Loveland (COMPLETED)

By rahame

182K 17.2K 9.4K

زمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هر... More

مقدمه
1 _ قصر اسپرینگ
هری
فرار!
من... تنهام!
بی تربیت ها
پیش بسوی مقر
لیام
نایل
تکلیف من چیه
از آغاز تا کنون
بر می گردیم!
جهنم
روز اول
پاداش یک خیانتکار
ملاقات الیزابت و هری
دعوت هری
خورشت آلوچه
سیلی
سیاهچال
جلسه
ماریا
لباس مخصوص
خدمتکار
تهدید
پارچه فروشی
گشت و گزار
تنبیه و بوسه
کجا فرار می کنی لعنتی؟!
تاریخ وینتر
عواقب
نبرد با هری
میهمانی
کلیدی به تالار اسرار
رز کویری
خود ستا
حمام گداخته
هلیسا
نیمه شب
بارون موقتی
بیا بریم الیزابت
فرمانروایی در پریشانی
صفیر شمشیر خونی
قلبم تو آستینمه
ما کی هستیم؟
گرسنگی ذهن رو به کار میندازه
زمان رفتن رسیده
ازدواج نایل
عریان
نبرد
تغییر
هری کجاست؟
دره موهانو
معامله
اعتراف
پس از باران
تصمیم
با من حرف بزن
سیب خونی
چشمان امیدوار
تصمیم اجباری
شرط
امواج شکننده
خداحافظ هری
بوی خون موسیقی
پرنده ای در قفس
شمشیر مایع
ناشناس در قصر
فردا
اعدام
جدال بی حاصل
نابود کننده
رویای مرگ
اشک شوق
فصل جفتگیری
برنامه ریزی
سورپرایز هری و فنجان شکسته
شب عروسی
رقص ارکیده
شب زفاف
دوستت دارم الیزابت

نامه لویی

113 13 0
By rahame


ساعت حدود 9 صبح بود که الیزابت از حموم به اتاق هری برگشت. احساس طراوت و شادابی داشت و آب گرم برای بدنش التیام بخش بود. به آرومی شمع ها رو خاموش کرد. تخت خواب رو مرتب و صاف کرد و پرده ها رو کنار کشید. در حال برداشتن لباس ها بود که چشمش به نامه لویی افتاد.

_" سلام من اومدم."
هری در حالی که که لباس رسمیش رو پوشیده بود و موهای بهم ریخته و نیمه خیسش بهم ریخته بودن وارد اتاق شد .

_" به به چه خوشگل شدی!"

هری خنده اش گرفت و تشکر کرد .

_" بیا صبحانه بخوریم."

الیزابت پذیرفت و کنار هری روی صندلی نشست. هری نون رو برداشت و برای خودش عسل مالید.

_" امروز برنامه دارم که با کالسکه به کوهستان وینتر بریم."

الیزابت لبخندی زد.

_" باشه موافقم!"

هری سری تکون داد.

_" میتونیم پروانه ها رو تماشا کنیم و تو هم برای خودت گل بچینی."

_" بنظرعالی میاد."

هری چشمش به نامه افتاد.

_"اون چیه؟"

الیزابت نگاه هری رودنبال کرد و متوجه منظورش شد.

_" لویی بهم داده."

_" دیشب؟"

_" آره"

چروکی به پیشانی هری افتاد.

_" مرتیکه چشمش هنوز دنبال زن منه."

_" هری! "

_" خیلی دل و جرئت میخواد که توی شب عروسی من به زنم نامه عاشقانه بده."

_" بهم گفت برای این نامه ممکنه جونش رو از دست بده . گفت که زندگیش در خطره!"

_" البته که در خطره . چون خودم میکشمش."

_" اینقدر زود قضاوت نکن هری ما که هنوز نمیدونیم داخل نامه چیه؟"

هری از صندلی بلند شد و شمشیرش رو برداشت.

_" صبر کن . صبر کن. اصلا بزار همین الان با هم بخونیمش باشه؟"

الیزابت روبان رو در آورد و جلد نامه رو پاره کرد. کاغذ داخلش رو با دست های لرزان باز کرد.

_" به الیزابت عزیزم . ملکه وینتر درود می فرستم."

_" خب؟"

_" حرف هایی که میخواهم برایتان بنویسم آنقدر مهم است که حتی نباید حرفی به هری در موردش بزنید چرا که هنوز پادشاه آبدیده و با تجربه ای نشده است که بتواند تصمیم درستی در مورد این قضیه بگیرد و میترسم با تصمیم گیری احساسی کل کشور رو به فاک بدهد."

الیزابت به صورت خشم آلود هری نگاهی کرد.

_" اوپس!"

هری صندلیش رو برداشت و نشست.

_" خب بقیش؟"

_" از آنجایی که من در دربار فال رفت و آمد مکرری دارم میتوانم بگویم که تقریبا کمتر رازی است که من از خاندان پادشاه ندانم. با کمی رشوه میتوان از هر آدمی اطلاعات گرفت. بگذریم. چند ماهی است که من به صورت کاملا اتفاقی متوجه راز بزرگی شدم که تنها جاسپر و وزیرش از آن خبر دارند. نمیتوانستم به گوش هایم اعتماد کنم. بنابراین روی جانم ریسک کردم تا بتوانم با چشم های خودم ببینم و مطمئن شوم.

بله درست بود و من از مسئله خطرناکی با خبر شده بودم. این مسئله آنقدر می توانست برایم سنگین تمام شود که مدتی سعی کردم فراموشش کنم و چیزی که دیدم را ندید بگیرم اما نتوانستم. حداقل نمی توانستم با شما اینکار را بکنم.

من در سیاهچال مخفی قصر در زیرزمین سرسرا که بسیار مخروبه و تاریک است دو نفر را دیدم . آن ها پدر و مادر شما بودند الیزابت..."

دختر جیغی کشید و به سمت بالکن دوید. هری بلافاصله الیزابت رو در آغوش گرفت. الیزابت با صدای بلند در بغل هری ضجه می زد. هری سرش رو نوازش کرده و به او دلداری میداد. دختر نمی تونست چیزی که خوند رو باور کنه. جمله "پدر و مادر شما بودند" توی ذهنش مدام تکرار میشد و مثل پتکی دیوار آجری که دور قلب نحیفش کشیده بود رو می شکست و اون رو آسیب پذیر باقی می گذاشت.

_" بیا بریم داخل بشینیم الیزابت باشه؟ من ادامش رو میخونم"

دختر سری تکون داد و روی صندلی که هری براش آورد نشست.

_" میدانم که ممکن است باورش برای شما سخت و حتی غیرممکن باشد . برای من هم همینطور بود اما وقتی با آن ها صحبت کردم مطمئن شدم. بدنشان بسیار ضعیف و لباس مندرس و پاره به تن داشتند . به آن ها بیشتر از روزی یک وعده نان و آب نمیدادند تا از آن ها بزور درباره گنجینه های تاریخی اسپرینگ اعتراف بگیرند. وضعیت بسیار اسفبار و دردناکی بود. خوشبخاتنه آن ها فقط به امید دیدن دوباره شما سر پا مانده بودند، اما با اون شرایط ... متاسفانه فکر نمیکردم بیشتر از یک هفته توان ماندن داشته باشند."

در این لحظه بغض الیزابت شکست و شروع به زار زدن کرد. اشک هاش مثل آبشار از گونه هاش سرازیر می شدند و تمام فکرش این بود که در کمال خوشبختی تمام این مدت والدینش زنده بودند اما بدون اینکه اون ها رو ببینه از دستشون میداد. دوباره!

هری سر الیزابت رو نوازش داد و با دستمال اشک هاش رو پاک کرد اما سعی نکرد مانع گریه کردنش بشه . هیچ حرفی نبود که بزنه و شنیدن این خبر وحشتناک رو براش بهتر کنه.

_" چرا من اینقدر بدبخت شدم هری؟ من توی زندگی لعنتیم مگه چه گناهی کردم که باید دو بار شاهد مرگ والدینم باشم؟! آخه مگه دردی بدتر از این در دنیا وجود داره که باید همش سر من بیاد؟ آخه چرا ... آخه چرا من زودتر خبردار نشدم؟ اگه من میدونستم زنده ان تمام دنیا رو برای پیدا کردنشون زیر پا میذاشتم!"

_" متاسفم الیزابت."

الیزابت به هق هق افتاد.

_" چی؟"

_" اینو باید خیلی وقت پیش بهت می گفتم اما نتونستم. دردش همیشه روی سینم سنگینی میکنه . دونستن اینکه من کسی بودم که به سرزمینت حمله کردم و زندگیت رو به هم ریختم واقعا برام دردناک و سخته. اگه من با نادونی تمام به اسپرینگ حمله نمی کردم تو و خانوادت هنوز صحیح و سالم کنار هم زندگی می کردین و خوشحال و شاد بودین."

الیزابت دستشو روی گونه ی هری گذاشت.

_" حداقل تجربه ای شد که بدونی جنگ چقدر وحشتناک و مخربه. نه؟ اما با وجود آدم پستی مثل جاسپر زندگی من همچنان در حال نابودی بود."

_" البته که میدونم مخربه .دیگه هیچ حقیقتی به اندازه این برام واضح نیست. جاسپر لیاقتش هفت بار مرگ با زجره . بهت قول میدم که اون رو به حقش میرسونم."

_" منم ازت میخوام که این کار رو بکنی . اما اول بیا ادامه نامه رو بخونیم."

هری نامه رو باز کرد و از ادامه خوند.

_" با چند راهزن که برای من کار می کردند صحبت کردم و حقوق کلانی به آنها دادم . براشون نقشه قصر جاسپر و راه سیاهچال را کشیدم و ساعت خاموشی را گفتم. قصر فال به خاطر خزانه پر، نگهبانان ماهر و زیادی دارد برای همین نفوذ به آن غیرممکن است. از این رو چند تیرانداز ماهر را استخدام کردم تا با تیرهای سمی بی سر و صدا نگهبانان روبرویی را هدف بگیرند. بعد بلافاصله راهزن ها والدینتان را دزدیده و سوار کالسکه کنند. بعد از یک هفته آن ها به مرز فال رسیده و از طریق آشنایان قاچاقچی من سوار کشتی باری شده و به سمت وینتر رهسپار می شوند . از آن سمت سوار کالسکه راهزن های وینتر شده و به سمت دارک فیلز می آیند.

الان که این نامه را برای شما می نویسم آنها سوار کشتی به وینتر هستند و حدود 7 روز تا قصر فاصله دارند. به زودی با شما دیدار می کنند و دلتنگی ها رفع می شود . شما و والدینتان و هری زندگی شیرینی را کنار هم خواهید داشت . تنها آرزوی من نیز همین می باشد. امیدوارم از من آزرده خاطر نشوید اما در حالی که این نامه را می خوانید من رفته ام . برای همیشه . چرا که میدانم به دنبال من می گردند تا سر به نیستم کنند. تصمیم دارم به کشور خیلی خیلی خیلی دورتر از وینتر و فال و ... بروم و ناشناس زندگی کنم. برای آدمی مثل من آسان است. لطفا نگران نباشید.
بدرود الیزابت."

هری و الیزابت یک لحظه به هم چشم دوخته و بعد به سمت در دویدند. با سرعت باد از پله های سرسرا پایین رفتند تا اینکه با نایل بیخیال که موز دستش بود روبرو شدند.

_" لویی رو ندیدی؟!"

_" چرا ! رفت."

هری دستشاشو روی شونه های نایل گذاشت و تو چشمام خیره شد.

_" کجا؟ کی رفت؟"

_" امممم... دیشب رفت اما نگفت کجا میره ... اممم ... راستی یه پیغامم براتون گذاشت!"

_" می مردی اینو زودتر بگی؟ حالا چی گفت؟"

_" گفت "خداحافظ به الیزابتم سلام برسون" . پس... اینم سلامش."

هری به پیشانیش کوبید و لای موهاش چنگی کشید. الیزابت روی پله افتاد و نشست در حالی که به نامه توی دستش خیره شده بود.

_" شما که همین دیشب دیدینش چطور اینقدر دلتنگش شدین یهو؟"

الیزابت و هری به نگاهی کردند و بعد الیزابت به نایل گفت :
_" لویی والدینم رو نجات داده."

.......
..........
..............
.................

قسمت بعدی قسمت آخر لاولنده گایز
اگه خاطره ای در مورد لاولند دارین بنویسین
نظرتون در مورد وان دایرکشن چیه بنظرتون برمیگردن؟
من همون موقع که گفتن برمی گردیم دیگه برام تموم بود مطمئن بودم برمی گردن ، اما الان فکر میکنم شاید یه آلبوم بصورت افتخاری با هم کار کنن دوباره اما نه اینکه در قید و بند گروه خودشونو گیر بندازن.

وقتی واتپد بودم خیلی پیگیر یسری فن فیکشن بودم ، نویسنده ای بوده که بعد از مدت ها برگرده و داستانشو کامل کنه؟

همین دیگه

Continue Reading

You'll Also Like

125K 20.5K 59
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
100K 12.2K 32
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
67.1K 7K 83
جای بعضی زخم ها هیچوقت خوب نمیشن..حتی با گذر زمان... اگه هم خوب بشن هیچوقت فراموش نمیشن... اما..! -باید فراموش کرد تا بتونی زندگی کنی- Vampire story ...
12.4K 1.8K 42
دژاووʚ فصــل اولᯓ ︴برای انتقام .... ᘏ -مث اشناعی اون چشما و یا اون صدای بم -یا مثل دو تیله گربه ای دختر مو بلند -مثل همه سختی ها مثل تموم قوی بودن...