Loveland (COMPLETED)

By rahame

182K 17.2K 9.4K

زمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هر... More

مقدمه
1 _ قصر اسپرینگ
هری
فرار!
من... تنهام!
بی تربیت ها
پیش بسوی مقر
لیام
نایل
تکلیف من چیه
از آغاز تا کنون
بر می گردیم!
جهنم
روز اول
پاداش یک خیانتکار
ملاقات الیزابت و هری
دعوت هری
خورشت آلوچه
سیلی
سیاهچال
جلسه
ماریا
لباس مخصوص
خدمتکار
تهدید
پارچه فروشی
گشت و گزار
تنبیه و بوسه
کجا فرار می کنی لعنتی؟!
تاریخ وینتر
عواقب
نبرد با هری
میهمانی
کلیدی به تالار اسرار
رز کویری
خود ستا
حمام گداخته
هلیسا
نیمه شب
بارون موقتی
بیا بریم الیزابت
فرمانروایی در پریشانی
صفیر شمشیر خونی
قلبم تو آستینمه
ما کی هستیم؟
گرسنگی ذهن رو به کار میندازه
ازدواج نایل
عریان
نبرد
تغییر
هری کجاست؟
دره موهانو
معامله
اعتراف
پس از باران
تصمیم
با من حرف بزن
سیب خونی
چشمان امیدوار
تصمیم اجباری
شرط
امواج شکننده
خداحافظ هری
بوی خون موسیقی
پرنده ای در قفس
شمشیر مایع
ناشناس در قصر
فردا
اعدام
جدال بی حاصل
نابود کننده
رویای مرگ
اشک شوق
فصل جفتگیری
برنامه ریزی
سورپرایز هری و فنجان شکسته
شب عروسی
رقص ارکیده
شب زفاف
نامه لویی
دوستت دارم الیزابت

زمان رفتن رسیده

2.9K 265 402
By rahame

روز سردی بود و نور آبی آسمون همه جارو در بر گرفته بود . نزدیک های صبح بود و ابرهای بزرگ جلوی نور مستقیم خورشید رو سد کرده بودند. پنجره کاملا باز بود و باد میون موهایی که برای بار پنجم شونه می کشیدم می پیچید . حیاط کمی شلوغ و پرازدحام بود از اونجایی که باید لویی و همراهانش رو بدرقه می کردیم . کمی استرس داشتم و نمی دونستم وقتی بعد از اون شب شگفت انگیز دوباره می بینمش چه واکنشی باید نشون بدم. فکر می کنم بهتره حرفی در موردش نزنم اگه لویی بحثش رو پیش نکشه .

در کمدم رو باز کردم و میون لباس های بدرنگ و مندرس شده دنبال یک لباسی می گشتم که برای آخرین بار تصویر خوبی از من به یادگار بزاره و مناسب مراسم خداحافظی باشه . من ناامیدانه تقریبا تاهای تمام لباس هام رو باز کردم تا اینکه چشمم به لباسی حریرم آبی رنگم افتاد که تنها لباس مخصوص من بود . چند بار بالا پایینش کردم و از اینکه حشره ها سوراخش نکرده بودن خوشحال بودم . بهرحال این دور برا نفتالین پیدا نمی شد و نمیدونم تو این شرایط چطور میشد یک لباس رو امن و مناسب نگه داشت.

لباس هام رو به سرعت در آوردم و با لباس حریرم جایگزین کردم . کمربند ساتن رو که همرنگ لباسم آبی کمرنگ بود به کمرم بستم و موهام رو هم به شکل همیشگی بستم . به جز طره مویی که روی کبودی گردنم انداخته بودم. با دستم دامنم رو صاف کردم و به این فکر می کردم که چقدر تاسف باره که من وسیله ای ندارم که به عنوان هدیه خداحافظی و یادگاری به لویی تقدیم کنم ، بهرحال اون همیشه به فکرم بوده و با اینکه خیلی عاشقم بوده الان مجبوره تنها از اینجا بره و این وقتی خودم رو جای اون می ذاشتم قلبم رو بدرد می آورد . حتما از من خیلی ناراحته .

دیگه به آینه نگاه نکردم ، چون دیدن یک قیافه مضطرب استرس رو بیشتر می کنه . در اتاقم رو باز کردم و با آرامش ظاهری از پله ها پایین رفتم . تو سرسرا همه خدمتکارا مشغول صحبت کردن بودن و بیشترشون توحیاط پراکنده بودند. لویی رو از شنل براق ارغوانیش شناختم و لب گزیدم. زین و نایل اطرافش ایستاده بودند و لیام دست به سینه به دیوار قصر تکیه داده و ساکت و بی حرکت مشغول نظارت جمعیت کاروان لویی بود. قدم هام رو آروم تر کردم و به بالا سرم نگاه کردم . دیده بان ها دروازه فرودی رو برای ساعاتی بالا نگهداشته بودند ولی به قول هری دروازه خطرناکی بود.

به سرعت از بین دروازه رد شدم تا لویی رو ببینم . جمعیت زیادی با فاصله از هم کنار اسب هاشون ایستاده و منتظر بودند . لویی کنار کالسکه اش ایستاده و با راننده اش صحبت می کرد . همون مردی که یک ماه پیش ما رو به کوه مونلایت برده بود . لویی لباس های فاخر و گرونش رو پوشیده بود و گوشواره های الماسش رو هم آویزون کرده بود . پشت لویی به طرف من بود و من بهش نزدیک شدم . حرکت چشم طرف مقابلش بهش فهموند که کسی پشت سرش ایستاده . لویی سرش رو برگردوند و وقتی من رو دید لبخند زد.

_"الیزابت!"

اون با مهربونی برگشت و با صمیمیت من رو در آغوش گرفت . گویا نگرانی و ناراحتی های من در گرمای اون آغوش دوستانه آب شد و در زمین فرو رفت. لویی موهام رو نوازش کرد و کمی عقب رفت .

_"چه لباس قشنگی ! این رو بخاطر من پوشیدی؟"

لویی با کنجکاوی پرسید . کمی قرمز شدم و خنده ام گرفت .

