Loveland (COMPLETED)

By rahame

182K 17.2K 9.4K

زمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هر... More

مقدمه
1 _ قصر اسپرینگ
هری
فرار!
من... تنهام!
بی تربیت ها
پیش بسوی مقر
لیام
نایل
تکلیف من چیه
از آغاز تا کنون
بر می گردیم!
جهنم
روز اول
پاداش یک خیانتکار
ملاقات الیزابت و هری
دعوت هری
خورشت آلوچه
سیلی
سیاهچال
جلسه
ماریا
لباس مخصوص
خدمتکار
تهدید
پارچه فروشی
گشت و گزار
تنبیه و بوسه
کجا فرار می کنی لعنتی؟!
تاریخ وینتر
عواقب
نبرد با هری
میهمانی
کلیدی به تالار اسرار
رز کویری
خود ستا
حمام گداخته
هلیسا
نیمه شب
بارون موقتی
بیا بریم الیزابت
فرمانروایی در پریشانی
صفیر شمشیر خونی
قلبم تو آستینمه
ما کی هستیم؟
گرسنگی ذهن رو به کار میندازه
زمان رفتن رسیده
ازدواج نایل
عریان
نبرد
تغییر
هری کجاست؟
دره موهانو
معامله
اعتراف
پس از باران
تصمیم
سیب خونی
چشمان امیدوار
تصمیم اجباری
شرط
امواج شکننده
خداحافظ هری
بوی خون موسیقی
پرنده ای در قفس
شمشیر مایع
ناشناس در قصر
فردا
اعدام
جدال بی حاصل
نابود کننده
رویای مرگ
اشک شوق
فصل جفتگیری
برنامه ریزی
سورپرایز هری و فنجان شکسته
شب عروسی
رقص ارکیده
شب زفاف
نامه لویی
دوستت دارم الیزابت

با من حرف بزن

2.5K 239 138
By rahame

عکس الیزابت ( clara alonso ) روی کاور چپتر قرارگرفته .

آفتاب درخشش خاص خودش رو روی بیابان پهناور می تابوند و شن ها مثل شیشه خورده نور رو از خودشون بازتاب می دادند . افق دید تنها به تپه های شنی محدود می شد که به سقف سپید آسمان می پیوست و امکان دیدن دوردست ها رو مشکل می ساخت . من حدود ۳ روز بعد از قصد بازگشت به دارک فیلز شاهد این منظره بودم .

البته این صحنه تکراری و کسل کننده تابحال موجب به وجود آمدن خستگی در من نشده بود ، چراکه من مردی رو در کنار خودم داشتم که با تمام وجود از داشتنش خوشحال بودم . کسی که روز ها و شب ها رو در فکر نجات دادنش از چنگال دشمن بی رحم چشم بر هم نمی ذاشتم ، فردی که مانند الماسی نایاب در کنار من می درخشید و چشم های من رو مثل گنج یاب حریص بی اختیار به خودش خیره می کرد.

احساس می کردم که به دور من و هری حبابی نامرئی شکل گرفته و ما رو در هوای هم نگه می داره. برای همین مدام در کمترین فاصله با اون قرار می گرفتم و مثل ملازم ها تعقیبش می کردم . شاید این حرکات از نظر دیگران غیرطبیعی و زیاده روی به نظر می رسید ، اما من تصمیم گرفته بودم هیچوقت از اون دور نشم ، حتی زمان استراحت چادرم رو چسبیده به چادر فرمانروا برپا می کردم ، حتی با وجود چشم غره رفتن های لیام و نیشخند های طعنه آمیز نایل . اونا همین اواخر بخوبی توانایی خودشون رو در محافظت از پادشاه نشون داده بودند .

