جونگ کوک...زنده موند...اما، اون حافظش رو از دست داده بود...این شاید یه فرصت جدید برای زندگی بود...یه فرصت که دیگه، اون پنج سال سیاه زندگیش رو به یاد نیاره...
(عزیزان، داستان تازه شرع شده:) )
°°°°❥یک سال بعد❥°°°°
•••Jin's pov•••
بعد از اینکه جونگ کوک حافظش رو از دست داد؛ ما تمام تلاشمون رو کردیم که هر چیزی به جز اون پنج سال رو بهش بگیم تا حداقل هویتش رو گم نکنه.
مثل اون تصادف که موجب مرگ خانوادمون شد. اینکه قبلا گلفروشی داشت، عاشق تهیونگ بود، برادر ناتنی ما بود و...
اما، ما هیچوقت نزاشتیم از اون پنج سال، چیزی بفهمه. اگه میفهمید باید دوباره شاهد همون اتفاقات گذشته میشدیم.
تو این زندگی جدید جونگ کوک،
هوسوک و نامجون، بیشتر هواش رو دارن.
جیمین هنوز همونه و فقط دلسوز تر شده.
اما تهیونگ و شوگا...
اونا تا چند ماه بیشتر، باهاش خوب رفتار نمیکردن. بعد که دوباره به بودن کوک عادت کردن، رفتارشون مثل گذشته شد.
البته با این تفاوت که، شوگا دیگه تیکه بهش نمینداخت. ولی هنوز پسش میزد و ازش دوری میکرد.
منم سعیم رو کردم شبیه شوگا نشم؛ اما، شدم !
ما دیگه میدونستیم جونگ کوک پیش ماست و عذاب وجدانمون مدام تو گوشمون دیگه گریه زاری نمیکرد تا باهاش خوب رفتار کنیم؛ به همین خاطر ما دوباره مثل قبل شدیم. ولی، دیگه مثل قبل خیلی اذیتش نمیکردیم. اون هنوزم قاتل خانوادمون بود !
با اینکه خیلی سختی کشیده بود و خیلی اتفاقات براش افتاده بودن، اما این چیزی از حقیقت اینکه اون خانوادمون رو کشته، تغییر نمیداد.
و تهیونگ...اون هنوز به فکر اون دخترایی بود، که قبلا باهاشون در ارتباط بود؛ البته،به دور از چشم جونگ کوک. اون هم مثل ما داشت اشتباه میکرد، ولی نمیخواست قبول کنه. اون هم مثل ما اعتقاد داشت، این اتفاقات چیزی از اصل داستان، که اون عاشقش نبود رو تغییر نمیداد. تهیونگ میگفت تازه فهمیده هر کاری برای جونگ کوک از وقتی دوباره پیدا شده بود، کرده بود؛ همش از سر ترحم و عذاب وجدان بود و هیچوقت نتونسته عاشقش بشه...درسته، اونم مثل ما نامرد و احمق بود.
شغلمون، ما دوباره به دنیای مافیاها برگشته بودیم، ولی این بار برای انتقام از اون رئیس سابقمون. ما میخواستیم قدرت بگیریم و اون رو زمین بزنیم. ولی این خیلی سخت و زمان بر بود و از طرفی نباید جونگ کوک میفهمید.
ما هممون یه دوره پشیمون بودیم، اما خیلی زود به بودن جونگ کوک دوباره عادت کردیم.
(شروع مجدد↪️ ولی این بار کلی اتفاقات داریم که داستان رو جذاب تر میکنه، خصوصا با وجود اون گذشته ای که جونگ کوک به یاد نمیاره، ولی اعضا میدونن‼️)
.
.
.
•••jungkook's pov•••
زنگ در رو زدم. جین هیونگ در رو باز کرد. مثل همیشه، یه قیافه خنثی داشت. لبخندی بهش زدم و اون سری تکون داد و بعد از جلوی در کنار رفت تا من وارد بشم.
من عاشق این خونه و خانوادم بودم. اونا تنها کسایی بودن که من داشتم. فقط گاهی حس میکردم دارن چیزایی رو ازم مخفی میکنن و بعضی وقتا هم رفتارشون خیلی عجیب میشد.
مثلا هیچوقت نباید ما مستند حیات وحش نگاه میکردیم.
(اگه یادتون باشه، افراد زیر دست اون رئیس فاکی که پنج سال جونگ کوک پیششون بود، ماسک حیوون داشتن و اعضا میترسیدن با دیدن مستند، جونگ کوک خاطراتشو به یاد بیاره)
یا اینکه، همیشه یه سری کارای مخفی میکردن، که من سر در نمی آوردم.
