Lost memories[vkook]

By Moonmjm

57.6K 6.9K 2.8K

‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفا... More

مقدمه + پارت اول
Part 2: دروغ؟
Part 3: باورم کن
Part 4: قهوه تلخه یا زندگی؟
Part 5: شبی که به اندازه‌ی پنج سال طول کشید
Part 6: کجایی؟
Part 7: خون و اشک
Part 8: دیگه نتونستم
Part 9: آغاز
Part 10: ...فقط به خاطر
Part 11: دوقلوها
Part 12: گذشته؟ نمیتونم
Part 13: ! اون بچه‌ی منه
Part 14: بدون تو
Part 15: تو و عشقت، من و دردت
Part 16: بودی، اما با من نبودی
Part 17: تماس
Part 18: هدفشون چیه؟
Part 19: تو از من متتفری
Part 20: همتون ازم متتفرید
Part 21: باورم نکردید
Part 22: بزار زندگی کنم
Part 23: ... به همین زودی
Part 24: نمیتونیم باور کنیم
Part 25: هممون پشیمونیم
Part 26: جیمین هیونگ
Part 27: باهات بد کردیم
Part 28: قاتل پنهان
Part 29: خاطرات گمشده
Part 30: خیلی دیر پیدات کردم
Part 31: قاتل احساسات
Part 32: خاطرات دفن شده (پایان فصل اول)
مقدمه فصل دوم
معرفی شخصیت ها❥فصل دوم
S²_part 1: ماسک
S²_part 2: بازجویی
S²_part 3: چرا کمکمون کرد؟
S²_part 4: جاسوس
S²_part 5: مهمانی بزرگ
S²_part 6: بازیگر اصلی، لبخند پنهان
S²_part 7: هویت
S²_part 8: صدای تو
S²_part 9: کابوس
S²_part 10: چشم های غمگین
S²_part 11: ادارهٔ پلیس
S²_part 12: مهمان ناخوانده یا خانواده؟
S²_part 13: میخوام ببینمش
⛔*مهم*⛔
S²_part 14: پنت هاوس
S²_part 15: فقط من میدونستم
S²_part 16: شَکـــ
S²_part 17: شاهرگـــ
سوالات شما+اسپویل
S²_part 18: از کلاغ ها متنفرم
S²_part 19: من عاشقتم، من ازت متنفرم
S²_part 20: تاریکی مطلق
S²_part 21: فاک به این وضعیت
S²_part 22: عمارت
S²_part 23: اون ازمون متنفره
S²_part 24: اتاق بنفش
S²_part 25: نمیتونم برگردم
S²_part 26: فقط به خاطر هوسوک و نامجون
S²_part 27: آغوش غریبه اما آشنا
S²_part 28: عزیزترینم
S²_part 29: دیگه درست نمیشم
S²_part 30: هدف بعدی
S²_part 31: چهار پادشاه
S²_part 32: قلمرو پادشاه (پایان فصل دوم)
معرفی شخصت ها❥فصل سوم
꧁اسپویل(مقدمه) فصل سوم꧂
S³_part 1: عشقی دیگر؟
S³_part 2: ون مشکی
S³_part 3: بحث خونین
S³_part 4: دروغ های میلیون دلاری
آپ بعدی؟ (اطلاع رسانی؟)
S³_part 6: سکوت دل ها، نامه‌های بی صدا
S³_part 7: هیونگای قدیمی یا جدید؟
S³_part 8: من، هویتم و خانواده
S³_part 9: حقیقتِ تلخ یا شیرین؟
S³_part 10: کی ارزشش بیشتره؟
S³_part 11: ترسِ از دست دادن
S³_part 12: برادر
S³_part 13: واشنگتن
S³_part 14: هم خون
سوالات شما+اسپویل
S³_part 15: محافظت

S³_part 5: من دوستشون دارم؟

548 87 47
By Moonmjm

༺فلـش بکـــ _ دوازده سال قبل༻

هنوز چند متر با در بزرگ و سیاه رنگ اون عمارت لعنت شده فاصله داشت که چند تا مرد قوی هیکل با سگ های وحشیشون، سر راهش سبز شدن. وحشت زده عقب گرد گرفت و سعی کرد به هر طریقی که شده، از دستشون فرار کنه...اما...