_"شاید بشه اینطور گفت."

لبخند لویی عمیق تر شد و من ناخودآگاه به این فکر افتادم ک اون مثل هری چال نداره . از فکر خودم خنده ام گرفت .

_"دلم از همیشه بیشتر برات تنگ میشه . تنها کسی هستی که دلم نمیخواد ترکت کنم."

لویی با زمزمه گفت و ناگهان سقلمه ای که زین توی پهلوی لویی زد باعث شد از درد خم بشه . چرا اینکارو کرد؟ وقتی به زین نگاه کردم اون با دستپاچگی خندید. اما لویی بهش اعتراضی نکرد.

_"چه اتفاقی افتاد ؟ شما حالتون خوبه ؟"

لویی به آرومی کمرش رو صاف کرد و حالت صورتش پریشون به نظر می اومد.

_"بله ، تقریبا خوبم."

_"که اینطور . باید بگم خیلی ناراحت هستم از اینکه به خاطر من اینقدر اذیت شدید ."

_"خودتون رو به خاطر من ناراحت نکنید . ارزشش رو ندارم."

_"نه اتفاقا شما انسان متواضع و مهربونی هستید . من رو ببخشید که نمیتونم احساس شما رو متقابلا برگردونم."

_"من میفهمم . شما کس دیگه ای رو دوست دارید و جایی برای فرد دیگری توی قلبتون نیست ."

_"شما از کجا میدونید من کس دیگه ای رو دوست دارم."

_"کسی که این کبودی رو روی گردنتون گذاشته قطعا اونقدر آدم مغرور و خودخواهیه که جای خودشو توی قلب شما با کس دیگه ای تقسیم نمیکنه."

ناخودآگاه سرم رو پایین انداختم و متوجه شدم لکه روی گردنم کاملا نمایان شده . اخم کردم و گفتم : کسی این کبودی رو روی گردن من نذاشته."

لویی نیشخندی زد و گفت : اوه . من دارم از این سرزمین میرم . لازم نیست چیزی رو از من مخفی کنین."

_" نه واقعا میگم . من با هیچ کس رابطه ... "

صدای صدا صاف کردن از بغل گوشم شنیدم و وقتی سرم رو برگدوندم دیدم هری در حالی که دست هاش رو پشت کمرش قلاب کرده کنارم ایستاده.

_"داشتین در مورد چی حرف میزدین؟"

هری مغرورانه از لویی پرسید و من اخم کردم . لویی نیشخندی زد  : "داشتیم در مورد شما حرف میزدیم!"

_"جدا؟ بهتر نیست بجای این کار با خودم حرف بزنین؟"

_"نه راستش . من بیشتر دوست دارم با الیزابت حرف بزنم."

_"الیزابت هم دوست نداره با تو حرف بزنه."

_" میشه از طرف من نظر ندین لطفا؟"

_"هری . ببین ؟ این وسط فقط تو ناراضی هستی!"

_"آره . مثل اینکه تو تنت میخاره؟!"

_"تمومش کنید خواهش میکنم! لویی داره میره ، ما نباید براش خاطره بد بزاریم. مگه اون چه گناهی کرده که اینطور باهاش رفتار می کنی ؟"

هری با پوزخندی از نفرت به لویی زل زد و انگشت اشاره اش رو به سمتش تکون داد.

_"نخیر . تو مطمئن باش هر رفتاری که اینجا داشتی بعدا سر خودت هم میاد . امیدوارم اساسی درد بکشی . دیگه هم این دور و برا پیدات نشه . عوضی."

لویی با عصبانیت روش رو از ما برگردوند و از ما دور شد . به هری چشم غره رفتم و اون چیزی نگفت . رفتم دنبال لویی . اون داشت صندوقچه وسایلش رو داخل کالسکه میذاشت . عمدا سعی میکرد نگاهش رو از من بدزده.

_"لویی اگه باهات بدرفتاری شد من واقعا متاسفم . ولی تو هم عمدا حرفایی میزنی که اون عصبانی بشه . بهرحال میخوام بدونی   هیچوقت محبت هایی که نسبت به من داشتی فراموش نمی کنم ، تو یک انسان باارزش هستی."

من کنار لویی ایستادم و سعی کردم ناراحتیش رو از بین ببرم . لویی دستش رو به کمرش گرفت و کنار در کالسکه ایستاد . همراهانش کم کم سوار اسب هاشون می شدند.

_"خیلی نسبت به من لطف دارید الیزابت . من فقط داشتم با هری شوخی می کردم اما اون خیلی عصبیه . امیدوارم اگر روزی دوباره شما رو ملاقات کردم بتونم کاری براتون انجام بدم. و من میدونم اون روز به زودی فرا میرسه."

لویی با یک لبخند آرامش بخش گفت و بنظر ناراحت نمی رسید و در استفاده از کلماتش منظور داشت.

_"شما به اندازه کافی به من محبت کردین . بهرحال از دیدن دوباره شما در آینده بسیار خرسند و خوشحال خواهم شد."

به آرومی با لویی دست دادم و سپس چند قدم عقب رفتم تا اون بتونه از پله های کالسکه اش بالا بره . بعد از کمی تلاش تونست روی صندلی چرمی بشینه اما پرده رو نینداخت . سرش رو به سمت من خم کرد و من دوباره متوجه شدم که اون چقدر چشمای یخ و سردی داره .

_"ممنونم بانو . شما لیاقت بیشتر از این ها رو دارید . دوست داشتم یک آغوش خداحافظی با شما داشته باشم اما متاسفانه هری طوری بهم خیره شده که فقط میتونم براتون دست تکون بدم! تا روزی که دست سرنوشت دوباره ما رو بهم برسونه به امید دیدار."

لویی دستشو به سمت من تکون داد وقتی کالسکه ران با زدن شلاق روی بدن اسبش اون رو وادار به حرکت کرد .

_"به امید دیدار دوست عزیز. خوش باشید."

