16

2.1K 289 24
                                    

Louis pov:

_عاح چای داغ تو این هوای سرد خیلی میچسبه
ل_اوهوم .... گرم شدم
ن_بعد از این بریم یکم اسکی ؟
ز_اره من بخاطر اسکی اومدم
ه_راستش من از اسکی خوشم نمیاد
ل_چرا؟
انگشتاشو دور لیوان چای محکم کرد
ه_نمیدونم ....شاید چون از ارتفاع میترسم
_چه ربطی به ارتفاع داره؟
ه_من از سقوط کردن میترسم 
_خب قرار نیست سقوط کنی هری
ه_نه من از اینکه از ارتفاع سقوط کنم نمیترسم 
ز_باش ..... پس قراره چیکار کنی؟
ه_نگاتون میکنم
_نگو که فقط برای نگاه کردن ما اومدی کوه
ن_من پیشش میمونم
ه_نه ...نه یعنی نمیخواد مگه بچه ام که کسی پیشم باشه ؟
ل_خیلی خب ...... پس ما داریم میریم هری
ه_خوش بگذره
بلند شدمو لیوان چای رو رو زمین گذاشتم .....کفشامو پوشیدمو بلند شدم قبل از رفتنم سرمو چرخوندمو به هری که داشت با مبایلش کار میکرد نگاه کردم .....پشت سر پسرا راه افتادم اما قبل از دور شدنم زمزمه ی نسبتا بلند هری رو شنیدم 
ه_ من از سقوط کردن تو آبیه چشمات میترسم  .
نفسم رو تو سینم حبس کردم و چشمامو بستم قطعا منظورش من نیستم .

Harry's pov:

تو نت رفتمو خودمو سرگرم کردم تا فقط زمان بگذره
گرمم بود و نمیدونستم چیکار کنم تا کمی از درجه گرم بودنم پایین بیاد
از دور به پسرا نگاه کردم که اسکی بازی میکردن
چشام روی لویی ثابت موند
از دور چیزی توجهم رو جلب کرد
به بالا سرش نگاه کردم
و چیزی که دیدم جلو تپش قلبم رو گرفت
اون سنگ قرار بود رو لویی بیفته
و این صحنه خیلی برام اشناست
قبل از اینکه اتفاقی بیفته بلند شدمو شروع کردم دوییدن
تمام سرعتمو استفاده کردم تا به اون کوه برسم نباید بزارم اتفاقی بیفته
لویی داشت حرکت میکرد
درست سمتی که قرار بود سنگ پرتاب بشه
فقط کمی باهاش فاصله داشتم
نفس نفس میزدم
دوییدن تو برفا جلو سرعت رو میگیره و این واقعا رو مخم بود
قبل از اینکه سنگ روی لویی پرت شه صدای جیغ مردم   و صدای داد لیام که اسم لویی رو صدا  میزد  بلند شد
سمت لویی پریدم و اون رو از جایی که قرار بود سنگ روش پرت شه دور کردم
درواقع همراه لویی به سمت پایین پرت شدم
حتما دارید میپرسید کدوم پایین ؟
باید بگم که ما پایین دره افتادیم
...................

Louis pov:

