Loveland (COMPLETED)

By rahame

182K 17.2K 9.4K

زمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هر... More

مقدمه
1 _ قصر اسپرینگ
هری
فرار!
من... تنهام!
بی تربیت ها
پیش بسوی مقر
لیام
نایل
تکلیف من چیه
از آغاز تا کنون
بر می گردیم!
جهنم
روز اول
پاداش یک خیانتکار
ملاقات الیزابت و هری
دعوت هری
خورشت آلوچه
سیلی
سیاهچال
جلسه
لباس مخصوص
خدمتکار
تهدید
پارچه فروشی
گشت و گزار
تنبیه و بوسه
کجا فرار می کنی لعنتی؟!
تاریخ وینتر
عواقب
نبرد با هری
میهمانی
کلیدی به تالار اسرار
رز کویری
خود ستا
حمام گداخته
هلیسا
نیمه شب
بارون موقتی
بیا بریم الیزابت
فرمانروایی در پریشانی
صفیر شمشیر خونی
قلبم تو آستینمه
ما کی هستیم؟
گرسنگی ذهن رو به کار میندازه
زمان رفتن رسیده
ازدواج نایل
عریان
نبرد
تغییر
هری کجاست؟
دره موهانو
معامله
اعتراف
پس از باران
تصمیم
با من حرف بزن
سیب خونی
چشمان امیدوار
تصمیم اجباری
شرط
امواج شکننده
خداحافظ هری
بوی خون موسیقی
پرنده ای در قفس
شمشیر مایع
ناشناس در قصر
فردا
اعدام
جدال بی حاصل
نابود کننده
رویای مرگ
اشک شوق
فصل جفتگیری
برنامه ریزی
سورپرایز هری و فنجان شکسته
شب عروسی
رقص ارکیده
شب زفاف
نامه لویی
دوستت دارم الیزابت

ماریا

2.2K 210 51
By rahame

داستان از نگاه الیزابت :

تا امروز حدود یک هفته ست که هنوز توی سیاهچال نگهم داشتن. بعضی شب ها کابوس میبینم و با فریاد از جا میپرم . بعد از مدتی بخاطر میارم که این چاه تنگ و تاریک که توش دراز کشیدم کجاست و اصلا چطور به اینجا رسیدم.
بد شانسی ها پشت سر هم به نوبت بسرم اومدن و فرصت نفس کشیدن هم بهم ندادن.

خوشبختانه ماریا رو دارم که سعی می کنه دور از چشم بقیه کمی برام غذا بیاره . البته هر دو روز یکبار تا کسی متوجه نشه .
همه اینا ها روز بروز من رو ضعیف تر میکنه. هجوم افکار منفی و کشنده به ذهنم، تنهایی و نداشتن کسی که باهاش حرف بزنم، احساس نکردن نور و گرما و گرسنگی طاقت فرسا.

بشدت در این یک هفته لاغر شدم و دنده هام رو می تونم با دست زدن به پوستم احساس کنم.همه اینا داره اراده منو سست می کنه .

اون سیاه پوست نامرد هر موقع که میخواد به من سر بزنه ساندویچ گوشتشو با خودش میاره و جلوی چشم های من با صداهای تحریک کننده میخوره و حسابی بوش رو راه می اندازه که من رو ضعیف کنه اما دستشو خوندم و توجهی بهش نمی کنم. با دستمام بینبم رو فشام میدم و پلکام رو می بندم تا نبینمش و اون با صدای بلند بهم میخنده.

صدای پا شنیدم بسرعت خودم رو به میله ها رسوندم ماریا بقچش رو در دست راستش گرفته بود و از پله های نردبون پایین اومد.

_"خانوم حالتون خوبه؟ مریض نشدین؟"
اون با نگرانی گفت در حالی که خاک روی لباساش رو می تکوند.

_"نه ماریا مریض نشدم ، به لطف تو حالم خوب خوبه"
به بقچه ی کوچیکش نگاه می کردم. دو روز و نیمه که منتظر این لحظم!

