داستان از نگاه الیزابت
الان سه روزه که تو این سیاه چال تاریک اسیرم . بوی نم و رطوبت همه جا رو گرفته و صدای قطره های آب گوشم رو آزار میده. عین یک ماهی دهنم رو باز کردم و دارم نفس نفس میزنم. لبام پوسته پوسته شده و توی موهام خاک رفته.
نه آبی و نه غذایی .
دلم بشدت درد میکنه از خالی بودن معده و از صبح تا شب تنها کاری که انجام میدم قدم زدن و قدم زدنه.
یک مرد سیاه پوست هم هر روز دوبار بهم سر میزنه تا ببینه زنده ام یا نه. اون بهم گفت : فقط وقتی از سیاه چال میام بیرون که جلوی پای پادشاهشون زانو بزنم و معذرت بخوام.
مگه این که بمیرم! معلومه که اینکار رو نمیکنم. اون با گستاخی به کشورم ، مردمم و والدینم توهین کرد. من هم بهیچ وجه از اینکه به هری کشیده زدم پشیمون نیستم . اما جسمم نظر دیگه ای داره.
بدنم درد میکنه اما از اینکه حوصله ام سر بره بیشتر بدم میاد . سعی کردم دستم به سنگ های آشنای دیواره سیاهچال بگیرم و راهمو پیدا کنم. نوک انگشتام سوزن سوزن میشه و سینه ام عرق کرده با وجود سرد بودن سیاهچال . توی یک طومار پزشکی خونده بودم که دلیلش نرسیدن غذا و قند کافی به بدنه.
انگشتمو به دهنم گرفتم و مکیدم اگه حتی یک گیاه کوچولو اینجا روییده بود خورده بودمش ولی تنها چیزی که اینجا هست سنگ و خاکه.
یک قدم...
دو قدم...
پنج قدم...
یازده قدم...
بیست قدم...
به بن بست سیاهچال رسیدم
دوباره بر می گردم
یک قدم...
پنج قدم..
و بیست قدم...
میله های سیاهچال رو تو دستم گرفتم . سرد و آهنی و باریک بود. نور سفید ملایمی از بالا میومد و فضا رو کمی روشن می کرد. می شد نردبان آهنی که مثل پله به بالای سیاهچال متصل شده بود رو دید .
گاهی وقتا به خودم میگم دیوونه این چه کاری بود که تو کردی ارزش این همه سختی کشیدن رو داره؟ ولی بعد بلافاصله پشیمون میشم و به خودم میگم هری لیاقتش رو داشت. اون لحظه باید این اتفاق می افتاد. هر کی میخواست باشه...
صدای قدم هایی رو از بالا شنیدم. دوباره برگشتم سر جام . حتما اون سیاه پوسته دوباره اومده بهم سر بزنه . بیاد ببینه زنده موندم یا نه . دوباره حرفای تکراری . دوباره و دوباره...
_"خانوم؟"
صدای یواشکی و آهسته دختری رو شنیدم. دوباره برگشتم کنار میله ها ، یک خدمتکار رو دیدم که دستشو از میله های نردبان گرفته و داره میاد پایین یک بقچه دستش بود .
به سرعت برگشت سمت من و صورتش رو زیر نور آفتاب تشخیص دادم.
_"ماریا!"
صدام خیلی ضعیف و خشدار بود.
_"خانوم تو رو جون هر کی دوست دارین نگین که من براتون غذا آوردم! من باید زودتر برم!"
اون با التماس و بغض گفت بسرعت خودش رو به میله ها رسوند و بقچه رو بسختی از لای میله ها رد کردیم. دویدم و رفتم تا غذا رو در تاریک ترین جای ممکن قرار بدم. بسرعت از توی بقچه یکم آب درآوردم و نوشیدم تا صدام صاف بشه.
برگشتم و با دستای سردم دستای گرم و آرامش دهنده ماریا رو گرفتم.
_"از کجا فهمیدی که من اینجام؟"
_"از زبون یکی از نگهبان ها شنیدم که شما رو اینجا زندونی کردن. چه اتفاقی افتاد؟ چرا شما رو آوردن اینجا؟"
به سرعت صحبت می کردیم تا در زمان کم اطلاعات رو جابه جا کنیم و از حال هم باخبر بشیم.
_"من به هری سیلی زدم"
نفس ماریا با صدای بلندی برید . دستاشو گذاشت روی دهنش و حدقه چشماش رو گشاد کرده بود. سرشو با ناباوری تکون می داد و نفس هاش تند شده بود . دستاشو دوباره روی میله ها گذاشت .
_"خانووووم. شما ... چی کار کردین! شما رو .. میکشن!"
اون با ترس و وحشت حرف میزد .
_"بزار منو بکشن. دیگه این زندگی برام معنایی نداره. بهتر از اینه که اینجا بدون آب و غذا شکنجه ام کنند تا به پاشون بیفتم و التماسشون رو بکنم"
چند قطره اشک نفرت انگیز از چشمام بیروم جهید که با دستام محکم پاکشون کردم . من محکم و استوار ایستادم و هیچ ضعفی از خودم نشونشون نمیدم.