روی چیز نرمی بودم ..... جوری که اون چیز زیرم بالا و پایین میشد ..... و صدای تپش چیزی تو گوشم میپیچید .....چشامو باز کردم ..... اروم اروم همه چی جلوم واضح شد و از تار بودن خبری نبود
چند بار پلک زدم.....بدنم از سرمای هوا خشک شده بود و نمیتونستم خودمو تکون بدم
_اممم......شت .....
حرفم رو با دیدن هری که بیهوش بود و من روش افتاده بودم قطع کردم
همه چیز مثل یه فیلم جلو چشام میومد
هری منو نجات داد و افتادیم تو دره
و شت
گردنمو تکون دادم .....درد گرفت اما باعث نشد به بالا سرم نگاه نکنم ......خیلی عمیق بود......و فاک...
هری.....دستمو دوطرف سر هری رو برفا گذاشتم .....دستام درد میکردن و میدونستم بخاطر فرود اومدن تو این دره عمیقه که بدنم درد میکنه
_هز.....هری.....هزا......توروخدا چشاتو باز کن
صورتشو تکون میدادم
جالب بود ....بدنش سرد نبود ......اما من داشتم از سرما میلرزیدم
_هری لطفا .....چشاتو باز کن ......زود باش هز
قلبم تند تر از همیشه میزد ......از ترس اینکه هری چیزیش شده باشه .....دستام میلرزید و نمیتونستم پوست صورتش رو حس کنم
برف رو گوله کردم و اروم گذاشتم رو صورتش
کم کم چشاشو با درد جمع کرد
نفس عمیقی کشیدم .....به خیر گذشت
ه_عاح.....
از روش بلند شدمو کنارش دراز کشیدم و منتظر موندم چشاشو باز کنه
چشاشو اروم باز کردو چند باز پشت سر هم پلک زد
ه_چی ....چیشده ؟
_هز تو برا نجات دادنم تقریبا پرتمون کردی پایین دره
هری سعی میکرد بلند بشه اما با تکون خوردنش چشاشو از درد جمع میکرد
هری صد در صد اسیب دیده ...چون غیر ممکنه از دره به این عمیقی بیفتی و هیچیت نشه اونم با وزن من که این همه لباس تنمه روش افتادم
_هز ...تکون نخور ممکنه اسیب دیده باشی
ه_اشکال نداره درستش میکنیم
_اما من بلد نیستم
ه_حس میکنم پام در رفته .....فقط یه نگاه بهش بنداز خودم درستش میکنم
نشستمو اروم شلوار تنگشو با دستم بالا کشیدم
درست قوزک پاش ورم کرده بود و به کبودی میزد
ه_چیزی چشده ؟
_اره .....در رفته
ه_هر چیزی که میگم رو انجام بده لو
_باش چیکار کنم ؟
_اون چوب رو اونجا میبینی؟اون رو بردار
بلند شدمو چوب رو از رو زمین برداشتم
ه_پارچه  داری ؟
دستمو تو جیبم کردمو دستمال سر رو از جیبم بیرون اوردم
_اره همچین چیزی دارم
ه_همون خوبه  .....عاح....پام داره دردش بیشتر میشه هر کاری میگم رو بکن اول اون پارچه رو به پام گره بزن اما موقع زدن گره دوم چوب رو بزار لای گره دوم و بعد گره رو بچرخون
_اوک
هر کاری که میگفت رو با دقت انجام میدادم
_چقد باید بچرخونم ؟
ه_.......گاد....فاک......تا ....جایی که ...جا بیفته
محکم تر پیچوندم که صدای جا افتادن استخونش رو شنیدم
ه_ممم ...... یس....مرسی لو
_و مرسی هز برای نجات دادنم خیلی ممنونم
ه_وظیفه بود ..."حداقل بجا کشتن کمک کردم "
اروم زیر لب زمزمه کرد و سعی کرد بشینه
_بعضی وقتا حرفایی میزنی که معنی نمیده
بهم نگاه کرد
ه_و بعضی وقتا هم تنها کسی که باعثش شده درکش میکنه
_بازم نمیفهمم داری چی میگی هز
ه_اینجوری بهتره
چپ چپ نگاش کردم که روشو برگردوندو به اطرفمون نگاه کرد
ه_من اینجا رو میشناسم
_یعنی راه خروجشم میدونی؟
ه_اره تقریبا یک یا یک روزو چند ساعت برا خارج شدن از اینجا وقت میبره
_وات د فاک
ه_چی شد؟ خب نمیخوای که نیم ساعتی برسیم
_اما ما یک روز بدون جا و مکان باید اینجا بمونیم
ه_تو با اینش کار نداشته باش
_یعنی چی خب ؟ از سرما میمیریم که
ه_میگم یه جایی رو پیدا میکنیم ....تو به اینش کار نداشته باش
_من الان بخاطر خودت دارم میگم تو هیچی لباس نداری .....نمیدونم چجوری دووم اوردی
ه_انقد سوال نپرس و حرف نزن .....
