Loveland (COMPLETED)

By rahame

182K 17.2K 9.4K

زمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هر... More

مقدمه
1 _ قصر اسپرینگ
هری
فرار!
من... تنهام!
بی تربیت ها
پیش بسوی مقر
لیام
نایل
تکلیف من چیه
از آغاز تا کنون
بر می گردیم!
جهنم
روز اول
پاداش یک خیانتکار
ملاقات الیزابت و هری
دعوت هری
خورشت آلوچه
سیلی
سیاهچال
جلسه
ماریا
لباس مخصوص
خدمتکار
تهدید
پارچه فروشی
گشت و گزار
تنبیه و بوسه
کجا فرار می کنی لعنتی؟!
تاریخ وینتر
عواقب
نبرد با هری
میهمانی
کلیدی به تالار اسرار
رز کویری
خود ستا
حمام گداخته
هلیسا
نیمه شب
بارون موقتی
بیا بریم الیزابت
فرمانروایی در پریشانی
صفیر شمشیر خونی
قلبم تو آستینمه
ما کی هستیم؟
گرسنگی ذهن رو به کار میندازه
زمان رفتن رسیده
ازدواج نایل
عریان
نبرد
تغییر
هری کجاست؟
دره موهانو
معامله
پس از باران
تصمیم
با من حرف بزن
سیب خونی
چشمان امیدوار
تصمیم اجباری
شرط
امواج شکننده
خداحافظ هری
بوی خون موسیقی
پرنده ای در قفس
شمشیر مایع
ناشناس در قصر
فردا
اعدام
جدال بی حاصل
نابود کننده
رویای مرگ
اشک شوق
فصل جفتگیری
برنامه ریزی
سورپرایز هری و فنجان شکسته
شب عروسی
رقص ارکیده
شب زفاف
نامه لویی
دوستت دارم الیزابت

اعتراف

2.3K 262 324
By rahame

آدام به بالای موهاش چنگ زد و سرش رو تکون داد.

_"چند نفر میشن؟"

سرباز بیچاره کمی فکر کرد و لحظه ای بعد دهانش رو باز کرد _" فرمانده گفت هزار نفری میشن."

مشتم رو روی سینه ام نگهداشته بودم ، احساس می کردم تمام دل و روده ام داره در هم میپیچه ، نمی تونستم بلند بشم .

آدام نگاهی به من انداخت و بدون هیچ حرفی شونه ی سرباز رو هل داد و رفتند پایین . مدتی همونجا بی حرکت دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می کردم تا حالم بهتر بشه . وقتی حس کردم میتونم از جام بلند بشم ، خودم رو کشوندم سمت صندلی و به پایه اش چنگ زدم. اول دستام ، بعد کمرم ، بعد باسنم. دستم رو چند لحظه به دیوار گرفتم تا کمر راست کنم . نفس نفس میزدم و با شش هام هوا طلب می کردم ، آب دهانم رو قورت دادم و از اتاق رفتم بیرون.

از بیرون قلعه صدای چکاچاک شمشیرها و جیغ و داد به گوش می رسید ، احساس می کردم سرم از این همه سر و صدا داره می ترکه .

وقتی از پله ها رفتم پایین جلوی زندان ایستادم ، سع کردم به یاد بیارم فرمانده چطور این در آهنی رو باز کرد ، خوب اون اول این گیره رو از زیر  این قلاب بیرون کشید و از پایین در هم این میله رو در آورد ...

وقتی صدای تق سابیده شدن چهارچوب در روی زمین رو شنیدم نفس راحتی کشیدم . میله رو توی جیبم جا دادم سپس در رو به آرومی باز کردم و پشت سرم کمی باز گذاشتم .

تا جایی که تونستم دویدم و همه رو صدا زدم " هری! ، لیام! ، زین! "

همه شون در یک لحظه به میله های سلولشون چسبیدن و صورتشون رو به سمت من گرفتن. رفتم به سمت هری . اون همچنان با نگرانی من رو نگاه می کرد و متعجب بود از اینکه چطور اینقدر زود برگشتم .

_" ارتش دارک مون به قلعه حمله کرده و الان مشغول جنگ و خونریزی هستن ، ما باید هر چه زودتر از اینجا بریم!"