(استایل جونگ کوک بعد از، از دست حافظش و گذشت این یک سال، مثل موزیک ویدیوی سون هست و موهاش هم مثل همون موقع هست.)
بعد از اینکه، شام رو خوردیم. به سمت اتاق تهیونگ رفتم و بعد از در زدن، وارد اتاقش شدم.
اتاقش رو خیلی دوست داشتم، چون همیشه عطر خنک و خوش بوی تهیونگم رو میشد توش استشمام کرد. اون عطر مست کننده و آرامبخش...چرا؟ چون متعلق به کسی بود که من بیشتر از هر کس، تو این دنیا دوستش داشتم !
البته، اونم منو خیلی دوست داشت. فقط انگار بلد نبود بروز بده. آخه هیچوقت عملی نشون نمیداد. ولی خب، اکثر مواقع میگفت خیلی دوستت دارم.(زهی ای خیال باطل)
تهیونگ نگاهش رو از موبایلش گرفت و به من داد.
-چی میخوای جونگ کوکا؟
+میخوام امشب رو پیشت بخوابم.
تهیونگ پوزخندی زد.
-اگه من نخوام چی؟
کنارش روی تخت نشستم و لبخندی زدم.
+مگه میشه نخوای؟
-چرا نشه؟
+مگه من همسرت نیستم؟
-خب که چی؟
+پس من شبا پیش کی بخوابم؟
-مگه بچه ای شبا برات لالایی بخونم؟
+خودت میدونی منظورم چیه.
-من تنهایی رو ترجیح میدم، تو هم اگه فقط منو برای شبات میخوای، میتونی یه همسر دیگه انتخاب کنی.
با بهت بهش نگان کردم. این حرفا چی بود میزد؟ آهی کشیدم. من اصلا تنهایی خوابیدن رو دوست نداشتم، میترسیدم...نمیدونم از چی، ولی انگار ضمیر ناخودآگاهم میخواست منو بترسونه که اگه تهیونگ پیشم نباشه، یه نفر میاد و اذیتم میکنه...مسخره اس، نه؟
(جونگ کوک گذشته رو به یاد نمیاره و نمیدونه چرا میترسه. ولی ما که میدونیم:) )
+ته ته
-هوم؟
+تو دلت بچه نمیخواد؟
-نه
+ولی من خیلی بچه دوست دارم. میشه با رحم اجاره ای یه بچه بیاریم؟
-ببینم چیزی زدی؟
+تهیونگا، من کاملا جدی ام !!
-این فکرای مضخرف رو از ذهنت بیرون کن، کی حوصله بچه داری داره آخه؟
+من ! تو فقط قبول کن، همه کاراش با من !
-من نمیخوام. خرجشو کی بده اصلا؟
+ما که وضعمون بد نیست. میتونیم حتی ده تا رو هم خرجی بدیم، چه برسه به یکی !
تهیونگ هوفی کشید و موبایل رو بالاخره کنار گذاشت و بهم خیره شد.
-چرا من باید قبول کنم؟ میدونی چقدر دردسر داره؟ پرستاری ازش...شب بیداری هاش...گریه هاش...تازه وقتی بزرگ شه دردسرش بیشتر هم میشه ! تو حساب کار رو بکن، باید بفرستیش مدرسه، بفرستیش دانشگاه، بفرستیش سر کار، برای ازدواج کمکش کنی و مدام باید نگران همه چیزش باشی...!
+اما بچه ها خیلی شیرنن. فکرشو بکن یه بچه که ما رو ادامه بده. یه بچه که مال خودمون باشه. یکی که از همه چیز شیرین تر باشه و مدام بخواد پیش تو باشه و فقط تو رو دوست داشته باشه...بچه ها خیلی شیرین و مهربونن. نه؟
تهیونگ آهی کشید. مثل اینکه بالاخره داشت تسلیم میشد.
-باید درموردش فکر کنم. تو هم فعلا برو بخواب.
+پس قبول کردی؟
-من کی همچین حرفی زدم؟ برو بخواب تا فردا ببینم چی میشه.
+فردا کیم تهیونگ قبول میکنه.
تهیونگ بالشی به سمتم پرت کرد.
-میگم برو.
خندیدم و در جواب منم بالش رو آروم به سمتش پرت کردم.
با دیدن لبخندش، تمام درد و غمام رو فراموش کردم و بعد از اتاقش خارج شدم.
من عاشق اون مرد بودم و میخواستم یه بچه باهاش داشته باشم.
•
•
•
ووت؟
کامنت؟
•••1080 words•••