_خیلی خب .......پس انقدر حرف نمیزنم تا بپوسی
کلاهمو پایین تر کشیدم تا گوشامو بپوشونه
تا جایی که میتونستیم راه رفتیم و من تو این دو ساعت یک کلمه هم حرف نزده بودم و جالبش اینجا بود هری هر چند دقیقه یکبار دست میکرد تو موهاش و کش رو دور دستش بسته بود اما هیچ واکنشی ازش نمیدیدم ....اون اصلا سردشم نبود
انگار اصلا سرمایی رو حس نمیکرد
هر چند دقیقه یک بار نگاش میکردم
اولین دکمه لباسشو باز کرد
و من میتونم قسم بخورم چشام بیشتر از این گشاد نمیشد
این باید یه چیزیش باشه
من از سرما صورتم رو حس نمیکردم
و حالا این دکمه لباسشم باز میکنه
دستمو تو جیبم کردمو سعی کردم دنبال گوشیم بگردم
و وقتی پیداش نکردم نفس عمیقی کشیدم و حرصمو رو برفا که روشون راه میرفتم خالی کردم
ه_چرا انقد عصبی؟
جوابشو ندادم و به رد پاهامون که رو برفا میموند نگاه میکردم
ه_نمیخوای جواب بدی؟
و دوباره سکوت کردم
همونجور که راه میرفتیم قبل از اینکه بخوام به راه رفتنم ادامه بدم هری درست روبروم ایستاد و من با سرم محکم به سینش برخورد کردم
سرم درد میکرد و میدونستم قرمز میشه
فقط سرمو بلند کردمو با عصبانیتی که کل وجودمو پر کرده بود گفتم
_از سر راهم برو کنار هری
ه_وقتی سوالی میپرسم جوابمو میدی
_برو کنار
ه_نمیخوام برم
_خیلی خب پس من میرم
از کنارش رد شدم که مچ دستمو از تو جیبم گرفتو برم گردوند
برگرشتمو با خستگی زیاد زل زدم بهش
دستاش از مچ دستم پایین تر رفتو دستمو گرفت تو دستش
واو دستاش گرم بود
و این باعث شد دلم نخواد دستشو ول کنم
اروم شروع کردیم به راه رفتن
بدنم اروم اروم از حالت یخ زده در اومد و گرم شد
ه_کمی جلو تر یه خونه هست .....
_خونه ی خودته؟
ه_بود
_اوهوم
خونه کلبه ای کوچیک رو با دستش نشونم داد
ه_اونه
_چجوری اینجا زندگی میکردی؟
ه_خب....من نمیخواستم توی اجتماع باشم
_چرا؟
ه_نمیدونم ...کلا از اجتماع خوشم نمیومد ...دوست داشتم تنها باشم
_حس بدی بهت دست نمیداد که تنهایی؟
ه_نه.... اتفاقا احساس بهتری داشتم
جلو کلبه که رسیدیم هری در رو باز کرد و منو داخل راهنمایی کرد
دستشو سمت چراغ نفتی برد و با کبریتی که روشومینه بود روشنش کرد و همون کبریت رو داخل شومینه که بسته ای از چوب ها توش بودن انداخت
شومینه روشن شد و من به سمت شومینه رفتمو اروم نشستم
خونه قشنگی بود
حضور هری رو کنارم حس کردم
ه_اگه خسته ای ......میتونی رو تخت اونجا بخوابی
_اما خودت چی؟
ه_من خوابم نمیاد ...اگرم بیاد ...همینجا میخوابم
_امکان نداره بزارم ....تو هم باهام رو تخت میخوابی
ه_تخت یک نفرست
_من بااین مشکلی ندارم
ه_این تخت کوچیکه یعنی اگه بخوایم باهم بخوابیم تو باید رو من بخوابی تقریبا
_باهاش مشکلی ندارم
ه_واقعا ؟
_اوهوم
ه_خیلی خب .....پس مشکلی نداری ؟
ل_ببین اینجا زمینش از چوبه و هیچ بالش یا چیز دیگه ای که بتونی رو زمین بخوابی نداره
ه_من با خوابیدن رو زمین مشکل ندارم
_اصلا به من چه.. کمر تو میخواد ناقص بشه
دستمو گذاشتم رو صورتمو کمی صورتمو تو دستم فشار دادم
این کار کمک میکرد راحت تر فکر کنم
ه_چند تا سوال دارم ...میتونم بپرسم ؟
_اوهوم
دستمو از رو صورتم برداشتم و به صورتش که به شومینه خیره شده بود و روشنایی اتیش روصورتش نور مینداخت نگاه کردم
و فقط لحظه ای مکث کردم و تصمیم گرفتم حرفی نزنم و از دید زدنم لذت ببرم
اون تنها پسری بود که واقعا میتونست چهره ای به این زیبایی داشته باشه
و من قطعا الان بجای این چرتو پرتا بایدبه فکر این باشم که چجوری به بقیه خبر بدم حالمون خوبه

اما من نمیتونم از صحنه روبروم چشم بردارم

Wolve [L.S]Where stories live. Discover now