_" چی گفتی؟!!"

زین شگفت زده شده بود و فریاد زد ‌.

_" اونا حتما به کمک ما اومدن. من بارها براشون پیغام فرستادم‌."

لیام سریع توضیح داد و من سرم رو تکون دادم .

_" الان دیگه مهم نیست اونا برای چی اومدن ما باید هر چه سریع تر از اینجا فرار کنیم و نایل و سربازامون رو هم نجات بدیم ، چون اونها هم الان تو دره اسیر شدن."

بدون نفس کشیدن توضیح دادم. گلوم خشک شده و جای مشت توی سینه ام هنوز درد می کرد ، من همین چند لحظه پیش از یک تجاوز وحشتناک جون سالم به در برده بودم ولی باید آرامش خودم رو حفظ می کردم و فکر خودم رو به کار می انداختم تا بیشتر از این تو دردسر نیفتیم .

_" چی ؟ نایل و سربازا هم؟!"

زین پشت سر هم سرگرم شگفت زده شدن بود . لبم رو تر کردم و آب دهانم رو قورت دادم .

_"الیزابت ؟ این در رو باز کن."

هری گفت و من به دور و بر زندان نگاه کردم.

_"چطوری؟!"

هاج و واج مونده بودم چون ندیده بودم که فرمانده این در ها رو چطور باز می کنه .

_" سادست . فقط اون میله از این سمت در بیار."

هری روشنم کرد و من روی نوک پاهام بلند شدم و میله ای که به صورت عمودی در سلول رو به قلاب روی دیوار چفت می کرد در آوردم. بعد با تمام زورم تلاش کردم در میله ای سلول که انگار سال ها از جاش تکون نخورده بود رو بکشم سمت راست. هری هم با تمام توانش میله ها رو از سمت خودش هل میداد ، در که روی زمین کشیده می شد از جای حرکتش گرد و خاک بلند می کرد و روی زمین اثر تمیزی بجا می ذاشت. زین با شوق محکم دست می زد و هو می کشید.

در که کمی باز شد هری مثل تیری که از چله رها می شه پرید بیرون و سمت سلول لیام رفت ، من هم درگیر باز کردن سلول زین شدم.

زین پاهاش رو با استرس روی زمین می کشید و وقتی من میله رو برداشتم اون با تمام قدرت طوری میله ها رو هل میداد که انگار هیچ نیازی به کمک من نبود . رفتم عقب ایستادم و زین سریع از زندان بیرون اومد و به هری کمک کرد تا در رو باز کنه ، بعد از لحظه ای هری ، لیام و زین سالم و آزاد کنار هم ایستاده بودند . اشک تو چشمام حلقه زد . چه منظره با شکوهی!

_"حواستون رو جمع کنید و هیچ حرکت ناگهانی انجام ندید ، باید کنار هم بمونیم. "

هری به لیام و زین هشدار داد و اونا اطاعت کردند و بعد هری رفت به سمت در زندان و من و لیام و زین هم پشت سرش از زندان بیرون اومدیم ، از هیاهوی جنگ هیچی کم نشده بود . لیام به آرومی از دروازه قلعه بیرون رو دید زد و بعد از لحظه ای دوان دوان برگشت .

_"میتونیم بدون جلب کردن توجه بریم بیرون."

لیام خبر داد و هری جلوتر از همه از قلعه بیرون رفت . بعد زین ، لیام و من هم پشت سر هم . دم در دروازه پام به جسم سنگینی برخورد که سکندری خوردم و کم مونده بود که بیفتم روش ، وقتی متوجه شدم یکی از اجساد نگهبان های قلعست هول کردم ‌. جیغ بی صدایی کشیدم و  پشت دستم رو روی دهانم گذاشتم‌ .

شمشیری که تو کمرش فرو رفته بود کشیدم بیرون تا ازش در مواقع ضروری استفاده کنم .