لویی آروم آروم از نظرم دور می شد و همراهانش روی اسب هاشون در اطرافش شروع به حرکت می کردند . احساس می کردم اشک توی چشم هام جمع شده و دیدم رو تار می کنه ولی دلم نمیخواست پاکشون کنم. باورم نمیشد که بعد از این همه مدت لویی داره میره و توی دلم از همین حالا حس دلتنگی رو به وجود می آورد . آهی عمیقی کشیدم و متوجه شدم که هری پشت سرم ایستاده . چشم های اون که به سمت روبرو دوخته شده بود به سمت من چرخید . وقتی خواستم از کنارش با عجله رد بشم محکم شونه هام رو گرفت.

_"من رو لمس نکنید."

_"تو باید بیای . میخوان ببیننت."

هری با کمال بی احساسی وقتی همچنان بازوم رو گرفته بود گفت .

_"کیا میخوان من رو ببینن؟"

_"مشاورهام . اونا درخواست کردن همین الان تو رو ببینن . توضیح بیشتری بهت نمیدم . دنبال من بیا."

هری دست من رو رها کرد و از من به طرف داخل قصر دور شد . سر جام ایستادم.

_"من با شما هیچ جا نمیام."

_"حق انتخابی برای تو وجود نداره..."

هری با صدای بلند گفت و دستش رو بالا برد و به طرف قصر اشاره کرد. دندونام رو بهم سابیدم و از لای دندون هام زمزمه کردم "زورگو!" . واقعا حال دیدار با یک عده مشاور تیزبین که کوچیک ترین حرکتت رو زیر نظرشون نگه میدارن نداشتم.

چندسال پیش وقتی سر چند تا جلسه با پدرم و مشاورهاش حاضر شدم اون ها اونقدر به من خیره نگاه می کردن که نفسم رو حبس کرده بودم و نمی تونستم تکون بخورم. اونوقت وسط جلسه پریدم بیرون و حسابی بالا آوردم!

با نهایت بیزاری و به ناچار چندین قدم عقب تر از هری دنبالش رفتم . نمیدونم اون چرا منو مجبور به این کار میکنه . چرا اینقدر از من کینه و نفرت بدل داره . انتقام چی رو میخواد از من بگیره ؟ مگه چیکارش کردم که سزاوار اینهمه اجبار و ظلم هستم؟

هری در حال بالا رفتن از پله های سرسرا نیم نگاهی به من انداخت و من در جواب بهش چشم غره رفتم . اون سرش رو برگردوند و با خونسردی به راهش ادامه داد . از راه بینیم تیز نفس می کشیدم تا خودم رو آروم کنم . مطمئنم هیچ اتفاق ناگواری نمی افته . اونا فقط میخوان من رو ببینن و یک مشت سوال روانکاوانه و بی اساس بپرسن . من ازشون نمی ترسم .

متوجه شدم هری داره به سمت راهرو اتاق فرمانروا میره . در ابتدای راهرو ایستادم و دستم رو به نرده ها گرفتم . هری بدون توجه به من وارد اتاقش شد و من به نگاه پرسشی نگهبانش میک پاسخی ندادم. من نمیخواستم به هری نزدیک بشم فقط سعی میکنم فاصله خودم رو باهاش حفظ کنم ، این چیزی بود که درونم بهم می گفت درسته انجام بدم .

بعد از مدتی صدای باز شدن در رو شنیدم . از روی پله بلند شدم و برگشتم تا هری ببینم . دهانم باز موند . اون واقعا نفس گیر شده بود . این پوشش واقعا بهش می اومد . لباسش پر از آهار های نظامی و به رنگ قرمز و شنل طلایی رنگش برق می زد و روی زمین کشیده می شد . این لباس واقعا خیلی بیشتر ضلاتش رو به نمایش می ذاشت و من ... واقعا دیگه نمیخوام بیشتر از این نگاهش کنم!...

هری در حالیکه پوزخندی روی لبش بود از کنارم رد شد و از پله های راهرو شروع به پایین رفتن کرد . نفسی کشیدم و به آرومی دنبالش به سمت راهرو طبقه پایین رفتم . سعی می کردم نگاهم رو از روی موهاش بگیرم و به پاهام نگاه کنم . خوب ما کنار یک در بزرگ ایستادیم . سرم رو بالا آوردم و متوجه شدم که یک نفر با صدای بلند ورود هری رو اعلام کرد . من یکم شوکه شدم وقتی هری با اخم بهم اشاره کرد تا کنارش بایستم . یکم قلبم تکون خورد ولی دامنم رو گرفتم و قبل از اینکه نگهبان در رو از داخل برامون باز کنه کنارش ایستادم و از تنفس عطرش تو این فضای بسته و از فاصله نزدیک آرامش گرفتم .

ناگهان با 12 جفت چشمهای چروک و پیرمردهایی با ریش های بلند و سفید روبرو شدم . بیشتر اون های سر های طاس و دست های لرزانی داشتند و فک میکنم اگه روی اون صندلی های چوبی محکم ننشسته بودند بی شک نمی تونستند اندامشون رو با استقامت نگه دارند . چشم های اونها از روی هری به سمت من لغزید و در سکوت به من خیره شدند . اوه . اون ها حتی از اون چیزی که با خودم فکر می کردم بدتر بودند ولی خوشبختانه احساس ناراحتی یا فشار نمی کردم . تمام چیزی که برای من آزاردهنده بود اون سکوت محضی بود که بر تالار حکمفرما شده بود . یکی از پیرمرد ها که خیلی جوون تر به نظر می رسید عمدا صداش رو صاف کرد و با صدای بلند و شکسته اش گفت " درود بر فرمانروای جوان."

سایر پیرمرد ها ظاهرا به خودشون اومدن و پس از لحظاتی نگاه به همدیگه از صندلی ها بلند شده و نیم خیز شدند . "درود بر فرمانروا."

_"درود بر بزرگان وینتر . بنشینید ، تعارف نکنید."

