Wolve [L.S]

By gayswillwin

120K 14.2K 2.2K

من آسیب دیده ام این زخم از بین نمیره و بزرگتر و دردناکتر از قبل میشه زنجیر اختیارم دست خودم نیست حمله کردن... More

توضيحات درباره ي داستان
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
15
14
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
مهم مهم مهم
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
51
52 ( Last Chapter )
* اشاره به یه موضوع مهم *
داستان جدید

50

1.3K 175 150
By gayswillwin


صدای تپش قلبشو حس میکرد ، پلکاش سنگین شده بودن و نمیتونست بازشون کنه . صدای برگ درختا که به وسیله ی باد در حرکت بودن رو میشنید .

باد موهاشو به بازی گرفته بود و گونه هاش از روی سرما یخ زده بود .

تلاششو کرد پلکاشو باز کنه . بالاخره تونست چشماشو باز کنه ، اما همه جا تار بود .

پلک میزد.......تنها صدای تپش قلبش رو میشنید ...... و صدایی توی سرش "من مراقبتم لو " ............."قرار نیست چیزیت بشه".......

بغض بدی رو تو سینش حس میکرد ..... پلک میزد تا بتونه اطرافشو ببینه اما تنها چیزی که میدید درختای تاری بود که از صدای برگهاش میشد فهمید باد داره اونا رو تکون میده .

بالاخره بعد از پایین ریختن یک قطره اشک از چشماش تونست اطرافشو به طور واضح ببینه .

'اون چطوری زندست ؟'........

این سوالی بود که مدام تو سرش میپیچید .

نفسش حبس شد وقتی حس کرد بدنش داره از گرما میسوزه .

استخوناش درد میکرد ....باید اینطور میشد ....چون هیچکس سالم نمیمونه اگه از اون بلندی پایین بیفته .

لویی با درد تو جاش نشست و به همه جای بدنش نگاه کرد ..... جاییش نشکسته بود ...... هیچ خونریزی نداشت.....اما چطور ممکنه ؟

از جاش پرید و به درختایی که به بلندیه یه برج بودن نگاه کرد .

تصمیم گرفت راهی رو که سریه قبل با هری در پیش گرفته بود رو ادامه بده و به سمت کلبه ای که تو زمستون با هری به اونجا رفتن پناه ببره .

دستاشو رو صورش گذاشت و ناله کرد وقتی درد بدی تو سرش پیچید .

"من مراقبتم لو "

سرشو فشار داد و از درد اشکاش رو گونه هاش جاری شدن .

"قرار نیست چیزیت بشه"

بین گریش تلخ خندید .....به وضوح اگه کسی اون رو اینجوری میدید فکر میکرد یه دیوونست .

اره لویی دیوونه شده بود ...... نمیتونست باور کنه هری اون رو هول داد تا تو پرتگاه پرت شه .

ل_چرا ؟

لویی داد زد .....

ل_لعنت به خودم ....من ایندمو باهات تصور میکردم .

لویی بلند تر داد زد ....چون حس میکرد هری اون بالاست و قراره بشنوه .

ل_من میخواستم خانوادمو با تو بسازم .

لویی موهاشو چنگ زد و اشکای بیشتری رو گونه هاش جا گرفتن و به سمت پایین سر خوردن .

ل_این بود پاداشم ؟ من دستامو بخاطرت به خون الوده کردم .

لویی از حاش بلند شد و با دردی که تو بدنش بود بی توجه به صداهایی که تو سرش تکرار میشد به سمت کلبه حرکت کرد .

به این فکر میکرد که قراره چجوری باهاش روبرو بشه ..... قراره اونو بکشه ؟

اون تقریبا لویی رو کشت ...این واضح بود که لویی باید کشته میشد ..... اون از بلندی پرتگاه پرت شده بود اما هیچ جای بدنش یه خراشم نداشت .

اون باید منفجر میشد .... یه ادم اگه از ساختمون ۷ طبقه پرت بشه کاملا منفجر میشه ....اینجا بیشتر از ۳۰ متر ارتفاعش بود و تا الان لویی باید مرده بود .

لویی فقط قدم هاشو تند تر کرد تا قبل از تاریک شدن هوا خودش رو به کلبه برسونه .....

