لباسای تهکوک رو عوض کرد و لبخند پررنگی نثار صورت خندون پسرکش کرد. اون دقیقا شبیه خودش بود، با این تفاوت که فقط دو، سه سال داشت...
+یعنی وقتی بزرگ بشی شبیه من میشی کوچولو؟
اینو گفت و همونطور که تهکوک رو توی آغوشش داشت، نوک بینیش رو به بینی پسرکش زد.
چقدر دلتنگ تهجون بود. چقدر براش سخت بود که یکی از دوقلوهایی که فکر میکرد بچهی خودشه و با جون و دل بزرگ میکرد رو ازش گرفتن. چقدر سخت بود وقتی طعم از دست دادن بچه، طعم خیانت و طعم تلخ فهمیدن گذشته رو باهم چشید.
+میبینی تهکوکی؟ دیگه هیچکدوم دوستم ندارن. از اول هم نداشتن، من کور بودم و نمیدیدم که همش دارن تظاهر میکنن.
تنها همدش شده بود همون بچهی معصومی که حتی بلد نبود درست حرف بزنه. درسته اون بچه نمیتونست هنوز مثل بزرگترا بلبل زبونی کنه، اما از هزارتا بزرگتر عاقل تر میشد، وقتی مهر سکوت به دهنش میزد و بدون قضاوت، فقط به حرفاش گوش میداد. نه نیش میزد، نه کنایهای میپروند، نه دروغی و نه تظاهری.
اون بچه از ته دل با گریهی جونگ کوک، ناراحت میشد و با خندش، میخندید. اون بچه صادق و بی ریا بود و این برای جونگ کوک بهتر از هر چیزی بود. جونگ کوکی که تو این دنیای ناعادلانه، فقط ظلم دیده بود و فقط قضاوت شده بود.
اون بچه، مثل جین و شوگا، دنبال کینه توزی و قضاوت جونگ کوک نبود. مثل تهیونگ، دنبال گول زدن و به تاراج بردن اموال و صد البته قلب جونگ کوک نبود. اون بچه مثل جیمین، به جونگ کوک لبخند نمیزد و بعد از پشت خنجر. اون بچه، خودش بود و بس. و همین برای جونگ کوک بهتر از هرچیز بود.
تهکوک، اشکای جونگ کوک رو با دست کنار زد و با ناراحتی گفت
~آپا...گِلیه... (آپا...گریه...)
جونگ کوک خندید و صورت پسرکش رو بوسه بارون کرد.
+آپا رو ببخش عزیزم. بیا بریم تو هال.
هر چند میدونست با رفتن به اونجا گل و شیرینی که بهش پخش نمیکنن، فقط و فقط تحقیر و دل شکستن به همراه داره. اما، نمیتونست دلتنگی تهکوک برای هیونگاش رو نادیده بگیره و تا ابد تو اون اتاق حبسش کنه.
با رفتنش به پذیرایی، تهکوک سریع خودش رو از بغل جونگ کوک سُر داد و به سمت هوسوک دوید.
هوسوک با خنده پسرک رو به آغوش گرفت و روی موهاش رو بوسید.
_کوچولوی شیطون من رو نگاه.
تهکوک با خنده دستاشو بهم میزنه و و بعد دستاشو دور گردن هوسوک حلقه میکنه.
جونگ کوک لبخندی زد و روی کاناپه نشست.
هر کس، توی زندگی خودش غرق بود. نامجون و جین سرکار بودن. جیمین هم روی کاناپه ای دونفره نشسته بود و مشغول عوض کردن کانال های تلویزیون بود.
تهیونگ، گوشهی سالن روی صندلی مخصوص و البته ماساژورش، غرق در خوندن کتاب رمانش شده بود.
شوگا هم مشغول لیست کردن و مرتب کردن اطلاعات ماشین های جدیدی بود که براش رسیده بود.
جونگ کوک آهی کشید و به جیمینی نگاه کرد که اصلا حضور جونگ کوک رو انگار حس نمیکرد. چقدر دلتنگش بود. دلتنگ خنده هاش، دلتنگ صداش، چشماش، دستاش و...
با اینکه بدترین ضربه رو از اون با خیانتش به تهیونگ خورده بود؛ اما، هنوز خیلی دوستش داشت. تو دلش پوزخندی به حماقت ها و سادگی های خودش زد. چرا اون همه رو دوست داشت، ولی هیچکدوم اونو دوست نداشتن؟
دلش رو زد به دریا و برای رفع دلتتگی بلند شد و کنار جیمین، روی اون کاناپهی دو نفره جا خوش کرد. جیمین اما هنوز، حتی نیم نگاهی به جونگ کوک نمیکرد و با کنترل داشت سر و کله میزد.