جلوتر از دروازه ارتشی با زره های قرمز مشغول جنگیدن با نگهبان های قبیله بودند ، از دور میدیدم که عده ی زیادی از سرباز های قبایل هات سامر غلت زنان از تپه های مشرف به تپه پایین می اومدند و بلافاصله با سربازان قرمز پوش به مبارزه می پرداختند. آفتاب مستقیما به دره می تابید و گرما انگار به درجه آتش رسیده بود‌

سعی کردم از گوشه برم و مثل هری ، زین و لیام دور دره دنبال نایل و سربازا بگردم . یک مرتبه دیدم نایل با هری دارن میان سمت قلعه . دویدم سمتشون و با شگفتی به نایل نگاه کردم.

_" شما کجا بودین؟"

نایل به پشت سرش ، جایی که سربازای ما حیران و سرگردان به نزاع هات سامر و دارک مون نگاه می کردند اشاره کرد.

_" هری ما باید بریم!"

من فوری گفتم ولی هری با اخم لباش رو جلو داد " کجا ؟!"

_" ما باید از دره خارج بشیم. اینجا خیلی خطرناکه!"

با نگرانی اطرافم رو نگاه کردم و هشدار دادم ، هری صورتش رو باز کرد و سری تکون داد .

_" ما هیج جا نمیریم . ما هم کنار سربازای دارک مون می جنگیم."

هری با قاطعیت گفت و من دهانم رو باز کردم تا مخالفت کنم .

_" ولی... "

_" حرف من اما و اگر و چرا نداره . دارک مون تو این نبرد با ما همراه شده ، ما نمیتونیم مثل یک مشت ترسو از اینجا فرار کنیم ، اگه از خون می ترسی نایل رو بردار و برو قایم شو."

هری با تندی گفت و با عصبانیت رفت سمت سربازا . اشک توی چشمام جمع شد ، من این همه سختی کشیدم تا آزادش کنم ولی هری منو هیچی به حساب نمیاره .اون مصمم بود که تو این جنگ شرکت کنه و مثل همیشه رو حرف خودش بود.

من تنها مونده بودم ، به دیوار قلعه تکیه دادم. هری ، لیام ، نایل و زین با سرباز ها صحبتی کردن و بعد اونا رو فرستادن سمت قلعه تا نزاع رو شروع کنن. لیام ، زین و نایل هم خودشون وارد جنگ شدن اما هری سوار اسب شد و از تپه ها بالا رفت ، من هم دویدم به دنبالش . وقتی از گوشه تپه بالا رفتم ، جمعیت بزرگی از ارتش دارک مون رو دیدم که منتظر اشاره فرمانده شون بودن تا اون ها هم بدوند پایین.

پشت سربازا یک مرد ثروتمند که جواهرات زیادی روی لباس گرانبهاش نصب کرده بود زیر یک سایه بون نشسته بود و یک خدمتکار بادش می زد ‌. هری با قدم های بلند به سمت اون مرد رفت . هنگامی که هری خودش رو به مرد ثروتمند معرفی کرد ، اون شگفت زده بلافاصله از سر جاش بلند شد و خودش رو جمع و جور کرد ‌. انگار انتظار نداشت پادشاه وینتر رو اونجا ببینه . هری مدتی با اون مرد به بحث و گفتگو پرداخت و سپس بعد از خداحافظی هری سوار اسبش شد و با شتاب از تپه پایین اومد .

روی تپه نشستم و دره رو تماشا کردم . آسمون و زمین رنگ خون گرفته بود ، جسد پشت جسد تولید می شد بطوری که دره رو فرش کرده بود و سرباز ها ناچارا روی مردار با همدیگه می جنگیدند . بعد از لحظه ای بدن خودشون هم به بدن های مرده افزوده می شد و این روند پایان ناپذیر به نظر می رسید . هر موقع که میدیدم یکی از سربازای ما تو نبرد با بی رحمی کشته میشه قلبم به درد می اومد  . آخه من به تک تکشون عادت کرده بودم ، نباید اینجوری میشد .

هری از اسبش پیاده شد و به سرعت می جنگیدند ، حتی به طرف مقابلش فرصت نمیداد که اون رو ببینه ، شمشیر تیز و برنده اش یک لحظه بیکار نمی موند. شمشیرم رو در آوردم و با احتیاط به سمت هری رفتم تا فکری که به ذهنم رسیده بود رو بگم . هری اونقدر تو کارش سریع بود که انگار چشم بسته می جنگید و ممکن بود من رو نبینه و ناغافل خودمم بکشه.

