Loveland (COMPLETED)

By rahame

182K 17.2K 9.4K

زمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هر... More

مقدمه
1 _ قصر اسپرینگ
هری
فرار!
من... تنهام!
بی تربیت ها
پیش بسوی مقر
لیام
نایل
تکلیف من چیه
از آغاز تا کنون
بر می گردیم!
جهنم
پاداش یک خیانتکار
ملاقات الیزابت و هری
دعوت هری
خورشت آلوچه
سیلی
سیاهچال
جلسه
ماریا
لباس مخصوص
خدمتکار
تهدید
پارچه فروشی
گشت و گزار
تنبیه و بوسه
کجا فرار می کنی لعنتی؟!
تاریخ وینتر
عواقب
نبرد با هری
میهمانی
کلیدی به تالار اسرار
رز کویری
خود ستا
حمام گداخته
هلیسا
نیمه شب
بارون موقتی
بیا بریم الیزابت
فرمانروایی در پریشانی
صفیر شمشیر خونی
قلبم تو آستینمه
ما کی هستیم؟
گرسنگی ذهن رو به کار میندازه
زمان رفتن رسیده
ازدواج نایل
عریان
نبرد
تغییر
هری کجاست؟
دره موهانو
معامله
اعتراف
پس از باران
تصمیم
با من حرف بزن
سیب خونی
چشمان امیدوار
تصمیم اجباری
شرط
امواج شکننده
خداحافظ هری
بوی خون موسیقی
پرنده ای در قفس
شمشیر مایع
ناشناس در قصر
فردا
اعدام
جدال بی حاصل
نابود کننده
رویای مرگ
اشک شوق
فصل جفتگیری
برنامه ریزی
سورپرایز هری و فنجان شکسته
شب عروسی
رقص ارکیده
شب زفاف
نامه لویی
دوستت دارم الیزابت

روز اول

2.3K 219 48
By rahame

بعد از مدتی گریه کردن و هق و هق های بی پایان ، بخودم اومدم و ساکت شدم. با پشت آستینم اشک هامو پاک کردم و رو بروی آینه قدی ایستادم. واااای این منم؟! موهام شلخته و پارچه لباسم چروک ، پاره و گلی بود . من فقط یک بار تو 5 سالگی این شکلی شده بودم و باعث شد مادرم برای تنبیه ده روز تو اتاقم حبسم کنه!

روی گردنم یک خط قرمز کوچیک افتاده که خون هاش روی گردنم به اطراف مالیده شده. زانوم هم زخم شده و حسابی می سوزه ... دیگه بدتر از این میشه؟!

صدای تق تق رو از در اتاقم شنیدم .
_"بفرمایید."
صدام خش دار و نامفهوم بود . گلوم رو صاف کردم. یکی از خدمتکارا که موهاشو شکل بره درست کرده بود وسط اتاق وایساد . سرشو انداخته بود پایین و یک سبد رو تو دستاش جلوی شکمش قفل زده بود.

_"آقا فرمودن زخمتونو تمیز کنم."
صداش با یک ولوم پایین بود. سعی کردم نترسونمش و رفتم روی تخت نشستم.

_"شروع کن."

خدمتکار یک پارچه مرطوب رو از سبدش برداشت و باهاش خونهای رو گردنمو پاک کرد و بعد با یک دستمال خشکش کرد. دامنمو دادم بالا و زخم زانوم رو نشونش دادم. اون دوباره با دستمال تمیز و خشکش کرد.

_"ضد عفونیش نمیکنی؟"
دختر خدمتکار با چشم های گرد بهم نگاه کرد .

_"ضدعفونی کننده برای سربازاست . تازه زانوی شما اونقدر زخمی نیست که مشکلی پیش بیاد . فقط خراش برداشته."
اون توضیح داد. شاید راست میگه و من زیادی گنده اش کردم.

_"خیلی ممنون که بهم کمک کردی . اسمت چیه؟"
سعی کردم با لحن دوستانه ای بگم . بد نیست که تو این کاخ درندشت چند نفر رو بشناسم ، حالا هر کی می خواد باشه.

_"شما... شما میخواین اسم منو بدونین؟"
اشک تو چشماش حلقه زده بود و صداش گریه دار بود ، کم مونده که منم گریه ام بگیره!

_"آره ... چه مشکلی وجود داره؟"
با لحن بی تفاوت گفتم ، انگار که چیز خاصی نیست.

_"اسمم ماریاست . ماریا کلیر"
اون بعد از اینکه اشکاشو با پشت دستشو پاک کرد گفت.

_"خوشحال شدم که دیدمت ماریا. امیدوارم بعد از این دوستای خوبی بشیم برای هم"
لحن دوستانه و مهربانانه ام رو حفظ کرده بودم.

_"دوست هم بشیم؟"
اون دختر با شگفتی و شوق پرسید . چرا اینقدر همه چیز من برای همه عحیبه؟

_"آره گاهی وقت ها همدیگرو ببینیم. خوبه؟"

_"بله"
سرشو به نشانه تایید تکون داد.

