༺فلـش بکـــ _ دوازده سال قبل༻
هنوز چند متر با در بزرگ و سیاه رنگ اون عمارت لعنت شده فاصله داشت که چند تا مرد قوی هیکل با سگ های وحشیشون، سر راهش سبز شدن. وحشت زده عقب گرد گرفت و سعی کرد به هر طریقی که شده، از دستشون فرار کنه...اما...
با دیدن رئیس بزرگ که با یه پوزخند وحشتناک جلوش ایستاده بود، تمام امیدش پر کشید. قلبش به سرعت به قفسهی سینش میکوبید و تقلا میکرد از سینش جدا شه تا بیشتر از این درد نکشه. جونگ کوک با ترس چند قدم به عقب رفت و دنبال راهی برای نجات گشت. غافل از اینکه، تنها راه نجات، مرگ بود !
نگاهی به اطرافش کرد که همون کسایی رو دید که ماسک کلاغ دارن. پس اونا لوش داده بودن…
=فرار؟ اینه جواب محبت های من؟
+میخوام…برم…
=کجا بری؟ اصلا کجا رو داری که بری؟ فکر کردی بری اونجا اوضاعت خیلی بهتره؟ خانوادت همین الانش هم تو رو هزار بار فراموش کردن. مثل اینکه یادت رفته اونا خودشون باعث شدن تو الان اینجا باشی.
اشکی از گوشهی چشم جونگ کوک سرازیر شد. حق با اون بود، اون هیچکس رو نداشت. اما…
+درسته هیچکس رو ندارم، اما من هنوز حق زندگی دارم. من نمیخوام تا آخر عمرم شکنجه بشم…
=شکنجه، اسم محبت هایی که در حقت میکنیم و وظیفه ای که تو در قبالش به عهده داری، شکنجه اس؟؟؟ ببر، به گرگامون بگو بیان این احمق رو تنبیه کنن.
فردی که ماسک ببر داشت، تعظیمی کرد و به سرعت از اونا دور شد. جونگ کوک نگاه اشکی و ترسیدش رو به اطراف چرخوند. امیدوار بود حدسش درست نباشه…با دیدن سه نفر با ماسک عقاب، آه از نهادش بلند شد. پس اونا دوربینا رو چک کرده بودن…
=ببریدش به سالن، وسایل منم آماده کنید، خودم شخصا آخرین تنبیه رو براش انجام میدم.
همین حرف کافی بود تا جونگ کوک با ترس شروع به جیغ و داد کنه و سعی کنه از دست ده ها نفری که محاصرش کردن فرار کنه. اما برای فرار، زیادی دیر شده بود…
.
.
.
༺زمان حال_بیمارستان مرکزی سئول༻
جونگ کوک در اتاق تهیونگ رو باز کرد و به محض ورودش و تنها شدنش با جسم بیهوش تهیونگ، بغضش شکست. آروم به سمت تخت رفت و چشماش رو از پسری که زیر سرم بیهوش افتاده بود، گرفت. روی صندلی نشست و به پنجره خیره شد.
+روزی که منو دزد تهجون دیدی، با خودت فکر نکردی چقدر دلم میشکنه. من اون موقع بیشتر از هر کس نیاز به باور شدن از طرف خانوادم داشتم، اما شما چی کار کردید؟ شما حرف اون عوضیا رو به حرف من ترجیح دادید.
چشمای اشکیش رو به چشمای بستهی تهیونگ داد.
+نمیتونم…نمیتونم گذشته رو فراموش کنم ته. من هنوز دوستت دارم، اما… هر بار که میام باهات حرف بزنم و ببخشمت…هر بار که میام دلتنگیم رو با به آغوش کشیدنت رفع کنم…یاد تمام گذشتهی سیاهی میفتم که تو برام ساختی.
آهی کشید و این بار نگاهش رو به زمین دوخت.
+خیلی سخته…سخته با تمام وجودت هنوز دوستش داشته باشی، اما تک تک سلولات تنفر رو فریاد بزنن. کیم تهیونگ، من هم دوستت دارم و هم ازت متنفرم. تو بگو چی کار کنم؟ چطور این درد قلبمو کم کنم؟ چطور این خاطرات لعنتی رو پاک کنم؟ چطور دستی که بارها بهم سیلی زده رو بگیرم؟ چطور به چشمایی که بارها با نفرت بهم خیره شدن، نگاه کنم؟ چطور دوباره عاشق کسی بشم که عشقم رو به بازی گرفت و بهم خیانت کرد؟
سرش رو بالا گرفت و به تهیونگ خیره شد.
+چطور ببخشمت؟
.
.
.
اشکاش رو پاک کرد و از اتاق تهیونگ بیرون رفت. بدون اینکه نگاهی به اعضا کنه رو به افرادش گفت
+بیمارستان رو تخلیه کنید و به تمام پرسنل بگید هرکس دست از پا خطا کنه و کوچکترین کوتاهی ای در حق کیم تهیونگ کنه، تعلیق میشه.
