Loveland (COMPLETED)

By rahame

182K 17.2K 9.4K

زمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هر... More

مقدمه
1 _ قصر اسپرینگ
هری
فرار!
من... تنهام!
بی تربیت ها
پیش بسوی مقر
لیام
نایل
تکلیف من چیه
از آغاز تا کنون
بر می گردیم!
جهنم
روز اول
پاداش یک خیانتکار
ملاقات الیزابت و هری
دعوت هری
خورشت آلوچه
سیلی
سیاهچال
جلسه
ماریا
خدمتکار
تهدید
پارچه فروشی
گشت و گزار
تنبیه و بوسه
کجا فرار می کنی لعنتی؟!
تاریخ وینتر
عواقب
نبرد با هری
میهمانی
کلیدی به تالار اسرار
رز کویری
خود ستا
حمام گداخته
هلیسا
نیمه شب
بارون موقتی
بیا بریم الیزابت
فرمانروایی در پریشانی
صفیر شمشیر خونی
قلبم تو آستینمه
ما کی هستیم؟
گرسنگی ذهن رو به کار میندازه
زمان رفتن رسیده
ازدواج نایل
عریان
نبرد
تغییر
هری کجاست؟
دره موهانو
معامله
اعتراف
پس از باران
تصمیم
با من حرف بزن
سیب خونی
چشمان امیدوار
تصمیم اجباری
شرط
امواج شکننده
خداحافظ هری
بوی خون موسیقی
پرنده ای در قفس
شمشیر مایع
ناشناس در قصر
فردا
اعدام
جدال بی حاصل
نابود کننده
رویای مرگ
اشک شوق
فصل جفتگیری
برنامه ریزی
سورپرایز هری و فنجان شکسته
شب عروسی
رقص ارکیده
شب زفاف
نامه لویی
دوستت دارم الیزابت

لباس مخصوص

2.2K 200 56
By rahame

به اتاقم رفتم و درو پشت سرم بستم . موهای خرمایی خیسم رو دادم پشت گوشام. دو روز پیش هری حرفای عجیبی بهم زد. اون ازم خواست تا فقط برای مدتی خدمتکارش باشم تا اون ماریا رو نکشه .

خوب بنظر میاد این بهترین کاریه که از دستم بر اومد تا اون دختر بیچاره زنده بمونه. پس ... از قبول کردنش پشیمون نیستم اما معلومه که راضی هم نیستم. در شان یک پرنسس نیست که کلفتی بکنه چون شاهزادست و فقط کافیه فرمان بده تا همه چیز براش فراهم بشه.

الان خیلی حالم بهتره و دیگه عصبی نیستم و دارم عاقلانه تر به این ماجرا فکر میکنم. چون وقتی پادشاه گفت که خدمتکارش بشم صورتم از عصبانیت عین آلبالو قرمز شده بود هوای اطرافم داغ و گرم شده بود و خیلی دوست داشتم چهره ی فریبندشو زیر مشت و لگدام داغون کنم. چون اون با گستاخی از من که زمانی یک پرنسس ثروتمند بودم خواست که کارهای پست و بی ارزش انجام بدم.

واضحه که من نقطه ضعفم رو بهش نشون دادم و اون ازش سوءاستفاده کرد. همش تقصیر خودمه. ولی خوب چاره دیگه ای ندارم . دارم؟

به در تکیه داده بودم و از اونجا به بیرون پنجره نگاه می کردم . به یک نقطه خیره شده بودم و در افکارم غور می کردم که صدای تق تق در گوشم رو کر کرد.

خودم در رو باز کردم و یک خدمتکار مو بره ای جلوی چشمام ظاهر شد که یک لباس تا شده صورتی رنگ روی دو دستاش گذاشته بود و به حالت پیشکش به سمت من دراز کرده بود.

_"خانم ، اعلی حضرت فرمودند لباس کارتون رو بپوشین و برسید به خدمتشون."

با یک صدای آهسته و در حالی که سرش رو پایین انداخته بود گفت. لباس رو از دستش گرفتم . از قسمت شونه های لباس گرفتم و بالا آوردم تا اینکه تاهایی که خورده بود کاملا باز شد. این دیگه چیه؟

قسمت سینه لباس کاملا باز بود و یک هشتی کوچیک خورده بود که چاک سینه رو نشون بده . قسمت شانه هم پف بزرگی داشت و نیم آستین بود که به بازو ها می چسبید. پارچه لباس هم کشی بود و کوچیک که وقتی بپوشم به بدنم بجسبه. دامنش هم تا ساق پاهام رو می پوشوند. تهوع آوره! این حتی از لباس بیتچ های توی جنده خونه های کشورمون هم بدتره. این لباس یک جورایی... یک طوریه... نمی دونم چه اسمی باید براش بزارم!

