش برداشتم و محکم بغلش کردم و به سینم چسبوندمش تا ارومش کنم.

به زین و هری نگاه کردم، که بدن توجه به حرفم و وضعیت لویی، هنوز با عصبانیت بهم نگاه میکردند


"لویی هرزه نیست....درست حرف بزن"

زین با صدای بلندی گفت ولی من، تمام توجهم رو برای لویی گذاشتم که تو بغلم جمع شده بود و بی صدا اشک میریخت.هری پوزخندی زد و گفت

"هرزه نیست؟...ولی دیشب چیز دیگه ای دستگیرم شد وقتی زیرم ناله میکرد و فهمیدم باکره هم نبوده"

با این حرف، زین ساکت شد و با تعجب و دهن باز به هری نگاه کرد.

لویی هق هق بلند و پر دردی کرد و بیشتر تو بغلم جمع شد. من هم محکم تر بغلش کردم و پشتش رو نوازش کردم.


با کبودی هایی که رو سینه و گردن لویی بود ،احتمال داده بودم که باهم خوابیده باشن.
ولی یه درصد هم فکر نمیکردم هری، این قضیه رو جلوی ما به روی لویی بیاره و خجالت زدش کنه‌.

"تو دیشب با لویی...یعنی....تو باهاش خوابیدی؟"


زین بالاخره بعد از چند لحظه سکوت، با لکنت گفت و با ناباوری به هری نگاه کرد.
اما هری که از واکنش زین لذت برده بود پوزخندی زد و گفت




"نمیدونم اسمش رو چی میزاری...اگه به رابطه ای که طرف مقابلت خونریزی میکنه و حسابی پاره میشه و جر میخوره، میگی 'خوابیدن' باید بگم که...آره ما با هم 'خوابیدیم'....البته من ترجیح میدم بگم به فاک دادن ولی حالا... هر جور خودت دوست داری روش اسم بزار"




هری با نهایت بی شرمی گفت، طوری که من به جای لویی خجالت کشیدم.

با این حرف هری، لویی به ارومی خودش رو از بغلم بیرون کشید و با چهره ی بی حس و صورت خیس از اشکش به هری نگاه کرد.


به زین نگاه کردم که از عصبانیت نفس نفس میزد و دستاشو کنار بدنش مشت کرده بود و کل بدنش میلرزید.
با دیدنش تو این وضعیت ،نگران شدم و فهمیدم قراره کار احمقانه ای بکنه...


"خفه شو آشغال"


زین با عصبانیت داد زد و سمت هری هجوم برد.

" زین نه! "

بلند داد زدم و سریع از روی تخت بلند شدم تا جلوش رو بگیرم....

ولی دیگه دیر شده بود...

و اینو وقتی فهمیدم که صدای سیلی تو گوشم پیچید...



سیلی ای که....زین به هری زد...!







______________________________


خیلی خب😐😑

این پارت: کیتن فرمانده خشمگین میشود😡😾

نباید اینجوری میشد ولی شد دیگه🤷🏻‍♀️💦😈

ولی....


اشکال نداره زین طوریش نمیشه چون هری پسر مهربون منه😍😍


کدوم قسمت این پارتو دوست داشتید؟🤔

حالا کجا رو دوس نداشتید؟😂🤔




حرفی ،سخنی فن گرلی ای چیزی...🙄🎈



🌹🌹🌹🌹

بادکنکا....مخاطب الانم یه عده ی خاصن که می خونن ولی ووت و کامنت نمیدن....دوست عزیز من کلی وقت میزارم و مینویسم، منت نمیزارم چون نوشتن رو دوست دارم.

ولی تو که می خونی کمترین کاری که میتونی در مقابل من بکنی، اینه که ووت و کامنت بزاری.

یه نفر تا خودش داستان ننویسه نمیفهمه چقدر سخت و زمان بره، پس لطفا ووت و کامنت رو فراموش نکن🙏🏻😊



🎈😊 مرسی از اون بادکنکای خوب و همیشه حاضر در صحنه که بهم انرژی میدن بترکید همتون 🎈😭



هیچی دیگه تا دیداری دیگر بدرود😐🙄


لاو یو گایز💚💙

Mahsa_shw

Olvasás folytatása

You'll Also Like

87.9K 11K 19
لویی تاملینسون ، بازیگر معروف، باید وارد رابطه فیک با هری استایلز ،خواننده ی مشهور ، میشد. چی میشه اگه اون احساسات واقعی به خواننده ی جذاب پیدا کنه...
208K 29.5K 65
صداهايي كه توي سرم مي پيچند، همانهايي اند كه كابوس شبم شده اند؛ همان درد و همان گيجي و همان... بدون شك بخش بزرگي از عذاب امروزمان، گذشته ايست كه رقم...
219K 21.1K 53
فقط عاشقم باش تا بتونم نفس بكشم... حستو تا مغز استخونم فرو ميره !
30.7K 3.7K 23
*داستان برگرفته از صحنه هایی از فیلم holding the man..* ای گلهای زیبا.. من هم امشب همانند شما فرومیپاشم.. امشب که خانه اش از خاک و سنگ شده..من هم در...