با دیدن رئیس بزرگ که با یه پوزخند وحشتناک جلوش ایستاده بود، تمام امیدش پر کشید. قلبش به سرعت به قفسه‌ی سینش میکوبید و تقلا میکرد از سینش جدا شه تا بیشتر از این درد نکشه. جونگ کوک با ترس چند قدم به عقب رفت و دنبال راهی برای نجات گشت. غافل از اینکه، تنها راه نجات، مرگ بود !

نگاهی به اطرافش کرد که همون کسایی رو دید که ماسک کلاغ دارن. پس اونا لوش داده بودن…

=فرار؟ اینه جواب محبت های من؟

+میخوام…برم…

=کجا بری؟ اصلا کجا رو داری که بری؟ فکر کردی بری اونجا اوضاعت خیلی بهتره؟ خانوادت همین الانش هم تو رو هزار بار فراموش کردن. مثل اینکه یادت رفته اونا خودشون باعث شدن تو الان اینجا باشی.

اشکی از گوشه‌ی چشم جونگ کوک سرازیر شد. حق با اون بود، اون هیچکس رو نداشت. اما…
+درسته هیچکس رو ندارم، اما من هنوز حق زندگی دارم. من نمیخوام تا آخر عمرم شکنجه بشم…

=شکنجه، اسم محبت هایی که در حقت میکنیم و وظیفه ای که تو در قبالش به عهده داری، شکنجه اس؟؟؟ ببر، به گرگامون بگو بیان این احمق رو تنبیه کنن.

فردی که ماسک ببر داشت، تعظیمی کرد و به سرعت از اونا دور شد. جونگ کوک نگاه اشکی و ترسیدش رو به اطراف چرخوند. امیدوار بود حدسش درست نباشه…با دیدن سه نفر با ماسک عقاب، آه از نهادش بلند شد. پس اونا دوربینا رو چک کرده بودن…

=ببریدش به سالن، وسایل منم آماده کنید، خودم شخصا آخرین تنبیه رو براش انجام میدم.

همین حرف کافی بود تا جونگ کوک با ترس شروع به جیغ و داد کنه و سعی کنه از دست ده ها نفری که محاصرش کردن فرار کنه. اما برای فرار، زیادی دیر شده بود…

.
.
.

༺زمان حال_بیمارستان مرکزی سئول༻

جونگ کوک در اتاق تهیونگ رو باز کرد و به محض ورودش و تنها شدنش با جسم بیهوش تهیونگ، بغضش شکست. آروم به سمت تخت رفت و چشماش رو از پسری که زیر سرم بیهوش افتاده بود، گرفت. روی صندلی نشست و به پنجره‌ خیره شد.
+روزی که منو دزد تهجون دیدی، با خودت فکر نکردی چقدر دلم میشکنه. من اون موقع بیشتر از هر کس نیاز به باور شدن از طرف خانوادم داشتم، اما شما چی کار کردید؟ شما حرف اون عوضیا رو به حرف من ترجیح دادید.

چشمای اشکیش رو به چشمای بسته‌ی تهیونگ داد.
+نمیتونم…نمیتونم گذشته رو فراموش کنم ته. من هنوز دوستت دارم، اما… هر بار که میام باهات حرف بزنم و ببخشمت…هر بار که میام دلتنگیم رو با به آغوش کشیدنت رفع کنم…یاد تمام گذشته‌ی سیاهی میفتم که تو برام ساختی.