قاعدتا دوییدن بهتر بود .....پس لویی فقط چشماشو بستو به دوییدن ادامه داد .......

تا زمانی که به نفس نفس افتاد و خم شد و دستاشو رو زانوهاش گذاشت تا نفس بکشه .....میخواست داد بزنه .....میخواست موهاشو از ریشه بکشه .....اما صداهایی که تو سرش میپیچیدن جلو چشماشو تار میکردن و اشکای گرمش رو گونه هاش میریخت .

پاهاش لرزید و رو زانوهاش افتاد ....حس میکرد کل بدنش درد میکنه و سرش که سنگین شده بود و صداهایی که تو مغزش اکو میشد حالا قطع شده بودن و جاشو به سر درد عحیبی که تو تمام سرش میپچید و تکرار میشد داده بودن.

خودشو رو چمن تقریبا خیس و نم دار رها کرد و از روی درد چشماشو بست .

ل_چرا زنده موندم ؟

ل_چرا اجازه دادی زنده بمونم ؟

ل_چرا بهم گفت مراقبمه ولی اینکارو باهام کرد ؟

ل_چرا بخاطرش ادم کشتم ؟

ل_چرا هنوزم عاشقشم ؟

ل_چرا باید عاشقش بمونم ؟

لویی سرشو رو زمین میکوبید و داد میزد .....

درست وقتی که میخواست دوباره سرشو رو زمین بکوبه درد سرش متوقف شد.

لویی چشماشو باز کرد و چند بار پلک زد .....هیچی نگفت و فقط به اسمونی که داشت به تاریکی نزدیک میشد نگاه کرد .

ل_اون بهم گفت دوستم داره .....یعنی هنوزم دوسم داره ؟

میتونست اشکایی که از گوشه چشمش میریختن رو حس کنه .

ل_بهم گفت دلم برات تنگ میشه .....یعنی دلش برام تنگ شده ؟

از جاش پرید و دستشو روی گردنش کشید وقتی خواست دوباره شروع به حرکت کردن بکنه .

ل_من باید خودمو به کلبه برسونم .....باید هری رو پیدا کنم ....حتما جواب قانع کننده ای داره .

لویی زیر لب گفت و دستشو تو جیب شلوارش برد و گوشیش رو در اورد ...... اما با دیدن گوشیه خورد شدش اه کشید و سیمکارتشو در اورد و گوشیش رو یه گوشه پرت کرد .

ل_همیشه باید چیزی وجود داشته باشه که گند بزنه به حالت .

لویی داد زد و به راه رفتنش ادامه داد .




در کلبه رو باز کرد .....همه جا تاریک بود .
دستاشو رو چشماش که خشک شده بودن کشید . تمام بدنش درد میکرد و استخونای پاهاش ذوق ذوق میکرد .

بدون دیدن اطرافش فقط دستشو رو دیوارا کشید تا بتونه تختو پیدا کنه و روش بشینه .

وقتی تختو پیدا کرد خودشو رو پرت کرد رو تخت .

ه_فاکککک

لویی داد زد و از جاش پرید وقتی جسمی رو زیر بدنش حس کرد .

ه_لو .....

هری گفت و از رو تخت بلند شد .....صداش میلرزید و موهاش توی تاریکی بهم ریخته دیده میشد .

ل_ازم ....فاصله بگیر .

لویی با صدای لرزونش گفت و از رو تخت بلند شد و سمت در رفت .

ل_دیگه ...هیج وقت سعی نکن خودتو بهم نزدیک کنی .

لویی با تمام جدیتی که تو نگاهش بود تو اون تاریکیه کلبه به چشمای سبز هری که نور ماه از پنجره ی کلبه به چشماش میخورد و چشمای سبزشو روشن تر میکرد نگاه کرد .

ه_من دلیل قانع کننده ای دارم .

هری گفت و و صدای بیشتر از هر لحظه ای لرزید .

ل_دلیل ؟......تو منو پرت کردی .....من باید میمردم .....

ه_میدونم این سوال توعه که چرا نمردی  ..... میخوام بهت دلیلشو بگم .

لویی هیچی نگفت و فقط سعی کرد خودشو اروم کنه تا نپره و هری رو زیر دستاش خفه نکنه .