ماریا متوجه شد و بقچه رو از لای میله ها رد کردیم.
_"خانوم این سوپ رو خودم یواشکی براتون درست کردم با موادی که حالتون بد نشه ، امیدوارم بپسندین!"

گره رو باز کردم و یک ظرف مسی رو دیدم که داخلش مایع سفت قهوه ای رنگ بود و بوی شیرینی داشت.

_"میدونستم نباید بو بده که کسی نفهمه اما گفتم شاید بد نباشه یکم غذای شیرین بخورید تا به بدنتون انرژی کافی برسه."
ماریا به تندی برام توضیح داد . اشک تو چشمام جمع شده بود.

_"ماریا این ... عالیه! نمیدونم چطور محبتتو جبران کنم ."

و این رو جدی میگم . در زندگی من دیگه کسی نمونده که بهش دلبستگی داشته باشم . ولی ماریا تنها کسیه که الان به زندگی من اهمیت میده و با جونش بازی می کنه تا منو زنده نگه داره. سرم رو آوردم بالا تا به ماریا لبخند بزنم.

ناگهان چشمم به دریچه نورانی سیاهچال جلب شد. سر کچل سیاه پوست رو تشخیص دادم که با چشمای گشاد شدش نگاهمون می کرد.

ما لو رفتیم!

ماریا با توجه به صورت ترسیده من سرش رو برگردوند به سمت نگاهم . جیغ بلندی از ترس کشید و لباس من رو تو دستاش مشت کرد.

سیاه پوست از پله ها اومد پایین عضله هاش با هر حرکت از زیر پوستش تکون میخوردن .

_"تو خدمتکار قصر هستی . اینجا چه غلطی می کنی؟"
اون با ماریا داد زد. ماریا هنوز می لرزید. نمی دونستیم چه جوابی باید بدیم.

_"میدونی مجازاتت چیه؟"
اون دوباره فریاد کشید و با دست چپش گردن ماریا رو گرفت و کشید سمت خودش.

من لرزیدم باید یک کاری می کردم!

_"اون فقط کنجکاو شده بود که اینجا کی زندانی شده!"
من با لحن پر از دفاعم گفتم . تنها چیزی بود که به ذهنم رسید امیدوارم اونقدر احمق باشه که باورش کنه!

_"هه هه ... چقدر جالب! اما تو دروغگوی خوبی نیستی . خودم صداتون رو شنیدم که داشتین با هم چاق سلامتی می کردین . در ضمن. اون ظرف غذا خودش گویای همه چیز هست! پس این همه مدت سالم سالم بودی بخاطر این بیتچ بوده آره؟"

اون گردن ماریا رو بیشتر فشار داد . چشمان خیره خشمگینش تا عمق وجود ماریا رو سوراخ می کرد.

_"بهش دست نزن!... خواهش میکنم ولش کن."

ماریا نفس نفس میزد و سعی می کرد با دستاش گردنشو خلاص کنه اما نمی تونست.

_"برو بالا. جزای تو هم اینه که بدون آب و غذا تو سیاهچال زندانی بشی."
سیاه پوست با کف دست محکم به باسن ماریا زد و هلش داد سمت نردبون.

من با دستام میله های سلولم رو محکم تکون میدادم و داد میزدم اما اون مرد توجهی نکرد.انگار که نمیشنید . تقصیر منه که اون دختر مهربون به سرنوشت دردناک من دچار شد.
اشک ها بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت و با اینکه مدتی از رفتنشون گذشته بود هنوز میله ها تکون را رو تکون میدادم و میگفتم : نه ... نه ... اونو نبر..ولش کن...باهاش کاری نداشته باش"

تارهای موهام با اشک هام خیس شده بود و به پوستم چسبیده بود. گلوم بخاطر دوروز بی آبی خشک خشک بود و صدام رو خش دار کرده بود. کم کم بیهوش شدم و افتادم.

*******

چشم هام باز شد و سقف سنگی آشنای سیاهچال جلوی نگاهم رو گرفت.