داشتم به آرومی به هری نزدیک می شدم اما قبل از اینکه صداش کنم در یک چشم به هم زدن اتفاقی افتاد.

من پشت سر هری بودم که دیدم یک نگهبان قلعه درست رو بروی من ایستاد و شمشیرش رو بالا بود تا توی فرق سر هری بکوبه . تنها چیزی که از احساسم در اون لحظه یادم میاد انگار پوستم سرخ شد و خونم جوشیدن گرفت . شمشیرش رو صاف گرفتم و توی کمرش فرو کردم . اونقدر این حادثه سریع و غیرمترقبه بود که خودم جیغ کشیدم ، و بدن بی جون سرباز روی هری افتاد . شمشیرم با افتادن سرباز از بدنش بیرون اومد . هری بلافاصله برگشت و وقتی صورت بهت زده و از گور برگشته من رو دید رنگ صورتش عوض شد ، نگاهی به سرباز و نگاهی به شمشیر من کرد . دستم رو محکم گرفت و از مهلکه کشید بیرون .

باورم نمیشد که من یک نفر رو کشته باشم ، اصلا فکرش رو هم نمی کردم که قدرت چنین کاری رو داشته باشم.

وقتی از صحنه نبرد دور شدیم هری شونه من رو برگردوند طرف خودش و با نگاه ترسناکی توی چشمام نگاه کرد.

_"کی بهت اجازه داد وارد جنگ بشی؟ با خودت فکر نکردی اگه یک نفر حتی اتفاقی شمشیرش به تو میخورد چه اتفاقی می افتاد؟ ممکن بود زخمی بشی یا حتی بمیری! اصلا جون خودت برات اهمیتی داره؟ میدونی سلامتی تو چقدر برای منِ لعنتی مهمه؟ "

هری سرم فریاد کشید و من بغض کردم .

_"اما ... اما اگه من نمی کشتمش اون تو رو می کشت! … "

با بغض سنگینی که روی گلوم سنگینی می کرد به زحمت گفتم و لحن صدام مثل دختربچه ها بود که دارن گریه می کنن.

_" به درک! "

هری فریاد زد و من محکم بهش سیلی زدم . هری دستش رو روی گونه قرمز شده اش گذاشت و با حیرت من رو نگاه کرد . دستام و تمام بدنم در ارتعاش بود.

_" به درک؟!! آره هری؟ به درک؟!! من وجب به وجب خاک وینتر رو به دنبال تو گشتم ، تمام احساسات ، زندگی و سلامتم رو فقط به خاطر تو زیر پا گذاشتم که به همین راحتی در مورد مرگ خودت حرف میزنی؟ تو هیچ خبر داری که من با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم کردم تا خبری از تو بگیرم؟ تو میدونی دست به چه کارایی زدم که قبلا هیچ تصوری ازشون نداشتم ؟ هیچ اهمیتی برات داره که بدونی که من از فکر و خیال چند شبه که نخوابیدم؟ البته که برات اهمیتی نداره ! تو حتی تشکرم نکردی! تو حتی نگفتی الیسا من خوشحال شدم که دیدمت! تو حتی این یک جمله رو هم نگفتی چه برسه به تشکر ! واقعا که من چه توقعاتی از تو دارم! ..."

هری دهانش باز مونده بود و من با اینکه صدام می لرزید سعی کردم تمام حرف هایی که این مدت توی دلم مونده بود رو بگم ، هری دستش رو روی گونه ام گذاشت .

_"الیسا من هیچ کدوم از این اتفاقات رو نمیدونستم!..."

دست هری رو پس زدم و یک قدم رفتم عقب .

_"میخوای بدونی آره؟ بهت میگم ! اولین کاری که کردم تمام روستاهای مرزی وینتر رو به آتیش کشیدم و خوانینشون رو به خاطر فهمیدن که تو کجا هستی کشتم. یک سد بزرگ روی بزرگترین رودخونه مرز غربی وینتر زدم و منبع آب هات سامر رو بند آوردم ، مقرر بزرگترین قبیله هات سامر رو کشف کردم و فقط برای اینکه تو رو ببینم . حتی با اینکه اون سعی کرد بهم تجاوز کنه..."

