*اینقدر از رئیسمون ترسیدی که دستات داره میلرزه؟
جونگ کوک که فهمید اعضا به حالش بدش پی بردن، سریع سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه.
+لقب کدومتونه KTH؟
-من، کیم تهیونگ.
با شوک سرش رو بالا برد.
+ماسکت رو بیار پایین.
تهیونگ ماسکش رو پایین آورد و جونگ کوک میتونست قسم بخوره برای یه لحظه همه جا سیاه شد. سریع خودش رو جمع و جور کرد تا بیشتر از این سوتی نده.
+JM?
±جیمین، پارک جیمین.
جیمین که دیده بود جونگ کوک هر بار میخواست ماسکشون رو پایین بیارن، خودش ماسکش رو پایین آورد.
جونگ کوک دیگه رسما خودکار رو از دستش انداخت و شوک زده بهشون خیره شد.
_چت شده؟ جن دیدی؟
-نکنه اینقدر ترسیدی که دست و پات رو گم کردی کوچولو؟
همه به جز جونگ کوک خندیدن. اما جونگ کوک هنوز با بهت بهشون خیره شد. چند سال بود اونا رو ندیده بود؟ چند سال بود صداشون رو نشنیده بود؟ اصلا چند سال بود که ازشون خبری نداشت؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسرد باشه. با وجود اون ماسک، اعضا نمیتونستن فعلا بشناسنش.
+فقط شیش تا برادرید؟
±سوال شخصی داشتیم؟
+جواب منو بدید. برادر دیگه ای هم دارید؟
جونگ کوک میتونست قسم بخوره حالهی اشک رو تو چشمای هوسوک میبینه.
_نه، نداریم.
جونگ کوک دیگه فهمیده بود اونا همشون فکر میکنن اون مرده…نفس راحتی کشید و این بار پرسید.
+شنیدم دو تا بچه دارید.
اعضا شوکشون زده بود.
-قسم میخورم اونا هیچ کاره ان. اونا بی گناهن. لطفا اونا رو قاطی خلافا و گناهان ما نکنید.
جونگ کوک تلخندی پشت ماسک زد. اونا بچههای خودش بودن، چطور میتونست از اونا…
حتی اگه بچه های خودش هم نبودن، جونگ کوک اونقدر بی رحم نبود چند تا بچه رو قاطی خلاف بزرگتراش کنه.
+همتون ماسکتون رو بیارید پایین.
منتظر نگاهشون کرد که همشون کم کم ماشک هاشون رو برداشتن.
قلبش؟ نه، قلبش اصلا تند نمیزد.
مغزش؟ نه، مغزش اصلا خاطراتشو مرور نمیکرد.
لرزش بدنش؟ نه، لرزشی وجود نداشت.
شایدم فقط جونگ کوک داشت خودش رو دلداری میداد که دیگه هیونگاش رو دوست نداره، نه؟
آهی کشید و شروع کرد به نوشتن یه نامه. همزمان به بقیه گفت
+چند ساله این باند رو تشکیل دادید؟
*تو فکر کن ده سال، مگه فرقی هم میکنه؟
جونگ کوک بعد از نوشتن نامش بلند شد و با تحکم گفت
+وقتی یه سوال میپرسم، یه جواب میخوام، نه چرت و پرت.
•خیلی خودتو دست بالا گرفتی بچه.
