Unfelling |ziam|

Von paypano

67.3K 8K 5.4K

_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم ا... Mehr

⏸cast▫▪Information⏸
▪1▪
▪2▪
▪3▪
▪4▪
▪5▪
▪6▪
▪7▪
▪8▪
▪9▪
▪10▪
▪11▪
▪12▪
▪13▪
▪14▪
▪15▪
▪16▪
▪17▪
▪18▪
▪19▪
▪20▪
▪21▪
▪22▪
▪23▪
▪24▪
▪25▪
▪26▪
▪27▪
▪28▪
▪29▪
▪30▪
▪31▪

▪32▪

3.7K 276 223
Von paypano

|فرار|

شرل: اینا واقعن حرفایین که زد؟ تو میتونی زینو فراری بدی

شرل با هیجان گفت و خودشو رو مبل جلو کشید

نایل اما در سکوت به لیام خیره شده بود...اون خیلیم هیجان زده و خوشحال نبود ...چیزی این وسط وجود داشت

نایل: و در ازاش ازت چی خواست ؟

لیام سرشو پایین انداخت و کمی روی صندلیش جا به جا شد

لیام : هیچی

شرل چشماشو ریز کرد

شرل: دروغ نگو همین دیروز کتاب شو خوندم

نگاه نایل و لیام به سمت شرل برگشت

شرل: ها ؟ نوشته بود کسایی که دروغ میگن اگه جاییی نشسته باشن سر جاشون زیاد تکون میخورن صداشون تغیر میکنه یه جاییشونو میخارونن

شرل توضیح میداد لیام پوکر تر و نایل بیشتر تا مرز انفجار میرفت

نایل: امم شرل عزیزم

شرل: هوم؟

نایل لبخندی زد و در حالی که با ابرو هاش خط و نشون میکشید گفت
نایل: میشه بری و یه شامی درست کنی لیام خیلی گشنشه

شرل: خیلی خب بگو میخوای دکم کنی این کارا چیه ....میرم اما بدون لیام داره دروغ میگه چطور پلیسی هستی تو

شرل گفت دستشو تو هوا تکون داد و به سمت اشپزخونه رفت

نایل نفسشو با صدا بیرون داد و به سمت لیام برگشت

نایل: چی خواست ؟ خودت گفتی میری تا هرچی میگه انجام بدی ؟ توقع نداری که باور کنم یهو نظرش همینطوری الکی بر میگرده و راضی میشه

لب پایینشو جوید

لیام: نه ...همینطوری نبود ....چیزی ازم خواست و من قبول کردم

نایل : خیلی خب چی خواست ؟

نایل کلافه گفت

لیام : ازدواج با دختر وزیر ایتالیا و اینکه قبول کنم جانشینش بشم

گفت از جاش بلند شد و به سمت پنجره ی بزرگ پذیرایی رفت و سیگارشو روشن کرد

نایل با چشم های گرد شده نگاش کرد

متعجب پرسید

نایل : و ...تو قبول کردی

به سمت نایل برگشت و با لحنی عصبی و کلافه از سوال های پی در پی گفت

لیام: توقع داشتی چیکار کنم؟ بزارم اعدامش کنن ؟ بگذرم ازش به راحتی ؟ تو جای من بودی چیکار میکردی ؟ راهیی بود غیر این
نایل : پس خودت چی ؟ این چیزی بود که میخواستی

لیام دوباره به سمت پنجره برگشت و به ارومی پرده رو کنار زد و نگاهشو به تاریکی اون بیرون دوخت

لیام: وقتی تو موقعیتی که من هستم قرار بگیری ...وقتی کسی که خیلی دوستش داری تو خطر باشه ....دیگه هیچ چیزی برات مهم نیست فقط ترس از دست دادنه اونه که مهمه ...توی تنهاییات فکر میکنی که فرض کن اون نباشه ...بعد میبینی حتی فرضشم عذابت میده یهو زندگی و دنیا برات بی معنی میشه ...انگار یکی جلو نفستو بگیره هوا سنگین میشه ....

وقتی پای اون وسط میاد ...نمیدونم چرا و چطوری اما ...من دیگه به خودم فکر نمیکنم ...چون از نبود اون بیشتر مرگ خودم میترسم ....

تو میمیریو همچی تموم میشه ...اما با درد زنده بودن بی اون چیکار میشه کرد ...اون کشنده تره

حالا نایل خیلی راحت تر درک میکرد ...

و با خودش فکر میکرد فرض کن شرل نباشه

خدای من این بیشتر از هر چیزی عذاب اور تر بود .

نایل : فردا باید چطوری انجامش بدی ؟

لیام سیگارشو خاموش کرد و به سمت مبل روبه روی نایل رفت

لیام : اون فکر همه جاشو کرده بود...اول اینکه اون نمیتونه شکایتشو پس بگیره چون...