هری پرید وسط حرفم.

_" کی؟ "

با صورت سنگ شده ای پرسید ، رنگ چشماش به حالت سیاه در اومده بود و دستاش رو اونقدر محکم مشت کرده بود که می لرزید. داشتم ازش می ترسیدم!

_" آ ... آدام لمبرت! ر ... رئیس قبیله موهانو."

آب دهانم رو قورت دادم و با لرزش تو صدام گفتم ، هری یک لحظه مکث کرد و توی چشمام نگاه کرد . بعد فورا شمشیرش رو از کمرش در آورد و به سمت قلعه رفت . داشت چه اتفاقی می افتاد؟! نکنه هری با آدام درگیر بشه؟ اگه صدمه ببینه چی؟ دنبال هری دویدم‌.

ناگهان هری برگشت و با شمشیرش بهم اشاره کرد.

_"حتی فکرشم نکن که دنبالم بیای ! همونجا کنار تپه بمون و سعی نکن وارد قلعه بشی!"

هری لحظه ای منتظر موند تا ببینه تاثیر کافی رو روی من میزاره ، بعد دوید سمت قلعه . آب دهانم رو قورت دادم و همونجا وایسادم . کاش به هری نمیگفتم ممکنه اتفاق بدی بیفته!

ولی از یه طرف با خودم میگفتم خیلی خوب میشه که هری حق آدام رو کف دستش بزاره ، همچنین آدم کثیفی نباید هوای دنیا رو با تنفسش آلوده کنه!

توی همین افکار وحشتناک غوطه ور بودم که لیام شونه ام رو تکون داد ، شمشیرش غرق در خون بود و پوستش از عرق برق می زد.

_"عا ... عالیجناب کجا رفتن؟!"

لیام در حالیکه نفس نفس زدن بهش اجازه حرف زدن نمیداد از من پرسید .

_" رفتن سراغ رئیس قبیله."

لیام سری تکون داد و داشت به نبرد بر می گشت که شونه اش رو گرفتم.

_"لیام من فکری دارم."

...

سربازای وینتر رو دور تا دور دره مستقر کرده بودیم ، بطوریکه در هر یک متر یک کماندار ایستاده بود . من به لیام گفتم که تخصص سربازایی که ما با خودمون از دارک فیلز آوردیم اینه که تیراندازای فوق العاده ماهری هستن ‌. و از اونجایی که مدام داره به قبایل هات سامر که با ما میجنگن افزوده میشه بهترین راهکار اینه که از دور بهشون تیر اندازی کنیم ، لیام هم پذیرفت و به همراه زین و نایل سربازای باقی مونده رو جمع آوری کرد .

من و لیام به کماندارا علامت دادیم و اونا مشغول تیراندازی شدن ، در عرض مدت کوتاهی کوهی از اجساد نگهبان های قلعه و سرباز های هات سامر روی هم تشکیل بود ، هنگام غروب وقتی به نظر می اومد که هیچ جنگجویی از قبایل هات سامر زنده نمونده ، هری با هم قیافه ای درهم از دروازه قلعه بیرون اومد ، قلبم شروع به تپیدن گرفت! چه اتفاقی افتاده بود؟!

دستپاچه به لیام نگاه کردم و هری رو نشونش دادم . لیام دوید به سمت هری ، هری در حال راه رفتن کلمات کوتاهی رو به لیام که دنبالش می اومد گفت ، من و نایل و زین هم بلند شدیم و منتظرش روی تپه ایستادیم .

_" از همه ی قبایل اومدن؟ "

هری با صدای بم عمیقی پرسید و زین جواب داد " بله ، ما منتظر موندیم تا هر چی نیرو دارن رو کنن ، گمون کنم عقب نشینی کردن یا اینکه کلا از صفحه تاریخ محو شدن! "

زین خندید و با نایل مشتاشون رو به هم زدن . هری سری تکون داد و به سمت ارتش دارک مون رفت که مشغول صف آرایی و منظم کردن بازماندگانشون بودند.