همهی جراتش رو جمع کرد و اسم جیمین رو بالاخره صدا زد.
+جیمین هیونگ...
جیمین بدون اینکه نگاهش رو از تی وی بگیره، جواب داد
±چته؟
+میشه باهام مثل قبل بشی؟ اصلا بیا فراموش کنیم قبلا چه اتفاقایی افتاده، فقط برگرد هیونگ. من هنوز خیلی خیلی دوستت دارم.
جیمین پوزخندی زد.
±اونوقت چرا باید فراموش کنیم؟ اصلا چرا من باید برگردم؟
+من دونسنگتم هیونگ...
±اشتباه نکن جئون، تو دونسنگم بودی !
+اما، تو هنوز هیونگی !
±بازم داری اشتباه میکنی...
سرش رو به طرف جونگ کوک برمیگردونه و با خونسردی آمیخته به پوزخندی میگه
±منم هیونگت بودم !
جونگ کوک بغض کرد. اشک تو چشماش حلقه زد.
+هیونگی...من هنوز دوستت دارم...
±چون تو دوستم داری، منم باید دوستت داشته باشم؟ چرا فقط از زندگی من و تهیونگ گورتو گم نمیکنی؟؟
این بار با صدای بلند فریاد میزنه تا تهیونگ هم بشنوه
±چرا فقط من و تهیونگ رو راحت نمیزاری؟؟
جونگ کوک با شنیدن این حرف از جیمین، دست از گوشاش میگیره و چشماشو میبنده. یه اشک از گوشهی چشمش خودنمایی میکنه.
تهیونگ که با صدای جیمین، متوجهشون شده بود، با قدمای بلند خودش رو به جونگ کوک و جیمین میرسونه.
با صدایی گه از خشم مملو بود مپرسه
-چی کارش داری؟؟ هان؟؟؟ حتما باید زیر کتکام جون بدی تا دست از سر ما برداری؟؟
جونگ کوک آب دهنشو قورت داد و مثل همیشه، سعی کرد از خودش دفاع کنه.
+من هیچی نگفتم...من فقط میخواستم پیشش بشینم...
±دروغ میگه، داشت بهم میگفت ازم متنفره و باید تو و تهجون رو بهش برگردونم.
جیمین بغض ساختگی ای کرد.
±اون بهم گفت من یه هرزه ام که تو رو به زور مال خودم کردم.
جونگ کوک با چشمای گرد شده و دهان باز به جیمینی که یه دوره بهترین حامی و هیونگش بود، نگاه کرد. مگه یه عشق چقدر میتونست آدم رو تغییر بده که حالا جیمین اینقدر به خاطر تهیونگ، با جونگ کوک تغییر موضع داده بود؟
تهیونگ با خشم به سمت جونگ کوک رفت و یقش رو توی دستاش گرفت.
-که جیمین هرزه اس؟ که از متنفری؟ که من و تهجون رو به تو بده؟؟ هااااااااان؟؟؟؟ دِ بنال لعنتی، بنال و بگو چه گوهی خوردی؟؟؟؟
جونگ کوک با تعجب بهش نگاه میکنه. چرا حرفاش براش نامفهوم بود؟
+من نگفتم، تهیونگ...باور کن من...
تهیونگ با خشم جونگ کوک رو از روی کاناپه بلند کرد و به زمین انداخت.
-که جیمین هرزه اس؟؟؟ که هنوز مشامِت دنبال من و بچمه؟؟؟
جونگ کوک سریع سرش رو به معنای منفی تکون داد. اما تهیونگ برای دیدن مظلومیت و بی گناهی جونگ کوک، زیادی کور و کر شده بود...
جونگ کوک که دید تهیونگ داره با خشم کمربندش رو باز میکنه، نگاهش رو به اطراف داد تا کسی رو برای نجات پیدا کنه.
شوگا که طبق معمول حتی سرش رو بلند نمیکرد تا ببینه لااقل برادرش چطور زیر دست بقیه کتک میخوره. هوسوک هم طبق معمول، به خاطر یونگی سکوت کرده بود و با چشمای غمگینش، خودش رو با تهکوک مشغول نشون میداد.
جونگ کوک خودش رو به پشت میزی رسوند.