آهی کشید و این بار نگاهش رو به زمین دوخت.
+خیلی سخته…سخته با تمام وجودت هنوز دوستش داشته باشی، اما تک تک سلولات تنفر رو فریاد بزنن. کیم تهیونگ، من هم دوستت دارم و هم ازت متنفرم. تو بگو چی کار کنم؟ چطور این درد قلبمو کم کنم؟ چطور این خاطرات لعنتی رو پاک کنم؟ چطور دستی که بارها بهم سیلی زده رو بگیرم؟ چطور به چشمایی که بارها با نفرت بهم خیره شدن، نگاه کنم؟ چطور دوباره عاشق کسی بشم که عشقم رو به بازی گرفت و بهم خیانت کرد؟

سرش رو بالا گرفت و به تهیونگ خیره شد.
+چطور ببخشمت؟

.
.
.

اشکاش رو پاک کرد و از اتاق تهیونگ بیرون رفت. بدون اینکه نگاهی به اعضا کنه رو به افرادش گفت
+بیمارستان رو تخلیه کنید و به تمام پرسنل بگید هرکس دست از پا خطا کنه و کوچکترین کوتاهی ای در حق کیم تهیونگ کنه، تعلیق میشه.

رو به یکی از افرادش کرد و گفت
+دکترا رو آوردید؟

: تا نیم ساعت دیگه میرسن قربان.
جونگ کوک سری تکون داد و از کنارشون رد شد. همون لحظه دستش اسیر دستی شد. سرش رو برگردوند که با جیمین مواجه شد.
+چیه؟

±نرو.

+چرا؟

±پیشمون بمون.

جونگ کوک تلخندی زد.
+علاقه ای به موندن پیش ما، اونم توی بیمارستان ندارم. وسایلم رو دادم جمع کنن، برمیگردم خونه‌ی خودم.

همین حرف کافی بود تا پنج نفر دیگه هم به جیمین اضافه بشن و نزارن جونگ کوک بره. جونگ کوک سعی کرد ازشون جدا شه اما موفق نبود، همون لحظه چند تا از افراد جونگ کوک برای جدا کردن اعضا نزدیک اومدن. جونگ کوک که دید یه نفرشون با خشونت دست شوگا رو کشید و اونو هُل داد؛ به سرعت به سمت اون رفت و سیلی محکمی بهش زد.
+همین الان چه غلطی کردی؟؟

مرد که تعجب کرده بود، با لکنت به حرف اومد.
: قربان…اون مزاحمتون…

جونگ کوک با خشم سیلی دیگه ای بهش زد. با صدای بلند شده ای گفت
+به اندازه‌ی کافی امروز به خانوادم تو این بیمارستان لعنتی بی احترامی شد، نوک انگشت یه نفرتون از این به بعد بهشون بخوره، حکمش اعدامه ! 

همه با ترس تعظیم کردن و جونگ کوک بعت از چشم غره ای به اون مرد و بقیه، از کنارشون رد شد. اعضا بهت زده به جای خالی جونگ کوک خیره بودن.
×اون الان ازمون دفاع کرد؟

•یعنی هنوز دوستمون داره؟

.
.
.

༺دو هفته بعد༻

+اون صدای مضحک رو قطع کن.

✦این فقط یه آهنگه.

+میگم قطعش کن.

یوگیوم اخمی کرد.
✦این چه طرز حرف زدن با هیونگته؟

+هیونگ میبینی که حوصله ندارم.

✦از وقتی از اون خونه‌ی کوفتی اون شیش تا احمق در اومدی، حوصله هیچی نداری.

+ربطی نداره.

✦تو قبلا اینطوری با ما حرف میزدی؟

+هیونگ، بزار برای بعد.

یوگیوم چشماش رو تو حدقه چرخوند و رفتن جونگ کوک رو با نگاهش دنبال کرد. جونگ کوک به سمت چند تا از افسرهای ارشد رفت.

+جونگ وون، سیصد نفر از افرادمون رو بفرست، میخوام برم شکار مافیا.

جونگ وون با تعجب بهش خیره شد.
#شکار مافیا؟ تنهایی؟

+جونگ وون !!!