هری لبخندی محبت آمیز بر لب آورد و با صدایی مهربانانه گفت . پیرمرد خودشون رو روی صندلی ها انداختند و نفسی کشیدند . عصاهای هر کدوم کنار صندلیشون تکی داده شده بود که بتونند در فرصت مناسب ازش استفاده کنن ولی به نظر من انگار یکی باید کولشون می کرد . من برای انسان های پیر ارزش زیادی قائل هستم ولی اون ها بیشتر شبیه آدم های مکار و حیله گر به نظرم رسیدند.

هری روی صندلی مخصوصش که در سر میز گذاشته بودند نشست و شروع به احوال پرسی با پیرمرد ها کرد ، در حالیکه من هنوز سر جای اولم ایستاده بودم . یک حسی در درونم به من می گفت که باید مراقب رفتارم باشم.

_"اون.... همون دختریه که نقشه جنگ به هات سامر رو پیشنهاد کرد؟"

یک از پیرمرد ها که روی صندلی سوم نشسته بود از هری پرسید و با دست لرزانش که رگ هاش از زیر پوست نازکش بیرون زده بودن به من اشاره کرد .هری بعد از شنیدن حرف اون به من نگاهی کرد و من واکنشی نشون ندادم.

_"بله و اسمش هم الیزابته . اون پرنسس اسپرینگ بوده."

_" اوه! "

پیرمرد ها شگفت زده شدن و به همدیگر نگاهی کردند . سپس همشون به من خیره شدند.

_" او اینجا چه می کند؟ "

_" اون ... من دستور دادم بیارنش اینجا . چون به نظرم ... می تونست روزی به دردمون بخوره. "

هری بعد از لحظاتی سکوت پاسخ داد. اکثر پیرمردها ساکت بودند.

_"خوب... کاش به ما هم خبر می دادید عالیجناب . مسئله ساده ای نیست."

_"بسیار خوب."

هری گفت و دوباره تالار در سکوت فرورفت . من هرازگاهی سر جام جا به جا می شدم تا احساس خستگی نکنم . سر انجام یکی از مشاور های هری تصمیم گرفت از من سوالی بپرسه.

_"شما ... بانوی اسپرینگ ! به این مسئله توجه دارید که سرزمین شما هم اکنون از بین رفته است و خاندان پادشاهی شما سرنگون شده است؟"

_" بله در جریانم! "

بدون مکث جواب دادم و بعد پشیمون شدم . همیشه باید برای جواب دادن اندکی صبر کرد . این تفکر مارو نشون میده.

_" پس در جریان هستید که وینتر مردم سرزمین شما رو به بردگی گرفته و شما رو به اسارت؟ "

دوباره همون پیرمرد پرسید و حس میکردم خیلی دلم میخوام کلش رو بکنم . او داشت عمدا سوالاتی می پرسید که من رو تحریک بکنه یا چی ؟!

_" همه این ها رو میدونم. "

_"پس چرا قصد کمک کردن به ما در این جنگ رو دارید ؟ با وجو اینکه میدانید وینتر کشور مهاجم به وطن شما بوده قصد اصلی شما از این کار چیه ؟ تله ای در کار است یا به سرسپردگی وینتر در آمده اید ؟ "

مردک عوضی ! اون شانس آورده که من شمشیرم رو همراه با خودم ندارم که حقش رو بزارم کف دستش .

_" اسم شما چیه ؟ "

_" من رونالد هستم خانم . "

_"اون همچنین پدر لیام هم هست . "

هری گفت و به صندلیش تکیه داد.

_" رونالد . مطمئن باش اگر در مملکت من بودی اونقدر فرصت پیدا نمی کردی که سرت رو از روی زمین جمع کنی . تو مردک رذل چطور جرئت می کنی چنین صفت پستی رو به من نسبت بدی . تو یک موش کثیف بیشتر نیستی . ننگ بر تو ."

تالار مدتی در سکوت فرو رفت و دهان پیرمرد ها و مخصوصا هری از تعجب باز مونده بود . چشماش درشت شده بودن و نمی دونست چی باید بگه ؟

_" الیزابت تو حق نداری به مشاوران من اینطور تند حرف بزنی !"

_" مشاور های شما یک مشت گستاخ بی ارزش اند! "

من با قاطعیت به هری گفتم و اهمیتی نمی دادم اگر هر واکنشی نشون بده یا دوباره ده روز تو سیاهچال حبسم کنه . همه اون ها لیاقت این صفات رو داشتند. وقتی هری دهانش رو باز کرد تا حرفی بزنه پیرمرد ها پقی زیر خنده زدند . صدای خنده هاشون تالار رو برداشته بود و با دست به من اشاره می کردند .  من و هری از رفتار اون ها گیج شده بودیم و نمیدونستیم چی اینقدر به نظرشون خنده دار می رسه .

_" خودتون رو مسخره کنید ."

با حالتی گلایه آمیز دستام رو به هم قفل کردم و سعی کردم بهشون اهمیتی ندم.

_" رونالد داشت فقط امتحانت می کرد دختر! تو دختر جوشی و داغی به نظر می آیی و این واقعا خوبه! "

یکی از پیرمرد ها در حال خنده به من گفت و من منظورش رو نمی فهمیدم . به رونالد نگاه کردم و اون داشت با لبخند من رو نگاه می کرد .  و وقتی به هری نگاه کردم اون شونه هاش رو بالا انداخت .

_"منظورتون رو نمی فهمم؟! "

_" اون به تو توهین کرد تا ما واکنش تو رو بسنجیم و ببینیم از ما کینه ای بدل داری تا بعدا در لحظات حساس از ما انتقام بگیری ؟ آدم های فریبکار و درونگرا در چنین مواقعی خشم و نفرتشون رو در درونشون نگه میدارند تا در زمان خودش به طرف مقابلشون ضربه بزنند اما آدم های ساده دل و پاک بلافاصله واکنش نشون میدهند و به اینکه چه عواقبی میتونه براشون داشته باشه اهمیتی نمی دهند . ما از آدم های گستاخ و توهین نمی ترسیم . ما از آدم های ساکت و آتش فشانی می ترسیم . ما از آن هراس داریم که سر به تو دارد . "

یکی دیگه از پیرمرد ها گفت و در این زمان بیشتر اون ها ساکت شده بودند و به من نگاه می کردند . تا اینکه کم کم فهمیدم منظورشون چیه ؟

_" اما پدر من گفته از پیران فریبکار باید صدچندان ترسید! "

من گفتم و پوزخندی زدم . اینکه حرف توهین آمیزشون فقط به خاطر امتحان کردن من بوده هیچ از میزان گستاخیشون کم نمیکنه.