هری هم با اینکه در این مورد و نشون دادن علاقمون جلوی ارتش اظهار نظر و صحبتی نکرده بود اما من میدونستم که اونم راضی و خشنوده . ما گاه و بی گاه سرمون رو بر می گردوندیم و به هم لبخند دلپذیری می زدیم . در مورد من این لبخند پرده ای از ذوق و شوق زیادی بود که وقتی چشم های عمیق و زندگی بخش هری رو می دیدم از قلبم تا فرق سرم می جوشید. نمیدونستم این حس مناسب و درسته یا نه اما انگار بهش وابستگی پیدا کرده بودم.

هری از وقتی که از روستا برگشته بودیم ساکت تر شده بود و بیشتر فکر می کرد و یا شاید من اینطور احساس می کردم ‌. خیلی کنجکاو بودم که بدونم چی توی ذهنش میگذره و چرا اون تصمیم رو گرفته ؟ با وجودی که در کاخ وینتر ما از زندگی تجملاتی فوق العاده ای بهره مند نبودیم و خوراک های ساده می خوردیم چطور امکان داشت که به بهبود زندگی صدها نفر روستایی کشور کمک کنیم؟ حتی خود هری با وجود فرمانروا بودن و اختیار حکومت کردن بر روی کل سرزمین وینتر و جان و مال مردمش با صرفه جویی و اما حداقل از تنها چیزی که مطمئن بودم صداقت هری بود ‌. اون هیچوقت بلوف نمی زد و به وعده هایی که می داد عمل می کرد. و این باعث میشد یک علامت سوال بزرگ توی ذهن من بوجود بیاد هری چکار میخواد بکنه؟

سرم رو برگردوندم سمتش ، به روبروش عمیق و بی تفاوت چشم دوخته بود . انگار که افکار مهمی ذهن اون رو سخت در بر گرفته بود .

اسبم رو به اسبش نزدیک کردم ولی هری متوجه نشد . لبخندی زدم و گفتم " فکر میکنی تا چه مدت دیگه باید توی راه باشیم؟"

هری هیجان زده سرش رو برگردوند و لبخندی زد ، چشم هاش خبر از گردبادی جنگلی می داد که تنها گوشه ای از طوفانی که در درونش برپا بود رو به نمایش میذاشت. با این حال اجزای ظاهری صورتش همچنان با آرامشی تصنعی باعث دلگرمی من می شد.

_" شاید تا یک هفته ی دیگه ."

لب هاش رو بهم فشار داد و با تصور اینکه سوالات من به پایان رسیده سرش رو به سمت روبرو برگردوند و بعد از چند بار پلک زدن سعی کرد کمی افکارش رو با زمان حال هماهنگ کنه . وقتی پلک بالا و پایینش روی حدقه چشم هاش رو می پوشونه و نفس عمیق میکشه تصور میکنم اون توی حفره ای از مشکلات ناراحت کننده گیر افتاده . و بدتر اینکه مدتیه هیچ حرفی راجع به برنامه های آینده اش وقتی به قصر برگشتیم به من نگفته . نمی تونم بزارم تنها این بار رو بدوش بکشه .

_"تو حالت خوبه هری؟"

سرم رو به سمتش خم کردم و با صدای نگران تری پرسیدم . بنابراین هری با تعجب به سمت من برگشت و در حالی که لب هاش رو جمع کرده بود کمی ابروهاش رو بالا برد.

_" البته! "

هری چند لحظه توی چشمای من با لبخند کوتاهی نگاه کرد تا بهم اطمینان خاطر بده اما منظورم رو دریافت نکرده بود.

_" منظورم اینه که مدتیه تو با من صحبت نمیکنی و زیاد تو فکر فرو میری . من احساس میکنم مشکلی پیش اومده که از من مخفیش میکنی‌. "

هری ابروانش رو اندکی در هم برد و توی چشم هام نگاه کرد ، بعد سرش رو به سمت مخالف برگردوند و کمی فکر کرد . سپس وقتی به سمت روبرو برگشت سرش رو پایین گرفته بود.

