my husbands

De mijoo105728

104K 16.9K 1.2K

writer:@candymicheal فیک ترجمه ای یه دل سرد و دردسر ساز به اسم جئون جونگکوک یه فاک بوی به اسم کیم تهیونگ یه پ... Mais

part 1
part2
part3
part5
part6
part7
part8
part9
part10
part11
part12
part13
part14
part15
part16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
part27.5
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
part 43
part 44
part45
part 46
part47
part48
part 49
part50
part 51
new fic

part4

2.7K 372 2
De mijoo105728

وقتی دیدم کیم تهیونگ وایساده و بهمون  پوزخند می زنه چشمام از تعجب گرد شد. اون یه شلوار جین پاره تنگ که تمام انحناهای بدنش رو نشون می‌داد، با یه پیراهن اور سایز آبی و یک باندانای آبی روی سرش پوشیده بود.

ابروهای پرپشت و زیبا با مژه ها و خالی که روی لب پایینش بود
از نظر من، اون یه خدای یونانی به نظر می رسید.

تهیونگ با پوزخند بازیگوشی که روی لب هاش بود با  طعنه گفت: " دید زدنت تموم شد؟."
"منظورت چیه، من بهت خیره نشده بودم " با لکنت گفتم و تو اون لحظه چیزی جز اینکه بخاطره لکنتم یکی پس کلم بزنم نمیخواستم  چون میدونم کار اشتباهی انجام ندادم اما نمیتونم جلوی لکنتم رو بگیرم ،نمیتونم بفهمم الان چه احساسی دارم و اینکه چرا این دوتا عوضی باعث میشن احساساتم اینجوری بهم بریزه اونا فقط با
حضورشون این حس رو بهم میدن.

نگاه کردم که تهیونگ به آرومی به سمتم میاد و جونگ کوک درحالی که به آرومی منو ول کرد کنار رفت.

وقتی تهیونگ با اون پوزخند عشوه‌آمیز روی لب‌های زیباش منو از سر تا پا اسکن کرد احساس کردم که می‌خوام همین الان توی سوراخی بخزم و چیزی که
اوضاع را بدتر می‌کرد، نگاه جونگ کوک به ما بود.

"اوه واقعا؟پس چرا قرمز شدی،گوش هات سرخ شده"
ته گفت و من از درون جیغ زدم چون می‌دونم که واقعاً دروغ نمیگه، من الان واقعا قرمز شدم و حرفای یونگی شروع به زنگ زدن تو گوشم کرد، چون همچنان شک دارم که آیا کم کم دارم این بازی رو می‌بازم یا نه؟

با شوک خیره شدم وقتی فهمیدم تهیونگ هنوز داره  نزدیک تر میشه و جایی برای فرار ندارم، سریع برگشتم سر جام، البته که دوباره بین اون و این دیوار لعنتی گیر افتادم، لعنت به زندگیم، لعنت به قدم، لعنت به همه چي.

"من سرخ نشدم برو عقب " هشدار دادم و بهش خیره شدم در حالی که از درون پوزخند می زدم و خودم رو به خاطر لکنت نکردن این بار تحسین کردم، تمام تلاشم رو کردم تا قلب احمقم رو از تپیدن آروم کنم و چرا یدفه اینقدر فضا خفه شد.  اینجا وضعیتم واقعا رقت انگیزه که چنین احساسی نسبت به کیم حرومزاده و جئون عوضی دارم.

"اوه واقعا" کنار گوشم خم شد و گفت، به این ترتیب پاهام شروع به لرزیدن کردن، وقتی نفس گرمش به گوشم خورد ، قسم می خورم که تقریباً می تونم لب هاش رو که گوشمو لمس میکنه حس کنم" فکر کنم داری دروغ میگی. "به طرف لبام خم شد به طرز اغواکننده ای زمزمه کرد.

'این نمیتونه چیزی باشه که فکر میکردم،نه نباید اجازه بدم این اتفاق بیوفته'

از درون وحشت کردم چونصورتامون فقط چند اینچ از هم فاصله دارن ،نگاهی به جونگ کوک انداختم که  دست به سینه ایستاده بود و ما رو تماشا میکرد خوندن چهرش برام سخت بود چون بدون هیچ حسی بهمون خیره شده بود

با وحشت تهیونگ رو هل دادم و چشم غره ای بهش رفتم، به هیچ وجه نمیتونم اجازه بدم اینطوری باهام رفتار کنه.

"چیکار داری میکنی لعنتی" من با وجود اینکه کلافه شده بودم فریاد زدم و تهیونگ خندید انگار واقعا از اینکه با من بازی کنه خوشش میاد.

با پوزخندی گفت: "وای تو همش همینقدر زور داری کوچولو ؟" درحالی که لباسش رو مرتب میکرد نگاهش کردم توی اون لحظه چیزی جز خفه کردنش نمیخواستم .

حالا می فهمم که چرا مردم بهش فاک بوی میگن  چون کاملا این لقب برازندشه و لاس زدناش توی یه سطح دیگس اون بیشتر شبیه یک زن پرستِ حرفه ای بود.

