Loveland (COMPLETED)

rahame द्वारा

182K 17.2K 9.4K

زمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هر... अधिक

مقدمه
1 _ قصر اسپرینگ
هری
فرار!
من... تنهام!
بی تربیت ها
پیش بسوی مقر
لیام
نایل
تکلیف من چیه
از آغاز تا کنون
بر می گردیم!
جهنم
روز اول
پاداش یک خیانتکار
ملاقات الیزابت و هری
دعوت هری
خورشت آلوچه
سیلی
سیاهچال
جلسه
ماریا
لباس مخصوص
خدمتکار
تهدید
پارچه فروشی
گشت و گزار
تنبیه و بوسه
کجا فرار می کنی لعنتی؟!
تاریخ وینتر
عواقب
نبرد با هری
میهمانی
کلیدی به تالار اسرار
رز کویری
خود ستا
حمام گداخته
هلیسا
نیمه شب
بارون موقتی
بیا بریم الیزابت
فرمانروایی در پریشانی
صفیر شمشیر خونی
قلبم تو آستینمه
ما کی هستیم؟
گرسنگی ذهن رو به کار میندازه
زمان رفتن رسیده
ازدواج نایل
عریان
نبرد
تغییر
هری کجاست؟
دره موهانو
معامله
اعتراف
پس از باران
با من حرف بزن
سیب خونی
چشمان امیدوار
تصمیم اجباری
شرط
امواج شکننده
خداحافظ هری
بوی خون موسیقی
پرنده ای در قفس
شمشیر مایع
ناشناس در قصر
فردا
اعدام
جدال بی حاصل
نابود کننده
رویای مرگ
اشک شوق
فصل جفتگیری
برنامه ریزی
سورپرایز هری و فنجان شکسته
شب عروسی
رقص ارکیده
شب زفاف
نامه لویی
دوستت دارم الیزابت

تصمیم

2.2K 279 98
rahame द्वारा


نزدیک های ظهر بود که نایل از خواب بیدارم کرد و گفت وقت رفتنه . اخمی کردم و سرم رو از روی لباسام که روی هم کپه کرده بودم تا مثل بالش بشه برداشتم . کمی پلک هام رو بهم زدم و لحظاتی گیج و منگ بودم اما بعد مشغول جمع کردم وسایلم از توی چادرم شدم . چیز زیادی از توی گاری ها بیرون نیاورده بودم فقط دو سه تا لباس و یک کاسه آب . دستم رو توی کاسه خیس کردم و به صورتم کشیدم و همینطور دستام رو هم شستم ‌. موهام رو دوباره با تکه پارچه دم اسبی بستم و زره سربازی رو هم تنم کردم . در حالی که لباسام رو زیر بغلم زده بودم از چادر اومدم بیرون . آفتاب درخشان به همه چیز نور بخشیده بود و حتی درخشش شن ها هم چشمام رو آزار میداد. مثل همیشه سرباز ها در رفت و آمد بودن و مهتر ها اسب ها رو برای سوار شدن آماده می کردن .

لباسام رو گذاشتم توی گاری و برگشتم تا چادرم رو جمع کنم. چوب وسط چادرم رو در آوردم و سنگ ها رو از گوشه های چادر برداشتم و چادر رو تا زده و مرتب برگردوندم توی گاری.

رفتم به سمت اسب ها و در حالی که دستم رو سایه بون چشم هام کرده بودم اسب قهوه ای رنگ و باوفام رو پیدا کردم ، به یال هاش چنگ زدم و سعی کردم نوازشش کنم . به پهلوی سمت راستش نگاه کردم تا زخمش رو بررسی کنم ، دور زخم عمیقش سیاه شده و داخل هم از قرمز به صورتی تغییر رنگ داده بود . کم کم داشت خشک می شد . اگه ناچار نبودم سوارش نمیشدم ، حیوون بیچاره ! حتما خیلی درد کشیده .

دهنه ش رو یکم بازتر کردم و از توی خورجین پشتش کمی هویج دهنش گذاشتم با اینکه میدونستم حتما مهتر ها بعش غذا دادن . افسارش رو گرفتم و از صف اسب ها کشیدمش بیرون .