_" مساله ای نیست که تو خودت رو راجع بهش نگران کنی. "

هری با صدایی آروم گفت و دوباره سرش رو بالا برد و سعی می کرد از نگاه به من خودداری کنه ‌. اسبم رو جلوتر بردم تا اینکه شونه به شونه اش قرار گرفتم . هری عصبی به نظر می رسید و به نظر خیلی دوست بحث رو همین جا تموم کنه و از سوال پرسیدن های من راضی به نظر نمی رسید . در هر صورت من دیگه نمی تونستم این سکوت طولانی رو تحمل کنم.

_"خوب والاحضرت گرانقدر! ، من میخوام خودم رو راجع به این مساله نگران کنم . بیا با هم نگران باشیم. "

هری پوزخند کوتاهی زد و کمی سرش رو برگردوند ، بعد دوباره صورت من رو بررسی کرد که ببینه جدی بنظر می رسم یا نه؟ با لب هایی صاف نگاهش کردم . بخاطر نمیارم تا بحال با کسی شوخی داشته باشم. هری دوباره با لبخند شروع به صحبت کرد انگار هنوز قصد نداشت سرصحبت رو باز کنه.

_" باشه الیزابت . ببین عزیزم . من یک پادشاهم و مسائل زیادی برای نگران بودن دارم . این تنها وظیفه منه . تو اجباری نداری . "

هری دوباره لبخندی زد و سر برگردوند ، صورتم افتاد . تلنگری به اسبم زدم و خیلی جلو رفتم . خیلی جلوتر و تنها به راهم ادامه دادم . اگه هری قصد داره تنهایی تو افکارش سیر و سیاحت کنه بزار منم همین کارو بکنم‌.

صدای بلند کوبیدن سم های اسب رو از پشت سرم شنیدم ، به پشت سرم نگاهی انداختم و هری رو دیدم که با صورتی درهم داره دنبال من میاد . با نیشخندی سر تکون دادم و اسبم رو به تاخت واداشتم . خوب میدونستم که با این کار کل ارتش رو هم وادار به تاختن میکنم اما اهمیت نمیدادم ‌. فقط میخواستم هری بدونه جواب رد دادن و دور کردن من از خودش چه عواقبی داره .

صدای کوبیدن سم های صدها اسب رو از پشت سرم می شنیدم و همچنان به راهم ادامه میدادم . با وجود شنیدن صدای فریاد هری که اسمم رو با عصبانیت صدا می زد و لیام و زین که پادشاه رو صدا می زدند . من بدم نمی اومد مدتی اونارو تو این صحرای خشک بدوانم. موهام با شدت باد به عقب رونده می شدند و چشمام رو بخاطر گرد و غبار ناشی از شن های پراکنده شده ریز کرده بودم.

اگه کسی از دور نظاره گر بود حتما براش صحنه جالب و بامزه ای می تونست باشه . یک پرنسس در حال تاختن ، یک پادشاه به دنبال اون ، و ارتش به دنبال فرمانرواشون . ولی حقیقت این بود که میدونستم که اگه دست هری بهم برسه عاقبت راحتی در انتظارم نیست .

همین طور در حال تاختن بودم که دست قدرمندی روی دستام فرود اومد و افسار رو کشید عقب . متوجه شدم که اون هریه که بیش از اندازه از روی اسبش به سمت من خم شده تا سرعت اسب من رو کم کنه . موهای موجدارش در شدت وزش باد روی صورتش خیمه زده بودند و تشخیص ظاهرش رو مشکل می کردند ، هری بعد از مدتی تونست سرعت اسب من رو کم کنه و بعد از برداشتن مشت گره خوردش دور افسار ، با احتیاط روی زین اسبش برگرده .

لبام در دهانم فرو بردم و سرم رو برگردوندم . لیام و نایل و زین دور هری جمع شدند تا حالش رو جویا بشن . من کمی از اونا فاصله گرفتم چون دوست نداشتم مواخذه بشم. فقط میخواستم هری بدونه من قهر نمیکنم و ساکت نمی مونم ولی به دردسر میندازمش .

بعد از لحظاتی که ارتش به سکوت و آرامش برگشت و آب ها از آسیاب افتاد من صدای نفس های تند هری رو کنارم حس کردم .