جونگ کوک نگاهی به جین کرد. چرا اینقدر شکسته شده بود؟ شونه های خمیدش، چشم های گود افتادش، موهایی که سفیدی توشون به وضوح دیده میشد، چهرهی شکستش و…اون چه بلایی مگه سرش اومده بود که اینطوری شده بود؟
×باز که ماتت برد جوجه. پس چی شد اون همه تحکم؟
شوگا با پوزخند این رو گفت که باعث شد این بار نگاه جونگ کوک به اون قفل شه. اون هم دست کمی از جین نداشت. از شوگا هیونگ هفت سال پیشش تقریبا فقط یه کالبد شکسته میشد دید. پس اون همه غرور و کمال گرایی، اون چشمای مصمم، اون صدای محکم، اون شونه های همیشه مقتدر…اونا کجا رفتن؟
*ببینم چیزی شده؟ چرا همش زل زدی به ما؟
این بار نامجون…اون نگاهش چرا درد داشت؟ چرا…
همشون تغییر کرده بودن. ولی تهیونگ از همه بیشتر تغییر داشت…اون دیگه اصلا قابل شناخته شدن نبود…
سعی کرد از فیلم هندی ای که تو ذهنش پلی شده، بیاد بیرون و به دنیای واقعی برگرده.
+شما گفتید دیگه برادری ندارید؟
•میخوای برم ده نفر دیگه هم بیارم؟
جونگ کوک نگاه تیزی به جین کرد.
+فکر نکنم جایی از حرفام، شوخی دیده باشم.
±وقتمون رو اینقدر تلف نکن. ازمون چی میخوای؟
جونگ کوک به سمت پنجره برگشت.
+من شنیدم یه برادر دیگه هم داشتید. پس اون کجاست؟
همه اعضا با تعجب بهم نگاه کردن. جونگ کوک بدون اینکه نگاهش رو از پنجره بگیره و به سمت اعضا برگرده، پرسید
+چرا همتون ساکت شدید؟
•اون خیلی وقت پیش…مرده…
جونگ کوک تلخندی زد.
+چرا؟
-ما اومدیم اینجا بازجویی درمورد خلافامون بشیم یا برادر از دست رفتمون؟
جونگ کوک به سرعت به عقب برگشت و نگاه تیزی به تهیونگ کرد.
+من باید اطلاعات دقیقی ازتون داشته باشم. از کجا معلوم اونو قایم نکرده باشید که بعدا به عنوان برگ برندتون اونو وارد بازیتون کنید؟؟
شوگا تلخندی زد.
×کاش قایمش میکردم. اونوقت ترکم نمیکرد.
*ما حقیقت رو گفتیم. اون هفت سال پیش بر اثر تصادف، ترکمون کرد.
صدای نامجون غمی عمیق تهش داشت که فقط جونگ کوک میتونست اون غم رو حس کنه. غمی که به راحتی نامجون در اختیار گوش های دیگران نمیزاشت…
تهیونگ با دیدن چشمای غمگین شدهی پلیس، اخمی کرد.
-تو چیزی ازش میدونی؟
خب، مثل اینکه تهیونگ تیزتر از چیزی بود که جونگ کوک پیش بینی کنه.
+اون چرا تصادف کرد؟
جونگ کوک فقط میخواست بدونه اونا ناراحتن یا…
•نصف شب میخواست از خونه بره بیرون که وسط خیابون تصادف کرد.
+چرا میخواست بره بیرون؟
_ما برای این بازداشت شدیم که راجب برادر رفتمون، بازجویی بشیم؟
*اصلا چرا باید بهتون دربارهی اون اطلاعات بدیم؟
±محض اطلاعت، اون دیگه زنده نیست که اصلا بخوای ب پیدا کردن سر نخی ازش، به خودش برسی.
جونگ کوک تلخندی زد که پشت اون ماسک، مخفی موند.
کلیدی به سمتشون پرت کرد و به سمت پنجره برگشت. همونطور که پشتش بهشون بود، گفت
+امشب ساعت سه و بیست دقیقه، شیف نگهبانا عوض میشه، اون موقع فرار کنید. این کلید هم مال سلولی بود که توش بازداشت میشید.
همه بهت زده به کلید و جونگ کوکی که فکر میکردن یه پلیس احمقه، نگاه کردن
تهیونگ با عصبانیت به سمت جونگ کوک رفت.
-چی تو سرته؟ چرا با ما بازی میکنی؟؟ چرا اول دستگیرمون میکنی و بعد کلید فرار رو بهمون میدی؟!
