Behind The Mask (Homelander X...

MarvelFF_ir tarafından

3.6K 1.1K 2.6K

(Butchlander) from The Boys series -خلاصه: پسرا می‌فهمن که هوملندر اون آلفایی نیست که وات ادعا میکنه، اون امگ... Daha Fazla

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9🔞
10🔞
11🔞
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22🔞
23
24
25
26
27
28
29
30
31 🔞
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
46
47 (Last Part)
48 (spin-off)
49 (spin-off)
50 (spin-off)
51 (spin-off) 🔞
52 (spin-off) 🔞
Last Part (spin-off)

45

62 18 49
MarvelFF_ir tarafından

🖇🖤⛓
#BehindTheMask
𝐏𝐚𝐫𝐭: #45

عشق یجورایی مسخره بود.

جان دیگه واسه پیدا کردنش تلاش نمی‌کرد و مثل همیشه نمی‌گفت 'خدا به پیروان نیاز داره نه عاشقان' تا اینطوری کمبود توی قلبش رو برای سال‌ها پر کنه.

به نظر می‌رسید کسی مثل اون نمی‌تونه یه رابطه واقعی داشته باشه، چون اون عیب و ایرادهای زیادی داشت. اما چطور قرار بود کسی رو دوست داشته باشه بدون اینکه عاشق خودش باشه؟ وقتی حتی نمی‌تونست به آینه نگاه کنه و چیزی جز نقص ببینه.

اون انقدری شکسته بود که دیگه نمی‌تونست خودشو جمع کنه چه برسه به اینکه با یه چیز شکننده مثل قلب یکی دیگه بخواد کنار بیاد. فکر می‌کرد وقتی هویتی نداری، بودن با یکی دیگه غیرممکنه، پس روی چیزایی تمرکز کرد که می‌دونست توش خوبه.

بالاخره معلوم شد که عشق رو پیدا کرده. و به نظر می‌رسید توی عجیب‌ترین زمان و با عجیب‌ترین آدم ممکن بوده.

این تنها راهی بود که می‌تونست توضیح بده چرا ویلیام بوچر رو روی سقف یه انبار قدیمی بوسیده، اونم بعد از نجات دادنش از منفجر شدن یه آزمایشگاه مربوط به وات.

اگه بهش فکر می‌کردی خیلی مسخره بود.

با این حال چیزی که واقعا گیجش می‌کرد این بود که، انجامش خیلی آسون بود. خشمش رو پشت سر گذاشت تا اونو از مرگ نجات بده، باهاش صحبت کرد، دوباره خودش رو آسیب‌پذیر کرد و امیدوار بود تا همه‌چیز مثل قبل بشه و وقتی بالاخره فهمید اونا نمی‌تونن بدون همدیگه ادامه بدن، اونو بوسید.

"دوستت دارم" قبل از اینکه جان بتونه جلوشون رو بگیره، کلمات از دهنش بیرون اومدن ولی اهمیتی نمی‌داد "خیلی عاشقتم"

"منم عاشقتم"

اون دوباره به خاطر ویلیام گریه کرد اما اینبار از خوشحالی بود.

*****

تمام این اتفاقات توی یک ماه اخیر افتاد. زمان مثل برق و باد گذشت و اتفاقات زیادی بین ویلیام و جان توی اون دو هفته افتاد. از دوتا دشمن تبدیل شدن به عشاق... که راه خیلی غیر معقولی واسه عاشق شدن بود.

وقتی بالاخره جان برای اولین بار به ویلیام اعتراف کرد و اونا دوباره به هم برگشتن، جفتشون می‌دونستن اگه بخوان همه‌چیز بینشون درست بشه باید کارای بیشتری کنن. ویلیام قبول کرد که باید خودشو مثل جان تغییر بده و امگا قبول کرد بعضی موقع به جای اینکه به هرچیزی که می‌خواد برسه، باید باهاش کنار بیاد.

اونا زمان بیشتری رو با هم می‌گذروندن و مثل یه زوج رفتار می‌کردن تا... هرکاری که قبلا می‌کردن، و درحالی که بریتانیایی به سرعت تونست خودشو سازگار کنه، بلوند یکم وقت نیاز داشت تا بفهمه با هم بودن و رابطه یعنی چی.