"تو به کی میگی کوچولو؟"دستامو پشتم بردم و روی دو باسنم گذاشتم و درحالی که با عصبانیت صورتمو توی هم کشیدم گفتم، که میشه گفت به طرز بدی شکست خوردم چون تو اون لحظه بیشتر شبیه یه موچی دوست داشتنی به نظر می‌رسیدم تا یه ادم عصبانی و دیدم که  تهیونگ چطوری سعی میکنه خندش رو کنترل کنه درحالی که جونگکوک هراز گاهی آه میکشید میتونستم بگم که دوس نداشت اونجا حضور داشته باشه.

"البته تو اجازه میدی اون پسر تو رو ببوسه" به جونگ کوک اشاره کرد که گوشه ای از اتاق ایستاده مثل  یه مجسمه و با گوشیش کار میکنه جوری که انگار ما اونجا وجود نداریم.

"چی داری میگی؟بوس؟" وقتی احساس کردم سرخی دوباره روی گونه هایم می خزه، بهش گفتم.

"تو خیلی کیوتی که اینجوری خجالت میکشی"

" کیم تهیونگ احمق من خجالتی نیستم" با عصبانیت پاهامو روی زمین کوبیدم و نگاه بدی بهش کردم.

چیزی که بیشتر از همه ازارم میده اینه که شونش رو بالا انداخت جوری که انگار حرفام براش اهمیتی نداره و این منو عصبی میکنه،میدونم با فریاد زدن کاری در برابر این عوضی پیش نمیبرم ولی نباید جلوی ادمی مثل اون کم بیارم ولی اینکه مثل احمقا رفتار میکنم بیشتر و بیشتر اذیتم میکنه‌.

"دیگه تمومش کن،بیاین برگردیم"جونگکوک گوشیش رو توی جیبش برگدوند و طوری بهمون خیره شد انگار حقش رو خوردیم.

"بلاخره جئون بزرگ حرف زد"با طعنه گفتم و با  احساس سرمایی که از نگاهش بهم نفوذ کرد ترجیح دادم دهنمو ببندم.

نگاهم به تهیونگ افتاد که دست به سینه به چهارچوب در تکیه داده بود البته با اون پوزخند تخمیش که باعث میشد لب هاش کش بیاد ، انگار اون عوضی داشت از نمایش رو به روش لذت میبرد.

"فقط فکر کردن به اینکه دقیقه ای بیشتر با شما دوتا بگذرونم باعث میشه بخوام بالا بیارم،ازتون خیلی متنفرم"جونگکوک با لحن چندش اوری گفت

"وای،ممنونم احمق حسمون متقابله"گفتم و چشمی چرخوندم

"پطرا اروم باشین شما که نمیخواین اینجارو تبدیل به رینگ بوکس کنین"تهیونگ هشدار داد و چشمی چرخوند

"حالا هرچی"جونگکوک زمزمه کرد و از اتاق بیرون رفت اما نه قبل از اینکه مطمعن بشه به تهیونگه بزنه و  بکوبونتش به در به هرحال من چشمی چرخوندم درحالی که تهیونگ داشت به پسر هشدار میداد جلوش رو نگاه کنه

"اَه،از اون احمق خیلی متنفرم"درحالی که داشت از دیدم محو میشد نگاهی که به ستمش خنجر پرت میکرد بهش انداختم و هوفی کشیدم.

"اونوقت من چطور؟"صدای تهیونگ رو شنیدم که حرفی زد به سمت عقب برگشتم که با لبخند مستطیلیش بهم نگاه کرد و ترجیح دادم با کشیدن نفس عمیقی ضربان قلبم رو نادیده بگیرم.

"حتی بیشتر از جونگکوک ازت متنفرم"

"این چه معنی میده؟"

در حالی که دستاش رو روی چونه‌ش گذاشت سعی کرد حرفم و پردازش کنه گفت و من به قیافه احمقش خیره شدم.

"بیخیال بیا بریم"

با تهیونگ به طبقه پایین رفتیم و جونگکوک رو دیدیم که قبل از ما کنار پدرامون نشسته.

به سرعت خودم رو به پدرم رسوندم و کنارش نشستم و دو مرد کنارش رو نادیده گرفتم.برام مهم نیست بخاطره سلام نکردنم چه نگاهی بهم انداختن درحالی که کنار پدرم نشستم و با صورت دو پسری که قرار بود همسرام بشن روبه رو شدم.

" بیاین در مورد عروسی بچه‌ها صحبت کنیم"اقای کیم ناگهانی گفت و باعث شد بدنم به لرزه بیوفته و با عصبانیت روی صندلی تکونی خوردم و صدای نفس عمیقم تا کیلومتر ها اونورتر رفت
'باورم نمیشه این اتفاق داره میوفته'

Continue lendo

Você também vai gostar

2.4K 702 50
عشق یه وقت هایی از نفرت شروع میشه از ترس از عوض شدن همه چی از برملا شدن راضی به بلندای تاریخ و بعضی وقت ها شما باید عاشق هم بشید وگرنه دوتا گرگ زبون...
4.1K 603 7
تهیونگ قصه ما برمیگرده به بیست و یک سال پیش و جوانیای پدرش،نامجون رو میبینه :«نامجون؟» نامجون هجده ساله پوزخند عصبی زد و پسر بزرگتر رو هل داد :«ا...
12K 3.1K 10
↴ేخلاصه پسری با اندام لاغر و موهایی به رنگ طلایی، که همیشه توی نقطه خاصی از پارک، زیر درخت و روی ویلچرش می نشست و کتاب مورد علاقه اش، "بادام" رو می خ...
89.6K 10.9K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...