+خواهش میکنم تهیونگ...قسم میخورم من اون حرفا رو نزدم. چرا میخوای...
-خفه شــــــــــــــــــــو !!!!
با فریاد تهیونگ، ساکت میشه و لرزی تو بدنش میشینه.
تهکوک با دیدن حال و وضع جونگ کوک، از آغوش هوسوک خودش رو بیرون میاره و به سمت جونگ کوک میره.
~آپا...آپا...
تهیونگ با دیدن تهکوک نیشخندی میزنه.
-خیلی شبیه توئه جونگ کوک...خیلی...حالم از این همه شباهتش به تو بهم میخوره...اونم بچهی آشغالی مثل توئه !!!
تهیونگ به سمت اون بچهی سه ساله میره و کمربندش رو بلند میکنه تا رو تن نحیفش فرود بیاره.
جونگ کوک با درک موقعیت، سریع روی تهکوک میپره و اونو تو آغوشش قایم میکنه. تهیونگ نیشخندی میزنه و ضربه هاش رو تقدیم جسم ضعیف شدهی همسر سابقش میکنه.
جونگ کوک همونطور که تهکوک رو تو آغوشش داره، هیچی نمیگه و حتی ناله هم نمیکنه، تا مبادا پسرکش از دردش چیزی بفهمه.
تهکوک به اشکای جونگ کوک که روی صورتش رو پوشیدن نگاه میکنه.
~آپا...گلیه...نَتُن...(آپا گریه نکن).
تهیونگ هر ضربه ای که میزنه، با شدت بیشتر میزنه. لباس جونگ کوک حتی پاره و خونی میشه، اما تهیونگ دست نمیکشه.
جیمین تمام مدت با پوزخند، از روی کاناپه شاهد درد کشیدن جونگ کوک بود. واقعا کِی اینقدر بی رحم شده بود که باعث دردش بشه و بعد پوزخند هم بزنه؟
*داری چه غلطی میکنـــــــــــی؟؟؟
با صدای فریاد نامجون، تهیونگ خشکش میزنه.
نامجون با قدم های بلند و صورتی سرخ شده از عصبانیت، به سمت تهیونگ خیز برمیداره.
*تو خجالت نمیکشی عوضـــــــی؟؟ مگه جونگ کوک چی کار کرده که هر روز به یه بهانه باید کتکش بزنی؟؟؟ حالا گیریم تو اینقدر احمق و عوضی باشی که همسر سابقت رو هر روز با لذت کتک بزنی، اما این بچهی بیچاره چه گناهی کرده که باید تو بغل جونگ کوک بلرزه و اشک بریزه؟؟؟
-هیونگ اون به جیمین گفته بود هرزه...میخواست تهجون رو ازش بگیره...اون...
با سیلی محکمی که از نامجون خورد، حرف تو دهنش ماسید.
*باز جیمین گفت و تو باور کردی؟؟؟ تا کی میخوای خر باشی؟؟؟ چرا یه کم مغز تو اون کلت نیست؟؟
رو به جیمین کرد و با خشم فریاد زد
*به چه حقی به جونگ کوک تهمت میزنی؟؟؟
جیمین سریع دوباره بغض ساختگی ای کرد و گفت
+هیونگ من راست گفتم...
نامجون عصبانی تر از قبل فریاد زد
*خفـــــــــــــه شــــــــــــــو !!!! پیش هر کس مظلوم بازی خواستی دربیاری و اینجوری فیلم بازی کنی، قبلش نگاه کن اون شخص کیم نامجون نباشه، چون اونوقت بدجور پشیمون میشــــــــــــــــی !!!
×نامجونا، بسه.
یونگی اینو با خونسردی و دست به سینه گفت که باعث شد پوزخند نامجون پررنگتر بشه.
*هیونگ تو بسه. درسته، کیم شوگا تو باید بس کنی ! این چشم بند لعنتی ای که رو چشمات گذاشتی تا مظلومیت جونگ کوک رو نبینی رو بردار تا قبل از اینکه دیر بشه، ببینی چطور دونسنگت داره پر پر میشه و تو فقط با خونسردی نگاهش میکنی !!!
نامجون این رو گفت و به طرف جونگ کوک رفت تا بلندش کنه و به سمت اتاق خودش ببره.
*از این به بعد، وای به حالتون کوچکترین حرفی با جونگ کوک بزنید و یا دستتون بهش بخوره. هر کس که میخواد باشه، مهم نیس...مهم اینه که میکشمش !
•
•
•
ووت؟
کامنت؟
•••1603 words•••