با دستم قسمت کمر لباس رو گرفتم و دادم به خدمتکار.
_"به والاحضرت بگو این لباس رو نمی پوشم."

وقتی این حرف رو زدم انگار روح از بدن خدمتکار کشیده شد و چشماش به گشادترین حالت ممکن در اومد.

_"خانم این لباس رو خود اعلی حضرت انتخاب کردند و گفتند به دست شما برسونم. اگه برش گردونم زندم نمیزارن! و فکر نمی کنم شما رو هم زنده بزارن پس خواهش میکنم قدری بیشتر تامل کنید و فکر جونتون باشین!"

پس خود هری این لباس شرم آور رو انتخاب کرده تا بدن من رو دید بزنه!
حاضرم شمشیر رو با دستای خودم تو شکمم فرو کنم تا اینکه یک لباس خجالت آور تنم کنم. اگه این کار رو بکنم روح پدر و مادرم من رو نفرین خواهند کرد که آبروشون رو بردم.

_"تو این لباس رو پس نمیدی؟... پس خودم پسش میدم!"

پیشخدمت رو کنار زدم و اون با نگرانی صدام میزد . به سریع ترین حالت ممکن از پله های مارپیچ بالا رفتم و به راهرو رسیدم . نگهبان هری مثل همیشه پشت اتاق پادشاه نبود و در اتاق هم بسته بود. با قدم های بلند رفتم جلو و در زدم . نگهبان هری در رو باز کرد. با دستم محکم کنارش زدم.

هری و زین روی صندلی روبروی هم مشت میز نشسته بودتد و غرق در گفتگوی مهمی بودند. الان مهم تر از همه اینه که هری بدونه یک پرنسس هیچوقت یک لباس شنیع نمی پوشه و دست و پاشو جمع کنه.

لباس رو همونطور پرت کردم روی میز و دست هام رو به کمرم گرفتم.
_"این لباس کوفتی چیه که برای من فرستادید؟"

نگهبان هری سعی کرد بازوی من رو بکشه و از اتاق بندازتم بیرون که با ناخنام چنگی روی بازوش انداختم تا دستم رو ول کنه . تا جوابم رو نگیرم از اینجا بیرون نمیرم.

زین با یک پوزخند ابروهاش رو بالا برده بود.

هری اخم عمیقی روی ابروهاش افتاد و فکش رو قفل کرد . لباس رو مشت کرد و به سمت من اومد .
_"این چه رفتار زشتیه خانم الیزابت ؟ امیدوارم توضیح موجهی برای اینکه بدون اجازه به خلوت من اومدید و لباستون رو روی میز کارم پرت کردید داشته باشید."

اون با یک لحن جدی گفت ، اگه من یک بچه بودم با این لحن بم ترسناک احتمالا به تته پته می افتادم اما متاسفانه اون کسیه که باید معنی رفتار زشتشو توضیح بده.

_"بله کاملا هم موجهه . من توی اتاقم بودم که یک خدمتکار در اتاقمو زد و گفت که پادشاه یک تکه پارچه رو انتخاب کرده تا شما تمام مدت روز تنتون باشه و جلوی مردم رژه برید. یک لباس که اونجایی که باید بپوشونه رو نمی پوشونه و برای تحریک و هوسرانی مردها دوخته شده. و حالا شما این لباس تکه پاره شده که جیزی ازش نمونده رو انتخاب کردید تا من پرنسس بپوشم! هرگز این کار رو نمی کنم. این لباس کوفتی رو بدین زنتون بپوشه! شما تعیین تکلیف کننده ی پوشش من نیستید و نخواهید بود مگر اینکه من هم بپسندمش."

_"چه خدمتکار بی ادبی دارید اعلی حضرت!"
زین با طعنه نوچ نوچی کرد و سرش رو برگردوند. هری عصبانیت از صورتش محو شده بود ولی هنوز هم اخم کوچیکی بین ابروهاش مونده بود.

