Loveland (COMPLETED)

By rahame

182K 17.2K 9.4K

زمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هر... More

مقدمه
1 _ قصر اسپرینگ
هری
فرار!
من... تنهام!
بی تربیت ها
پیش بسوی مقر
لیام
نایل
تکلیف من چیه
از آغاز تا کنون
بر می گردیم!
جهنم
روز اول
پاداش یک خیانتکار
ملاقات الیزابت و هری
دعوت هری
خورشت آلوچه
سیلی
سیاهچال
جلسه
ماریا
لباس مخصوص
خدمتکار
تهدید
پارچه فروشی
گشت و گزار
تنبیه و بوسه
کجا فرار می کنی لعنتی؟!
تاریخ وینتر
عواقب
نبرد با هری
میهمانی
کلیدی به تالار اسرار
رز کویری
خود ستا
هلیسا
نیمه شب
بارون موقتی
بیا بریم الیزابت
فرمانروایی در پریشانی
صفیر شمشیر خونی
قلبم تو آستینمه
ما کی هستیم؟
گرسنگی ذهن رو به کار میندازه
زمان رفتن رسیده
ازدواج نایل
عریان
نبرد
تغییر
هری کجاست؟
دره موهانو
معامله
اعتراف
پس از باران
تصمیم
با من حرف بزن
سیب خونی
چشمان امیدوار
تصمیم اجباری
شرط
امواج شکننده
خداحافظ هری
بوی خون موسیقی
پرنده ای در قفس
شمشیر مایع
ناشناس در قصر
فردا
اعدام
جدال بی حاصل
نابود کننده
رویای مرگ
اشک شوق
فصل جفتگیری
برنامه ریزی
سورپرایز هری و فنجان شکسته
شب عروسی
رقص ارکیده
شب زفاف
نامه لویی
دوستت دارم الیزابت

حمام گداخته

2.8K 252 210
By rahame

لباس های تمیزم رو با خشونت روی تخت پرت کردم . طوری نگاهشون میکردم که انگار قراره با چنگ و دندون به جونشون بیفتم! دندونام رو به هم می سابیدم و ناخونام رو کف دستم فرو می بردم. همواره این احساس رو داشتم که دلم میخواد شمیرم رو بردارم و برم سر کندال رو از بدنش جدا کنم. حتی اگه مجازاتش اعدام باشه ، اون به من بی احترامی کرد و بیشتر زنده موندنش در این جهان دیگه براش جایز نیست. من اون زن رو میکشم و از آبروی خودم جلوی غرورم دفاع میکنم.

احساس میکردم پوست صورتم جلوی تنور گر گرفته و داره می سوزه . احساس می کردم زیر پوستم به جای خون آتیش جریان داره و وجودم رو جزغاله می کنه. تنها دو راه برای آروم کردنم وجود داره .
یک : برم به کندال حمله کنم و تا اخر عمرم متواری بشم.
دو : برم به حمام و با لمس آب سرد اندام خسته و گداخته ام رو التیام بدم.

خرد شدن خیلی حس بدیه . وقتی والدینم زنده بودن ، کافی بود یکی به من نگاه چپ بکنه تا با یک چشم غره مادرم از زندگی کردنش پشیمون بشه . نباید به یک شاهزاده بی احترامی کرد و حرمتش رو زیر پا گذاشت ، چون تمام اجزای بدن اون از خودخواهی تشکیل شده و وقتی غرورش رو بشکنی انگار وجودش رو نابود کردی.

کیفی که با پوشاک تازه پرش کرده بودم رو چنگ زدم و از اتاقم رفتم بیرون . اما در حال سرزنش کردن خودم بودم که چرا وقتی می تونستم این حرف درست رو در جواب کندال ندادم . مثلا می تونستم بهش بگم من ندیده نیستم که اون با پول های نفرین شده اش من رو بخره ، من لباس های زر دوزی شده داشتم ، اما به خاطر زبری به تن نمی کردم . می تونستم بهش بگم من هر جا که دلم بخواد میمونم و نظر اون کوچک زاده هیچ اهمیتی برای من نداره. اما بجاش ساکت موندم تا اون توهین هاش رو بکنه . از خاموشی خودم خشمم میگیره!