جونگ کوک پوزخند صداداری زد.
+تو بذار پا همون برادر مرحومت.
تهیونگ به سمت جونگ کوک خیز برداشت.
-اسم اون رو به زبون نیار. اصلا تو اونو مگه میشناسی؟؟ چذا پی این قضیه رو گرفتی وقتی هیچ ربطی بهت خودت و جد و آبادت نداره؟؟
جونگ کوک با خونسردی دست تهیونگ رو کنار زد و با چشمای سردش بهش خیره شد.
+مهم نیس، مهم اینه که من یه بار فقط بهتون فرصت فرار میدم؛ اگه خواستید فرار کنید که هیچ، اگه هم نه که بفرما پشت میله هات تا وقت دادگاهت برسه.
تهیونگ خواست دوباره به جونگ کوک حمله کنه که جونگ کوک اسلحش رو در آورد و به سرعت به سمت تهیونگ نشونه گرفت.
+حالم از آدمایی که به ظاهر تعصبی ان و در عمل هیچ غلطی نمیکنن، بهم میخوره ! اون دیگه نیست که براش تعصبی بشی احمق. حالا هم گورتونو از اینجا گم کنید تا از تصمیمم پشیمون نشدم.
جونگ کوک این رو گفت و بدون اینکه اعضا از چهرهای که پشت اون ماسک محفوظ بود، باخبر بشن؛ به سمت در رفت. قبل رفتن بدون برگشتن به سمتشون گفت
+دفعه بعدی که ببینمتون، زنده بودنتون رو تضمین نمیکنم.
.
.
.
_بچه ها ساعت سه و ده دیقه بامداده. تا ده دیقه دیگه باید فرار کنیم.
-من هنوز نفهمیدم اون احمق چرا داره ما رو فراری میده…یعنی نقشش چیه؟
±شاید دلش به حالمون سوخته که دو تا بچه داریم و یکیمون هفت سال پیش مرده.
×حق با تهیونگه، این دلایل منطقی نیستن. اون حتما به دلیلی داشته که اینقدر راحت ما رو ول کرد.
*به نظرتون دوست قدیمی ای از جونگ کوک نبوده؟ آخه تا اسمشو آوردیم، نگاهش پر از غم شد.
±اما تا جایی که من یادمه، جونگ کوک به جز ما با هیچکس حرف هم حتی نمیزد، چه برسه به دوست.
جین به سمتشون اومد و با اخم گفت
•آقایون ببخشید وسط تجزیه تحلیلاتون میپرم، ولی کمتر از پنج دیقه مونده تا شیفت نگهبانا عوض شه.
همه بلند شدن و آمادهی رفتن شدن.
*این یه دسته کلیده، پس یعنی کلید بقیه درها رو هم داره و اگه سریع باشیم، میتونیم خیلی راحت و بی صدا از اینجا بزنیم بیرون.
×پس عجله کنید.
نامجون قفل در رو با کلید، باز کرد و همه به سرعت به راه افتادن.
•فقط چند دقیقه مهلت داریم، زود باشید.
هر کس تمام تلاشش رو میکرد در عین سریع بودن، بی صدا عمل کنه تا کسی متوجه فرارشون نشه.
نامجون به ترتیب چند در رو باز کرد. نگهبانا زیاد بودن و خروج از در اصلی با وجود اون همه نگهبان، چیزی نبود که بشه ازش به راحتی رد شد.
_حالا چی کار کنیم؟
همون لحظه جونگ کوک با همون ماسکش، از کنارشون بی حرف رد شد و به سمت نگهبانا رفت.
+همتون جمع شید تو اتاقم، کارتون دارم.
همه نگهبانا سریع پشت سر جونگ کوک رفتن و همین راه طلایی نجات اون شیش نفر شد.
•
•
•
یوهاهاهاااا
فکر کردید میزارم سریع اعضا بفهمن اون جونگ کوکه؟ نچ!
ووت؟
کامنت؟
•••1417 words•••