مرد ثروتمند خودش به استقبال هری اومد و بعد از لحظه ای صحبت از هم جدا شدن و هری برگشت به سمت ما .

_"سربازا رو جمع کن از اینجا بریم. "

هری رو به زین گفت و لیام و نایل به سمت اسب ها رفتند. من هم افسار اسبم رو کشیدم و از تپه بردم بالا ، سربازا همگی سوار اسباشون شدند و راهی وینتر شدیم.

...

باد ملایم شب که به بدن هامون می وزید هیچ از گداختگی درون نمی کاست . سکوتی مرگ آور توی جمعمون فاصله انداخته بود و از زدن کوچکترین حرفی جلوگیری می کرد ، همه غرق افکار خودشون بودند و جنگ رو توی ذهنشون ادامه می دادند ‌.

از اونجایی که هری خیلی جلوتر از ما با اسبش به آرومی می رفت تلنگری به پهلوی اسبم زدم و رفتم کنارش.

_"هری؟ تو حالت خوبه؟ "

قیافه هری خیلی گرفته بود و از بین پلک های خواب آلودش به روبروش خیره شده بود.

_" بهتر از همیشه ."

سرم رو تکون دادم و به پایین نگاه کردم . نمیدونم این همه مدت تو زندان چه بهش گذشته بود اما خیلی کنجکاو بودم که بدونم . البته مطمئنم هری هیچوقت از سختی های که بهش گذشته نمیگه و همه رو تو خودش میریزه در صورتی که برای من اینکار تقریبا غیر ممکنه .

دلم میخواست که باهام حرف بزنه و بهم اطمینان داشته باشه ، دلم میخواست که حرفای دلش رو بهم بگه ، دلم میخواست بهم بگه که دلش برام تنگ شده . میدونم که اونم من رو دوست داره وگرنه چرا به سلامتی من تا این اندازه اهمیت بده؟

_" سر آدام چه بلایی اومد؟"

خوب ، شروع خوبی برای ادامه صحبت به نظر نمی اومد اما چیزی بود که خیلی ذهنم رو مشغول خودش کرده بود ، آب دهانم رو قورت دادم و به دقت چهره هری رو واکاوی کردم . اون پوزخندی زد و سری تکون داد .

_"مطمئنم که دلت نمیخواد بدونی."

هری شمرده شمرده و به آرومی گفت بطوری که انگار کاملا به حرفش ایمان داره . سرم رو تکون دادم و سوال بیشتری ازش نپرسیدم .

تا نیمه های شب در کنار هم با اسب قدم می زدیم و همچنان سکوت سنگینی خاصش رو روی فضای شب افکنده بود . من از مسیرمون متوجه شدم که داریم به سمت روستا های کوهپایه های وینتر میریم . حداقل اونجا مسیر بهتری برای برگشت داره.

_"هری ؟ چرا دارک مون به نجات ما اومد ؟"

هری نگاهی به من کرد و بعد با چنگ زدن با انگشتاش موهاش رو عقب داد.

_" اونا به نجات ما نیومدن."

هری با یک جمله گفت ولی من توضیح بیشتری میخواستم.

_" پس چرا؟!... "

_"دارک مون ناچار بود به ما کمک کنه ، از اونجایی که هات سامر مثل کفتار مدام به کشورش دست درازی می کرد و کلی کالا به غارت می برد پس اونام منتظر یه فرصی بودن که انتقام بگیرن ... وقتی هات سامر به شهر های مرزی ما چشم طمع دوخته بود پس با خودمون فکر کردیم پشتیبانی گرفتن از کشور غنی و سرمایه داری مثل دارک مون فکر خیلی خوبی میتونه باشه و بارها براشون پیغام فرستادیم . تا اینکه اونا بالاخره به خودشون جرات دادن تو این جنگ با ما همکاری کنن ، اونا مجبور بودن."

در حالیکه از این همه توضیح هری به وجد اومده بودم با تعجب گفتم " اوه. "

هری لبخندی زد و با دستش پلک های نرم و خستش رو مالوند. ته ریش ریزی که گونه ها و بالای لب هاش رو پوشونده بود به طرز حیرت انگیزی جذاب ترش کرده بود . موهای تیره رنگش روی پوست سفیدش مثل امواج دریا تاب خورده بود ، اون تنها تصویری بود که میخواستم همیشه توی ذهنم نگهش دارم.