هری تنها و دور از جمعیت سوار اسبش شده و به کار سرباز ها نظارت می کرد . شنل و لباس های فاخرش رو به تن کرده و تاج کوچیکش رو روی سرش قرار داده بود . روی اسبش صاف و شق و رق نشسته بود و موهاش در هم پیچ خورده بودن . اسبم رو به آرومی بردم کنارش و سرم رو بردم بالا . دستم رو سایه بون چشمام کردم تا بتونم چشماش رو ببینم .

_"روز بخیر هری!"

با صدای بلند گفتم و هری سرش رو پایین آورد ، نیشخندی کنار لبش جا خوش کرده بود.

_"ممنونم . تو هم بیا بالا الیسا . از بالا منظره بهتری داری ."

هری پیشنهاد داد و من پذیرفتم " باشه ." پام رو به زین اسبم تکیه دادم و خودم رو کشوندم بالا . هری راست می گفت ، روی اسب نشستن با وجود اضطراب و ارتفاعی که داری هیجان خاصی بهت منتقل میشه و حس خوبی داره .

سرم رو به سمت هری که با اشتیاق و شوق کم نظیری بهم نگاه می کرد برگردوندم . با خنده شونه هام رو بالا انداختم .

_"دیدی بهت گفتم؟!"

هری با نیشخند گفت و سرش رو به روبروش برگردوند . باد گرمی توی آستین هام می پیچید و دامن کوتاهم رو به حرکت در می آورد ، زره آهنی روی تنم سنگینی می کرد و پاهام توی اون کفش های سنگین و پارچه های محکمی که دورش پیچیده بودم اذیت می شد . چقدر دلم میخواست که در یک چشم بهم زدن خودم رو با همون لباس های راحت توی تختم در کاخ ببینم.

کم کم تمام سربازها سوار اسب شده و لیام و زین و نایل هم آماده حرکت کنار ما ایستاده بودند . اول هری و بعد من سر اسب هامون رو برگردوندیم و سپس هری فرمان حرکت داد...

...

چند ساعتی می شد که در راه بودیم و همچنان در حال پیمودن بیابانی که به نظر پایان ناپذیر می رسید . خورشید از پشت سرمون می تابید و نقش سایه هامون رو از روبرو روی زمین می انداخت ‌، مسیرحرکت خورشید هم تاییدی بر درستی راهمون بود .

هری همچنان لبخند به لب داشت و به مسئله ای فکر می کرد ، ته ریشش بلندتر شده و روی گونه هاش هم رشد کرده بود . من اون حالت متفکر چهره اش رو خیلی خوب می شناسم . جوری که به گوشه ای نامعلوم زل میزنه ، چونه اش محکم میشه و لب هاش رو جمع میکنه .

یک نفر با اسب از پشت به ما نزدیک شد .

_"والامقام؟ داریم به دهکده ای نزدیک میشیم ، از اون دور پیداست."

صدای نایل بود و باعث شد رشته افکار هری پاره بشه و فورا سرش رو بالا بیاره.

_" آره دارم میبینم."

نایل سرش رو تکون داد و ابروهاش رو به سمت من بالا انداخت . آروم خندیدم و به جلوم خیره شدم .

دهکده بزرگی به نظر می رسید و وسعت متوسطی داشت . با این وجود خونه های گلی ساخته شده توی دهکده دست کمی از آبادی قبلی که مشاهده کرده بودیم نداشت.

هر چی نزدیک تر می شدیم روستا منظره واضح و کامل تری به خود می گرفت و می تونستیم چند نفری که بین خونه ها در رفت و آمد بودن رو ببینیم . من متوجه شدم که اینجا فقط یک دهکده نیست ، بلکه چندین دهکده با فواصل کم و نقشه های مشابه کنار هم وجود داره .

مردم اون دهکده ها پوشش و سر و وضع عجیبی داشتند . مردان جوان با اندام استخوانی و ریش و موهایی که تا زیر کمرشون امتداد داشت و پارچه های پوسیده ای که از یک شونه تا باسنشون گره زده بودند . زنان با پوست سبزه که لب های کلفت و موهای وز و شلخته که یک طرف شونه شون آویزون انداخته بودند . و دختر پسر های کوچولو که لخت مادرزاد روی شن ها نشسته بودند.