_" این کاریه که تو میکنی؟ انتقام گرفتن صد برابر بدتر از گناه ؟!"

پوزخندی زدم و به صورت غضبناک هری نگاه کردم .

_" من فهمیدم که تو نمیخوای من رو درک کنی ، پس من فقط گوشه ای از احساس درونیم رو نشونیت دادم . "

هری لب هاش رو به هم فشار داد و همچنان صورتش در هم بود. من بعد از لحظه ای مکث دوباره صورتم رو به سمتش برگردوندم.

_" اگه میخوای من رو بشناسی این رو بدون که من از توضیحات نصفه نیمه و پنهان کاری بی مورد متنفرم . این من رو بشدت اذیت میکنه وقتی میبینم تو خودت میری و در موردش صحبت نمیکنی. "

به هری با قاطعیت گفتم و اون سرش رو کج کرد . بلافاصله دهنش رو باز و بسته کرد تا چیزی بگه اما پشیمون شد . پس مدتی سرش رو برگردوند تا فکر کنه و من صبر کردم تا حرفام تاثیر خودشون رو بزارن . سکوت ، فرمانروایی لحظاتمون رو با رضایت بر عهده گرفت‌.

_" چیزی که من بهش فکر می کردم گرفتاری بی حد و حصر مردم سرزمینم و بیماری وحشتناکی که گریبانشون رو گرفته ، بود. اون شب ها و روز هاشون رو با گرسنگی و درد جسمانی سر میکنن و دم نمی زنن . تازه این همش نیست . من از بابت چیز دیگری نیز احساس شکست میکنم. "

صورتم از ناراحتی افتاد . راستش در سرزمین اسپرینگ پیر و جوان ، عوام و مقامات ، همه در زندگی مرفه و نسبتا رضایت بخشی بسر می بردند . از این جهت من هیچوقت از داشتن جواهرات و لباس های فاخر و ارزشمند احساس پشیمانی نکردم . اما در وینتر ، با وجود خیمه تاریک و سنگینش بر سر کشور های کوچک و سرزمین های ضعیف هیچوقت مردم خوشبخت و ثروتمندی نداشته . پس این واقعا افسرده کننده و ملال آوره که بدونی مردم زیادی با همین فقر زندگیشون رو گذروندن و در همین حال نیز مردن .

_"درکت میکنم هری و میدونم چه احساسی داری . اما تو از چه چیزی احساس شکست میکنی؟ "

هری سرش رو بالا برد و نفس عمیقی از بینیش کشید ، سپس گردنش رو به سمت من چرخوند.

_" من نسبت به فال به چشم عموی طماع و حریصم نگاه می کنم . جاسپر مثل مار مدت ها منتظر طعمه اش می مونه تا وقتی ضعیف بشه و بعد با زدن نیش آخر کاملا از پا در بیاد. من این رو تجربه نکردم اما همه این رو میدونند . اون سود جو و فرصت طلبه و دلیل دوستی اش با پدر من فقط به خاطر آشنایی اون ها از زمان کودکی بود . "

_" ‌ولی تو همچنان رابطه ات رو با اون ها حفظ کردی! "

_" من مجبورم! فال کشور فوق العاده ثروتمند و بزرگیه و بعلاوه با مردم و ثروتمندانش که در دارک فیلز و شهر های مهم کشور چنبره زدن و سابقه طولانی مدت دوستی دو کشور جدا کردن روابطمون غیر ممکنه. در حالیکه مردم ما و اون ها هم از لحاظ نژاد کاملا با هم در آمیخته شدند . فرمانروایان اون در طی قرن ها هیچوقت در فکر سیاست و روابط زیرکانه نبودند . پادشاهان فال بیشتر شبیه تاجران الماس بودند ، یعنی طماع خوش خوراک . اما جاسپر یک جنس دیگه ایه . اون از سفرای کشورهای همسایه اش مثل گماشتگان برای دخالت در امور کشورها و جاسوسی استفاده میکنه. درسته که جاسپر سعی کرد تو اولین نبرد من بعد از تاجگذاریم کمکم کنه اما هیچ گربه ای محض رضای صاحبش موش نمیگیره . متوجه هستی الیزابت ؟ "

سرم رو به معنای توجه و فهم تکون دادم .

