14 Days | Complete

By 1DFanFic_iran

8.4K 1.2K 90

[ C O M P L E T E D ] اون مصمم شده بود تا تيكه هاي شكسته ي دخترو بهم برگردونه ، حتي اگه فقط دو هفته وقت داش... More

مقدمه
روز اول : لويى
روز سوم : لويى
روز چهارم : ويولا
روز پنجم : لويى
روز ششم : ويولا
روز هفتم : لويى
روز هشتم : ويولا
روز نهم : لويى
روز دهم : ويولا
روز يازدهم : لويى
روز دوازدهم : ويولا
روز سيزدهم : لويى
روز چهاردهم : ويولا
قسمت پايانى

روز دوم : ويولا

586 87 8
By 1DFanFic_iran

"سلام رفيق"

من نگاهمو از پنجره اي كه به بيرونش خيره شده بودم گرفتم و لبخند زدم وقتي لوييو ديدم كه رو به روي من نشست ، اون همونطور كه جرعه ي كوچيكي از چاييش رو مينوشيد ، لبخند ضعيفي زدو قبل از اينكه ژاكتش رو دربياره چاييشو روي ميز گذاشت.

"سلام"

من جواب دادم و متوجه شدم كه امروز موهاشو با ژل به صورت ژوليده اي حالت داده و خوب به نظر ميرسه (در واقع خيلي خوب به نظر ميرسه) اين چيزي بود كه من بايد قبول ميكردم.

من سعي كردم دوست صداش كنم همونطور كه اون منو صدا كرد ولي اون كلمه خيلي غريبه به نظر ميرسيد و من فقط نتونستم اما لويي به نظر نميومد اينطور فكر كنه ، به هر حال اون تلاش كرد كمي بيشتر لبخند بزنه.

"امروز حالت چطوره؟؟"

همونطور كه سرشو كج ميكرد پرسيد ، ابروشو بالا انداخت و به پايين نگاه كرد.
من لبخند زدم و به طور ناگهاني احساس خجالت كردم.

من همون لباساي ديروزي رو پوشيده بودم (و مشخصا شسته بودمشون) چون اونا همه ي چيزي بودن كه برام مونده بود ، خاله و شوهرخالم لباس هايي كه اونجا جا گذاشته بودم رو سوزونده بودن و پول هايي كه خانوادم برام گذاشته بودن هم ناپديد شدن پس من فقط همون لباسا ، مقدار كمي لباس زير و يه جفت پيژامه داشتم.

"اومم ، يكم خستم ولي بهتر ميشم" زير لب گفتم و با دسته اي از موهام بازي كردم.

"تو چطوري!؟"

لويي سرش رو تكون داد.

"خوبم ، نگران من نباش.حال پدربزرگ و مادربزرگت چطوره!؟"

اخم كردم.

"اونا..."

من حرفمو قطع كردم و تقريبا خودمو خفه كردم تا كلماتمو نگم به فنجون رو به روم نگاه كردم و لبمو گاز گرفتم.

"اونا خيلي خوب نيستن"

"اوه" دستشو روي ميز گذاشت

سرش رو بالا اورد و من بهش نگاه كردم ، اون با لبخندش بهم قوت داد.

با لبخند كوچيكي كه داشت روي لبام شكل ميگرفت دستم رو به سمتش حركت دادم و روي دستش گذاشتم ، تماشاش كردم وقتي كه دستم رو به ارومي نوازش كرد.

"دوست داري دربارش صحبت كني؟؟"

"اممم..." من دست از نگاه كردن به چشماي زيباي آبيش برداشتم و بي قرار شدم.

"مادربزرگم ، اون...اون دچار جنون شده و پدربزرگم...آرتروز لگن و پا داره"

قيافه ي ملايم لويي درهم كشيده شد.

"من بابتش متاسفم ، اين نوع بيماريا ميتونن از طريق راههايي درمان بشن و من مطمئنم اونا از پسش برميان ، تو هم همينطور ويولا ، چون من ميدونم تو چقدر قوي و محكم هستي"

"من دیگه قوی نیستم" زمزمه کردم.

"من میخوام قوی باشم...اما من فقط....نمیتونم"

نفسمو بیرون دادم ، دست ازادمو لای موهام بردم و به دستامون خیره شدم.