همه شون با دیدن ما فریادی کشیده و شتابان دور هم جمع شدند ، اون هم درست جلوی مسیر ما !

هری متوقف نشد بلکه از اون مسیر تنگ به راهش ادامه داد تا شاید روستایی ها کنار بکشن اما این کار رو نکردن . ما سرعتمون رو کم کردیم و پشت سر هری رفتیم.

زن ها وحشتزده دست های هم رو گرفتن و مردها با برداشتن نیزه های چوبی سعی کردن از مردمشون محافظت کنن. هری اسبش رو نگهداشت و منم همینکارو کردم .

_" چرا راه رو بستین ؟ از جونتون سیر شدین؟!"

صدای فریاد زین رو شنیدم . روستایی ها قرمز شدن و تهدید آمیز نیزه ها رو تکون دادن .

_" ما نمیزاریم دهکده ما رو غارت کنید!"

یکی از جوون ها فریاد زد و نیزه اش رو محکم تر چسبید . بقیه مردها هم تائید کردند و به ما چشم غره رفتند.

_"ما غارتگر نیستیم ، ما فقط میخوایم رد بشیم ، خلوت کنید راهو."

صدای جدی و محکم لیام اومد اما مردم واکنشی نشون ندادن ، از دور میتونستم ببینم که مردم دهکده های اطراف هم دارن به جمعشون اضافه میشن. توی گوش هم پچ پچ کرده و حلقه محافظت رو شلوغ تر می کردن.

_" شما فقط میخواهید ما رو آزار بدید ، دیگه هیچی برامون نمونده جز شن برای خوردن . هر دفعه یک عده از شما به امیدی میاد که چیزی اینجا گیرش بیاد اما از ناامیدی اعضای خونوادمون رو میکشه ، دیگه کافیه! "

یکی از جوان های شجاع دهکده با فریاد گفت و روستایی ها هم تائید کردن ، این خبر خیلی ناراحت کننده ای بود ، مردم از ناامیدی هم رو میکشن . چون زندگی مناسبی ندارن. دهان هری کمی باز مونده بود و سر و وضع دهکده رو برانداز می کرد. زین ، نایل و لیام اومدن کنار ما ایستادن. نایل هم بین من و هری اسبش رو نگه داشت.

_" خیلی خب ، ولی ما راهزن ، غارتگر ، قاتل یا یه چیزی مثل اینا نیستیم . ما فقط گارد حکومتی هستیم و داریم بر می گردیم به پایتخت."

لیام با صدای بلند تری توضیح داد و مردم دهکده شگفت زده شدند . نیزه ها شون رو عقب بردن و توی گوش هم پچ پچی کردند . چهره هاشون سرخ و پر از حیرت بود .

_"گارد حکومتی؟!!"

یکی از مردها با شگفتی پرسید ، دو جوانی که کنارش ایستاده بودن با نفرت دستشون رو دور نیزه مشت کردن ، به حدی که بند انگشت هاشون هم سفید شده بود.

_" چی از جون ما میخواین؟ باز دوباره دارین از یکی از جنگ های پرافتخارتون برمی گردین؟؟ "

یکی از مردم از بین جمعیت با انزجار فریاد زد .

_" غنیمتی هم با خودتون آوردین؟!"

پیرمردی تیره پوست که پاهای لخت و تکیده اش رو روی شن ها دراز کرده بود پرسید.

_" نه ، کدوم غنیمت؟!"

زین با پوزخند سری تکون داد ، اهالی دهکده بهم نگاهی کردند . یک زن که موهای سیاه بلندش روی سینه و کمرش پخش شده بود جمعیت رو با هل دادن کنار زد و اومد جلو.