با عصبانیت چفت در حمام رو باز کردم و شروع کردم به لباس های خودم رو در آوردن. سرم به خاطر اون همه کالسکه سواری و خواب آلودگی به دوران افتاده بود و بوی بابونه و بخار آب بهم کمکی نمی کرد. سنجاق سرم که به موهای آشفته ام گره خورده بود رو باز کردم و گذاشتمش روی طاقچه. انگشتام رو لای موهام نرمم فرو بردم و پوست سرم رو با ملایمت ماساژ دادم . خوبه . خیلی خوبه .

دکمه های بالاتنه ام رو باز کردم و بازوهام رو از آستینم عبور دادم . دامنم رو با لباس از پام در آوردم و بعد از تا کردن و مرتب کردنش گذاشتم کنار سنجاقم. بدون لباس و اون گیره تیز احساس راحتی و رهایی دارم و انگار بار سنگین اون لباس پرطمطراق شونه هام روی شونه های ضعیفم انرژیم رو تحلیل برده بود. گره سینه بند رو از کمرم و شونه هام باز کردم و لباس زیرم رو هم از پام در آوردم .

پوست بدنم از لمس هوای ناآشنای حمام مورمور شد. از راهرو رد شدم و سعی می کردم برخورد کف پاهای برهنه ام روی سنگ های سیاه و محکم کف حمام ستون فقراتم رو از سرما نلرزونه. می تونستم به خدمتکار اول خبر بدم برام آب گرم بیاره اما فکر میکنم اگه از آب سرد استفاده بکنم برای آرامش اعصابم هم بهتره.

رفتم رو سکو و پرده حمام رو کشیدم رو کنار. اما صحنه فاجعه باری که دیدم باعث شد یک جیغ بلند از ته ته گلوم بکشم!
هری بدون هیچ لباسی توی آب شفاف و زلال وان فلزی حموم لم داده بود . توی دستش یک جام نوشیدنی سبز نگه داشته و با ابروانی که از تعجب بالا رفته بودن من رو نگاه می کرد. به طرز تاسف باری به یاد این افتادم که خودم هم هیچ لباسی ندارم! طوری پرده رو کشیدم که طنابش از میخ کنده شد و کلا افتاد! ، اولین پارچه ای که به دستم رسید رو برداشتم و پیچیدم دورم .

در حال دویدن ضربات محکمی به کف زمین وارد می کردم و صحنه دیوار ها و شیر الات طلایی توی دیدم در حال چرخش و فرار بودن.

سراسیمه خم شدم لباس و دامنم رو بردارم که هری شونم رو با دستای قویش چنگ زد و چسبوندم به دیوار . ایندفعه دیگه از کنترل خارج شدم و پشت سر هم و با وحشت جیغ می کشیدم . هری ولم کرد و با دستاش گوشاش رو پوشوند . اما وقتی دید من از فریاد زدن دست بر نمیدارم شمشیرش رو از لای لباس هاش بیرون کشید و گذاشت روی گردنم.

_"الیزابت قسم میخورم اگه خفه نشی گردنت رو می برم . خفه شو . فقط خفه شو!"
هری از من بلند تر داد زد و با مشتش به دیوار کنار سرم ضربه محکمی وارد کرد که باعث شد با زانوهام روی زمین بیافتم.

_"قربان؟ اوضاع اونجا مرتبه؟"

صدای نگهبان رو شنیدم که با صدای گوش خراشش هری رو صدا می زد . با انگشتام اون پارچه قرمز رو دور تنم محکم تر کردم و کاملا توی پاهام فرو رفته بودم . هری شمشیرش رو پایین آورد و رفت تا در رو باز کنه.

_"میک تو یک عوضی مضخرفی! داری از من می پرسی اوضاع مرتبه یا نه؟! چطور به این دختره اجازه دادی وارد خلوت من بشه و ارامشم رو بهم بریزه؟ دلت میخواد بمیری؟!"
هری سرش رو از در برده بود بیرون در حالی که روی پایین تنش حوله پیچیده بود . موهای قهوه ای فرش به سرش چسبیده و تیره شده بودن و نور مشعل ها که به بدنش میخورد بازتاب درخشانی تولید می کرد.

_"قربان من فقط چند لحظه رفته بودم تو اشپزخونه تا براتون نوشیدنی بیارم . اون دختر حتما از نبود من سوءاستفاده کرده . نگران نباشین . چنان ادبش میکنم که دیگه فکر غلط اضافه کردن به سرش نزنه."