نایل : چون یه جورایی زیر حرف خودش زده و این براش خوب نیست ...چون میتونه با اثرار برای برقراری حکمش دشمنای احتمالیشو بترسونه و شاید به خیلیاشون تحمت بزنه یا از دور خارجشون کنه

لیام سری تکون داد و ادامه داد

لیام : اینطوری وقتی زین توی زندان باشه و بعد فراریش بدم اینم میندازه تقصیر دشمناش و چند روزی الکی دنبالش میگردنو بازم این به نفعشه ...و اون جای زینم نباید بفهمه

اخر جملشو به ارومی گفت و بعد به نایل نگاه کرد

لیام : نایل تو جایی رو سراغ نداری ؟ دور از شهر و اینا یه جای امن

نایل لباشو تر کرد و گفت

نایل راستش نه اما در کل لیام ....اگه قرار باشه دنبال زین بگردن احتمالا منم یکی از اونام و ....نمیخوام وقتی مافوقم چیزی در باره ی جای احتمالی زین میپرسه من بدونم و بهش دروغ بگم

لیام : اما تو میدونی که اون بی گناهه

نایل: اره اما حرف من این نیست ...چطور بگم ..نمیخوام با دونستنش مرتکب اشتباهیی بشم ...من بهت کمک میکنم لیام ....اما فقط نمیخوام بدونم زینو کجا قراره ببری

لیام سری تکون داد

لیام : اره راست میگی به هر حال تو پلیسی و تا همین جاشم زیاد کمکم کردی

نایل : اوه لیام ناراحت نشو لطفا من منظوری نداشتم اصلا

لیام: میدونم من که چیزی نگفتم ....ندونی بهتره اصلا راست میگی

نایل لبخندی زد و از جاش بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت

حالا میخوای چه غلطی بکنی لیام

لیام کلافه از خودش پرسید و دستشو روی پیشونیش گذاشت

.....

این واقعا حس بدی بهش میداد و از نظرش واقعا کار زشتی بود اما مگه دایره ی ادمای قابل اعتماد لیام چقدر بزرگ بود

لیام به کمکش نیاز داشت و از این متنفر بود که بعد از این همه مدت بی خبری از کسی که مثل برادرش بود الان باید بهش زنگ بزنه که بهش نیاز داره ....میتونست بقهمه که به اونم حس بدی دست میده

اما محض رضای خدا مگه اون راهیی غیر این داشت

پوفی کرد و مبایلشو تو دستش فشار داد

سرشو با کلافگی تکون داد تا افکار بدشو دور کنه

برای اینکه باز پشیمون نشه تند شمارشو گرفت و اون دایره ی سبز رنگو فشار داد

هنوز بوق دوم نخورده بود که فرد پشت تلفن با تعجب گفت

مایکل : لیام

خدای من لیام الان میفهمید که چقدر دلش برای مایکل تنگ شده

لبشو جوید و سعی کرد لحنش کمی خوشحال بنظر بیاد اما تلاشش واقعا بی فایده بود

لیام: سلام مایکل ...

مایکل : خدای من ....سلام ...لیام ...تو زنگ زدی بلاخره تصمیم گرفتی غد بازییاتو کنار بزاری ....میدونی چقدر دلم برات تنگ شده نامرد

دست مشت شدشو رو پاش فشار داد هر حظه بیشتر از خودش و کاراش بدش میومد

لیام : من...من واقعا نمیدونم چی باید بگم ...فقط متاسفم ...میدونی تو چه شرایط سختی بودم

مایکل : میدونم....الان حالت...حا..لتون خوبه ؟

لیام : زین حالش خوب نیست

مایکل متعجب گفت

مایکل : چی ؟ چرا اون که به هوش اومده بود و اوه...

لیام ابرویی بالا انداخت

لیام : پس تو خبر داشتی ..از کجا ؟

مایکل : خب ...در واقع چارلی و لری هر روز به اون بیمارستان زنگ میزندن و حاله زینو میپرسیدن تا وقتی که فهمیدن به هوش اومده ...اما الان چی شده ؟

لیام اشغالای نامرئی تختو به ارومی کنار میزد

لیام : باید ببینمت...

مایکل : من الان رم نیستم اما مهم نیست فردا راه میوفتم زیاد دور نیستم

لیام : نه خیلی دیره من باید تا قبل ساعت ۵ببینمت

مایکل : پس امشب راه میوفتم

لیام : ازت ممنونم مایکل ...راستی چارلی ..لویی و هری چطورن ؟ امیلیا ؟

مایکل : اونا هم مثل من ...دلتنگ و عصبانی از تویه دیکهد

لیام: منم دلم خیلی براتون تنگ شده ....

....