ل_میشنوم .

لویی با حرص گفت و دست به سینه منتظر جواب بود .

سایه ی هری رو میدید که سمت شومینه رفت .

ه_بشین .

هری گفت و برگشت تا به لویی نگاه کنه .

ل_نه ....راحتم .

لویی گفت و اخم کرد .

ه_بر میگرده به زمانی که من تازه گرگ شده بودم .

هری گفت و خم شد و چوب ها رو تو شومینه گذاشت .

ه_زمانی که تازه تبدیل شده بودم به گرگ .....و نمیدونستم چجوری باید خودمو کنترل کنم ، این غیر ممکن بود که کسی منو تو اون حالت ندیده باشه ....تقریبا چهار نفر منو دیده بودن .

ه_زمانیکه کم بود خبر پیدا شدن یک گرگ توی شهر تیتر تمام روزنامه ها بشه یکی پیدا شد و بهم گفت که میخواد کمکم کنه .

هری گفت و به لویی نگاه کرد که کمی اروم تر بنظر میرسید .

ه_بهم گفت کافیه کمکش کنم .....یه باند مجرم رو گیر بیارم و سرشونو از گردنشون جدا کنم ....گفت فقط با این کار میتونم جلو پخش شدن خبر رو بگیرم .

هری کبریت رو روشن کرد و بین اون چوبا توی شومینه پرت کرد .

پشتشو به لویی کرد .

ه_مجبور شدم قبول کنم ..... به گفته خودش .....بعد از کشتن اون باند .....پخش شدن خبر رو لغو کرد و کمی پول بهم داد تا بتونم از پس زندگیم بر بیام.

ل_اون کی بود ؟

لویی به سمت تخت رفت و روش نشست .

ه_سایمون کاول ......و همدستاش و شرکتی که باهاش قرار داد بسته بودن ....شرکت مودست ....اگه یه اشتباه از سایمون سر میزد ......اونو نابود میکردن ....

لویی چشماشو تا اخر باز کرده بود و سرشو به چپ و راست تکون میداد ....این گیج کننده بود . و غیر قابل باور .

ه_ من سایمون رو کشتم .....وقتی که منو  گرفته بود میخواست منو بکشه ....چون قبول نکرده بودم باهاش هم دست بشم و اون این کینه رو ازم داشت . که منو تو اولین فرصت بکشه .ولی نتونست به چیزی که میخواست برسه ....اون دفترچه پدرتو نتونست به دست شرکت مودست برسونه ..... و زمانیکه فهمیدم یکی از کله گنده های شرکت میخواد تورو بکشه .....مجبور شدم خودمو وسط بندازمو گولشون بزنم .....

هری کمی تو جاش تکون خورد و به شعله های اتیش نگاه کرد .....هنوز پشتش به لویی بود .

ه_بهشون گفتم من اینکارو میکنم ....گفتم خودم دست به کار میشم ....ولی میدونستم که میخوام از تو دورشون کنم . بهم زنگ زدن و گفتن امروز باید دست بکار بشم وگرنه خودشون اینکارو میکنن ..... من تورو به کوه بردم .... گردنت ..... یادته ؟

لویی دستشو رو گردنش کشید .....وقتی یادش اومد چند ماهی سر فرو رفتن دندونای هری توشون درد میکرد . (اشاره به اخر چپتر۳۰)

ه_من رو تو نشونه گذاشتم ....این نشونه فقط از طریق دندون یک گرگ میتونه به معشوقش گذاشته بشه . و من اینکارو کردم .... چون تو عشق حیقیقیه منی ..... و این نشونه خیلی تغییرات روی تو ایجاد میکنه ....ضد ضربه شدن استخون بدنت ....یعنی حتی اگه از بلندی هم بیفتی هیچ اتفاقی برات نمیفته .....اگه میزاشتم اونا گردنتو ببرن .....تو رو ازدست میدادم ....چون این جزو قدرتات نیست که گردنت بریده نشه .....و این نشونه معنی دیگه هم داره ....اگه گرگینه های دیگه ای از سراسر کشور پیدا بشن و بخوان تورو پیدا کنن ....اونا میفهمن که تو برای منی ....این نشونه ی مالکیته ..... شرکت مودست امروز نابود شد ..... قبل از اینکه بتونن فرار کنن بدست پلیس بازداشت شدن و جرمشون حبس ابدِ ...... این تمام چیزی بود که میخواستی بشنوی .