این مثل حس خجالت یا معذب بودن نبود، برعکس، اون مثل یه نوجوون عاشق رفتار می‌کرد که واسه ویلیام خیلی سرگرم کننده بود. درحالی که بریتانیایی علاقه به کارای عشقولانه نداشت، جان خیلی به این مورد تمایل داشت.

امگا عملا اون رو به یه حموم دو نفره عاشقونه دعوت کرد، براش گل خرید و اون رو به رستوران‌های گرون برد. هرچیزی که توی تلوزیون دیده بود رو با بوچر انجام داد. آلفا می‌دونست که قهرمان روش خودش رو داره و گذاشت با زبون عشق خودش اینکارا رو انجام بده چون موقع انجام اینکارا خیلی بامزه به نظر می‌رسید.

حالا که رسما با هم قرار می‌ذاشتن، فقط زمان بود که می‌تونست از تعجب پسرا کم کنه. پسرا خیلی گیج شده بودن. انی و هیویی یکم کمتر از ام‌ام و کیمیکو و فرنچی غافلگیر شدن اما همشون بدون اینکه بهش فکر کنن قبولش کردن.

همه‌شون فهمیدن که رابطه این دوتا آدم سمی، کم و بیش سالمه و اگه این باعث میشه جفتشون سر به راه بشن، بهتره با هم باشن.

وقتی هم درمورد رابطه‌شون سوالی داشتن یا کمک می‌خواستن انی بهشون کمک می‌کرد تا دوباره از هم جدا نشن.

البته هوملندر و بوچر اصلا قبول نمی‌کردن تا از زن بلوند کمک بخوان ولی یه هفته هم نگذشته بود که با انواع سوالات بمبارونش کردن. جان حتی اگه اعتراف هم نمی‌کرد، از انجام کار اشتباهی می‌ترسید و انی خوشحال بود که به امگا کمک کنه.

اون می‌دونست که جان با یه عضو عادی جامعه بودن خیلی فاصله داره اما وقتی نزدیکش بود احساس راحتی بیشتری نسبت به قبل داشت. این برای ویلیام هم صدق می‌کرد، اولش از اینکه درمورد رابطه‌شون سوال میشه عصبانی می‌شد و انگار اینکه استارلایت مثل تراپیستشون باشه، رو مخش بود.

این به کنار، انی بعدا تونست جفتشون رو پیش یه تراپیست واقعی بفرسته. البته جفتشون مقاومت کردن ولی بعد فهمیدن این توی زندگی روزمره خیلی بهشون کمک می‌کنه.

هوملندر آروم‌تر شده بود و یهو از کوره در نمی‌رفت، درنتیجه اتفاقای بدِ کمتری توی وات میفتاد و بوچر هم یاد گرفته بود بهتر با احساساتش کنار بیاد.

وقتی نوبت به جان رسید، تراپیستش مطمئن بود اون اختلال شخصیت مرزی (BPD) داره و این برای بلوند شوکه کننده بود. اون نیاز به یه تراپی مخصوص داشت اما مطمئن بود اگه به توصیه‌های همین تراپیست عمل کنه، شانس خوبی برای از بین بردن این بیماری و علائمش داره.

وقتی که ویلیام این خبر رو شنید، فقط خندید.

"رفیق، واسه فهمیدنش رفتی تراپیست؟"

این واکنشی نبود که بلوند از آلفا انتظارش رو داشته باشه اما باعث شد احساس بهتری نسبت به خودش داشته باشه و حتی بخنده.

به این نتیجه رسید که اگه شنیدن یه سری چیزا رو قبول کنی زندگی خیلی متفاوت‌تر میشه. و قطعا ویلیام توی این راه کمکش کرده بود.

*****

ویلیام یه قلپ از آبجو نوشید و به قهرمان که داشت چکمه‌هاشو پاش می‌کرد نگاه کرد و گفت "میدونی که اگه نمیخوای مجبور نیستی اینکارو کنی، نه؟"

اونا توی آپارتمان کوچک بوچر بودن، همونجایی که امگا عاشق آلفا شد و حالا هم درحالی که آلفا داشت تماشاش می‌کرد، داشت برای مصاحبه تلوزیونیِ یک ساعت دیگه، آماده می‌شد.

اون صاف ایستاد و بهش لبخند زد "میدونم ویلیام، چندبار بهم گفتی. نگران نباش، میخوام انجامش بدم."