"خالمو شوهرخالم سعی کردن منو برگردونن پیش خودشون ، اونا به پلیس گفتن که باید كاملا از من مراقبت کنن ، من نمیفهمم چطور اونا بعد از کارايی که كردن هنوز زندان نرفتن ، اما ميدونم ایندفعه بيشتر تلاش میکنن تا مبارزه رو ببرن"

"اونا موفق نمیشن .من نمیذارم " لویی با لحن مطمئنی گفت.

"من بهت قول میدم وی ، من نمیذارم اونا تورو اونجا برگردونن. دوستم یه وکیله ، اگه اوضاع بدتر شد میتونم بهش زنگ بزنم و اونارو به دادگاه بکشونیم"

وقتی اینو گفت میتونستم حباب کوچیک امیدوارى توي شکمم حس کنم امیدوارم چیزی که گفت حقیقت داشته باشه.

اگه خالم و شوهرخالم به دادگاه برده بشن میبازن چون من فرصت دارم تا اونا رو ضایع کنم مخصوصا وقتي كه لویی پشتمه اما الان نمیتونم کاری انجام بدم چون هروقت که بخوام واسه كمك برم پيش پليس بهم محل نميزارن.

"ويولا"

لويي انگشت شستشو روي انگشتام كشيد كه باعث شد لبخند بزنم.

"بهت قول ميدم يه روزي از اين وضعيت وحشتناك نجاتت ميدم.من خاله و شوهر خالتو به خاك سياه ميشونم و همينطور اون پيتر عوضي رو ، اونا واسه كارايي كه باهات انجام دادن ميرن زندان. من عدالتو برات اجرا ميكنم و همراه مادربزرگو پدربزرگت بهت كمك ميكنم.
من بهت قول ميدم ، من بخاطر تو اينجام و همونطور كه گفتم بهت كمك ميكنم.اين يه قوله ، من نميشكنمش"

يه قطره اشك روي گونه هام چكيدو من سريع پاكش كردم.
لعنتي، من زود احساساتي ميشم ، اين واقعي نبود.

من ميدونستم ، ميدونستم واقعا يكي واسه ي من تو اين دنيا وجود داره
كه باعث بشه احساسات زيادي مثل خوشحالي، اميد، امنيت و ...رو حس كنم.

"ممنون" آروم گفتم ، لويي فقط لبخند زد و دستمو توي دستش فشرد.

"نياز نيست از من تشكر كني لاو" اون زمزمه كرد.

" تو بعد از همه ي چيزهايي كه پشت سر گذاشتي لايق اين هستي.تو لياقت اينو داري تا خوشحال باشيو احساس امنيت كني، تو لياقت اينو داري تا هرروز صبح با لبخند روي صورتت بيدار شي و روزا رو با شادي و نشاط توي قدمهات پشت سر بذاري(به پايان برسوني) و مثل فرشته ي نگهبانت، من بايد مطمئن بشم براي بقيه ي زندگيت هم همين احساس رو بكني."

_____
هلو گايز😃😻
ما مترجم اين فنفيك هستيم🙀💃🏻
تو ترجمه ي بعضي از قسمتا يكي ديگه از دوستامون هم كمكمون ميكنه پس ما ميتونيم همزمان سه چپترو ترجمه ميكنيم.😁
و اينكه اميدوارم لذت ببريد😘
اكانت واتپدمون👇🏻
@yasirsd 👈🏻
@nelmani 👈🏻
@Rosily__ 👈🏻
(يه داستان هم پابليش كرديم خوشحال ميشيم سر بزنيد)
همين ديگه

Lots of Love💫🌈🦋
Niki♥️
Yasi♥️

Continue Reading

You'll Also Like

1K 65 6
"قدرت، قدرت چیزیه که تا طمع اونو بچشی بازم بیش تر میخوای بیشتر بیشتر تا جایی که به مرز جنون برس" " این قدرت بهای سنگینی داره " "هرچیزی بهایی داره " "...
48.3K 4.4K 87
"...من تنها بودم،توی حصاری که واسه خودم ساخته بودم زندانی شدم،وابسته به خودکشی بودم،من افسرده شدم،احساس افتضاحی داشتم،همه‌ چی واسم داغون بود. اما هیچ...
5.3K 405 37
هیچکس ته داستان زندگیشو نمیدونه شاید سال ها زندگی کنیم و بعد بفهمیم همه چیز یه خواب بوده....