ماریا دستشو از میله آورد داخل و گونه هامو نوازش کرد.
_"اما خانوم . شما آدم نیکی هستی . اگر شما بمیری مثل اینه که ستاره ای از آسمون افول کرده باشه. چه اشکالی داره اگر معذرت بخواین و در عوضش زندگیتون رو ادامه بدین"
ماریا با دلسوزی و مهربونی گفت . من آدم نیکیم؟! تا الان فقط از ماریا به من خوبی رسیده و من کاری براش نکردم. کاش بیرون از اینجا بودم و یک روز حتما براش جبران می کردم.
_"متشکرم از دلگرمی تو ماریا. اما مرگ با عزت رو به زندگی با خفت ترجیح میدم. بگذار من هم به روح پدر و مادرم بپوندم . شاید زمان رفتن من هم از اینجا فرا رسیده.18 سال زندگی کردم و خوش و شاد بودم . دیگه چیز بیشتری در مورد زندگی من وجود نداره ، تابحال در مورد مرگ فکر نکرده بودم ، اما اگه سرنوشت من اینه . میزارم به صلاح خودش پیش بره."
جشمان دریایی ماریا پر از اشک شده بود . با دستام اشک هاش رو پاک کردم و از پشت میله ها پیشانیش رو بوسیدم.
_"هیچ وقت نزار کسی گریه تو رو ببینه ماریا . مردم اینجا از ضعف تو سوء استفاده میکنند به نفع خودشون تا آزارت بدن. سعی کن همیشه قوی باشی."
این جمله رو همیشه مادرم به من میگفت . کسی که سی سال ملکه محبوب و قدرمتمند یک کشور بود. بغض گلوم رو فشار میده و داره خفم میکنه .
_"خانوم... "
ماریا با نگرانی و گریه صدام زد .
توی چشم های هم خیره شده بودیم. تا اینکه صدای پاهایی اومد. با ترس به هم نگاه کردیم .
ماریا بلافاصله رفت پشت نردبون و توی تاریکی پنهان شد. اون صدای پا مدتی دور سیاهچال من قدم زد و صبر کرد . تا اینکه صدای پاش دور و دورتر شد و کاملا تنها شدیم.
نفس راحتی کشیدیم و خداحافظی کردیم تا قبل از اینکه کسی بفهمه ماریا اینجا اومده زودتر بره.
******
امروز روز پنجمه که تو سیاهچال هستم. ماریا دیشب برام غذاهایی آورد که بو نداشته باشه که کسی بفهمه . مزشون مثل آب میمونه ولی چاره ای ندارم . حالا توقعم انقدر اومده پایین که حاضرم تو همون اتاق رنگ و رو رفته با تشک سفت بخوابم ولی تو این سیاهچال نمدار و تاریک نباشم. صداهایی از دورترین قسمت ذهنم بهم التماس میکنه که برم و معذرت بخوام اما توجهی بهش نمیکنم.
اون سیاه پوست کچل با سر و صدا از نردبان اومد پایین تا بهم سر بزنه . پشتمو کردم بهش .
_"تو دختره ی ابله هنوز سر حرف خودت هستی؟ الان توی قصر وقت ناهاره و گوشت گاو داریم . بوش تا ابنجا هم پیچیده . اما توی احمق داری لجبازی می کنی که چی بشه. مثلا کی رو میخوای ضایع کنی. اگه اینجا تلف هم بشی کسی دلش بحالت نمی سوزه. ممنوع الملاقات هستی و محکومی تا آخرین لحظه های عمرت تنها بمیری. این آخر و عاقبتته. تنها کاری که باید بکنی اینه که دو دقیقه بری توی اتاق اعلی حضرت عذرخواهی کنی و بعدش ... تو برنده ای."
صدای کلفتش و حرفاش گوشام رو آزار میداد با اینکه از روی دلسوزی حرف میزد.
_"خیلی خوش شانسی که اعلی حضرت دستور قتلتو همون لحظه نداد! تازه حق انتخاب هم بهت داده! اصلا تعجب میکنم با اون کار وحشتناکی که تو کردی چطور هنوز زنده ای! تازه سگ جون هم هستی! خواهرم سه ساعت یه چیزی نزاره تو دهنش خونه رو میزاره روی سرش! اونوقت تو پننننننج روزه که آب و غذا بهت نمیدیم ولی هنوز سر و مر و گنده جلوی من وایسادی! حتی ضعف هم نکردی و مریضم نشدی! واقعا عجیییبه!"
اون مرد با لبهای کلفتش هنوز داشت پشت در سلول من حرف میزد و بلا و بلا و بلا...
دستامو گذاشتم روی گوشام ، در حالی که هنوز پشتم به طرفش بود. سرمو گذاشتم روی زانوم.
_"وقت رفتنته آقا"
خیلی واضح بهش فهموندم که داره زیادی حرف میزنه و سکوت و خلوتمو بهم زده.
اون مرد سیاه پوست با خشم مشت محکمی به در سلولم زد و باعث شد از جام بپرم. از نردبان بالا رفت و راحتم گذاشت. جدیدا به تنهایی چقدر علاقه مند شدم.