_"هری؟"

صداش زدم و اون در حالی که دستش رو روی صورتش می مالوند با تعجب بهم نگاه کرد.

_" بله؟! "

_" من واقعا عاشقتم."
.
.

لب های هری از هم باز موند و وقتی این جمله رو شنید انگار نفس هم نمیکشید.

_"نمیدونم تا کی میتونم این رو پنهونش کنم . حتی خودم هم تا مدت ها نمیتونستم باور کنم که دوستت داشتم در صورتی که این واقعا واضح بود . هری من تا حالا با هیچ پسری رابطه نداشتم و اهمیت هم نمیدادم. فکر می کردم که فکر کردن به عشق و این چیزا خیلی برای سن من زوده و فرایند عاشق شدن خیلی طولانی مدت و زمانبره ، اما نمیدونستم برای عاشق شدن یک لحظه هم کافیه . نمیدونستم هر چی بیشتر روی این آتیش آب سرد بریزی دود بیشتری بلند میشه و همش به چشم خودت میره . فکر می کردم تو یه علاقه زودگذری اما وقتی ازت دور شدم و تو دردسر افتادی تازه فهمیدم که بدون تو نمیتونم زندگی کنم."

تند تند توضیح دادم تا مطمئن بشم هر چیزی که بهش فکر میکنم همونیه که روی زبونم جاری میشه ، دیگه نگران نبودم که هری ممکنه چطور در موردم فکر کنه .

چشم های هری نرم شد و اسبش رو به سمت من کشوند . دستم رو گرفت و اون رو نوازش کرد. به دستام نگاه می کرد انگار که اونا از جواهر ساخته شدن و بعد با لبخند بهم نگاه کرد.

_"الیسا تو واقعا عقل رو از سر من می بری! "

هری با خنده گفت و من هم خندیدم . من هم فکر کنم این اواخر به خاطر هری به کارهای نامعقولانه زیادی دست زدم.

_"من هم عاشقتم . از تمااام این ستاره های درخشانی که الان تو آسمون می بینی بیشتر . تو تنها کسی هستی که دارم ‌. بقیه چیز ها ، مثل ثروت ... قدرت ... آدما .... فقط یه رویان! من از بچگی آرزو داشتم چیزی داشته باشم که کسی جز خودم نداشته باشه و حالا میدونم که اون تو هستی."

لبخندی از ته ته دلم زدم و در حالی که در چشم های هم غوطه ور بودیم انگشت هامون رو به هم گره زدیم ، نور ماه صورت هامون رو روشن کرده بودن و هری فرشته پرستیدنی بود که انگار از آسمون به زمین اومده . هری به لب هام و بعد به چشمام نگاه کرد و سرش رو جلو آورد . نمیخواستم جلوش رو بگیرم این چیزی بود که توی خواب هام بهش فکر می کردم.

_" عالیجناب ! به آبادی رسیدیم!"



💝💝💝💝💝💝

فحش به لیام آزاد است 😂

یکم ابراز احساسات کنید خوشحال بشم ، چشمام داره درد میکنه 😣
ولی اشکالی نداره عوضش شما یه چپتر طولانی داااارین 😘

Continue Reading

You'll Also Like

12.4K 1.8K 42
دژاووʚ فصــل اولᯓ ︴برای انتقام .... ᘏ -مث اشناعی اون چشما و یا اون صدای بم -یا مثل دو تیله گربه ای دختر مو بلند -مثل همه سختی ها مثل تموم قوی بودن...
4.3K 623 39
آتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش...
199 28 1
#دفترچه‌_خاطرات #Diary ___________________________________ اولین باری که "اون" رو تو یه کافه‌ی چوبی ملاقات کرد عجیب بود. ولی چیزی که زندگیش رو بهم ر...
88.7K 12.7K 18
+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لب‌هایَت به کنار چشم‌های دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعله‌های نفرت رو درونَش می‌بینم؟ _چشم‌هایی که عاشقش شدی...