دستام رو رو تکیه گاه کمرم قرار دادم و بلند شدم. نگاهم به سمت ظرف مسی که هنوز مایع سوپ داخلش شناور بود جلب شد. قاشق رو برداشتم و کمی از سوپ را بردم در دهانم و به سختی فرو دادم. عذاب وجدان نمیزاره حتی یک لقمه از گلوم پایین بره.

بخاطر خودخواهی من که حاضر نشدم معذرت خواهی کنم حالا ماریا به زندان افتاده.
همه اینا تقصیر منه.

دوباره از بالای سیاهچال صدای پا اومد .
اون آدم بی رحم اون سیاه پوست کچل با نیشخندی بر لب دوباره اومده تا بهم سر بزنه. حتی توجهم بهش جلب نشد. چه اشتیاقی برای دیدنش باید داشته باشم؟

_"اون دختره الان تو سیاهچاله . بر عکس تو خیلی سر و صدا می کرد. موندم خانم پیبادی خدمتکاراشو چطور تربیت می کنه؟! مجازات اون اعدامه . فعلا نگهش میدارم تا رییس حکم مرگش رو صادر کنه . تازه اون خوش شانسه . سریع میمیره اما تو ... جرمت خیلی سنگین تره و باید از ضعف و گشنگی بمیری . خیلی بیچاره ای!"

جمله آخرش رو با تمسخر گفت . چه راحت در مورد مرگ و زندگی دیگران نظر میده.

آه عمیقی کشیدم و چشمام رو باز کردم. مرد سیاه پوست در سکوت داشت به دقت به من نگاه می کرد. بلند شدم و میله های سلول رو با انگشتام به آرومی گرفتم . نگاهم رو بین چشم هاش حرکت می دادم.

_"من رو ببر پیش پادشاهتون . معذرت خواهی می کنم."

********

در حالی دستام رو محکم فشار میداد از پله ها بالا رفتیم و به اتاق هری رسیدیم.

زندانبانم وقتی بهش گفتم تسلیمم کم مونده بود از شدت تعجب بیافته! نمی تونست باور کنه بعد از این همه ماجراها من به راحتی قبول کرده باشم.

دم در اتاق هری همون نگهبانی که منو به سیاهپوست تحویل داده بود وایساده بود و وقتی منو دید ابروهاشو در هم کشید.

_"چرا این دختررو آوردی اینجا؟"

_"میخواد معذرت خواهی کنه. اعلی حضرت گفنه اگه زانو بزنه و معذرت بخواد آزاده"

_"صبر کن بهشون خبر بدم."

نگهبان آخرین نگاه ترسناکشو به من انداخت قبل از اینکه به آرومی در اتاق پادشاهشون رو باز کنه و داخل بره.

ما همونجا منتظر موندیم در حالی که بازوم توی دست زندانبانم بود. بعد از چند لحظه نگهبان برگشت و به بهمون نگاه کرد. مخصوصا به من.

_"حواست باشه این دفعه سرتو نپرونی بچه."

نگهبان هری بهم اخطار داد قبل از اینکه وارد اتاق پادشاه بشیم.

هری روی یک ثندلی کنار میزش نشسته بود و در حال مطالعه یک طومار بود وقتی متوجه شد ما اومدیم طومار رو کنار گذاشت و به سمت من اومد. من هنوز سردرگم وایساده بود مثل کودکی که راهشو گم کرده. تا حالا از این کارها نکرده بودم فقط دیده بودم که خیلیا جلوی پای پدرم خم و راست میشن و گاهی پاش رو هم می بوسن.

_"درود بر شما خانم الیزابت . چی شد که تصمیم گرفتین من رو بیینین؟"
هری با خنده گفت در حالی پوزخندی گوشه لبش بود و چال کوجیکی روی گونه اش انداخته بود. انگار مثلا از دیدنم خوشحال شده.

بی مقدمه جلوی پاش زانو زدم و دیدم که یک قدم عقب رفت.

_"والاحضرت من از محضر شما به دلیل بی احترامی که به شما کردم پوزش می خواهم . زیرا عملی که انجام دادم در شان و جایگاه شما نبود. امیدوارم که من را عفو کنید."