_"پس شما از لباسی که براتون انتخاب کرده بودم خوشتون نیومد؟ باعث ناامیدی منه! چون شما مجبورید لباسی رو بپوشید که مورد علاقه شما نیست!"
هری سرشو با یک ناراحتی مصنوعی تکون داد و دست هاش رو پشت سرش قفل کرد . اون حق نداره اینطور با من رفتار کنه.

_"هیچ هم مجبور نیستم! و لباسی که شما انتخاب کردید رو به هیچ وجه نمی پوشم!"
صدام از شدت خشم و عصبانیت به لرزه افتاده بود ، کاری رو که نباید بکنم انجام نمیدم. این خیلی منطقی و سادست.

_"مثل اینکه دلت هوس سیاهچال رو کرده دوباره ها؟"
نگهبان در حالی که بازوم رو محکم فشار میداد گفت. فکر میکنن من رو از اون چاه تاریک میتونن بترسونن!

_"این هم یک لباسه دیگه ! شما دخترا چه فرقی میکنه چه لباسی بپوشین... بدن همتون شکل همه دیگه! چرا اینقدر لجبازی می کنی؟ اونم جلوی اعلی حضرت؟ زبون درآوردی؟"
زین در حالی که بین ابروهای بلندش چین انداخته بود گفت.

هیچ کس اینجا حرف منو نمیفهمه چون همشون مرد هستند و البته که بدشون نمیاد اگه من لخت هم اینجا قدم بزنم!

_"شما خانم الیزابت ، مثل اینکه خیلی دوست دارید با من به یک چالش برسید و نتیجش رو هم قبلا دیدید. شما در هر صورت خدمتکار من هستید و باید دستورات من رو انجام بدید و فرقی برام نداره که چه طور پوششی دارید . پس از خانم پیبادی یکی از لباس های معمولی پیشخدمت ها رو بگیرید و تنتون کنید . فکر می کردم بهتره با شما محترمانه رفتار کنم ولی گویا چاره ای ندارم جز اینکه فقط بهتون فرمان بدم .
نگهبان؟ خانم الیزابت مرخصند."

نگاهم هنوز توی چشم های سبز یخیش خیره مونده بود که به شدت به عقب کشیده شدم . هری بی توجه نشست روی صندلیش و به صحبتش با زین ادامه داد. اون سردترین و بی روح ترین آدمیه که تو عمرم دیدم.

نگهبان در رو تو صورتم کوبید و بست.
خوب ... حداقلش اینه که دیگه لباسی نمیپوشم که مضحکه خاص و عام بشم لباس پیشخدمت ها رو به اون پارچه تکه پاره ترجیح میدم.

لباس خدمتکار ها به رنگ سفید و آبیه آسمونیه. پارچه های جلوی لباس سفیده که پارچه سرتاسری آبی دوخته شده و دامنش بلند و چین داره. قسمت شانه لباس هم توری پف دار هست. خوشبختانه باوقار و پوشیدست. ولی دوست ندارم موهام رو شکل بره ها درست کنم حداقل یک تفاوتی بین خدمتکار پادشاه و پیشخدمت معمولی قصر باید باشه. دو شاخه کلفت مو از جلوی سرم می بافم و پشت سرم میبندم تا جلوی صورتم نریزه . این مدل موییه که خیلی دوست دارم.

با یک حالت کودکانه از پله ها رفتم به سمت زیرزمین آشپزخونه تا خانم پیبادی رو پیدا کنم.

Continue Reading

You'll Also Like

67.1K 7K 83
جای بعضی زخم ها هیچوقت خوب نمیشن..حتی با گذر زمان... اگه هم خوب بشن هیچوقت فراموش نمیشن... اما..! -باید فراموش کرد تا بتونی زندگی کنی- Vampire story ...
9.4K 1.5K 26
ماریا دختر 16 ساله ای که برای زندگی جدیدی به اوکلند میاد. ولی قبل از اینکه به خودش بیاد زندگیشو به پسر مافیا اوکلند میبازه. + تو اما وارد رگهایم شد...
899 123 20
فصل اول فیک سرباز🍂 کره ی جنوبی مدام از جانب کره ی شمالی تهدید به حمله میشه با اینحال دولت با داشتن نیروهای ویژه ولش قرصه که میتونه قبل از هر حمله ای...
4.3K 623 39
آتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش...