Loveland (COMPLETED)

By rahame

182K 17.2K 9.4K

زمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هر... More

مقدمه
1 _ قصر اسپرینگ
هری
فرار!
من... تنهام!
بی تربیت ها
پیش بسوی مقر
لیام
نایل
تکلیف من چیه
از آغاز تا کنون
بر می گردیم!
جهنم
روز اول
پاداش یک خیانتکار
ملاقات الیزابت و هری
دعوت هری
خورشت آلوچه
سیلی
سیاهچال
جلسه
ماریا
لباس مخصوص
خدمتکار
تهدید
پارچه فروشی
گشت و گزار
تنبیه و بوسه
کجا فرار می کنی لعنتی؟!
تاریخ وینتر
عواقب
نبرد با هری
میهمانی
کلیدی به تالار اسرار
رز کویری
خود ستا
حمام گداخته
هلیسا
نیمه شب
بارون موقتی
بیا بریم الیزابت
فرمانروایی در پریشانی
صفیر شمشیر خونی
قلبم تو آستینمه
ما کی هستیم؟
گرسنگی ذهن رو به کار میندازه
زمان رفتن رسیده
ازدواج نایل
عریان
نبرد
تغییر
هری کجاست؟
دره موهانو
معامله
اعتراف
پس از باران
تصمیم
با من حرف بزن
سیب خونی
چشمان امیدوار
تصمیم اجباری
شرط
امواج شکننده
خداحافظ هری
بوی خون موسیقی
پرنده ای در قفس
شمشیر مایع
ناشناس در قصر
فردا
اعدام
جدال بی حاصل
نابود کننده
رویای مرگ
اشک شوق
فصل جفتگیری
برنامه ریزی
سورپرایز هری و فنجان شکسته
شب عروسی
رقص ارکیده
شب زفاف
نامه لویی

دوستت دارم الیزابت

127 13 19
By rahame

لویی با یه شیشه آبجو از پله های کابین بالا اومد. اشعه نور طلوع آفتاب ناگهان به صورتش برخورد کرد و باعث شد بازوش رو جلوی چشماش بگیره.

بوی نمک دریا باعث شد از دیشب خاطرات محوی رو به خاطر بیاره. عروسی و صورت نگران الیزابت. اینکه چطور به حالت مستی نصفه شب با کالسکه به سرعت به مرز دریا رسید و سوار رامونا کشتی جدیدش شد ...

ناگهان دستی شونه اش رو لمس کرد . دختری قد بلندتر از خودش با پوست تیره بسیار زیبا که در حال بستن لباس خوابش بود.

_" چه خبر خوشتیپ؟ دیشب خوش گذشت؟"

لویی سر برگردوند و به خط دریا که به آسمان متصل می شد چشم دوخت. آبی بی انتهایی که خبر از سرنوشت نامعلومش میداد.

_" دارم به ناکجا آباد میرم . همراهم می آی؟"

دختر لبخندی زد و بازوش رو روی شونه ی لویی گذاشت.

_" چرا که نه؟ تا وقتی که تو پولش رو بدی من پایم!"

با هم از پله ها بالا رفتند و روی عرشه ناخدا ایستادند. بادی که به شدت به پوست لویی برخورد میکرد وجودش رو سرشار از هیجان کرده بود. صدای باد نمیذاشت تپش قلبش رو بشنوه. امواج دریا ذهن آشفته اش رو می شستند و صدف های احساس حقیقیش رو نمایان می کردند. نفسش رو در سینه حبس کرد و فریاد زد.

_" الیزابت ، با تمام وجود دوستت دارم! دوستت دارم! خداحافظ! خداحافظ الیزابت! خداحافظ برای همیشه!"

صداش در بین امواجی که به پوست کشتی برخورد می کرد گم شد. انگار باد صداش رو دزدید و با خودش به خونه برد .
به سرزمینی که ازش اومده بود . سرزمین باد و کوهستان "وینتر".

____________

الیزابت و هری روی بالکن اتاقشون ایستاده و شهر رو تماشا می کردند. دست هری شونه ی الیزابت رو در آغوش گرفته و موهاش رو نوازش می کرد. پرندگان که در آسمون پرواز می کردند افکارشون رو به پرواز در آوردند.

_" آیا راضی هستید ملکه؟!"

الیزابت لبخندی زد.

_" ملکه به داشتن پادشاهش راضیه."

نوک دماغشون رو به هم زدند و خندیدند.

_" ترتیبی دادم که برای یک هفته ی آینده ماریا بهرین غذاهای وینتر رو برای والدینم آماده کنه . اتاقشون رو انتخاب کردم و براشون سفارش لباس دادم. نمیتونم صبر کنم تا در آغوششون بگیرم و همه چیز رو براشون تعریف کنم!"

_" به به!"

هری پیشانی الیزابت رو بوسید و گفت:

_" شاید بتونی آهنگ دریاچه قو رو دوباره تمرین کنی و با پیانو براشون بنوازی؟"

الیزابت کمی فکر کرد و سری تکون داد.

_"البته! چیزی بهتر از این نمیشه!"

هری شونه ی الیزابت رو فشار داد و با هم در سکوت طلوع خورشید رو تماشا کردند . طلوعی که نشون دهنده شروعی دوباره در زندگی و چالش و ماجراجویی های تازه ای که باید با هم از پسش بر می اومدند.

هری رو به الیزابت کرد و گفت : بریم آلوچه بخوریم؟"

.
.
‌.
.
.
پایان
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تموم شد دیگه
بعد از حدود ۶ سال فن فیکشن ما هم تموم شد.

بگین به ترتیب از کدوم شخصیت ها خوشتون می اومد؟

Continue Reading

You'll Also Like

400 140 12
#𝔅𝔬𝔬𝔨 1 یه زخم بزرگ روی صورتش بود.. با چشمای سفید.. تن لرزون سهون تکونی خورد و به سختی زمزمه کرد" تو..تو کی ه‍..هستی؟.." حرارت از حاله های سیاه ا...
54.1K 7.2K 15
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
12.4K 1.8K 42
دژاووʚ فصــل اولᯓ ︴برای انتقام .... ᘏ -مث اشناعی اون چشما و یا اون صدای بم -یا مثل دو تیله گربه ای دختر مو بلند -مثل همه سختی ها مثل تموم قوی بودن...
199 28 1
#دفترچه‌_خاطرات #Diary ___________________________________ اولین باری که "اون" رو تو یه کافه‌ی چوبی ملاقات کرد عجیب بود. ولی چیزی که زندگیش رو بهم ر...