23

1.8K 257 42
                                    

_پس منتظر چی؟ چرا بهم نمیگی ... ما میتونیم حلش کنیم
ه_قول میدی که کمکم کنی؟
لویی لبخند دل نشینی زد و دستشو تو موهای هری فرو کرد
ل_مطمئن باش هری
ه_امروز یکی زنگ زد به گوشیم ... شمارش ناشناس بود و پشت خط صدای یه زن میومد که داشت تهدیدم میکرد ....
ل_تهدید راجب جی؟
ه_میگفت مدرکایی کاره که با اون میتونه منو نابو کنه درواقع اون بهم گفت یا باید از نزدیک ببینمش یااون مدرک هارو به پلیس ها میده و ادرسمو بهشون میده تا زندگیم رو نابود کنن
ل_مطمئنی مدرکی پیش خودش داره ؟
هری نیش خند تلخی زد
ه_اره ... مطمئنم چون با جشای خودم دیدمشون
لویی چشاشو تا اخر باز کرد
ل_داری میگی رفتی پیشش؟
ه_اره .... مجبور شدم
ل_خب اون ازت چی میخواست
ه_اون ازم خواست تا در برابر ندادن مدارک به پلیس یه کاری روباید براش انجام بدم
ل_اون چی بود ؟
ه_اون از من بچه میخواد
خون جلو چشای لویی رو گرفت .... اون باورش نمیشد چطور یه ادم میتونه همیچین چیزی رو از کسی بخواد ....چشاشو محکم بست
ل_بگو که قبولش نکردی
هری جوابی نداد ....
لویی استرس گرفته بود و دلیلشو نمیدونست
ل_هری .... بگو که قبولش نکردی
ه_نه.... بهش گفتم به وقت نیاز دارم
ل_ هری اینو تو سرت فرو کن .... تو هرگز درخواستشو قبول نمیکنی
هری سرشو بلند گردو کنجکاو پرسید
ه_چرا ؟ مگه برای من فرقی میکنه ؟اون فقط میخواد یه بچه از من داشته باشه و بعد از بدنیا اومدنش همه چی تموم میشه و مدارک رو اتیش میزنم
ل_برای تو فرقی نمیکنه ..... ولی زندگی دیگران رو نابود میکنی
ه_منظورت رو نمیفهمم
ل_تو میتونی کارو ساده کنی ..... یه نقشه میکشیم ...و اون مدارکای لعنتی رو از بین میبریم باشه ؟
ه_چه نقشه ای؟
ل_قراره خونه ی اون دختر رو بهم نشدن بدی
ه_نشون میدن ولی برای چی؟
ل_باید از یه چیزایی مطمئن بشم
ه_خیلی خب
لویی به هری که سرشو پایین انداخت و مشغول ور رفتن با گوشه ی شلوارش بود نگاه کرد
ه_خوشحالم که هستی لو
لبای لویی به نشونه ی لبخند باز شد
اون خوشحاله که هری حالش بهتر شده ....
ل_منم خوشحالم که تو بهتری
لویی خواست بلند شه که هری مچ دستشو گرفت
لویی برگشت و به هری که به کلید تو دست لو نگاه میکرد نگاه کرد
ل_چیزی شده ؟
ه_میدونم سوال مسخره ایه ولی میشه امشب رو نری؟
ل_برای چی؟
ه_نمیدونم .....میترسم دوباره حالم بد شه
لویی کلید ماشین رو تو جیبش برگردوندو کنار هری رو تخت دراز کشید
ساعت ها و ساعت ها بی وقفه به سقف اتاق نگاه کردن و فکرو خیالاتی رو از نظر گذروندن
هری حس خالی بودن میکرد .... اون واقعا خالی شده بود ... سالها بود که هری نتونسته بود به کسی اعتماد کنه و این راز تو سینش حبس شده بود
بالاخره هری نیم خیز شد و به لویی که تو فکر بود نگاه کرد
چرا میخواست بهش کمک کنه ؟
لویی چشاشو از سقف گرفتو سرشو چرخوند
در کسری از ثانیه چشاش توی چشای هری قفل شد
چرا میخواست بهش کمک کنه ؟
پلکاشو بست
ل_بخواب ... بنظر خسته میای
ه_برام حرف بزن
ل_چی ؟
ه_برام حرف بزن بخوابم
ل_از چی بگم؟
ه_از خودت
ل_خیلی خب
هری به تک بالش زیر سر لویی نزدیک شد
لویی کمی فاصله گرفت تا سر هری روی بالش قرار بگیره
و وقتی هری رو بالش دراز کشید لویی مشغول حرف زدن شد