قبلا درمورد اینکه حقیقت رو به کل دنیا بگن صحبت کرده بودن اما ویلیام حس می‌کرد بلوند هنوز آماده نیست. آلفا نمی‌خواست که جان به خاطر اون اینکار رو انجام بده یا براش عجله کنه اما امگا بهش اطمینان داده بود 100 درصد آماده‌ست.

ویلیام گفت "صحیح، خودمو مجبور میکنم که کل مصاحبه‌ت رو ببینم، فقط به خاطر تو" بعد هوملندر بوسیدش و رفت تو بالکن و از اونجا پرید.

ویلیام لبخند محوی روی لب داشت. جان از وقتی کمکش کرده بود دیگه مثل قبل نبود. اون آروم‌تر شده بود، مثل قبل شکاک نبود و دیگه زیاد خشن نبود. انگار راحت‌تر می‌تونست خودش رو کنترل کنه و با احساساتش کنار بیاد و این باعث شده بود شاد باشه. روحیه خوب قهرمان باعث بالا رفتن امتیازش توی وات شد و طرفداراش بیشتر شدن. انگار واسه اولین بار جان داشت از شغلش لذت می‌برد چون این قبلا چیزی جز یه شغل نبود.

امگا می‌تونست از زیر شغلش در بره، زندگی شخصی داشته باشه و دیگه توی مرکز توجه نباشه. ویلیام هم براش لباس خریده بود تا بتونه بدون اینکه شناخته بشه بره بین مردم اما به نظر می‌رسید قهرمان دوست داره لباسای دوست پسرش رو بپوشه حتی اگه به خاطر اون لباسای وحشتناک همیشه بیلی رو مسخره می‌کرد.

آلفا بدش نمیومد، اتفاقا برعکس. اینکه امگاش رو با لباسای خودش می‌دید، یه چیزی رو توی وجودش بیدار می‌کرد که خیلی وقت پیش سرکوبش کرده بود: حس مالکیت

بودن با امگا یه چیز متفاوت‌تری از بودن با بتا بود و هرچقدر که جان بیشتر امگای اون می‌شد، این تفاوت هم بیشتر حس می‌شد.

اگه بلوند امروز جون سالم از تلوزیون به در می‌برد، آخرین مانعی که واسه امگا بودنش وجود داشت از بین می‌رفت و ویلیام نمی‌تونست صبر کنه تا این اتفاق بیفته.

به این معنی بود که دیگه لازم نبود بلوند از مسدود کننده فرومون استفاده کنه و ویلیام آماده بود تا بالاخره واسه یک بار دیگه رایحه اونو نفس بکشه اما اینو هیچوقت بهش نگفته بود. صادقانه بگم، ویلیام هیچوقت بهش نگفت که چقدر مشتاقه که جان جنسیت دومش رو قبول کنه چون می‌ترسید مرد رو تحت فشار قرار بده.

هیچوقت اینو نمی‌خواست که بلوند حس کنه باید اینکار رو واسه آلفا انجام بده. بالاخره اون عاشق مردی بود که تا سه ماه پیش قصد کشتنش رو داشت.

🖇🖤⛓

هر enemies to lovers قبل اینا سوءتفاهمی بیشتر نبوده😔😂🔥

پسرمون دوست داره لباسای شوورشو بپوشه🤭 همینقد کیوت و شیرین✨️

چقد هم که بیلی با این قضیه حال میکنه😂🔥

طوری که این دوتا آدم سمی کنار همدیگه آدم بهتری شدن>>>

🥺🌟❓️

Okumaya devam et

Bunları da Beğeneceksin

44.1K 6.3K 15
_ اونقدر قوی‌ای... که حتی منو هم زمین انداختی... اونم بدون اینکه کار خاصی کنی... فقط با ساده ترین سلاحی که داری انجامش دادی... چشمات! #KooĸV *** _ از...
76.2K 1.3K 45
فیک هایی که عاشقشون میشی!
53.8K 7K 35
نام رمان : تاوان / Atonement (کامل شده ) کاپل : تهکوک ژانر : عاشقانه/ امپراگ / درام / امگاورس /اسمات کلاسیک ( ۱۹۴۵ - ۱۹۵۵ میلادی ) یکی برای آیند...
93.5K 14K 52
تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمی‌کرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا بارد...