ساعت 1 بعد از ظهر بود لیام فقط سه ساعت دیگه وقت داشت و الان توی کافه ای که با مایکل قرار گذاشته بود منتظر نشسته بود

مایکل:لیام

لیام سرشو بالا اورد نگاهش به مایکل برخورد کرد

سریع از جاش بلند شد

و مایکل و بی هیچ حرفی بغل کرد

لیام: خدایا ...دلم تنگ شده بود برات

مایکل یه دستشو پشت گردن لیام گذاشت

مایکل: منم...خیلی بیشتر تو

لیام تک خنده ی کرد و ازش جدا شد

مایکل نگاهی به صورت خسته و شکسته ی لیام کرد

مایکل: لاغر شدی پسر

خندید

لیام: اوهوم ...رژیم گرفتم

مایکل لباشو جمع کرد و روی صندلی مقابل لیام نشست

مایکل: چی شده که اینقدر عجله داشتی ؟

لیام: خب داستانش طولانیه و الان وقت توضیح دادن نیست ....مایکل ...راستش خیلی به کمکت احتیاج دارم الان

مایکل: چه کاری از دستم بر میاد ...بگو هر چی که باشه

لیام لبخندی زد

لیام:من الان به تو بیشتر از هر کسی اعتماد دارم مایکل ...یه جای امن میخوام ...دور از شهر ...یه جای پرت ...با ادمای قابل اعتماد

مایکل ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید

مایکل: برای کی ؟

لیام گوشه ی لبشو جوید

لیام: برای زین

مایکل طبق عادتش دوباره لباشو جمع کرد و سری تکون داد

میتونست حدس بزنه چرا

مایکل: پسر داییه من و یادته دریک ؟

لیام : خب

مایکل: پارسال بهش گفتن بخاطر مشکل تنفسیش باید بره یه جای دور از شهر خونشون همینجا رم بود ....بعد توی یه روستایی که حدودا 6 ساعت با اینجا فاصله داره خونه خرید ...جای خیلی خوبیه ...مردمشم خیلی خوبن ....دریکم ادم قابل اعتمادیه ...اونجا امن ترین جا برای زین میتونه باشه

لیام کمی خودشو جلو کشید و دستشو روی میز گذاشت

لیام : تو مطمءنی ؟ مایکل این قضیه خیلی برای من مهمه

مایکل: باور کن جای هیچ نگرانی ای نیست من خیلی به اون پسر اعتماد دارم

لیام: دریک....امم تنهاس ؟

مایکل: نه ...یعنی اره تو خونه تنهاست اما یه زوج پیر که همسایشن همه کاراشو انجام میدن

لیام نفسشو با صدا بیرون داد ...انگار کمی از سنگینی دوشش کم تر شده بود

لیام: ساعت ۶ بهت پیام میدم باید جایی که میگم بیای

.....

بار دیگه به مبایلش نگاه کرد جف نوشته بود که همچی رو حل کرده حالا باید کنار در پشتی منتظر میموند و دعا میکرد اینبار جف زیر قولاش نزنه

........

پاهاشو جمع کرده بودو به اون سینی و ظرف غذای پر نگاه کرد اخرین باری که با اشتها غذا خورده بودو به یاد نمیوورد

دیگه گریه نمیکرد ....داد نمیزد ...به بدبختی هاش فکر نمیکرد

الان فقط بی حرف سرشو روی پاهای جمع شدش گذاشته بودو خالی از هر فکری به روبه روش زل زده بود تا زمان بگذره

ولی این زمانه لعنتی

چرا اینجوریه؟ چرا وقتی داشت بهترین لحظه ها دقایق زنگیشو با لیام تجربه میکرد زمان مثل باد میگذشت ولی حالا ....حالا که نیاز داره زمان تند بگذره و خلاص شه از این درد لعنتی باید زمان ایست میکرد

خسته شده بود از این میله ها و زمین سردش ....خسته شده بود از ندیدن لیام

الان زنده بودن بیشتر از هر چیزی براش عذاب اور بود ....ندیدن و نبودن لیام قلبشو به درد میوورد