_"میتونی بری"

بعد از اینکه وسایلش رو با نظم و ترتیب تو سبدش چید ، سرشو انداخت پایین و از اتاقم خارج شد. ماریا مهربون به نظر می رسید و ساده دل. من با هر کسی یه اندازه ای که لیاقت داره خوب رفتار می کنم. اگه احساس کنم داره خودش رو می گیره رها و فراموشش می کنم. اما اگه ببینم مهربونه و معرفت داره ، سعی می کنم بیشتر از اون از خودم مایه بزارم و مدیونش کنم. سعی می کنم در دوستی پایاپای رفتار کنم. گرچه خودم تو زندگیم فقط دوستی های کوتاه مدت داشتم . با فرزندان پادشاه کشورهای دوروبرمون هر موقع به قصرمون میومدن بازی می کردم . ولی وقتی یک هفته به هم عادت می کردیم ، پدرشون تصمیم میگرفت به کشورش برگرده و ما خیلی ناراحت می شدیم.

الان اونا دارن خوش و خرم با والدینشون تو قصر با کلی کلفت زندگی می کنن و من اینجا... بغض گلوم رو فشرد .نه نه دوباره نه نمیخوام گریه کنم.

سعی کردم به چیزهای دیگه ای فکر کنم. تختی که روش نشسته بودم رو وارسی کردم تشکش نازک و سفت بود و پتو هم پارچه ی خشنی داشت . به بالشتم دست زدم . از پنبه پر شده بود. دیوار سفید و رنگ و رو رفته بود. بعضی قسمتا هم بارون لکه های بزرگ بوجود آورده بود. یک کمد قهوه ای متوسط گوشه اتاق بود . یک میز و صندلی کوچیک هم کنار پنجره بزرگ اتاق قرار داشت.

پرده ی کلفت سیاه پنجره رو پوشونده بود. از جام بلند شدم و سعی کردم کنارش بزنم. از بیرون حیاط قصر معلوم بود . و بارون نم نم روی زمین می ریخت. چند سرباز با شمشیر در حال رفت و آمد بودن.

ناگهان دیدم پادشاه ، زین ، نایل و لیام از در سرسرا اومدن بیرون . صورت پادشاه هری زیاد از پنجره لک گرفته اتاقم واضح نبود اما میتونستم تشخیص بدم که چقدر قیافش درهمه و قدم های سنگین بر میداره. نایل و لیام داشتن با هم گفتگو می کردن و قیافه زین هم معلوم نبود. یکهو احساس کردم که هری صورتش به سمت پنجره برگشت و من رو دید . سرم رو بردم عقب .

بعد از چند لحظه دوباره نگاه کردم. مهتر اسب هاشون رو آورده بود و سوارشون شدند . اونها بدون توقف از دروازه کاخ خارج شدند . هنگامی که رفتند نگهبانا دوباره در دروازه رو بستند.

نفس بلندی کشیدم و پرده رو ول کردم. دستمو گذاشتم روی دهنم و خمیازه ای از ته دل کشیدم. خیلی خسته ام و میخوام کمی استراحت کنم.

روی تخت نه چندان نرمم دراز کشیدم و پتو رو آوردم تا شونه هام . چند لحظه ای به سقف نگاه کردم و در تلاش بودم تا ذهنمو آروم کنم. کلی غلت زدم و از این رو به اون رو شدم چندان به محیطم عادت نداشتم و سرم هنوز به خاطر روی اسب نشستن گیج می رفت. نفهمیدم اصلا چطور خوابم برد.

با صدای در بیدار شدم. انگار تق تقش تمومی نداشت . نشستم و به هر کسی که بود اجازه ورود دادم. یک خدمتکار دیگه بود .
_"شامتون رو آوردم خانوم"

یک سینی آهنی دستش بود . گذاشتش روی میز و رفت. نشستم روی صندلی و نگاش کردم. یک کاسه آهنی بود که مایع کرمی رنگی داخلش بود . ازش بخار بلند می شد و صورتمو گرم می کرد .یک تکه نان نیمه سوخته هم کنارش قرار داشت .

یک تکه از نان رو کندم و خوردم . واااای چقدر سفت و ترشه. این دیگه چیه؟! چطور آدمای اینجا چنین نان بدمزه ای رو میتونن بخورن؟

قاشق رو برداشتم و از اون مایع داخل کاسه کمی خوردم. مزه ی عجیبی داشت . تا حالا همچنین چیزی نچشیده بودم. اما اصلا مورد علاقه من نبود.

چند قاشق دیگه هم خوردم تا سیر بشم. به زور چون خیلی گشنم بود. پاشدم و چند قدم تو اتاقم راه رفتم تا هضم بشه. ولی حالم داشت بدتر و بدتر می شد . دلم پیچ می خورد و حالت بالاآوردن داشتم. این دیگه چی بود که من خوردم؟!

سریع در چوبی رو باز کردم و عین دیوونه ها میدویدم ، به اولین خدمتکاری که رسیدم لباسش رو کشیدم . ماریا بود ، ازش جای آشغالاشون رو پرسیدم. اونم که دید حالم خیلی بده و رنگم پریده دستمو گرفت و سریع منو برد . اصلا حواسم به اطرافم نبود و فقط میخواستم هرچه زودتر محتویات معده ام رو خالی کنم.