سعی کردم در لحنم احساس پشیمانی باشه گرچه در قلبم نبود.

_"لطفا بلند شید خانم الیزابت بخشیدمتون."
اون گفت در حالی که دست بسینه وایساده بود و لبخند بزرگی روی لبش بود. بلند شدم به آرومی و هنوز سرم پایین بود.

_"من هم با احترام با شما صحبت نکردم . و فکر می کنم کلمه "دمل چرکین" یک زیاده روی و توهین به خانواده و کشور شما بود. پس من هم از شما معذرت میخواهم."

مرد سیاهپوست و نگهبان نفسشون برید. انگار که عجیب ترین چیز دنیا رو از هری شنیدن. با اینکه هنوز روی لب هری یک لبخند دیده می شد که نمیخوام بهش صفت مهربانانه بدم.

_"قربان!!! شما..."
نگهبان اتاق هری با شگفتی پرسید صرفا برای نشون دادن تعجبش.

_"بسیار خوب! من هم عذرخواهی شما رو قبول می کنم به یک شرط! اون هم به شرطی که ماریا رو آزاد کنید و راحتش بزارید."

من هم دست بسینه وایسادم و حالت طلبکار بخودم گرفتم. تنها جیزی که برای من مهمه آزادی ماریاست.

_"ماریا؟"
هری سرشو با سردرگمی تکون داد و توضیح بیشتری می خواست.

_"ماریا خدمتکاری بود که موقع غذا رسوندن و کمک کردن به این دختره دستگیرش کردم و انداختمش سیاهچال ."

نگهبان سیاهپوستم بجای من برای پادشاه توضیح داد.هری دوباره نگاهشو به من برگردوند و یکی از ابروهاش رو بالا برد.

_"یعنی تو فقط به خاطر آزادی اون خدمتکار از من معذرت خواهی کردی!"

_"معلومه که آره! کار من اصلا اشتباه نبود و پشیمون هم نیستم. شما به خانواده من توهین کردید و کشیده من حقتون بود! اگه صد بار دیگه هم توهین کنید ، من صد بار دیگه هم به شما سیلی خواهم زد! حتی اگه جزای من مرگ باشه. فقط برای آزادی ماریا ، اون فرشته مهربونه که از شما معذرت خواهی کردم . اون از جون خودش گذشت تا من رو زنده نگه داره. اما شما با بی رحمی زندونیش کردید و قصد اعدامش رو دارید! این قابل قبول نیست. اگر شما پادشاه عادل و دادگری هستی ، نباید یک انسان بی گناه و نیک رو اعدام کنی درسته؟"

موقعی که صحبت می کردم هری یکی از ابروهاش رو بالا برده بود و نیشخند می زد  انگار که داره تفریح می کنه. در حالی که من همه حرفام رو با صداقت و جدیت بهش گفتم .

زندانبانم و نگهبانش نفس هاشون رو حبس کرده بودن و قلبشون با صدای بلند تالاپ تالاپ می زد. بعد از چند لحظه هری با صدای بلند خندید که این نگهبانا رو سردرگم تر کرد.

_"که اینطور ! باشه. اون خدمتکار رو آزاد می کنم. برای اینکه هم رو ببخشیم . اگر اینقدر آزادی اون دختره ماریا برات مهمه من هم شرطی میزارم خانم الیزابت!

شما باید خدمتکار شخصی من بشی! قبوله؟"

Continue Reading

You'll Also Like

400 140 12
#𝔅𝔬𝔬𝔨 1 یه زخم بزرگ روی صورتش بود.. با چشمای سفید.. تن لرزون سهون تکونی خورد و به سختی زمزمه کرد" تو..تو کی ه‍..هستی؟.." حرارت از حاله های سیاه ا...
46.5K 7.9K 19
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...
12.4K 1.8K 42
دژاووʚ فصــل اولᯓ ︴برای انتقام .... ᘏ -مث اشناعی اون چشما و یا اون صدای بم -یا مثل دو تیله گربه ای دختر مو بلند -مثل همه سختی ها مثل تموم قوی بودن...
124K 20.5K 59
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...