_" پدر شما آدم دانایی بوده . برای همین دخترش هم به همون نسبت بسیار باهوش بار اومده . "

پیرمردی که روی صندلی سوم نشسته بود گفت و من بهش جوابی ندادم. چه تعریف و جه توهین بکنند به حال من تاثیری نمیزاره.

_"حالا برای ما تعریف کن . بگو اینهمه اطلاعات رو در مورد کشور ما چطور به دست آوردی ؟ "

رونالد پرسید و من کمی مکث کردم . گویا هری هم کمی کنجکاو به نظر می اومد که بیشتر در مورد اطلاعاتم بدونه.

_"من کتاب زیاد مطالعه می کنم . نقشه ها ، جزئیات جغرافیایی و تاکتیک ها خوب تو خاطرم می مونند . "

_" به چه دلیل ؟"
رونالد دوبازه پرسید و من سعی کردم توصیح بیشتری بدم.

_"من به این موضوعات علاقه دارم ."

_" جالبه . اگرچه شما لهجه کشور ما رو هم به خوبی صحبت می کنید ، اطلاعات شما حتی از وزاء کنونی وینتر هم بیشتره ! "
یکی از پیرمرد ها با تحسین گفت و چند نفر حرفش رو تایید کردند. اون ها خیلی طرح من رو جدی گرفتن.

_" این چیزی نیست که من بهش افتخار کنم ، من فقط راه حلی که به ذهنم رسید رو گفتم . این تازه اول راهه و طرح ریختن برای نبرد مثل یک نقاشی خیالی تو هوا میمونه . اصل جنگ واقعی ، اونجا توی مرز اتفاق می افته و اونجاست که میشه تنش واقعی رو لمس کرد ."

و این حرفی بود که همیشه پدرم بهم میزد وقتی میخواستم جزییات ارتشمون رو بدونم.

_" این کاملا درسته . نمیشه هیچ چیزی رو از دور قضاوت کرد . باید تجربه اندوخت و از فکر و مشورت دیگران اگرچه یک دختربچه 18 ساله باشه استفاده کرد ."

_" دقیقا . از نظر ما ، نبرد واقعی بین مغزها اتفاق می افته و نه در میدان برخورد شمشیرها . اگر ما از ایده ها و خلاقیت ها تا جای ممکن بهره ببریم . شهر های مرزی مون رو پس می گیریم که هیچ ، خاک هات سامر رو هم تسخیر می کنیم ! "
یکی دیگر از مشاوران با اب و تاب گفت و من تعجب کردم که چطور این موضوع اینقدر اون ها رو به شوق و هیجان میاره.

_" بهتر نیست بجای مدام نقشه ریختن برای گسترش مرزهاتون به فکر زندگی و معیشت مردمتون باشید؟ شما هیچ رنج اون ها رو حس کردید ؟ مدام جنگ افروزی می کنید و مردم کشورهای دیگه رو تحت فشار قرار می دید و ازشون باج و خراج می گیرید . ولی هیچ متوجه نیستید که در این بین چقدر در داخل مردم خودتون رو تحت فشار میزارید . اگر مردم اون شهرهای مرزی ذره ای محبت از حکومت وینتر می دیدند هرگز دست دوستی با هات سامر نمی دادند و خواهان جدا شدن از وطنشون نبودند . "

_" دخالت نکن الیزابت . تو این اجازه رو نداری. "

هری صداش رو بالا برد و من بهش چشم غره رفتم . اون خودش هم میدونه که حرف من درسته اما همیشه بهم تشر میزنه که نباید دخالت کنم.

_" مهم نیست . اون جوونه و چیزی نمیدونه . ما با توجه به وجنات و خصوصاتی که ازش دیدیم فکر می کنیم اون میتونه تو این جنگ با ما همکاری کنه."
رونالد ناگهان با خونسردی گفت . اون داره در مورد چی حرف میزنه؟ شرکت کردن من توی این جنگ؟!

_" اما الیزابت فقط یک دختره . من فکر نمی کنم اونقدر توانایی داشته باشه که به ما کمک کنه . دونستن جغرافیا و چند تاکتیک جنگی باعث نمیشه چیزی از یه جنگ واقعی بدونه . اون حتی یک نبرد واقعی از نزدیک ندیده ."

هری بلافاصله موافقت کرد و حرفش کاملا درست بود و باهاش موافق بودم ، من تابحال یک جنگ از نزدیک ندیده بودم این هایی که بلد بودم فقط مربوط به طومارها بود.

_"اون میتونه اولیش رو با شما شروع کنه . ما نتیجه گرفتیم با توجه با دانشی که این دختر داره میتونه در مواقعی کمک حال باشه . پس تقاضا داریم اون رو هم با خودتون ببرید عالیجناب . "

رونالد انگشت های دستهاش رو هم به نشانه درخواست فرو برد و به طرف هری گرفت . هری بلافاصله سر تکون داد وصندلیش رو عقب کشید.

_" من اجازه نمیدم که الیزابت بیاد . اون ضعیفه و تو شرایط سخت و جیره بندی حتی یک روزم طاقت نمیاره . "

_" عالیجناب شما نگران حال اون دختر هستید ؟! چه اهمیتی داره که چقدر طاقت میاره . بنظر میاد کاملا سالمه و هیچگونه مریضی خاصی هم نداره . مثل تمام سربازها ، اون هم باید از جیره بندی تبعیت کنه . مثل همه . "
یکی از پیرمرد ها گفت و به نطر می اومد زندگی من بر خلاف هری براش کوچکترین اهمیتی نداره .