_"پس واسه چی میرین به جنگ؟ ها ؟! جک ؟ ایوان ؟ بیاین اینجا ! "

صحبت کردن زن مثل جیغ کشیدن بود ، اون فوری اسم سه پسر رو صدا زد و ما سه بچه که بزرگترینشون ۱۷ ساله به نظر می رسید رو دیدیم . زن به شونه اشون چنگ زد و وادارشون کرد بیان جلوی ما بایستن.

_" اینا باقی مونده پسرای منن ، اینا رو هم ببرین! ببرین به اون جنگ های لعنتیتون و ...! "

مردی از پشت سرش دستش رو با همدردی روی شونه ی زن گذاشت .

_"بس کن پاملا! اونا نمیفهمن تو چی میگی . "

زن با شدت دست مرد رو از روی شونه اش کنار زد .

_" نه ! من باید حرفام رو به اینا بزنم! چون دیگه شاید فرصتش پیش نیاد ! پسرها برای کشته شدن متولد میشن و وقتی پشت لبشون سبز شد باید با دستای خودمون بفرستیمشون که بمیرن! این زندگی کوفتی ماست و من نمیتونم تحملش کنم !"

صدای زن با بغض اشک مخلوط شد و اون یک لحظه صبر کرد تا اشک رو از زیر چشماش پاک کنه.

_" آره! آره این زندگیه که ما مادرا باید بپذیریم . و اوه ! من میتونم به یاد بیارم که جوئل چطور حصیر ها رو با دقت و شوق و ذوق در هم گره میزد و کلاه هایی می بافت که هیچ جای دنیا نظیرش رو نمیتونستی پیدا کنی . حتی شب ها! با وجود هشدارهای من بالای بام خونه و زیر نور ماه می نشست تا کلاه ببافه و صبحش حتی قبل از اینکه خورشید بزنه می رفت به شهر تا اونا رو بفروشه . اما ! ... یک روز دیگه برنگشت و من فهمیدم که برای سربازی بردنش . حداقل ! ... حداقل من باید میدونستم! "

زن دیگه نتونست جلوی خارج شدن سیل اشک هاش رو بگیره و پاهاش قدرت ایستادن رو از دست داد . مرد با محبت زیر بغلش رو گرفت و بلندش کرد .

_" ما نمیتونیم شکایتی کنیم پاملا ، مدت هاست که وضع ما همینه ، ما بهش عادت داریم ... "

مرد در حالی که توی گوش زن زمزمه می کرد بردش به سمت جمعیت و اون آروم گریه می کرد .

_" آره ... و همه ش برای هیچ و پوچ! یه لقمه نیاوردین حداقل ما رو سیر کنین . "

مردی از کنار جمعیت با گلایه فریاد زد .

_" برادر کوچک من چند شب پیش از گرسنگی وسط بیابون جون داد . میفهمین چقدر درد داره؟! "

جوانی که صورتش پر از دونه های قرمز شده بود فریاد زد ، متوجه شدم هری از اسبش پیاده شد . ما هم به تبعیت از اون همینکارو کردیم .

_" مادر من و چند زن دیگه تو روستا یه بیماری وحشتناک گرفتن و بعد از مدت کوتاهی مردن . میدونین چرا؟ چون دارویی نبود! هنوز صدای ناله هاش توی گوشمه ، اینکه چطور ازم کمک میخواست و التماسم می کرد کممش کنم اما کاری از دستم برنمی اومد."

مردی به سمت هری اومد و با عصبانیت فریاد میزد ، من صورت هری رو ندیدم اما متوجه شدم که سرش رو پایین انداخت .

_" دنیل اون هیچ از حرفای ما سر در نمیاره . اون الان دلش برای کاخ و شکوه و جلالش تنگ شده ، دلش میخواد زودتر بره زیر لحاف سلطنتی و بالش پر قو اش بخوابه. اون اهمیت نمیده."

_"آخه این انصافه ؟ چرا امثال ما کوخ نشین ها باید نسل اندر نسل تو این گرفتاری ها دست و پا بزنیم و اونوقت این کاخ نشین ها نسل به نسل و فرزند به فرزند به هم ثروت و قدرت ارث بزارن؟ تنها چیزی که ما میخوایم غذایی برای خوردن و جای راحت برای خوابیدنه ! که همونم ازمون دریغ می کنن!"