_" میفهمم ."

_"من میخواستم برای چند سالی روابطم رو با فال کمرنگ کنم و کمتر فرستاده های جاسپر رو ببینم و این مستلزم مدیون نشدن به اون فرمانرواست . اما حالا مجبورم برای تامین نیاز مردم سرزمینم به جاسپر رو بزنم ، این چیزیه که به من احساس شکست خوردن میده . "

_" من فکر میکنم انجام کار درست و چیزی که به نفع مردم کشورت نباید تو رو نا امید کنه هری . "

_"درسته . "

_" بنظر من تو همیشه در نهایت کاری رو انجام میدی که به صلاحه . "

_" اینم درسته ! "

هری با خنده به سمت من برگشت و من نیز به روش لبخند زدم .

_" تو وقتی با کندال ازدواج می کردی با خودت فکر نمی کردی داری جای پای فال رو در روابط محکم میکنی ؟ "

_" من اون زمان تازه به سنین جوانی رسیده بودم و با وجودیکه از جاسپر خوشم نمی اومد ولی چون پدرم علاقه مند بود قبول کردم. "

هری شونه هاش رو بالا انداخت و بنظر زیاد براش مهم نمی اومد. یاد تاریخچه وینتر افتادم و نحوه ازدواج دیوید پدر هری با مادرش . همیشه کنجکاو بودم بیشتر در موردش بدونم.

_"پدرت چطور ازدواج کرد هری ؟ "

هری با تعجب ابروهاش رو به سمت من بالا انداخت و بعد از لحظاتی مکث چنین شرح داد :

_" خوب راستش پدر من اصلا قرار بود با پرنسس یک کشور ثروتمند ازدواج کنه . حتی در اون زمان همه کاخ از یک ماه مشغول برنامه ریزی و تدارک برای مراسم عروسی بودند . اما پدر من چند سال بود که پنهانی با دختر یک تاجر ماهی گیر درگیر عشق و علاقه بود اما تصمیم به معرفی آنه به پدرش نداشت . چون پدر بزرگم خیلی به اصل و نسب پادشاهی و خون فرمانروایی اهمیت می داد این مسئله قدری باعث احتیاط و ترس پدرم هم می شد ‌. برای همین بدون اینکه به کسی چیزی بگه یا حتی از یکی از مقامات کاخ دعوت به عمل بیاره پنهانی با مادرم ازدواج کرد تا پدربزرگم رو تحت عمل انجام شده قرار بده ‌.بعد اون دست زنش رو کرفت و با خودش به کاخ برد تا همسرش رو به پدرش معرفی کنه ، اما پدر بزرگم مادرم رو به رسمیت نپذیرفت و ابراز داشت که عروسی پدرم با پرنسس ثروتمند طبق برنامه از پیش تعیین شده در قصر برگزار میشه . پدر من می تونست بدون دردسر با پرنسس هم ازدواج کنه و رضایت پدرش رو هم به دست بیاره اما از اونجایی که خودش رو متعهد به مادرم و عشقش می دونست قسم خورد که تا پایان عمرش با کسی جز مادرم عهد زناشویی نمی بنده. پدربزرگم عصبانی شد و گفت هرگز در مراسم عروسی جای پرنسس رو با مادرم عوض نمی کنه . پدرم هم تمام ثروت و قدرت در قصر رو رها کرد و دست مادرم رو گرفت و تک و تنها به مرز دریایی رفت . اون مدتی با پدر زنش در کشتی های ماهی گیری کار می کرد و هیچ کس مطلع نبود که اون در اصل یک شاهزادست . در همین اثنا که پدرم از دارک فیلز و قصر دور بود ، تجارب زیادی فرا گرفته و با زندگی عوام آشنا می شد پدربزرگم در احساس غم و دلتنگی می سوخت . در نهایت اون بعد از پنج سال پسرش رو بخشید و قبول کرد که پدر و مادرم در کنارش به عنوان پسر و عروسش با او زندگی کنند . "