_"من فکر می کنم این موضوع فرصت مناسبی برای استفاده کردن از توانایی های اونه . باید خودش رو تو این شرایط سخت نشون بده و همینطور این که چقدر میتونه مفید فایده باشه . اگر نه چرا باید ما خرج نگهداری از یک آدم اضافه رو توی قصر پرداخت کنیم ؟ اون هم تو شرایط سخت اقتصادی خزانه . "

چه جالب ! نمیدونستم برای خزانه کشور پهناور وینتر سخته که نگهداری من رو تقبل کنه!

_"از نظر ما هیچ ضرری نداره که اون با شما بیاد . اون باهوش و خلاقه و با توجه به تعاریفی که زین و نایل برای ما کردن اون میتونه به سرعت برای یک مشکل راه حل پیدا کنه ."

پس همه این اطلاعات اونها از من از این دو تا سرچشمه گرفته! چرا اون ها اینقدر دخالت میکنن وقتی من خودم تمایلی به کمک کردن ارتش وینتر ندارم.

_"عالیجناب لطفا با تامل در مورد این قضیه فکر کنید و تصمیم بگیرید. ما از هر جانب این موضوع رو قبلا بررسی کردیم و در برخورد امروز به این نتیجه رسیدیم که الیزابت این قابلیت رو داره که توی همین جنگ ازش استفاده بشه . اما تصمیم نهایی با شماست . شما با در نظر گفتن خرد جمعی و آینده نگری خاص خودتون این مسئله رو مورد بررسی قرار بدهید ."

رونالد نتیجه گیری پایانی رو انجام داد و سپس تالار در سکوت فرو رفت . همه مشاورها متوجه کوچکترین حرکت هری بودند تا ببین که چه واکنشی نشون میده.

_"با توجه به احترامی که برای شما قائلم و میدونم که چقدر دانا هستید و بی جهت یک موضوع رو پیش نمی کشید ... قول میدم که در موردش فکر کنم و نتیجه رو به شما اطلاع بدم. "
از نظر من هری سعی کرد با قول دادن در مورد فکرکردنش خیال مشاورهاش رو راحت کنه . من فکر نمی کنم اون قصد اجازه دادن داشته باشه.

_"از شما متشکریم فرمانروا ."
همه مشاورها همصدا از هری تشکر کردند و نیم خیز شدند . این اتحاد اون هاست که اینقدر تصمیماتشون رو به موفقیت رسونده.

_"بنشینید . بعد از گتگو با وزراء بزودی نتیجه رو به شما اطلاع میدم."
هری به مشاورها تعارف کرد و با طمانینه از سر جاش بلند شد و برای پیرمرد هایی که بهش تعظیم می کردن دست تکون داد .

_" بدرود فرمانروا . "

نگهبان در رو باز کرد و هری از تالار خارج شد . من هم پشت سر اون با خروج از تالار به راهرو مقامات وارد شدم و دیدم که هری تو تاریکی منتظرم ایستاده .

سر جام خشک شدم.

_"باید بریم اتاق من ."
هری زمزمه کرد .

_"چرا!"
هری نیشخندی زد و پشتش رو به من کرد.

_"چقدر سوال می پرسی! "

هری موقع دور شدن از من گفت و من به اجبار دنبالش رفتم . کنار پیچ راهرو ها مشعل ها رو روشن کرده بودن و با گذشتن از راه پله متوجه شدم در اتاق هری بازه و چند نفر داخلن . هری با اشاره ترغیبم کرد که دنبالش برم داخل . با قدم های آروم به راه افتادم و متوجه شدم نایل ، لیام و زین همه اونجا منتظر ما بودند .

_"مشاورها چه نظری دادند والامقام؟"

نایل دنبال هری رفت و ازش پرسید . زین و لیام به دیوار های روبرو دست به سینه تکیه داده بودند و یکی پس از دیگری روی صندلی ها نشستند . من هم که بعد از یک ساعت سر پا ایستادن خسته شده بودم خودم رو روی صندلی انداختم .

_" اونا میگن نظر الیزابت مفید بوده و قابل اجراست."

_"ههه ههه! دیدید گفتم ؟؟ تو متوجه هستی زین ؟ من گفته بودم نظر الیزابت عالیه! "
نایل با صدای خنده شیرینش گفت و انگار ذوق کرده بود ، انگار که من باعث افتخارشم .

_" آره بابا یادمه ! من فکر میکنم لیام باید بیشتر یادش باشه ! اینطور نیست ؟! ها بگو ؟ "
زین به لیام طعنه زد و لیام آروم سرش رو بالا آورد.

_"بهرحال موافقت اون ها لازم بود . من که مخالفتی نداشتم ."
لیام خیلی مسالمت آمیز از موضع اخیرش پا پس کشید !

_"آره بابا ! تو مخالفتی نداشتی! "

_"هی! "

لیام به شونه ی زین کوبید و نایل خنده اش گرفت . در حالی که صورت هری هنوز خالی و متفکر بود.

_" اونا میگن الیزابت باید با ما بیاد . "

هری با صدای اروم و بمش گفت . یک لحظه تمام اتاق رو سکوتی سنگین در برگرفت و نایل با تعجب به صورت من نگاه کرد .

_"چی ؟ اونا چی میگن ؟! "

نایل به سرعت از سر جاش بلند شد و لیام عقب کشید . همه شون به واضح یکه خورده بودند.

_" این امکان نداره!"

لیام با صدای بلند گفت و با اخم به من نگاه کرد . شونه هام رو بالا انداختم .

_" من که نگفتم من رو با خودتون ببرید ! گناه من چیه ؟ "

لیام به من چشم غره رفت و زین بلافاصله گفت " چرا ما باید اینو با خودمون ببریم . زن ها مایه دردسرن . خودتون این رو خوب میدونین ."

_" آره میفهمم . اما خوب ... اینطور به نظر میاد که اون تواناییشو داره... "

هری به آرومی در حالیکه خودش هم از زدن این حرف رضایتی نداشت گفت .

_"البته که تواناییشو داره ! اون میتونه یک ارتش ده هزار نفره رو هم با خورشت های خوشمزش سیر کنه ! "

نایل با نیشخند گفت و به من لبخندی زد و من ابروهام رو با تعجب بالا انداختم . قرار نبود آشپزی کنم!