وقتی کارم تموم شد ماریا یک کاسه آب دستم داد تا دهنمو بشورم . با بی حالی ازش تشکر کردم.
_"این ... این غذایی که برام آوردین خیلی ... خیلی حالمو بد کرد"
ماریا با تعجب نگاهم کرد.

_"غذایی که برای شما آوردن همون غذاییه که مقامات هم میخورن . چطور حال شما رو بد کرده؟"
ماریا برام توضیح داد . دستمو بردم تو کاسه و آب رو به صورتم کشیدم.

_"به گمانم غذای مردم کشور شما به من نمی سازه"

ماریا شونه هام رو به آرومی گرفت و بلندم کرد.
_"الان حالتون بهتره؟.. میتونین برگردین به اتاقتون؟"

نگرانی توی چشم های دریاییش شنا می کرد. باید خیالشو راحت می کردم تا بتونه بره به کارش برسه.

_"آره . حالم به کمک تو خیلی بهتر شده . ممنونم. اما فکر نمی کنم الان به اتاقم برگردم به هوای تازه نیاز دارم "

_"مطمینی؟ اگه کاری داشتی من تو آشپزخونم"

اون طوری نگاه می کرد انگار به محض این که منو ول کنه غش میکنم !
یک لبخند دلگرم کننده بهش زدم و فرستادمش که بره.

قبل از این که دوباره بالا بیارم از اون جای بدبو خارج شدم. از در سرسرا رفتم بیرون . نگهبانا چیزی بهم نگفتن. بعد از مدتی پیاده روی و دور زدن توی بالکن کاخ ، به یک جای سرسبز و شگفت انگیز رسیدم. فکر نمیکردم تو این قصر رنگ و رو رفته سبزه و گل وجود داشته باشه . بوی خوب و دل انگیز شب ریه هام رو پر کرد و این چیزی بود که بهش نیاز داشتم . توی حیاط یک چشمه بلند وجود داشت که شفاف بود و عکس ماه درونش افتاده بود. دورش پر از سبزه و گل های بنفشه بود . قسمتی از بالکن به صورت عمود جدا شده بود و به شکل پل از بالای چشمه رد می شد . پادشاه هری اونجا وایساده بود.

چند قدم رفتم عقب و خودمو تو تاریکی پنهان کردم . چهرش رو سایه ای از محنت پوشونده بود . چشم های زمردیش زیر نور ماه درخشان بود و به دریاچه زلال خیره شده بود . ساکت و حتی صدای نفس هاش هم شنیده نمی شد ، طوری که انگار تو افکارش غرق شده و متوجه زمان و مکان نیست . اون واقعا زیبا بود. شنل سیاه رنگش با نسیم باد تکون می خورد و این صحنه رو متحرک می کرد.

نمیدونستم اگر منو ببینه چه واکنشی ممکنه نشون بده . قبل از این که بفهمه پاورچین پاورچین از همون راهی که اومده بودم برگشتم. نفسی رو که حبس کرده بودم رها کردم . باید اون مکان رو بخاطر می سپردم . اونجا تنها جای قشنگی بود که توی وینتر دیده بودم.

در مورد هری... نمیدونم چی بگم و چه قضاوتی کنم . اون چهره فرق داشت با آدمی که تو ذهنم تصورش کرده بودم تمام این مدت . فکر می کردم اون یک قیافه خشن داره و همش فریاد می زنه ، خونریزه و بی احساس .

اگه اون تاج کوچیک که روی موهای فرش نشسته بود رو نمیدیدم امکان نداشت به این نتیجه برسم که هریه. بهرحال موقعیت من هیچ فرقی نکرده و هنوز همون پرنسس بدشانس هستم که بزور از خانواده اش جداش کردن و زندگیش نابود شده. اون هم بخاطر خودخواهی های هری .

اصلا نمیدونم شما که داشتین زندگیتونو می کردین، چی می شد مثل سال های پیشین از ما خراج می گرفتین؟ چی اصراری بود که به کشور ما حمله کنین؟

همونطور که تو فکرام غرق بودم در اتاقم رو باز کردم و واردش شدم. میوه های سیب سبز و قرمز روی میزم خودنمایی می کرد. تو دلم پروانه ها شروع به پرواز کردن . این کار ماریاست!

بلافاصله چند تا گاز زدم. مممم . خیلی عالیه! تو دلم کلی ماریا رو بغل گرفتم و صورتش رو غرق بوسه ها کردم ...

Continue Reading

You'll Also Like

66.1K 7.9K 30
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
82.3K 10.3K 30
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
190 28 1
#دفترچه‌_خاطرات #Diary ___________________________________ اولین باری که "اون" رو تو یه کافه‌ی چوبی ملاقات کرد عجیب بود. ولی چیزی که زندگیش رو بهم ر...
113K 22.1K 51
+عشق یعنی وقتی یه نفر قلبت و میشکنه و حیرت انگیزه که با قطعه قطعه‌ی قلب شکستت دوستش داری ! جیمین خوناشامی که به عنوان پرستار به عمارت قدرتمند ترین رو...