_"الان سالهاست که ما از حق زندگی بی بهره هستیم ، پسرانمون رو برای کشته شدن می برن به جنگ و غنیمت هاشون رو می برن و برای خودشون ثروت می اندوزند. تنها چیزی که برامون می مونه یک مشت خاک و شن صحراست . "

_" ما دیگه نمی تونیم تحمل کنیم ، کاش ما هم جزوی از مردم فال یا دارک مون بودیم و در آسایش زندگی می کردیم ، اما حالا محکومیم به مردگی تو وینتر ."

_" من که تصمیم گرفتم از اینجا برم ، وقتی که بچه بودم و دیوید پادشاه بود همین وضعمون بود و حالا که پسر بی عرضه اش پادشاه شده و با اینکه حالا خودم سه پسر دارم همین وضعمه . ترجیح میدم تو راه از گرسنگی و تشنگی بمیرم تا اینکه اینجا با این بیماری وحشتناکی که تازه شیوع پیدا کرده از درد و رنج تلف بشم ."

یکی از مردها که موهای بلند جوگندمی داشت رو به دوستانش گفت و اون هم تائید کردند . هری سرش رو بالا آورد و رفت بین حلقه مردم ایستاد .

_"من واقعا متاسفم . من هیچ نمی دونستم که شما در چنین شرایطی زندگی می کنید."

مرد پوزخند زد و سرش رو تکون داد .

_" چطور ممکنه که ندونی ؟! مامورای تو به جرم مالیات ندادن هر چند ماه یکبار ما رو کتک می زنن ، در حالی که ما یک گاو نداریم که شیرش رو بگیریم ، ما فقط اینجا آب و علف داریم! تو چطور پادشاهی هستی که از احوال ما خبر نداری؟ "

یکی از مرد ها به سمت هری اومد و بازوش گرفت . لیام و زین بلافاصله شمشیرهاشون رو بیرون کشیدند تا از هری محافظت کنند اما هری دستش رو سپر کرد و بهشون دستور داد که فاصله بگیرن ، زین و لیام با شک به همدیگه نگاهی کردند و بعد از لحظه ای تاخیر شمشیر هاشون رو در غلاف گذاشتند چون رفتار مرد تهدیدآمیز به نظر نمی رسید و ما هم امکان نداشت بزاریم برای پادشاه اتفاقی بیافته. مرد بازوی هری رو کشید و از لای جمعیت رد کرد ، ما هم پشت سر جمعیت اون ها رو تعقیب کردیم . ما بین راه از دهکده های مختلفی رد شدیم و از مردم نیمه عریان شگفت زده بازدید کردیم .

جمعیت ایستاد ولی ما بجای توقف از لای جمعیت رد شدیم تا هری رو ببینیم . جلوی صف هری ، لیام و زین با نگاهی ناآشنا سرشون رو می چرخوندن و من متوجه شدم اینجا محوطه بزرگی از استوانه های چوبیه که توی شن های بیابون فرو بردند .

_" خوب نگاه کن جناب پادشاه ، اینجا قبرستون دهکده های ماست ."

غیرممکنه که این قبرستون مال چند تا دهکده کوچیک باشه ، تعداد اون استوانه ها به حداقل ۲۰۰ عدد میرسید ‌.

یکدفعه جلو رفتم و کنار یکی از قبرها ایستادم ، روی تکه چوب خاطراتی کنده کاری شده بود. خاطراتی که حتما با مرگ فرد فوت شده به آسمون پیوسته بود.

مردی که کنار هری ایستاده بود دستش رو گرفت و بردش کنار یکی از قبرها که استوانه کم ارتفاعی داشت.

_" این قبر پسر کوچیک منه ، فرانک . اون هنوز پشت لبش سبز نشده بود که بر اثر یک بیماری واگیردار به بستر مریضی افتاد و بعد از چند روز هم فوت کرد."

مرد با آهی از ته دل گفت و توی صداش حسرت زیادی وجود داشت . هری سری تکون داد .

_" متاسفم . "

مرد پوزخندی زد .