ل_توی خانواده ای بزرگ شدم که تقریبا وضع مالیشون خوب بود .....پنج تا خواهر دارم ......و یک برادر کوچولو ..... تا چند ماه پیش توی کلاب کار میکردم تا پول خودمو در بیارم اما پدرم مرد و تمام پولش به من رسید .... تصمیم گرفتم توی جنگل خونه بگیرم .... چون سبز رنگ مورد علاقمه .....از اینکه وسط جنگل زندگی کنم ترسی ندارم ....چون حس میکنم فضای جنگل به من روحیه میده ......کمک کردنو دوست دارم .....خیلیا رو کمک کردم .....تا حالا عشق رو تجربه نکردم .....
سرشو بر گردوندو به هری که چشاشو بسته بود نگاه کرد و اروم زمزمه کرد
ل_اما حس میکنم دارم تجربش میکنم .....حس میکنم تجربه کردنش چیز خوبی باشه .....مخصوصا وقتی چشای اون طرف سبز باشه
لویی فکر میکرد که هری خوابه .....اما اون خواب نبود ..... اون تمام حرفاشو شنید ..... قلبش لرزید .....پلکاش خیس شد ....اون انتظار چنین چیزی رو نداشت ....برای اولین بار دوست داشته شدن توسط کسی که عاشق رنگ سبز باشه و کمکت کنه ...دستایی دور شونش قرار گرفت .....بالاخره بعد از مدتها احساس ارامش داشت ....شاید آغوش گرمش بود که حس ارامش رو بهش انتقال میکرد ..... ولی دوست نداشت که ازش جدا شه پس تصمیم گرفت چشاشو ببنده و از این گرما لذت ببره .
چشاشو اروم باز کرد ، سردش بود به کنارش که خالی بود نگاه کرد .
از رو تخت بلند شد سرش گیج میرفت و همه جا رو سیاه میدید
انگار ارتباطش لحظه ای با این دنیا قطع شد
درست زمانی که صدای باز شدن در اومد هری تونست همه چیزو ببینه و بعد از اون روی تخت نشست .
ل_هز؟خوبی؟
خودشم نمیدونست ،نمیدونست خوبه یا نه
ل_میخوای....میخوای چیزی بیارم بخوری؟
هری گشنش بود پس فقط سرشو تکون داد
لویی بلند شدو از اتاق بیرون رفت
هری خوشحال بود که لویی بهش اهمیت میده ولی میدونه که این اهمیت دادن زیاد طول نمیکشه
گوشیش رو از  رو تخت برداشت و صفحش رو روشن کرد به ساعت نگاه کرد
_9:40
و بعد از اون گوشیش لرزید .
هری سعی کرد ارامشش رو حفظ کنه و قفل صفحش رو باز کرد
پیام از شماره ناشناس
شماره اشنا بود
پیام رو باز کرد و کلمه به کلمه اون متن رو خوند جمع شدن خون رو تو صورتش حس میکرد
"امیدوارم از اینکه بهت پیام دادم عصبی نشی ،اما من باید از الان خودم رو اماده کنم مطمئنم جوابت مثبته . میدونی که جواب منفی چه سرنوشتی رو برات میسازه . پشت میله های زندان در حالی که التماس میکنی ازادت کنن یا شایدم زیر دست هزاران دانشمند توی ازمایشگاه باشی در این صورت چیزی جز موش ازمایشگاهی نخواهی بود .پس بهتر نیست قبول کنی بجای بودن پشت میله های زندان یا زیر دست دکترای مختلف ، یه بچه داشته باشی ؟ امیدوارم انتخاب درستی کنی "
گوشیش رو تو مشتش فشار میداد . باورش نمیشد اون داره تحدیدش میکنه
در باز شد و لویی با یه سینی داخل شد
سنی رو کنارش گذاشتو به هری که عصبی به نظر میرسید نگاه کرد
ل_هز .... تو میدونی میتونی همه چیزو باهام در میون بزاری چرا انقد سعی میکنی حرفای دلتو درونت نگه داری؟
ه_امیدوار بودم بتونم ... ولی ..... تو نمیتونی کمکم کنی لو
ل_از کجا میدونی؟
ه_من خودم نمیتونم جلوشو بگیرم ... مطمئنا تو هم نمیتونی
ل_بیا امتحانش کنیم .....اگر حق با تو بود .... من دیگه دخالت نمیکنم ...اما اگه تونستم کمکت کنم .... به کمک کردنم ادامه میدم
ه_اما.....
ل_هیشششش.....قبولش کن
ه_خیلی خب ...قبوله

.
.
.
.
.
.
.
.

امتحانات خر هستند  😂
قبول دارید ؟
خدایی حسته شدم از امتحان حالا تازه اولیشو امروز دادم بعدیش ریاضیه.


Wolve [L.S]Where stories live. Discover now