_"لازم نکرده به فکر ادب کردن الیزابت باشی . خود تو رو من باید ادب بکنم! فعلا اگه آسمونم به زمین افتاد همین جا وایسا ، اون نوشیدنی مسخره رو هم بکن توی حلق خودت."

هری در حمام رو محکم کوبید و قفلش رو انداخت . از فکر اینکه با این وضع با هری تنها هستم به خود لرزیدم و آب دهانم رو قورت دادم. صدای برخورد پاهای خیس هری روی زمین که بهم نزدیک تر می شد باعث میشد خودم هر لحطه در بغلم جمع تر کنم. وقتی اون کاملا جلوم وایساد و متوقف شد حتی سعی می کردم نگاهم رو از انگشتای پاهاش منحرف کنم. چند لحظه در سکوتی که ارامشی بهم نمیداد سپری شد و در این مدت من فقط به این فکر بودم که چطور خودم رو خلاص کنم.

_"من به تو نگفته بودم دور و بر من نگردی؟ اصلا اینجا چیکار میکنی ؟ این قصر دردنشت واسه خودش هزار تا حمام و روشویی داره و به اصطلاح تو کاملا اتفاقی اومدی توی حمام من؟ میخواستی انتقام بگیری؟ یا میخواستی ببینی من وقتی لختم چه شکلیم؟!"

_"به هیچ وجه! من مثل هرزه های دور و بر شما نیستم که به این مسایل زشت و شرم اور حتی فکر کنم. برام هم هیچ اهمیتی نداره که شما چه حکمی صادر کردی. من پرنده شما نیستم که تو قفسش بکنی . من یک پرنسسم و شان من اونقدر بالا و والا هست که به هیچ کس اجازه ندم برای من تصمیم بگیره . من همیشه میام به این حموم و هیچ وقت شما رو ندیده بودم . پس هیچ قصدی در کار نبوده."

_"هاه! که اینطور! لویی چه مضخرفاتی رو توی ذهنت فرو کرده ؟ لابد بهت گفته تو یک ملکه بالدار هستی که از آسمون افتاده اینجا؟ بهت گفته هری چرت و پرت واسه خودش میگه؟ بیا با من باش تا تو رو به یک کیک صورتی بزرگ تبدیل کنم؟ گفته بیا بریزیم رو هم تا هری رو کفری بکنیم؟ اینه هدف شما؟ از صبح تا غروب با هم رفتین خوش گذرونی و کوه و دشت ، بعدم تو با کمال وقاحت میای موقع استراحتم سر من جیغ میزنی! الان باید براتون دست بزنم. آفرین! واقعا آفرین به هر دوتون! شما موفق شدین روز منو به شکل حیرت آوری به فاک بدین."

به سرعت بلند شدم و توی چشمای هری که از خشم تر شده و رگه های خونی توی حدقه اش پیدا بود خیره شدم.

_"گفتم که هیچ عمدی در کار نبوده . باید چه زبونی با شما حرف بزنم؟ شما که داشتین میدین من صبح داشتم با لویی میرفتم میتونستین جلوم رو بگیرین! معذرت خواهی میکردین و اظهار تاسف اونوقت من پیش شما میموندم . بعد که با کلی خستگی بر میگردم به کاخ همسر نازنین و با ادبتون من رو تهدید به قتل میکنه. چه زندگی قشنگی من دارم ! شما نگرانین که چرا روزتون خراب شده و من کل زندگیم نابود شده! فکر کردین با کوه نوردی خیلی به من خوش گذشته؟ اصلا اینطور نیست."

_"تو داری دروغ میگی که بهت خوش نگذشته . رفتین مونلایت دست در دست هم کلی حرفای عاشقونه به هم زدین و به ریش منم خندیدین!"
هری یک خنده عصبی کرد و دوباره با قدرت به دیوار مشت زد . از شدت ضربه بدنم لرزید و چشمام رو بستم.فکر کنم بند انگشتاش حالا حسابی زخمی شده باشه.

_" اینکه به من بگید دروغ میگم برام مثل یک توهین بزرگه ! من شانم خیلی بالاتر از اونه که چنین گناهی مرتکب بشم . چرا اینقدر ما رو قضاوت میکنین؟ تنها کاری که کردیم این بود که سوار کالسکه شدیم و طلوع خورشید رو تماشا کردیم . ما حتی اونطوری با حرف نزدیم!"

_"دیگه چی؟"
هری آرومتر شده بود و در حالی که یک دستش رو به کمرش قفل کرده بود با حالتی مشکوک من رو نگاه می کرد.