رو به یکی از افرادش کرد و گفت
+دکترا رو آوردید؟
: تا نیم ساعت دیگه میرسن قربان.
جونگ کوک سری تکون داد و از کنارشون رد شد. همون لحظه دستش اسیر دستی شد. سرش رو برگردوند که با جیمین مواجه شد.
+چیه؟
±نرو.
+چرا؟
±پیشمون بمون.
جونگ کوک تلخندی زد.
+علاقه ای به موندن پیش ما، اونم توی بیمارستان ندارم. وسایلم رو دادم جمع کنن، برمیگردم خونهی خودم.
همین حرف کافی بود تا پنج نفر دیگه هم به جیمین اضافه بشن و نزارن جونگ کوک بره. جونگ کوک سعی کرد ازشون جدا شه اما موفق نبود، همون لحظه چند تا از افراد جونگ کوک برای جدا کردن اعضا نزدیک اومدن. جونگ کوک که دید یه نفرشون با خشونت دست شوگا رو کشید و اونو هُل داد؛ به سرعت به سمت اون رفت و سیلی محکمی بهش زد.
+همین الان چه غلطی کردی؟؟
مرد که تعجب کرده بود، با لکنت به حرف اومد.
: قربان…اون مزاحمتون…
جونگ کوک با خشم سیلی دیگه ای بهش زد. با صدای بلند شده ای گفت
+به اندازهی کافی امروز به خانوادم تو این بیمارستان لعنتی بی احترامی شد، نوک انگشت یه نفرتون از این به بعد بهشون بخوره، حکمش اعدامه !
همه با ترس تعظیم کردن و جونگ کوک بعت از چشم غره ای به اون مرد و بقیه، از کنارشون رد شد. اعضا بهت زده به جای خالی جونگ کوک خیره بودن.
×اون الان ازمون دفاع کرد؟
•یعنی هنوز دوستمون داره؟
.
.
.
༺دو هفته بعد༻
+اون صدای مضحک رو قطع کن.
✦این فقط یه آهنگه.
+میگم قطعش کن.
یوگیوم اخمی کرد.
✦این چه طرز حرف زدن با هیونگته؟
+هیونگ میبینی که حوصله ندارم.
✦از وقتی از اون خونهی کوفتی اون شیش تا احمق در اومدی، حوصله هیچی نداری.
+ربطی نداره.
✦تو قبلا اینطوری با ما حرف میزدی؟
+هیونگ، بزار برای بعد.
یوگیوم چشماش رو تو حدقه چرخوند و رفتن جونگ کوک رو با نگاهش دنبال کرد. جونگ کوک به سمت چند تا از افسرهای ارشد رفت.
+جونگ وون، سیصد نفر از افرادمون رو بفرست، میخوام برم شکار مافیا.
جونگ وون با تعجب بهش خیره شد.
#شکار مافیا؟ تنهایی؟
+جونگ وون !!!
#زنگ بزنم افسر مینگیو بیاد؟
جونگ کوک هوف کلافه ای کشید و به سمت یکی از افرادش برگشت.
+دستور بده افراد رو آماده کنن، برای ساعت پنج همشون باید حاضر باشن.
: بله قربان.
جونگ کوک بدون توجه به جونگ وونی که سعی داشت اون رو منصرف کنه، به سمت اتاق آیو رفت.
+آیو.
آیو نگاهش رو از پرونده ها گرفت و به جونگ کوک داد.
♡اوه اوپا.
+به من نگو اوپا.
♡ولی من میگم.
+پس منم به تو میگم یونجین.
♡خیله خب، دیگه بهت نمیگم اوپا.
جونگ کوک خوبه ای زمزمه کرد و روی صندلی نشست. آیو لبخندی بهش زد و دوباره سرش رو تو برگه هاش کرد. جونگ کوک کمی با انگشتاش بازی کرد. آیو تنها کسی بود که میتونست بهش از اعضا، خصوصا تهیونگ خبر بده.
+میگم…اعضا چیزی نگفتن؟
آیو شوک زده نگاهش رو به جونگ کوک داد.
♡مگه تو از اونا متنفر نبودی؟
+همینجوری…
آیو چشماش رو ریز کرد.
♡مشکوک میزنی.
جونگ کوک چشم غره ای به خواهر کوچکترش رفت.
+تو خجالت نمیکشی برادر بزرگتر، فرماندهی ارشد، پلیسه کل پلیسا، کسی که به تو، توی مرکز فرماندهیش، حکم منشی مخصوصش رو داد؛ اینجوری تهمت میزنی؟؟؟
آیو پوکر فیس بهش خیره شد.
♡وقتی اینجوری چرت و پرت میگی، یعنی دقیقا حدسم درسته. پس تو هنوز دوستشون داری.
+اصلا نمیخواد بگی.
♡خیله خب حالا جناب فرمانده قهر نکن.