زین توی این سلول بود و بی خبر از تمام اتفاق هایی که داره اون بیرون میوفته

نمیدونست حالا اینبار لیامه که قرار داده مرگشو امضا کرده بدونه اینکه چیزی بدونه

در اهنی به ارومی باز شد و زین سریع سرشو بالا اورد

شاید اومده بود سینی رو ببره
با خودش فکر کرد و سینی و به جلو هول داد

سرباز جلو اومد و به ارومی گفت

_ بلند شو

زین: چرا ؟

سرباز دستشو جلوی دهنش گذاشت تا به زین بفهمونه باید اروم تر حرف بزنه

زین با تعجب نگاهش میکرد

_ حرف نزن و فقط بلند شو اروم پشت من میای

نمیتونست منظوره اون پسرو بفهمه اما به ارومی از جاش بلند شد و سری تکون داد

زین حواسش بود امروز وقتش نبود ...پس چه خبر بود

سرباز در سلول و قفل کرد و اروم راه افتاد به سمت حیاط

_ هی پسر

صدای یکی از درژه دارا بود

سرباز ترسیده به سمتش برگشت
و احترام گذاشت

چشماشو ریز کرد و به سرباز و زین نگاه کرد

_ کجا میبریش ؟

+اممم دستشویی داشت قربان

+ به چه جرئتی داری تنهایی میبریش نمیدونی حکمش چیه

+ببخشید قربان نمیدونستم چیکار کنم سللولو رو سرش گذاشته بود

مرد نگاه تحقیر امیزی به زین کرد و پوزخند زد
_ باید میزاشتی توی خودش گند بزنه

حقیقتا زین دلش میخواست اینجا رو با کل ادم هاش اتیش بزنه

یا اگه الان خیلی جون داشت قطعا یه مشت توی صورت بی ریختش میزد

*ابرتوو بیا جواب داد

مرد با خنده گفت

و اون مرد که اسمش ابرتو بود سری تکون داد رو به سرباز گفت

ابرتو: ببرش پنج دقیقه دیگه اینجا نبودی من میدونم و تو

پسر دوباره احترام گذاشت و چشمی گفت

بلافاصله دست زینو گرفت و با دو به سمت محوطه ی بیرون رفت

زین: هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی ؟

+ نمفهمی دارم فراریت میدم

زین لحظه ای از حرکت ایستاد با تعجب به پسر روبه روش زل زد

+ چیکار میکنی بدو وقت نداریم

زین: کی بهت این دستورو داده؟

_ نمیتونم بگم...عجله کن

زین دوباره همراه اون پسر حرکت کرد

تنها کسی که میتونست دستور این کارو بده لیام بود و حالا لبخندی روی لبای زین جا گرفته بود ....لیام به قولش عمل کرده بود

نگهابانای محوطه تک و توک از نقشه خبر داشتن

پسر و زین به دیوار تکیه دادن

در حالی که نفس نفس میزد رو به زین گفت

+ اونجا ....یه دره میبینیش ...بازه ....فقط کافیه خودتو به اونجا برسونی و بعد سوار اون ماشین مشکی بشی که بیرون پارکه

زین سری تکون داد جونی توی پاهاش نبود اما این کاری نبود که نتونه انجام بده

+ بدو

با صدای پسر به سمت در دوید راه زیادی نبود اما

_ هی تو ....

و صدای فریاد های اون نگهبان توی بسته شدن در بزرگ اهنی بازداشگاه گم شد

هوا تاریک بود اما ماشینی که چراغ میزد نظرشو جلب کرد

با دو به سمتش رفت صدای زنگ هشتار بازداشگاه کر کننده بود

به محض سوار شدنش ماشین با سرعت حرکت کرد
زین نفس عمیقی کشید و به سمت مرد راننده برگشت

اون...

زین:مایکل

مایکل نیم نگاهی بهش کرد هنوزم از زین دل خوشی نداشت اما بخاطر لیام

مایکل: خوب انجامش دادی زین افرین

مایکل با لحن سردی گفت و سرعتشو تند تر کرد

زین : لیام کجاست

مایکل: میاد ...بعدا

زین: اون فراریم داد ...بازم نجاتم داد

زین با صدای ارومی میگفت

مایکل پوزخند صدا داری زد

مایکل: اره خب اون لیامه واقعا ادمای اطرافش براش مهمن ....همه که ...

زین به پشتی صندلی تکیه داد زخم زبونای مایکل مثل خنجر بودن و درست توی قلبش فرود میومدن

اما مایکل دست بر دار نبود حالا که لیام نبود ....باید یه جورایی خودشو خالی میکرد این پسر منشا خیلی از درد ها بود

مایکل: راستی زین ....وقتی اینقدر راحت بهش دروغ گفتی و اون همچنان باهات مهربونه ...الان واقعا حالت از خودت بهم نمیخوره ؟

_______

سلام 💜

یه چیزی درمورد فرار زین اگر فکر میکنید خیلی ساده بود ...خب خیلی از نگهبانا خبر داشتن اونایی که زیر دست جف بودن پس نمیتونست فرارش سخت باشه ،اگر خبر نداشتن راحت گیر میوفتاد .

Love you all💜

•sr

Weiterlesen

Das wird dir gefallen

117K 13.2K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
11.2K 1.7K 42
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
110K 11.5K 34
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
14K 1.7K 8
پس از مرگ خانواده‌ی جئون، سرپرستی جونگ‌کوک یتیم رو عموش کیم تهیونگ قبول میکنه و توی پر قو بزرگش میکنه... اما چی میشه اگه جونگ کوک سعی در اغوا کردن ع...