هری آخرین کلماتش رو کشید و با لبخندی سرش رو برگردوند . این بهترین داستانی بود که تا حالا شنیده یا خونده بودم . واقعا عاشقانه و سحرانگیز بود . لبام رو فرو بردم و اشک زیر چشمام رو با نوک انگشتم پاک کردم.

_"اوه هری ، این خیلی ... این خیلی زیباست ! "

هری نیشخندی زد و سری تکون داد .

_" آره به نظر اینطور میاد . "

_"پس پدربزرگت نتونست این قهر و جدایی رو تحمل کنه . "

_" آره خوب . اون یک آدم بود و نه سنگ . نمیدونم اگه اون دیوید رو دوباره نمی پذیرفت من الان توی چه شرایطی می بودم ... شاید مثل پدرم توی کشتی کار می کردم ."

هری لب هاش رو به هم فشار داد و به آسمون نگاه کرد ، طوری میگفت که انگار مدت ها در مورد این موضوع فکر کرده بود. این نوع از سرنوشت بنظرش ناامید کننده و ملال آور می اومد .

_" ولی لویی می گفت سرنوشت ما از پیش مقرر شده . یعنی از ابتدا قرار بوده تو پادشاه بشی ، یعنی تو همین جایگاهی که الان هستی . "

به هری با لبخند یادآوری کردم . هدفم چاپلوسی نبود فقط میخواستم بهش روحیه مضاعف بدم .

_" که اینطور ؟ ببینم لویی پیشگویی نکرد که تو مال منی و تو سرنوشت من دخالت نکنه ؟! "

هری با شیطنت توی چشمای من زل زد و من بشدت خنده ام گرفت. فکر نمی کردم دوباره این موضوع رو پیش بکشه . تصمیم گرفتم منم یه مقدار شیطنت کنم.

_" شاید اگه اون شب تو سر نمی رسیدی من به ابراز علاقه اش جواب مثبت می دادم ! "

دهان هری افتاد !

_" الیزابت تو چطور می تونستی با اون ازدواج کنی در حالی از اول من عاشقت بودم؟! "

هری با دفاعی تمام قد از خودش با صدای بلند علاقه اش رو بهم گوشزد کرد .

_" ولی تو هیچوقت اینو اعتراف نکردی و در ضمن ، لویی خیلی زودتر از تو به من پیشنهاد داد ، در حالی که ما تازه الان داریم در مورد علاقه صحبت می کنیم . "

ابروهام رو بالا انداختم و شونه هام رو تکون دادم‌. این بحث کاملا مطابق میل من و برای متوجه شدن بعضی از حقیقت ها بود ‌‌.

_"میدونم که خیلی دیر کردم الیزابت . این علاقه نباید به وجود می اومد ، این واقعیته . اما حقیقت اینه که با وجودی که دوستت داشتم همیشه اینو انکار می کردم و نمیخواستم تو هم بفهمی . من مردیم که خیلی دیر احساسات رو درک می کنم . اونا مثل یک مشت پر از آبن که قبل از اینکه من ازش سیراب بشم از لای انگشتام فرو می ریزن . من فکر می کردم که تو همیشه با من میمونی . برام دردناک بود که تو رو کنار لویی می دیدم ، و اون قدر نزدیک . احساس کردم هر اونچه که داشتم داره از دستم میره . برای همین ازت درخواست ازدواج کردم . "

با شنیدن اولین جملات هری دلم میخواست بغلش کنم و محکم در آغوشم فشارش بدم اما با شنیدن جمله آخرش آب یخ روی سرم ریخت .

