9

2.6K 360 28
                                    

لیامو زین هیچی نمیگفتن و تو یه شک بزرگی فرو رفته بودن
از جام بلند شدمو گفتم
_اما هر جور که شده من باید سر در بیارم که هری تو اون زیر زمین چیکار داشت و چجوری غیبش زد
زین از جاش بلند شد و گفت
ز_لویی ،اینا با عقل جور در نمیاد چجوری هری تو اون هوای سرد بدون لباس غیبش زد و لباسش کع تو زیر زمین بود پاره بود ...... تو گفتی دیوار و زمین پر از خون بود نه ؟شاید ..... شاید اون گرگ هری رو کشته و کارشو ساخته ؟ میدونی خوردن یه انسان چقد برا یه گرگ راحته ؟
از شنیدن این حرف زین بدنم لرزید مو به تنم راست شد
نه این نمیتونه اتفاق افتاده باشه
نه نه چطور ممکنه تو کم تر از چند دقیقه اینکارو کنه ؟
عصبی موهامو به سمت بالا میکشیدم که زین دستامو گرفت و به لیام اشاره کرد تا بره اشپز خونه
زین منو سمت مبل بردو گفت
ز_برات مهم بود ؟ تو گفتی شما فقط دوست بودید ؟
از کشیدن موهم دست برداشتمو به چشای زین که توش کنجکاوی موج میزد خیره شدم
ز_من کاری ندارم فقط میخوام بدونم با خودت رو راستی ؟
اون واقعا برام مهم بود ؟من فقط یک روز دیدمش
این ممکن نیس
_اره رو راستم . اون فقط دوستم بود . درضمن ما فقط چند ساعت با هم وقت گذروندیم مسلما نباید برام مهم باشه .
زین سرشو تکون دادو گفت _پس چرا یهو اینجوری شدی ؟
دستمو رو شلوارم کشیدم و گفتم
_بهتره من برم
لیام از اشپزخونه اومد و شربتی دستش بود
ز_بیا اول اینو بخور تا حالت بد نشه
شربتو از دست لیام گرفتمو گفتم
_ممنون لی
لیام لبخند دلگرم کننده ای زد و دستشو رو شونم گذاشتو گفت
لی_میدونی که هر وقت به کمک احتیاجی داشتی میتونی رو ما حساب کنی باشه؟
سرمو تکون دادمو گفتم
_میدونم اما ترجیح میدم خودم تنهایی انجامش بدم میدونی که نمیخوام هیچ کدومتون اسیب ببینید
لیام محکم بغلم کرد که زین هم دوتامونو بغل کرد .این یه بغل دوستانه بود بغلی که هیچ وقت از دستش نمیدم .
از خونه ی لیام و زین بیرون اومدمو رفتم سوار ماشینم شدمو به سمت خونه ی سل رفتم
سل یکی از دوستای صمیمیه منه که همیشه تو هر جایی کمکم میکرده مطمئنم میتونه مفید باشه
اون واقعا تو ماجراجویی عالیه
میدونم نمیخوام کسی اسیب ببینه
اما من به کمک اون احتیاج دارم تا بتونم عری رو پیدا کنم 
قبل اینکه برسم به خونه ی سل جلو یه گل فروشی ایستادمو دسته گلی رو گرفتمو رفتم چون اون عاشق گل هاست

دقیقا جلوی خونش پارک کردم چون میدونستم که زیاد نمیتونم پیشش بمونمو فقط میخوام باهاش حرف بزنم
ماشینو قفل کردمو سمت در رفتم
بعد از فشردن زنگ صدای گرم و مهربون سل اومد
س_بله ؟
با برگای گل ها بازی کردمو همونطور که سرم پایین بود گفتم
_منم سل
س_لویی خودتی؟ بیا تو پسر
درو باز کرد و منم بعد اینکه درو بستم سلنا رو دیدم که تو حیاط منتظرم بودو با لبخند نگام میکرد
خب معلومه من یک ماهی میشه ندیدمش
وقتی بهش رسیدم گلا رو دادم بهشو بغلش کردم
س_هی پسر ! کجا بودی ؟
خندیدمو از هم فاصله گرفتیم
_اتفاقای جدیدی افتاده سرم بد جور شلوغ بوده
سل با چشایی که نگرانی توش موج میزد نگام کرد و گفت _چه اتفاقایی بیا بریم داخل باید همه چیزو بهم تعریف کنی و بخاطر این گلای خوشگل ممنونم

با سل رفتیم داخل و بعد اینکه سل ازم پذیرایی کرد همه چیزایی که به لیام و زین تعریف کرده بودم رو به سل هم تعریف کردم