_"صبحانه مفصلی هم خوردیم ، سوار کالسکه شدیم و برگشتیم!"
لحنم اعتراض آمیز شده بود ، انگار دارم کارهای روزانم رو به مادرم گزارش میدم.

_"در مورد من حرف نزدین؟"

_"چرا اتفاقا لویی به من گفت که خیلی کوه نوردی دوست دارین و بچه که بودین خیلی میرفتین مونلایت."

_"آره اون درست میگه ... یعنی من الان حرف های تو رو باور کنم؟ تو به لویی علاقه نداری؟"
هری بلندتر پرسید و با دقت به حرفام گوش میکرد.

_"میخواین باور کنین و میخواین نکنین. من لویی رو به عنوان یک دوست خیلی خوب میدونم و اون رفتارش با من برخلاف شما خیلی بهتره و ارزش من رو میدونه ..."

_"هیششش ... تو داری زیادی حرف میزنی. چند لحظه بهم آرامش بده!"

هری چند قدم عقب رفت و دست به سینه به دیوار تکیه داد . کف پاش رو به دیوار چسبوند . دستش رو لای موهای خیسش برد و اونارو عقب زد و با لبخند بهم خیره شد.من هم همینطور با اخم بهش خیره شدم ولی بعد از مدتی دیدن لبخند هری من هم خندیدم و اون چال لپاش معلوم شد.

_"باید اعتراف کنم لباسم خیلی بهت میاد!"

هری با انگشت بلندش به لباسم اشاره کرد .به پارچه ای که خیلی شلخته دور خودم محکم کرده بودم اما پاهای لختم و شونه هام معلوم بودن چشم دوختم . در حالی که هنوز به هری نگاه می کردم آستینشو بالا آوردم و بو کشیدم ، بوی اون رو میداد. بویی که هیچ مثالی نداره. هری به این کار من خندید. خنده اون درست مثل صدای ذوق کردن یک کودکه.

_"من ترجیح میدم لباسای خودم رو بپوشم ."
با خونسردی به هری گفتم و اون خندش رو فرو خورد . سعی کرد جدی باشه ، در حالی که توی چشماش شیطنت خاصی دیده می شد.

_"خب پس درشون بیار!!"

_"جلوی شما هرگر!"
یک قدم جلو رفتم و تا خوب تاکید کرده باشم . باورم نمیشه که همچین چیز شرم آوری از من بخواد!

_"چرا؟ اگر بهت دستور بدم چی؟"

اصلا بیا سرم رو جدا کن!

_"به هیچ وجه!"

_"یه امتحانی بکن. میخوای خودم کمکت کنم؟"
هری دستش رو جلو اورد و من با پشت دستم زدم روش. صدای شترقش بهم حس خوبی میداد.

_"اصلا . امکان نداره ."
هیچ راهی نداره واقعا! میدونم که کافی بود تصمیم بگیره خودش اینکارو کنه تا من هیچ دفاعی نداشته باشم. از فکرش صورتم داغ میشه!

_"چی اون زیر قایم کردی که اینقدر می ترسی؟ الماس و طلا؟!"
هری با بی حوصلگی پوفی کشید و پشت سرش رو خاروند.

_"از همه اون ها مهم تر و با ارزش تره! اگه از اینجا نرین من لباستونو بهتون پس نمیدم!"
لبخند پیروزمندانه زدم و چونم رو بالا آوردم.

_"چه خوب! منم همینجا وایمیستم و بهت نگاه میکنم!"
هری هم با لجبازی دست به سینه وایساد و به پاهام نگاه کرد. جابجا شدم و دستام رو مشت کردم.

_"تو موهاتو میزنی؟"
هری ابروهاش رو بالاتر برد و با لبخند بهم نگاه کرد. دارم منفجر میشم اخه به اون چه ربطی داره که من موهام رو میزنم یا نه؟.

_"تو حق ندااااری!"
جیغ بلندی کشیدم که فکر کنم اگه کوزه های گلی کنارم بودن دونه به دونه می شکستند. اونقدر فریادم رو کشش دادم که هری با خنده از راهرو دوید توی حمام خودش!

چند لحظه همونجا وایسادم واب دهانم رو قورت دادم . از بس جیغ کشیده بودم گلوم خشک شده بود و میسوخت. یکهو دیدم در باز شد و نگهبان سرش رو آورد داخل.