#زنگ بزنم افسر مینگیو بیاد؟

جونگ کوک هوف کلافه ای کشید و به سمت یکی از افرادش برگشت.
+دستور بده افراد رو آماده کنن، برای ساعت پنج همشون باید حاضر باشن.

: بله قربان.
جونگ کوک بدون توجه به جونگ وونی که سعی داشت اون رو منصرف کنه، به سمت اتاق آیو رفت.
+آیو.

آیو نگاهش رو از پرونده ها گرفت و به جونگ کوک داد.
♡اوه اوپا.
+به من نگو اوپا.
♡ولی من میگم.
+پس منم به تو میگم یونجین.
♡خیله خب، دیگه بهت نمیگم اوپا.

جونگ کوک خوبه ای زمزمه کرد و روی صندلی نشست. آیو لبخندی بهش زد و دوباره سرش رو تو برگه هاش کرد. جونگ کوک کمی با انگشتاش بازی کرد. آیو تنها کسی بود که میتونست بهش از اعضا، خصوصا تهیونگ خبر بده.
+میگم…اعضا چیزی نگفتن؟

آیو شوک زده نگاهش رو به جونگ کوک داد.
♡مگه تو از اونا متنفر نبودی؟
+همینجوری…

آیو چشماش رو ریز کرد.
♡مشکوک میزنی.

جونگ کوک چشم غره ای به خواهر کوچکترش رفت.
+تو خجالت نمیکشی برادر بزرگتر، فرمانده‌ی ارشد، پلیسه کل پلیسا، کسی که به تو، توی مرکز فرماندهیش، حکم منشی مخصوصش رو داد؛ اینجوری تهمت میزنی؟؟؟

آیو پوکر فیس بهش خیره شد.
♡وقتی اینجوری چرت و پرت میگی، یعنی دقیقا حدسم درسته. پس تو هنوز دوستشون داری.

+اصلا نمیخواد بگی.

♡خیله خب حالا جناب فرمانده قهر نکن.

+خب، جواب سوالم چی شد؟

♡هیچی، گفتن این داداش کله خرت…

+مسخره بازی نکن دیگه !!!

♡باشه بابا، بی جنبه. همشون داشتن منو بازجویی میکردن تا از تو باخبر بشن. درست مثل الان تو که داری از اونا خبر میگیری. خصوصا داداش تهیونگت.

جونگ کوک به رسم عادت، لبش رو با زبونش تر کرد و سعی کرد افکارش رو کنار بزنه و زودتر سوالش رو مطرح کنه.
+چی میگفتن؟

♡میگفتن این احمق…

جونگ کوک چشم غره ای به آیو رفت که آیو مجبور شد دست از مسخره بازی برداره.
♡درمورد تک تک رفتارات، کارات، حرفات و...

+مثلا چی؟

♡صبح چی میخوره؟ شب چطور میخوابه؟ غذا مورد علاقش چیه؟ چی میپوشه؟ با کی میره بیرون؟ چی میگه؟ ما رو دوست داره؟ عممون رو دوست داره؟ با کی حرف میزنه؟ با کی حرف نمیزنه؟ و...

جونگ کوک خنده کوتاهی کرد و سری تکون داد.
+حقشونه تا ابد تو بی خبری ازم بپوسن.

♡شوگا خیلی داشت غر میزد.

جونگ کوک خندید و پرسید
+چرا؟

♡میگفت این داداشت چرا اینطوری میکنه. نشست تعریف کرد از راه پشت بوم به زور اومده بود خونت و بادیگاردات رو به زور فرستاده بود برن. بعد تو وقتی دیدیش، افتادی دنبالش و مجبورش کردی از خونه بره بیرون. مسگفت هنوز که هنوزه کمرش به خاطر لگدی که با پا نثارش کردی درد داره.

جونگ کوک که دیگه به قهقهه افتاده بود، سر تاسفی تکون داد.
+میخواست بدون اجازه نیاد خونه‌ی کسی که نمیخواد ببینش.