_"نایل اون واسه آشپزی نمیاد . اون قراره نقشه جنگ رو بریزه!"

هری با پوزخند گفت و به من نگاه کرد . با اون چشم های سوراخ کننده نافذش انگار میخواست از عصبانیت من رو بخوره!. من هم نگاهم رو به یک سمت دیگه دوختم.

_" طرح جنگ کار منه . من وزیر جنگم! نکنه قراره جای منو بگیره؟؟"
لیام با نارضایتی از هری گله کرد. اگه لیام رو نمی شناختم فکر می کردم داره حسادت می کنه .

_"لیام قرار نیست هیچکس جای تو رو بگیره . تو مناسب ترین فرد توی بخشت هستی . الیزابت فقط قراره نظر بده . به نظر نمیاد ضرری داشته باشه ."
از حرف های هری اینطور نتیجه گرفتم که انگار نظرش نسبت به من عوض شده.

_"من هم همینطور فکر میکنم . شماها چرا اینقدر نگرانید ؟ به نظر من الیزابت همرزم فوق العاده خوبیه با وجود اینکه غذاشو میده من بخورم ، نشون میده اون میتونه تو شرایط سخت هم طاقت بیاره! "
دفاع نایل از من با وجود شوخی هاش دوست داشتنی به نظر میرسه. لیام به نایل تشر زد.

_"بس کن نایل! عالیجناب شما نباید اجازه بدید یک زن بیاد به شورش های مرزی ."

_" لیام یک دلیل منطقی ارائه کن ! من رو قانع کن ! "
هری صداش رو بالا بود و دست هاش رو تکون داد . من متوجه نمیشم چرا لیام در مورد من اینقدر موضع های سختی میگیره.

_"برای اینکه اون...! اون ... ! "

لیام با کلافگی به میز مشتی کوبید و کنار در ایستاد وپشت به ما کرد . زین نفس عمیقی کشید و گفت : " اعلی حضرت . اگه الیزابت با ما بیاد به مرز . من هیچ مسئولیتی در قبال نگهداری از اون قبول نمیکنم."

زین با حالتی اخطار گونه رو به هری گفت و انگشتش رو به سمت من گرفت . من که بچه نیستم که نیاز به نگهداری داشته باشم!

هری نفس عمیقی کشید و روی صندلیش لم داد . : "ایرادی نداره ."

_" من کسی رو اذیت نمی کنم . "

من با ناراحتی گفتم و هری بهم لبخند زد .من مطمئن نبودم این لبخند از روی محبت باشه .

_" عالیجناب اجازه مرخصی بدید . من باید با پدرم حرف بزنم ."

لیام گفت و دستش رو روی دستگیره ی در قرار داد . هری سرش رو به سمت لیام بالا آورد : قبل از اینکه بری . میخوام نظرت رو قاطع اعلام کنی ."

_"نظر من هر چیزی باشه شما قبولش می کنید ؟"
لیام با زمزمه از سمت شونه اش پرسبد.

_"نه . اما خوبه که نظرت رو بدونم . "

_" به نظر من اون دختر دردسر سازه! من از اول هم با اومدن به کاخ مخالف بودم و هنوزم هستم . من بهش هیچ اعتماد ندارم . اون دشمنه ! چه دلیلی وجود داره که بهش اعتماد کنیم ؟ "

_"لیام ! ناسلامتی من 12 روز شبانه روز رو با اعلی حضرتتون تو یک اتاق گذروندم!!"

سر لیام فریاد زدم و اتاق در سکوت فرو رفت . دیگه طاقتم از این همه شک و شبهه طاق شده بود . لیام واقعا در مورد من چی فکر میکنه ؟ فکر میکنه شب که خوابیدن تو شکم تک تکشون شمشیر فرو می کنم؟؟

لیام بدون هیچ تغییری در چهرش در رو باز کرد و بعد از بیرون رفتن محکم کوبید به هم .

سرم رو برگردوندم و زین هم بدون هیچ حرفی شنلش رو روی بازوش انداخت و کنار در خروجی ایستاد .

_"قربان اگر نظر من رو هم بخواهید بدونید ... راستش ما نظامیا همیشه به فکر سریع ترین حمله ممکن و درست ترین راه هستیم ، هیچوقت سر فرمانروا و سربازهامون ریسک نمی کنیم . خودتون میدونید منظورم چیه دیگه ... با اینحال همیشه و در همه حال مطیع اوامر شما هستیم ."

_"ممنونم زین . "

هری با قدرشناسی از فرمانده وفادارش تشکر کرد و بهش لبخند زد . زین در رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت .

_"نایل اگر دلت میخواد تو هم میتونی بری . در هر حال نظرت رو میدونم . "
هری به سمت نایل اشاره کرد و من به این فکر کردم که همراه نایل از اتاق برم بیرون.

_"نه واقعا والامقام . میخواستم باهاتون صحبتی داشته باشم اگر ممکنه؟"

نایل درخواست کرد و هری پذیرفت . برام جالب بود که اون چه حرفی میخواد بزنه . نایل نزدیک ترین صندلی کنار هری رو انتخاب کرد و اون رو عقب برد و روش نشست .

_"من .... آممم من ازتون درخواستی داشتم . میدونم ممکنه ... ممکنه تو این موقعیت مسخره و بی اهمیت براتون جلوه کنه اما برای من خیلی مهمه ."
نایل توصیح داد و من همزمان تو دهنم حدس میزدم که اون چی میخواد درخواست کنه.

_"بگو نایل... می شنوم ."