_"همه چی مرتبه قر..."

_"برو گمشووو!"
ایدنفعه چنان جیغی کشیدم که نگهبان با وحشت در رو کوبید به هم . صدام کاملا گرفته بود و سرفه می کردم . فکر نکنم تا فردا بتونم خوب حرف بزنم.

بنابراین قبل از اینکه همه اهالی کاخ بریزن تو حمام و این صحنه خجالت آور رو تماشا کنن پریدم توی لباس هام و سریع پوشیدمشون . سنجاقم رو گرفتم توی دستم و لباس هری رو گذاشتم روی طاقچه .

_"داری میری؟"
صدای هری از توی وان حمومش خیلی بم تر به گوش میرسید و توی دیوار ها می پیچید .

_"بله با اجازه شما."
با صدای گرفته ای گفتم و موهام رو با دقت با سنجاقم بستم . توی آینه نسبتا خوب به نظر می رسیدم.

_"پس دفعه بعد لباس زیر قرمز بپوش از کرمی خیلی هات تره!"

پریدم توی حموم هری و اولین چیز هایی که دستم اومد ، یعنی چند تا صابون قطور رو با شدت پرت کردم سمت صورتش . هری دستاش رو جلوی سرش سپر کرد و جاخالی داد ، در حالی که از خنده نفسش بند اومده بود.

هری رو به حال خودش رها کردم و از حمام رفتم بیرون . نگهبان پشت در حمام چهارچوب رو محکم چسبیده بود و با تعجب به من نگاه میکرد. چشم غره ای تحویلش دادم و قدم هام رو سریعتر کردم.

رفتم توی اتاقم و با همون لباس های سنگین از خستگی بجای خواب بیهوش افتادم ...

آخرای شب بود که با صدای نم نم بارون که با صدای تپ تپ روی پنجره اتاقم و حیاط کاخ می افتاد بیدار شدم . قد کشه ای کردم و خمیازه بلندی کشیدم. چشم هام دیگه درد نمیکرد ولی از شدت خوابیدن حالت تهوع داشتم. خودم رو از تخت خواب پرت کردم پایین و موهام رو مالش دادم. حالم خیلی خوب نبود . بلند شدم و دستم رو از پنجره بردم بیرون . گلوله های درخشان بارون مثل الماس سخت روی کف دست داغم میریختند و احساس بهتری بهم میدادن. دوست داشتم زیر اونها قدم بزنم. این یکجورایی دیوونه وار بنظر میرسه چون خیس میشم . ولی از لمس سرمای این هدیه های آسمونی لذت می برم.

لباسم بلندم رو با لباس آبی که دامن کوتاه تری داشت عوض کردم و رفتم توی حیاط . با ذوق خندیدم در حالی که دندونام با هوای سرد محکم به هم میخورد. کفش های جوبیم رو با احتیاط روی سنگ های خیس و سرد گذاشتم و به آسمون نگاه کردم ، سرعت ابرهای سیاه رو می تونستم از رد شدنشون از ماه درخشان تشخیص بدم. بازوهام رو توی دستام محکم توی هم جمع کردم و رون هام رو به هم چسبوندم ، شاید ایده ی بدی بود که بیام بیرون؟ بارون ریز کم کم شدت می گرفت و وقتی روی دماغم می افتاد قلقلکم می اومد. چند تا سرباز به سرعت از توی حیاط رد می شدن و پارچه ها رو می بردن داخل . زین و لیام گوشه دروازه مشغول گفتگو بودن . یک سرباز دم گوش لیام چیزی گفت و بعد با هم از قصر رفتند بیرون. زین تنها اونجا وایساد و وقتی من رو دید لبخند زد . خیلی آروم رفتم سمتش و بهش سلام کردم.

_"سلام پرنسس! چه خبر؟ شنیدم خیلی دردسر به پا کردی؟"
زین پوزخند زد و پاهاش رو به هم گره زد.

_"اینطور که فکر میکنی نیست . همه اش اتفاقی بود . من از قصد کاری نکردم."
با پشت دستم صورتم که با بارون خیس خیس شده بود و از چونه ام اب می چکید رو پاک کردم. حمامی با لباس!

_"خیلی خوب . من که باهاش مشکلی ندارم . اما اگه چند لحظه دیگه اینجا بمونیم بارون به فاکمون میده . بیا بریم به اصطبل. میخوام ببینم حال فرانک چطوره."
فرانک ؟ شاید مهتر رو میگه . ولی جرا من برم به اصطبل؟! زین رفت و وقتی دید من همینطور بلاتکلیف وایسادم ترغیبم کرد که همراهش برم.