آیو هوف کلافه ای کشید و دوباره به پرونده هاش خیره شد.
♡میخوای چی کار کنی؟

+چی رو؟

♡میخوای تا آخر عمرت با اونا قهر باشی؟

+قهر چیه؟ من دیگه سالهاست با اونا زندگی نمیکنم.
سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی ادامه داد.
+از اول هم نمیخواستن باهاشون زندگی کنم.

+جونگ کوک، تو دنبال اونا هستی و اونا دنبال تو. این موش و گربه بازی رو تمومش کن. میخوای تا ابد در حسرت گرفتن دست هیونگت، قرص اعصاب بخوری؟

+چرا چرت و پرت میگی؟ من اون قرصا رو بابت کابوس های لعنتیم میخوردم.

♡منو میخوای گول بزنی یا خودت رو؟ تا آخر عمرت میخوای بگی ازشون متنفرم و تو دلت حسرت بخوری؟

+مشکل تو چیه آیو؟ تو فقط قرار شد جواب سوال منو بدی، نه اینکه صد تا سوال دیگه خودت پشت سر هم ردیف کنی.

جونگ کوک این رو گفت و بی حوصله از اتاق آیو رفت.

.
.
.

+حالا.

با پیچیدن صدای جونگ کوک تو هندزفری های ریزی که تو گوش افرادش بود، همه به سرعت جلو رفتن و ماموریت رو شروع کردن. مینگیو نگاهش رو به جونگ کوک داد که کلافه داشت از مانیتور به روند عملیات نگاه میکرد.
~کوک؟

+هوم؟

~حالت خوبه؟

+اوهوم.

مینگیو آهی کشید و نگاهش رو از جونگ کوکی که هنوز به مانیتور خیره بود، گرفت.
~نمیخوای بگی چرا اینقدر کلافه ای؟
+نیستم.
~هستی.

جونگ کوک آهی کشید و بالاخره نگاهش رو از مانیتور گرفت.
+میخوای به چی برسی؟
~به شرح حال تو.
+شرح حال من اینه، دیشب کم خوابیدم و الان اعصاب ندارم.
~این نیست.
+کیم مینگیو !
~جئون جونگ کوک !

جونگ کوک آهی کشید و نگاهش رو از مینگیو گرفت.
+تو یکی دیگه مدیونی اگه فکر کنی هنوز دوستشون دارم و دارم به اونا فکر میکنم.

~آره، تو دوستشون نداری. ارواح عمه‌ی نداشته‌ی من. این منم که هر شب تو خواب اسم تهیونگ رو صدا میزنم.



نویسنده:
آیا می‌دانستید ماجراهای اصلی هنوز شروع نشده اند؟

آیا می‌دانستید ما اکنون در آرامش قبل از طوفان به سر می‌بریم؟

آیا می‌دانستید نویسنده در این فصل با هیچکس شوخی ندارد؟

ووت?
کامنت¿

♡1766 words♡

Continue Reading

You'll Also Like

271K 34.8K 30
جونگ کوک و تهیونگ یه سال و نیمه که بخاطر شرکت باهم ازدواج کردن و حالا خانواده هاشون میخوان مطمئن شن که اونا عاشق همن... ژانر : روزمره ، اسمات ، لیتل...
3.3K 644 12
• شاهزاده الکساندر سوم، یه شاهزاده ی طرد شده از دربار فرانسس که توی ایتالیا زندگی میکنه.. جز خدمه ی عمارتش کسی از هویت اصلیش خبر نداره.. اون تصمیم...
True heir By Via

Fanfiction

31.1K 7.7K 46
TRUE HEIR وارث حقیقی 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑩𝒂𝒆𝒌_𝑯𝒖𝒏𝑯𝒂𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: angst / romance / mystery / smut / rough سال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشو...
21K 1.9K 36
_ بازی کردن رو تموم کن یا مطمعن باش اولین کاری که بعد باز شدن دستام میکنم به فاک دادنت باشه..... _از کجا انقدر مطمعنی که دستات باز میشه؟ و چی باعث شد...