part13

2K 346 14
                                    

"ا..قا..لط..فا منو نک..شید"مرد خواهش کرد درحالی که به صندلی بسته شده بود و خون از صورتش میریخت.

"اگه بهم بگی اون مدارک کجاست قول میدم ازادت کنم"اقای جئون پوزخند شیطانی زد اون مرد یکی از مافیاهای بدنام بود که الان توی زیرزمین جئون ها زندانی شده بود.

"لطفا من واقعا نمیدونم اقای پارک اون مدارک رو کجا نگه میداره،قسم میخورم ،بهم رحم کن"مرد با گریه التماس کرد.

"اوه واقعا؟"اقای جئون جلو رفت و خشن چونه مرد رو گرفت."اگه تو واقعا نمیدونی پس چرا باید زندت بزارم؟"با این حرف تفنگش رو از روی میز برداشت و پنج بار به مرد شلیک کرد،خون همه جا پاشیده شد.

"تو واقعا داری برام همه چیو سخت میکنی پارک"درحالی که به جسد مرد نگاه میکرد گفت.

"قربان تماسی دریافت کردم،پسرتون داره میره بیمارستان،چیکار کنیم؟"یکی از بادیگاردها از اقای جئون پرسید.

"ولش کن"مرد گفت و تفنگش رو به بادیگارد داد."مواظب این جسد باش،باید برم جایی"مرد گفت و از زیرزمین بیرون رفت.

لبهای جونگکوک اروم‌ تکون میخورد و به بدنی که بیجون روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکرد.مانیتورِ قلب هنوز کار میکرد و ضربان قلبِ بدن رو نشون میداد اما دختر بیشتر شبیه مرده ها بود تا یه فرد زنده.
با قلبی سنگین،جونگکوک به سمت بدن بیجونِ روی تخت قدم برداشت.

روی تخت کنار دختر نشست،با تردید دستش رو گرفت،هیچی جز این نمیخواست که گرمای این دستارو حس کنه درحالی که توی موهاش فرو میرن یا شنیدن اسمش وقتی دختر صداش میزنه،جونگکوک خیلی دلش تنگ شده بود.

فلش بک

"کوکی ببین"دختر گفت و دستاش رو باز کرد تا چیزی به جونگکوک نشون بده.

"هههه یه پروانه،نونا بچه شدی؟"جونگکوک درحالی که بهش نگاهی انداخت گفت."پروانه ها کیوتن اونا میتونن به هرجایی که میخوان پرواز کنن"دختر با اخم گفت درحالی که جونگکوک به خودش نزدیکش کرد و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد گفت.

"نونا بیا ازدواج کنیم"جونگکوک باعث سوپرایز شدن دختر شد.

"چی میگی جونگکوک؟دیوونه شدی؟تو هنوز کوچیکی"دختر با شدت گفت.

"اهه باشه،من میدونستم اینو میگی،من فقط خیلی دوست دارم"جونگکوک لباشو جلو داد و دختر محکم بغلش کرد.

"منم دوستت دارم اما باید صیر کنیم"جونگکوک با ناراحتی اه کشید،درحالی که دختر میبوسیدش لب های جلو اومده جونگکوک تبدیل به لبخند شد.

"نظرت چیه بعد اینکه وقتی فارغ التحصیل شدی ازدواج کنیم؟"

"ارههه"جونگکوک جواب داد درحالی که دختر نخودی خندید و روی ران های جونگکوک نشست و بوسه عمیقی رو شروع کرد.

"دوست دارم نونا"جونگکوک با چشم هایی که از ستاره پرشده بود گفت.

"منم دوست دارم کوکی"

پایان فلش بک

"لیسا"جونگکوک زمزمه کرد و اشک هاش روی صورتش ریخت."من بخاطره اینکه سعی کردی زندگیتو بگیری بخشیدمت،متاسفم که هیچی نمیدونستم،متاسفم عشقی که لایقش بودی رو بهت ندادم،متاسفم که ازت محافظت نکردم،پس لطفا فقط بیدارشو."جونگکوک بدون کنترل گریه و ناله کرد و با دو دستش صورتش رو پوشوند.

"پس کی بیدار میشی؟امیدوارم بعد از بیدار شدنت بخاطره تصمیمی که گرفتم ناراحت نشی،من همه کاری میکنم تا تو دوباره بخندی ،من میخوام دوباره تو اغوشم بگیرمت،دوست دارم"با ناراحتی اهی کشید.

دختر مثله همیشه تکون نخورد اما جونگکوک بازم امیدوار بود.

انیدوار بود شاید حرکت بکنه یا بلند بشه و ببوستش،بغلش کنه و بگه هنوز زندس.

روی تخت کنار دختر خزید و بوسه ای به پیشونیش زد و با خستگی که ناگهانی وجودش رو گرفت خوابش برد.

چشماش رو بست و درحالی که دختر رو بغل گرفته بود خوابید و شب زود رسید.

تلفن جونگکوک زنگ خورد و باعث شد بیدار بشه.

"سلام"با صدای خشدار گفت،درحالی که چشمهای خواب الودش رو میمالید،اون برای سه ساعت خوابیده بود.از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و دید که بیرون تاریکه.

"منم"هوسوک از اونطرف خط گفت.

"هیونگ چیشده؟چرا الان بهم زنگ زدی؟"جونگکوک خمیازه کشید.

"همسرت اینجاست،اونا وحشتناک به نظر میرسن"

"چی؟"جونگکوک از تخت پایین پرید."کدومشون؟"

"جیمین یا تهیونگ؟"

"هردوشون"

عزیزای دلم من معذرت میخوام اگه احیانا کامنتاتونو جواب ندادم ،چون واقعا وقت نمیکنم ببینم یا یادم‌ میره اما همشومو حتما میخونم💜

my husbandsWhere stories live. Discover now