نور زردی از اتاقک زیر پله های قصر می درخشید . چهارچوب به پهنای بلندی برای عبور و مرور اسب ها تعبیه شده و در چوبیش کاملا باز گذاشته بودن. دستم رو مثل سایه بان بالای سرم گرفتم و پشت زین دویدم به سمت اصطبل. گرمای مطبوعی از داخل به پوست بی حسم می وزید . وقتی زین از نظرم ناپدید شد من هم پشت سرش رفتم داخل و بوی کاه و پهن تمام بینیم رو پر کرد .

اصطبل مثل یک راهروی بسیار بلند بود که در سمت چپ چهارچوب های کوتاهی برای بستن اسب ها در اونجا تنظیم کرده بودند. کنار درب هر چهارچوب یک کیسه پر از میوه دور از دسترس اسب قرار داده بودن و اسب های گردن فراز به طرز عجیبی من رو نگاه می کردن. هیچ مهتری داخل نبود و زین رو دیدم در حالی که پشتش به منه گونه چرمی یک اسب قهوه ای با یال های بلند سیاه رو نوازش میکنه. رفتم جلو و کنار زین ایستادم . اسب سرش رو خم کرده و گونه اش رو به طرز دوست داشتنی به دست زین می مالید.

_"الیزابت؟ این فرانکه . یک پسر خوب و حرف گوش کن که اربابش رو توی خیلی از نبرد ها همراهی کرده . فرانک؟ این الیزابته. یک پرنسس نازنازی از کشور اسپرینگ که من برای دزدیدنش کلی پول گرفتم ... آره ، آره ، همون نعل تازه ای که برات نصب کردیم به خاطر اونه . باید ازش سپاسگزار باشی."

زین خیلی با مزه با اسبش حرف می زد و باعث شد خنده ام بگیره. زین زبونش رو گاز گرفت و با انگشت طرح های نامفهومی روی بینی اسبش می کشید. اما بعد طاقت نیاورد و زنجیر درب رو باز کرد و دست منم کشید و برد داخل. من یکم خودم رو عقب کشیدم و همون کنار در وایسادم وقتی زین کنار اسبش وایساده بود.

_"بیا اینجا الیزابت ، نترس . فرانک یک اسب جنگجوست ولی با دخترا کاری نداره. مگه نه پسر؟"
یکم ترغیب شدم و رفتم جلوتر . چشمای اسب شفاف و بزرگ بود و طوری نگاهم می کرد که انگار واقعا میفمه ما در مورد چی صحبت می کنیم. اون توی جنگ های زیادی با جون خودش بازی کرده و خون دیده اما حالا خیلی ساکت و آروم به نظر میاد.

_"این زخم رو می بینی؟ یکبار که تو صحرا چند تا راهزن رو دستگیر کردم اون عوضیا بهش چاقو پرت کردن اما فرانک من سرسخت تر از این حرفا بود که با این زخم ها طوریش بشه . این سه تا رد شمشیر هم مال جنگ با هات سامره . اون شمشیرها تا دسته رفتن تو شکمش باورت میشه؟ "
زین چند تا زخم قدیمی که مشخص بود بخیه خورده رو با افتخار و مباهات بهم نشون داد. اسب بیچاره! حتما خیلی درد و رنج کشیده! سعی کردم اونجایی که زخم های سفید و قرمز خورده بود رو نوازش کنم.

_"نه بهشون دست نزن . روشون خیلی حساسه!"
زین وقتی دید دستم رو نزدیک اسب بردم بهم هشدار داد. یعنی ممکنه وقتی لمسشون کنم رم کنه و از کنترل خارج بشه؟

_"من یک سوالی ازت داشتم زین!"
نه اینکه خیلی بترسم اما این سوال از وقتی اخرین بار کندال رو دیدم دهنم رو مشغول کرده.

_"ده تا بپرس!"
زین یک هویج خوشرنگ رو از کیسه در اورد و با حوصله در دهان اسبش گذاشت و فرانک با اشتیاق اونها رو میجوید.

