part 19

1.9K 320 11
                                    

رزی با پوزخند گفت"چرا اوپا باید به حرفت گوش بده؟" سرش رو روی شونه تهیونگ گذاشت و سعی کرد با حرفاش و رفتارش جیمین رو عصبانی کنه.

جیمین چشم غره ای به رزی رفت ،میدونست که دختر میخواد کاری کنه که حسودیش بشه اما اون کسی نبود که به دختری مثل رزی ببازه پس سرش رو بالا گرفت و متقابلا پوزخند زد.

جیمین درحالی که صدای نفس عمیق کشیدن بقیه رو بخاطره رفتار گستاخش میشنید اظهار کرد. "چون که من همسرشم، من یه قدم از تویی که مثله هرزه های اویزون دنبال توجهی جلوترم"

"اوپا قراره فقط در برابر توهین هایی که بهم میکنه همینطوری وایسیو نگاه کنی؟"رزی گریش افتاد.

تهیونگ اهی کشید و به جیمین ذول زد.

جیمین با ازردگی پرسید. "نگو که الان میخوای طرف اونو بگیری ،میخوای اینکارو بکنی؟"

"نه اینکارو نمیکنم"

رزی نگاهِ ناباورش رو به جیمین داد و پرسید. "اوپا چرا در مقابل این گی چندش از خودت دفاع میکنی؟"

"چون نمیتونه از خودش در مقابل من دفاع نکنه"جیمین به رزی پوزخند زد.

پسر با لحن ستایشگری گفت"بگذریم تهیونگ باسنتو تکون بده بیا من گشنمه" تهیونگ نفسش رو با استرس بیرون داد.

رزی غرید "اوپا تو قرار نیست باهاش بری،اینطور نیست؟" نگاهی به صورت شکست خورده تهیونگ انداخت.

تهیونگ با نگاهی معذور به رزی گفت."متاسفم رزی، بعدا حرف میزنیم"

"تو داری دوست دخترتو بخاطره یه ادم بی ارزشی مثله اون تنها میزاری؟"رزی با ناباوری و چشم های خیس جیغ زد.

جیمین با بدخلقی گفت"تهیونگ وقتت رو بخاطره اشغال بوگندویی مثله اون تلف نکن و بیا اینجا"لبخندی شیطون روی لبای پسر نقش بست وقتی که گریه رزی بدتر شد.

"از این کارت پشیمون میشی"دختر قبل از اینکه مثله یه طوفان از اونجا بره مستقیما به تهیونگ گفت و پشت سرش صدای خنده کسایی که توی کافه تریا بودن رو شنید.

تهیونگ با تلخی گفت"خوب دیگه بیام بریم".

جیمین با چهره ای متفکر پرسید"کجا بریم؟".

تهیونگ چشماش رو توی حدقه چرخوند.

"اوه میدونی فکر کنم دیگه گرسنم نیست"جیمین با طعنه گفت و درحالی که تهیونگ داشت فریاد میزد که برگرده از کافه تریا بیرون زد.

ساعتی بعد

جیمین با صدایی که طبقه پایین میومد از خواب بیدار شد،خمیازه کشید و ساعت رو چک کرد و دید که ۵ عصره.

جیمین وقتی به خونه برگشت خیلی احساس خستگی میکرد اونم بخاطره معلمشون چون اینقدر بهشون کار داده بود و روی صندلی نشسته بودن که باسنشون صاف شده بود.

با خستگی از اتاق خارج شد و به طبقه پایین جایی که جونگکوک روی کاناپه نشسته بود و تلوزیویون میدید رفت.

جونگکوک به طرف جیمین برگشت و نگاهش کرد."بیدار شدی"پسر لبخند درخشانِ خرگوشی به جیمین زد.

جیمین بدون اینکه اهمیتی به حسی که از نگاه پسر بزرگتر گرفته بده با گیجی پرسید. "کی اومدی؟"

"وقتی تازه خوابیده بودی اومدم"جونگکوک همونطور که سرش رو میخاروند گفت."گرسنته میخوای چیزی برات درست کنم؟"

وقتی که جونگکوک همچین پیشنهادی بهش داد لبخند درخشانی روی لبهای جیمین نمایان شد."اگه میشه لطفا"جیمین جونگکوک رو تشویق به غذا پختن کرد درحالی که جونگکوک به حرکات پسر کوچکتر پوزخند میزد.

برخلاف ته،جونگکوک با جیمین شیرین تر و بهتر رفتار میکرد و این باعث سوپرایز شدنش شده بود.

"ته رو دیدی؟"جونگکوک پرسید و پنکیک رو جابه جا کرد و جیمین کنارش روی جزیره نشست.

"نه ندیدمش،احتمالا با اون جندس"با طعنه گفت و قیافه چندشی به خودش گرفت.

جونگکوک پنکیک رو انداخت و به جیمین نگاه کرد"جیمین به نظرت زیادی به ته سخت نمیگیری،منظورم اینه اون قبل از ما با رزی قرار میذاست حتی قبل از اینکه باهامون اشنا بشه به نظرم بهتره به تصمیمش احترام بزاریم"جونگکوک با جیمین مخالفت کرد.

"سخت گرفتن به تهیونگ؟"جیمین با لحن ناباورانه ای گفت"یعنی من باید بشینم بدون اینکه حسادت کنم همسرمو تماشا کنم اونم درحالی که داره بقیه رو به فاک میده ،چطوریه که تو حتی یه ذره هم به رابطه تهیونگ و رزی حسادت نمیکنی؟"جیمین با بدنی که از روی عصبانیت میلرزید غرید.

جونگکوک اهی کشید و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زد"من نمیتونم اینکارو کنم جیمین،من توی جایگاهی نیستم که بخوام حسادت کنم"جونگکوک با ناراحتی زمزمه کرد.

"چرا؟من دوستت دارم جونگکوک هم تورو هم ته رو"جیمین با اعترافش جونگکوک رو سوپرایز کرد."اما میخوام بدونم تو هم همچین حسیو داری؟اصلا جوری که من دوستت دارم دوسم داری؟"جیمین با اشک هایی که از چشماش میریخت و صورتش رو خیس میکرد فریاد کشید.

جونگکوک حس کرد حرفای جیمین مثله یه چاقو داره زخمیش میکنه،قطعا دلش میخواست به طرف پسر کوچکتر بدوه،ببوستش و اشک‌هاش رو پاک کنه،بهش حرفایی رو بزنه که میدونه پسر شکسته باهاشون اروم میشه.

جونککوک میدونست که عاشقه جیمینه،خیلیم عاشقشه.

اما متاسفانه.

عشقشون اشتباه بود اونا نباید از اول این احساسات رو نسبت به هم تجربه میکردن.

جونگکوک میخواست نشون بده که چقدر به پسر کوچکتر اهمیت میده اما،"متاسفم"با وجود همه چیز تنها حرفی که به زبون اورد همین بود.

"من متاسفم جیمینی"همونطور که جیمین اشکاش رو با خشم پاک میکرد جونگکوک با نرمی زمزمه کرد.

"میدونی چیه جونگکوک؟"با چشم هایی که تیر پرت میکرد و صدای تاریکش گفت.

"فاک یو"پسر گفت و اونجارو ترک کرد.

"من واقعا متاسفم جیمین"جونگکوک با ناراحتی اه کشید و قطره اشکِ بزرگی از چشمش فرار کرد.

"نمیخوام یه اشتباه رو دوبار تکرار کنم و از دستت بدم،همونطور که اونو از دست دادم"

my husbandsWhere stories live. Discover now