لویی با ناباوری به هری که پشتش رو به لویی کرده بود و شونه هاش میلرزید نگاه کرد .

نمیتونست باور کنه که هری اینکارو برای لویی کرده ...اون میخواسته نجاتش بده .

لوی از جاش بلند شد و سمت هری رفت .....دستاشو رو شونه هاش گذاشت تا برشگردونه ....اما با دیدن چشماش که رگه های قرمز و کبودی توشون بود قلبش لرزید .

ل_تو گریه کردی؟

ه_تمام این مدت .....وقتی پرتت کردم ....تا قبل از اینکه اینجا بیای .....تمرکز نداشتم ....میترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه و نشونه گذاری نشده باشی .....

لویی به چشمای هری که خیس بودن نگاه کرد و لبخند زد ....

رو انگشت پاهاش بلند شد و پشت گردن هری رو گرفت و خمش کرد ...... هری رو تو بغلش فشرد و رو شونه هاشو بوسید .

ل_دلت برام تنگ شده بود ؟

لویی با بغض پرسید ...

ه_فقط ۱۰ ساعت گذاشته بود و من داشتم از دلتنگی میمردم .

هری رو گردن لویی زمزنه کرد و اشکاش گردن لویی رو خیس کرده بود .

ل_یعنی من ....الان برای توام ؟

لویی با شیطنت پرسید و از هری فاصله گرفت و صورتشونو روبروی هم قرار داد .

ه_اره .... از لحاظ فرهنگ گرگینه ها ....تو برای منی ....ولی از لحاظ فرهنگ شما......هنوز برای من نیستی ...

لویی سرخ شد وقتی هری ابروهاشو بالا انداخت و به پایین بدنشون اشاره کرد .

ل_هییییییی

لویی داد زد و خندید .

ه_صبر میکنم ....میخوام بعد عروسیمون یه جایی رو نشونت بدم ....اونجا تورو برای خودم میکنم .

هری گفت .

لویی پشت گردن هری رو گرفت و صورتشو سمت خودش برد و لباشو رو لبای هری گذاشت و طولانی بوسید .

به نظر لویی این قشنگ ترین حس دنیا بود .....وقتی که لبای بهترین فرد زندگیت .... و شوهر ایندت رو لبات باشه و از ته قلبت اون رو ببوسی و اشکاتون بوستونو خیس کنه .

ل_من همین الانشم برای توام .

ه_تو همین الانشم برای منی .....چون ما به یه کاغذ از طرف شهرداری نیاز نداریم .

______________________

😥 دستم شکست ...ببخشید دیر شددد ....من هر قسمتشو که مینوشتم گریه میکردم :/

خب نظرتون چیه :)
هریه مهربونمممم زود قضاوتش کردید . 

Continue Reading

You'll Also Like

11.9K 2.1K 16
هشت سال از ازدواجشون گذشته بود. جیمین خودش رو با وجود جونگکوک و دختر کوچولوشون، خوشبختترین فرد دنیا میدونست. اما همه چیز با پیدا کردن اون دفترچه قدیم...
70.6K 13.4K 30
تهیونگ امگای یتیمی که بعد از رهاشدن توسط خانواده عموش، وقتی تنها و نیمه هوشیار از ترس راهزنا پنهان شده بود با جونگکوک،فرمانده و شاهزاده کشورش آشنا می...
451K 59.2K 56
اسم فیک: full moon نویسنده: Armida وضعیت: فول آپ کاپل اصلی: کوکوی کاپل های فرعی: یونمین/نامجین/چانبک/... ژانر: امگاورس ,ومپایر ,تخیلی , اسمات,کمدی...
38.1K 6.5K 45
هری :چرا انقدر اذیتم کردی؟؟ لویی : چون خودت بهم اجازه دادی... هری : ولی تو جون منی ، بخشی از وجود منی لویی : همینم بهم قدرت میداد !!! زمان آپ هر پنجش...