_" شما خودتون میتونید درک کنید که من چی میگم . من رو خوب می شناسید . یک مرد وقتی میره به جنگ دیگه از همه چی قطع امید می کنه . انگار که تا اونموقع هیچی نداشته ، تنها داشته اش که جونشه رو میزاره وسط و میدونه که همین روزاست که ازش گرفته بشه . در واقع ... هیچ چیزی برای از دست دادن نداره . "

_" خوب ؟ "

_" ولی من الان دارم قربان . تو نبرد های قبلی که با هم بودیم به خودم می گفتم : هی تو تا جایی که تونستی خوش گذروندی و ... از لحظات شیرین عمرت هم استفاده کردی ... پس اگه تو این جنگ بمیری نباید ناراحت باشی . چون تو تنهایی و هیچ کس رو نداری . نه پدر و نه مادر . تازه مردن در راه وطن خودش یک افتخاریه ... اما از وقتی با ماریا آشنا شدم . همه چیز فرق کرده . اون دارایی منه . و من نمیتونم راحت ازش بگذرم . تنها امیدش منم . من نمیخوام بگم که نمیخوام بیام یا هرچی ، چون میدونم به وجودم نیازه . ولی تقاضایی که داشتم اینه که قبل از رفتن با نامزدم ازدواج کنم . میخوام تو این عمری که تلف کردم حداقل یک کاری در مورد زندگیم کرده باشم . نمیخوام بعدا با خودم بگم به عشقم نرسیدم و مردم . میدونید ؟.... تنها تقاضام همینه !."

_" ببین نایل..."
هری حرف نایل رو قطع کرد اما اون هنوز میخواست ادامه بده ، احساس میکردم توی دلم قند داره آب میشه و از بهم پیوستن بهترین دوستام بعد از مدت ها احساس سرخوشی داشتم ، کاش که هری قبول می کرد.

_" من نمیخوام فکر کنید که چون وزیر هستم تقاضای یک ازدواج با سوروسات فراوان و سه روز و سه شب میهمانی میخوام . نه اصلا ! . عروسی ما میتونه تو کاخ برگزار بشه . یا اصلا نه! فقط تو تالار و فقط با دوستانم باشه . شما خودتون عقدمون کنید . وقتتون رو نمیگیره . بهتون قول میدم ."

_"نایل تو واقعا در مورد من چی فکر کردی ؟ "
هری صداش رو بالا برد و نایل ساکت شد و با نگاهی مجروح به هری نگاه کرد .

آب دهانم رو قورت دادم و با خودم فکر کردم این تقاضای نایل قشنگ ترین چیزیه که میتونم تصور کنم و اگه بهم بریزه قلب من هم میشکنه . هری بعد از لحظه ای ادامه داد :

_" فکر کردی من جلوی عروسی بهترین دوست خودم رو میگیرم ها ؟! برو با نامزدت جشن بگیر رفیق! من واقعا برات خوشحالم. فردا عروسی تو رو برگزار میکنیم با حضور دوستای نزدیکمون ."

هری با لبخند دوستانه ای به نایل گفت و اون موطلایی انگار دنیا رو تو دو تا دستاش قرار دادن و اون باورش نمیشد! هری واقعا درخواست نایل رو پذیرفت ، دلم میخواست هری رو بغل کنم ، اون واقعا مهربونه .

_"والامقام من واقعا ازتون ممنونم . دستتون رو میبوسم ."
نایل سرش رو خم کرد و هری شونه هاش رو گرفت و اون رو عقب کشید . من واقعا از ته دل برای نایل خوشحال بودم و از همین حالا میتونستم شوق و ذوق ماریا رو هم تصور کنم !

_"دیوونه این کارا چیه ؟! پاشو برو بیرون پیش نامزدت . نشین اینجا ! برو بهش خبر بده بهترین لباس عروسی دنیا رو بپوشه ."
توی از خوشحالی جیغ کشیدم . اگر لباس عروسی داشتم یا دوخت لباس بلد بودم قطعا به ماریا کمک می کردم .

_"بهت تبریک میگم نایل! "
به نایل به خوشحالی وصف نشدنی گفتم و اون چشماش از شدت خنده بسته شده بود. دلم میخواست لپ های سفیدش رو بکشم !

_"خیلی ممنونم الیزابت ! من خوشبخت شدم! "
نایل شوخی کرد و از سرجاش بلند شد .

_" از طرف من به ماریا هم تبریک بگو."

_"حتما ... بازم میگم ... ازتون ممنونم قربان ... شما بهترینید !"

نایل در حالیکه عقب عقب می رفت گفت و پاش به صندلی گیر کرد .خنده امون گرفت . شنلش رو کشید بیرون و در رو باز کرد و با رقص بیرون رفت . در حالیکه میخندیدم رو به هری گفتم : برای رفتن باید اجازه بگیرم؟"

_"نه شما بی اجازه هم در برات بازه!"

هری هم با خنده گفت و چونه اش رو روی مشتش تکیه داد . صندلی رو عقب کشیدم و به طرف در رفتم ...

_"الیزابت؟"
هری صدام زد و من سرم رو برگردوندم و لبخند زدم.

_"بله؟!"

_"من معذرت میخوام."

♥♥♥♥♥♥♥

هیییعیییی

خودتون میدونید دیگه .
از اونجایی که من خیلی آدم آزادیخواه و میهن پرستیم و کلم هم بوی قرمه سبزی میده :| اگه دیدین دیگه لاولند آپ نشد بدونین نویسنده تون رو بردند ، کشتند و خوردند .

Continue Reading

You'll Also Like

2.3K 304 37
Baekhyun × Hana 🦋خلاصه↓ اون مسیج های زیادی رو مینویسه، ولی ارسالشون نمیکنه و همشون رو به عنوان پیش نویس نگه داشته.. ••|مسیج ها↓ •ژانر : انگست،رومنس...
3.4K 484 12
🌙کامل شده🌙 هیچ چیزی توی زندگی به خواست آدم پیش نمی‌ره... همیشه، همه چیز بر وفق مراد نیست و گاهی زندگی بهت سیلی های وحشتناکی می‌زنه! گاهی انقدر شکس...
26.2K 2.7K 20
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...
282 74 15
‍ ‍ ‍ 𝐓𝐄𝐀𝐑𝐒 𝐎𝐅 𝐓𝐇𝐄 𝐌𝐎𝐎𝐍 "خاطرات همیشه درد داره،هر چند میگن زمان همه چیو حل می‌کنه! خاطراتی که باعث شد آتش انتقام ماه رو به آتیش بکشه...