+خب، جواب سوالم چی شد؟
♡هیچی، گفتن این داداش کله خرت…
+مسخره بازی نکن دیگه !!!
♡باشه بابا، بی جنبه. همشون داشتن منو بازجویی میکردن تا از تو باخبر بشن. درست مثل الان تو که داری از اونا خبر میگیری. خصوصا داداش تهیونگت.
جونگ کوک به رسم عادت، لبش رو با زبونش تر کرد و سعی کرد افکارش رو کنار بزنه و زودتر سوالش رو مطرح کنه.
+چی میگفتن؟
♡میگفتن این احمق…
جونگ کوک چشم غره ای به آیو رفت که آیو مجبور شد دست از مسخره بازی برداره.
♡درمورد تک تک رفتارات، کارات، حرفات و...
+مثلا چی؟
♡صبح چی میخوره؟ شب چطور میخوابه؟ غذا مورد علاقش چیه؟ چی میپوشه؟ با کی میره بیرون؟ چی میگه؟ ما رو دوست داره؟ عممون رو دوست داره؟ با کی حرف میزنه؟ با کی حرف نمیزنه؟ و...
جونگ کوک خنده کوتاهی کرد و سری تکون داد.
+حقشونه تا ابد تو بی خبری ازم بپوسن.
♡شوگا خیلی داشت غر میزد.
جونگ کوک خندید و پرسید
+چرا؟
♡میگفت این داداشت چرا اینطوری میکنه. نشست تعریف کرد از راه پشت بوم به زور اومده بود خونت و بادیگاردات رو به زور فرستاده بود برن. بعد تو وقتی دیدیش، افتادی دنبالش و مجبورش کردی از خونه بره بیرون. مسگفت هنوز که هنوزه کمرش به خاطر لگدی که با پا نثارش کردی درد داره.
جونگ کوک که دیگه به قهقهه افتاده بود، سر تاسفی تکون داد.
+میخواست بدون اجازه نیاد خونهی کسی که نمیخواد ببینش.
آیو هوف کلافه ای کشید و دوباره به پرونده هاش خیره شد.
♡میخوای چی کار کنی؟
+چی رو؟
♡میخوای تا آخر عمرت با اونا قهر باشی؟
+قهر چیه؟ من دیگه سالهاست با اونا زندگی نمیکنم.
سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی ادامه داد.
+از اول هم نمیخواستن باهاشون زندگی کنم.
+جونگ کوک، تو دنبال اونا هستی و اونا دنبال تو. این موش و گربه بازی رو تمومش کن. میخوای تا ابد در حسرت گرفتن دست هیونگت، قرص اعصاب بخوری؟
+چرا چرت و پرت میگی؟ من اون قرصا رو بابت کابوس های لعنتیم میخوردم.
♡منو میخوای گول بزنی یا خودت رو؟ تا آخر عمرت میخوای بگی ازشون متنفرم و تو دلت حسرت بخوری؟
+مشکل تو چیه آیو؟ تو فقط قرار شد جواب سوال منو بدی، نه اینکه صد تا سوال دیگه خودت پشت سر هم ردیف کنی.
جونگ کوک این رو گفت و بی حوصله از اتاق آیو رفت.
.
.
.
+حالا.
با پیچیدن صدای جونگ کوک تو هندزفری های ریزی که تو گوش افرادش بود، همه به سرعت جلو رفتن و ماموریت رو شروع کردن. مینگیو نگاهش رو به جونگ کوک داد که کلافه داشت از مانیتور به روند عملیات نگاه میکرد.
~کوک؟
+هوم؟
~حالت خوبه؟
+اوهوم.
مینگیو آهی کشید و نگاهش رو از جونگ کوکی که هنوز به مانیتور خیره بود، گرفت.
~نمیخوای بگی چرا اینقدر کلافه ای؟
+نیستم.
~هستی.
جونگ کوک آهی کشید و بالاخره نگاهش رو از مانیتور گرفت.
+میخوای به چی برسی؟
~به شرح حال تو.
+شرح حال من اینه، دیشب کم خوابیدم و الان اعصاب ندارم.
~این نیست.
+کیم مینگیو !
~جئون جونگ کوک !
جونگ کوک آهی کشید و نگاهش رو از مینگیو گرفت.
+تو یکی دیگه مدیونی اگه فکر کنی هنوز دوستشون دارم و دارم به اونا فکر میکنم.
~آره، تو دوستشون نداری. ارواح عمهی نداشتهی من. این منم که هر شب تو خواب اسم تهیونگ رو صدا میزنم.
•
•
•
نویسنده:
آیا میدانستید ماجراهای اصلی هنوز شروع نشده اند؟
آیا میدانستید ما اکنون در آرامش قبل از طوفان به سر میبریم؟
آیا میدانستید نویسنده در این فصل با هیچکس شوخی ندارد؟
ووت?
کامنت¿
♡1766 words♡