_"تو توی جنگ های زیادی شرکت کردی و دشمنای زیادی داری که قصد کشتنت رو داشته باشن . مثلا ممکنه شب بیان تو اتاقت و بخوان بکشنت . اونوقت تو چه تمهیداتی براش اندیشیدی؟"

زین نگاه کجی بهم انداخت و یک هویج دیگه در آورد.
_"تو میخوای شب بیای تو اتاقم و منو بکشی؟"

_"نه نه! یک نفر منو تهدید کرده که اینکارو میکنه . میخواستم بدونم برای جلوگیری چیکار باید بکنم که نمیرم!"
خنده ام گرفت از این سوءتفاهم و مویی که توی صورتم اومده بود رو پشت گوشم کنار زدم.

_"خوب نباید بخوابی!"

چه راه حل خوبی!

_"چی؟! چطور نخوابم آخه؟"

_"بنظرم تو بیخود نگرانی . چون قصر هزار تا نگهبان داره که همچین اتفاقی نیافته! پس مثل یک دختر خوب برو تو اتاقت و تخت بخواب!"
زین با خونسردی گفت و هنوز متوجه نبود که دقیقا چه خطری متوجه منه. چون هنوز خوب بهش توضیح نداده بودم. فکر میکرد خواب بد دیده ام. در صورتی که وقتی بیدار شدم از اینکه زنده بودم احساس خوش شانسی می کردم.

_"آخه مشکل من اینه که کسی که میخواد منو بکشه خودش توی قصره . و اونقدر خدم و حشم داره که اینکارو راحت براش انجام میدن!"
بله بله خانم کندال! زنی که توی هر جرمی یک دستی داره! اگه حواسم نباشه سرم رو میزاره روی سینه ام! نباید همه حرفاش رو شوخی بگیرم. چون اهداف اون براش کاملا جدیه.

_"در این صورت باید حس هات رو قوی کنی ، باید هر حرکتی از گوشه چشمت رو زیر نظر داشته باشی . گوش هات رو تیز کنی تا هر صدایی رو با وضوح بشنوی . یک شمشیر یا خنجر هم همیشه با خودت همراه داشته باشی تا در موقع خطر و در فرصت مناسب بیرون بکشی و گلوی طرف رو پاره کنی. باید خوابت رو سبک کنی و توی عمق نری. ما موقعی که توی نبرد چادر میزدیم ، شب ها به نوبت کشیک میدادیم . هر کسی که بیدار میموند ، موظف بود که با کوچک ترین حرکتی از طرف دشمن همه رو صدا کنه. در غیر این صورت همه مون می مردیم."

خیلی جالب بود ، بعد از اینکه چند لحظه به حرفای زین فکر کردم ، کاملا دستم اومد که باید چه کاری انجام بدم. خوشبختانه من شمشیر بازی رو از هری یاد گرفتم و این کارم رو راحت تر میکنه ولی باید بیشتر تمرین بکنم تا همیشه آماده باشم .

_"واقعا ممنونم ازت زین. حرفات خیلی بهم کمک کرد واقعا."
لبخندی سپاسگزارانه زدم و رفتم سمت در و هلش دادم تا برم بیرون.

_"خواهش میکنم پرنسس. امیدوارم دفعه بعد ببینمت و زنده باشی!"
زین بهم پوزخندی زد و دستش رو به علامت خداحافظی تکون داد.

_"حتما این رو مطمین باش . من حواسم رو خوب جمع میکنم . شب بخیر فرانک ! شب بخیر زین !"
من ته ته دلم به این مطمین نیستم که زنده بمونم اما به توانایی و تلاش خودم ایمان دارم پس میدونم که هیچ اتفاقی برام نمی افته . باز هم ، امیدوارم.

♥♥♥♥♥♥♥♥♥

کاور قشنگ این قسمت رو دوست مهربونم @1d_iran برام پیدا کردن ، خیلی بهش افتخار میکنم ♥~♥

عکس الیزابت هم تو کاور قسمت پیش به سوی مقر هست . خیلی دوست داشتنیه ♥~♥

عاشقتونم . بوس . ماچ . خیلی زیاد ♥♡♥♡

Continue Reading

You'll Also Like

26.5K 2.7K 20
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...
42.5K 6.5K 23
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
366 129 11
#𝔅𝔬𝔬𝔨 1 یه زخم بزرگ روی صورتش بود.. با چشمای سفید.. تن لرزون سهون تکونی خورد و به سختی زمزمه کرد" تو..تو کی ه‍..هستی؟.." حرارت از حاله های سیاه ا...
99.1K 11.9K 47
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...