سل با تعجب کمی شگفتی بهم خیره شده بود و به وضوح میتونستم بفهمم ترسیده
بالاخره بعد کمی نگاه کردن بهم لب زدو گفت
س_من......من کمی تو شک رفتم اخه کی میتونه باور کنه یه گرگ وحشی و خطرناک که به همه اسیب میزنه به تو اسیب نزده و از همه بد تر معلوم نیس اون دوست تورو کشته یا نه ؟
دوباره با فکر کردن به هری نفسم و حبس کردم و  چشامو بستم
نمیتونم بفهمم چرا کشته شدن هری باید برام مهم باشه و این ترس لعنتی از دست دادنش از کدوم گوری تو وجودم سر باز کرده .
با اینکه اون هنوزم برا من یک غریبه به حساب میاد اما من باید لطفی که در حقم کرد رو جبران کنم .
اون اجازه داد پیشش بمونم . 
س_هی لویی ، من شاید .... شاید بتونم بهت کمک کنم پس نگران نباش و فکر اشتباه هم به ذهنت راه نده شاید بتونم دربارش تحقیق کنم میدونی که من بوجود اومدم برا همین چیزا .
خندیدمو سرمو تکون دادم _لعنت به منکرش
سلنا لبتابشو اورد  کنارم نشست
تو گوگل سرچ میکردو تو سایت های مختلف میرفت
س_من تا فردا هرچی تحقیق کردمو دستت میرسونم باشه ؟
_خیلی خب پس منم باید برم سل فقط هر چیزی ، ببین دارم میگم هرچیزی که پیدا کردی رو تو یه ورق بنویس یا کپی بگیر  و برام پست کن باشه ؟
سلنا سرشو تکون داد و بعد از اینکه خدافظی کردیم از خونش بیرون اومدمو دوباره سوار ماشین شدم تا برم سمت خونه ی اون پسر
درسته طرف خونه ی هری
پسری که نمیدونم الان مرده یا زندس و از دست دادنش مثل فرو رفتن خنجر تو قلب مُردمه . 

ماشینو بین درختای توی جنگل پارک کردمو به اون کلبه که چراغاش خاموش بود نزدیک شدم
خاموش بودن چراغای کلبه حس بدی بهم داده بود

با یه مکث طولانی تصمیم گرفتم ترسو استرسو کنار بزارمو در اون کلبه ی چوبی رو بزنم
منتظر موندم اما هیچ کس درو باز نکرد
ترس تو وجودم هر لحظه بیشتر میشد
دوباره درو زدم
اما هیچ کسی درو باز نکرد
عصبی پامو به در کوبیدم و نشستم بغل در سرمو تو دستام گرفتمو نفسای عمیق کشیدم تا اروم بشم
پس باید قبول کنم که هری دیگه نیست ؟
اون فقط یک روزه بود .
یک روز اشنایی و خدافظی تا ابد ؟
اما نمیخواستم قبول کنم چیزی درونم میگفت دارم اشتباه فکر میکنم
ولی من الان دقیقا چندین مدرک جلوم دارم که میگن هری مرده . 
اتاق خونی
لباس پاره و خونی
و کلبه ی سردو تاریک که دیگه توش هریی وجود نداره .
بغضی که تو دلم بود رو کنار زدمو رفتم تو ماشین و برای اخرین بار به اون کلبه ی تاریک و سرد نگاهی انداختم پامو رو پدال گذاشتم و رفتم
هرجایی به غیر از اونجا
و چون من جایی رو نداشتم مجبور بودم برم تو خونه
از ماشین پیاده شدمو کلیدو سمت مایک پرت کردم که ماشینو از جلو در کنار ببره و تو جاش بزاره
دوییدم سمت خونه و رفتم تو اشپزخونه
غذا رو از رو میز برداشتمو بدون نگاه کردن به دورو ورم به سمت اتاق رفتم
رو تخت نشستمو غذا رو تند تند خوردم تا فقط بخوابم و فراموش کنم
بشقابو رو میز کناریم گذاشتمو سرمو تو تخت فرو بردم
چشامو بستم
کم کم خوابم برد اما نه خواب اروم
خوابی دردناک
خوابی که توش کسی رو از دست دادم که عذاب بود برام 
من اون چشمای سبز و ازدست دادم ...

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
بلییییی بلیییی من با این قسمت زار زدم
خودم مینویسم خودمم زار میزنم 😐😂
خداییش نمیدونم فکر اینکه هز زبونم لال بمیره منو که هیچ خواننده های داستانم بغض میکنن درسته ؟😂
#yasaman 

Wolve [L.S]Where stories live. Discover now