_"هری تو میخوای بگی اگه لویی رو با من نمی دیدی هیچوقت اعتراف نمی کردی؟ "

_"اگه بخوام راستشو بگم ، آره! چون وقتی تو همیشه کنارم بودی فرقی نمی کرد که ازت بخوام یا نه! چون تو مجبوری همیشه تو کاخ من بمونی." "

هری با تکبر و غرور ذاتی اش خیلی راحت برای من توضیح داد . انگار که فخرفروشی و به رخ کشیدن قدرتش برای بقیه یه امر ثابت شدس .

_" واقعا که ! "

_"بعد هم چون لویی پیشنهاد خریدن تو رو داد ، نمیخواستم لیام و بقیه بفهمن و برای فروختن تو اصرار کنن برای همین زودتر فرستادمش که بره ! "

هری این جمله اش رو با صدای آرومتری توضیح داد و من دلم برای لویی و احساسات پاکش سوخت ، اون چقدر مظلوم واقع شده بود.

_"این یه تقلب بزرگه هری ! "

_"چرا که نه ؟! من تو جایگاهیم که میتونم همیشه رو دست بزنم . "

هری پوزخند غرور آمیزی زد.

_" بیچاره لویی ! تو دلش رو شکوندی . "

_" ببینم تو عاشق منی یا عاشق اون ؟! "

هری با عصبانیت افسار اسبش رو زیر مشتش له کرد .

_"معلومه که من عاشق توام . اما لویی واقعا پاکباخته و بیگناه بود ... "

_" حرف نباشه! تو اون رو نمی شناسی ، لویی یک دخترباز خبره ست! می بینم که چطور تو رو خام خودش کرده ‌. دیگه نمیخوام اسمش رو بشنوم ، متوجه شدی چی گفتم ؟! "

هری تند و سریع امر کرد و من لحظه ای برای درک حرفاش مکث کردم. اون خیلی عجیب حرف میزنه ، لویی زن بازه؟!

_"باشه . دیگه نمیگم . "

_" یادت باشه الیزابت ، مردها خیلی خوب هم رو می شناسن . خصوصا که از بچگی با همدیگه بزرگ شده باشن . اون از بچگیش هیچ تغییری نکرده ، همون حیله گریه که بوده . و الانم حتما یجای دیگه داره یه گندی می زنه . به هرحال ، تو باید به حرف های من گوش کنی و به لویی دیگه فکرم نکنی ."

_"چشم والاحضرت ، چشم! "

لب هام رو از حس حسادت هری به هم فشردم و سرم رو برگردوندم، هری دستش رو روی پشتم کشید.

_"هی ! "

💗💗💗💗💗💗💗

فکر میکنم یه توضیحی بابت اینکه چطور اینقدر ناگهانی از واتپد رفتم رو بهتون بدهکار باشم ، ولی حقیقتش اینه که این داستان تمام وقت و انرژی فکری من رو صرف خودش کرده بود و زندگی واقعیم و هدفم رو تحت تاثیر قرار میداد . مشکلات خیلی زیاد دیگه ای هم وجود داره که در این مقال نمیگنجه 😆

ولی من نمیگم که قراره داستان رو کنار بزارم و در عین حال نمیگم که قراره طبق روال اخیر هفته ای یکی دو بار آپدیت بشه .

فقط میگم میخوام داستان رو در وقت آزاد خودم بنویسم . چون خودمم میخوام تا آخرش برم مثل همه شماها ، خوانده های دوست داشتی عزیز.

من این مدت مریض بودم و در بیمارستان بستری بودم و در حال گذروندن دوره نقاهت هستم ، با این حال چون شماها رو مثل دوستای خودم میدونم این چپتر رو در عین بیماری نوشتم تا از دستم ناراحت نمونید .😍😘

همتون رو عاشقم ❤

Continue Reading

You'll Also Like

75.3K 9.5K 29
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
39.4K 5.5K 86
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
15.9K 1.1K 13
_اون شب من مست بودم +نبودی...!
94.7K 11.5K 46
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...