_"فقط فرزند من نیست ، تمام اهالی این دهکده افراد زیادی از خویشاوندشون رو بخاطر این بیماری از دست دادن ، اونوقت میگین متاسفید؟ با تاسف خوردن مرده های ما زنده نمیشن. "

_" چه بیماری ای؟ "

لیام پرسید و مرد بعد از لحظه ای فکر کردن جواب داد .

_"یه مردی که ادعا می کرد پزشکه یه روز به دهکده ما اومد و گفت اسم این بیماری مرگ سیاهه و تا حالا توی شهر های زیادی هم قربانی گرفته . اون میگفت دوای این بیماری فقط تو کشور فال پیدا میشه و بس ."

_"مطمئن باشین که تا جایی که در توانم باشه کمکتون می کنم تا وضعتون بهتر بشه ."

هری اطمینان داد اما در صورت مردم هیچ باوری وجود نداشت . اونا فکر می کردند که هری هیچ کاری نمی تونه بکنه.

_" تو هم میری و ما رو با بدبختیامون تنها میزاری , فقط میخوای ما رو بیخودی امیدوار کنی. "

هری یک قدم ع بعد روی زانوهاش نشست ! مرد هم از ترس خودش رو به خاک انداخت . بقیه مردم هم با تهدید های لیام و زین اینکارو تکرار کردند. من و نایل هم به پیروی از هری دو زانو روی زمین نشستیم.

صورت هری بسیار مصمم بود و تغییری توی چشماش به وضوح قابل تشخیص بود . اون یک زانوش رو روی زمین و زانوی دیگه اش رو تکیه گاه بازوش نگه داشته بود . هیچکدوم سر در نمی آوردیم که هری واقعا چه قصدی داره .

_" من قسم میخورم که تمام روستاها و شهر های این مملکت رو از این فلاکت خارج کنم و چیزایی که حقتونه مثل آب و غذا براتون فراهم کنم ، همچنین قسم میخورم که این بیماری نحس رو ریشه کن کرده و براتون دارو می فرستم . این قول از طرف یک فرمانرواست به مردمش و هیچ رابطه ای از این قدرتمندتر وجود نداره ."

هری با صدای جدی و محکم گفت . اون واقعا با اراده و سرسخت به نظر می رسید با این وجود من هنوز نمی دونستم که این همه کالا و محصولات رو از کجا میخواد به دست بیاره ‌. اما درکش میکردم که چقدر براش مهمه فرمانروای عادل و بخشنده ای باشه و مردمش از اون به نیکی یاد کنن .

وقتی هری قسم خورد دیگه هیچکس نتونست باهاش مخالفتی کنه و وقتی از روی زمین بلند شد روستایی ها در حالت تعظیم باقی موندن.

❤❤❤❤❤

داشتم به این فکر می کردم که "یه مدت" کلا واتپد نیام و چپتر جدید هم نذارم

تقصیر شما هم نیست مشکل خودمه

पढ़ना जारी रखें

आपको ये भी पसंदे आएँगी

13.1K 2.1K 35
داستان درمورد خودته، دختری که برای تحصیلات تو رشته‌ی مورد علاقه‌ش تو ۱۸ سالگی به رم میره و بعد از بازگشتش به سئول با ادم های جدیدی آشنا میشه و چیزه ه...
67.1K 7K 83
جای بعضی زخم ها هیچوقت خوب نمیشن..حتی با گذر زمان... اگه هم خوب بشن هیچوقت فراموش نمیشن... اما..! -باید فراموش کرد تا بتونی زندگی کنی- Vampire story ...
20.3K 2.9K 26
[بخاطر تو | Because Of You] [فصل اول] Genre : Romance,Forced Marriage,Family,Slice of life Writer : Oyun EXO : Baekhyun , Sehun , Kai , Chanyeol , La...
11.2K 1.6K 33
¬تعهد [کامل شده] کاراکتر: جیزل، تیونگ، لوکاس، نینگ نینگ، وونیانگ، فیلیکس و نیکی. ژانر: عاشقانه، مافیایی، اکشن. 'خلاصه' جیزل اوچیناگا در یکی از خان...