part 49

1.1K 219 21
                                    

"من خستم کوک،سه ماهه و هنوز خیلی تا ۹ ماهگی مونده،چطوری باید خودمو نجات بدم؟"تهیونگ گریه کرد روی زمین جلوی اپارتمان پهن شد درحالی که جونگ‌کوک هم کنارش نشست اروم به کمرش زد و سر پسر رو روی شونش گذاشت.

"اخرین باری که خوب خوابیدم یادم‌ نمیاد"مرد اضافه کرد و اه کشید.

"فقط باید تحمل کنیم ته و تو میدونی که اینا همش تغییر موده و البته که با رفتار لوس جیمین یکی شده"جونگ‌کوک گفت و هردو خندیدن،تهیونگ نگاهی به ساعت روی مچ دستش انداخت و دوباره به کوک نگاه کرد.

"دیگه وقتشه"

"جیمین یه دقیقه دیگه اینجاس"

جونگ‌کوک جمله تهیونگ رو با خنده کامل کرد و همون لحظه در باز شد جیمین اشک ریزون و با اخمی عمیق نمایان شد پسر بزرگتر بدون وقت تلف کردن با احتیاط جیمین رو بغل کرد و پیشونیش رو بوسبد.

"ببخشید که فرستادمتون بیرون،نمیدونم چرا اینکارو کردم"پسر لباشو جلو داد و هردو درحالی که میگفتن تقصیر تو نیست اشک هاش رو پاک کردن.

هردو میدونستن که پسر گریه کردن رو تموم‌ میکنه اما چیزی که اونارو نگران میکرد خواسته جیمین بعد از گریه کردنش بود و اینجا بود که جیمین اشک هاش رو پاک کرد ودماغشو بالا کشید و بهشون نگاه کرد و اون دو بلافاصله اب دهنشون رو قورت دادن.

"من دونات افریقایی میخوام"پسر گفت و نگاه پاپی طور پرستیدنیش رو تحویل پسر داد و اون دو با خستگی اه کشیدن چون میدونستن که اینطوری میشه.

"خوب بِچز فکر نمیکنین ما باید به این بچه های بیچاره کمک کنیم"جین گفت و یونگی با تمسخر سرش رو روی شونه دوست پسرش هوسوک گذاشت.

"چرا من باید کمک کنم؟اونا خودشون جیمین رو اینطوری کردن و باید مسئولیتشو قبول کنن"پسر گفت و چشم هاش رو توی حدقه چرخوند.

"البته که اونا کردن اما اون بچه های بیچاره نمیدونستن وضعیت جیمینِ باردار اینقدر سخت خواهد بود"جین گفت و نگاهش رو به پسر که شونه هاش رو با بیخیالی بالا انداخت داد.

"و تو هوسوک من فکر میکردم بهترین دوست جونگ‌کوکی"

"هستم اما نمیدونم چطوری از ادمای بادار باید مراقبت کرد و جیمین به من پرید وقتی که خواستم به شکمش دست بزنم اون خیلی احساس مالکیت داره"

"البته که همینطوره تو خودت خوب میدونی که اون چقدر میترسه،چیزایی که گذروند وقتی که میخواستن بچش رو سقط کنن فکر نمیکنی باید احساس مالکیت داشته باشه؟"جین غرید چشم غره ای به پسر که چشم هاش رو توی حدقه چرخوند داد.

"باشه دعوا نکنین بچه ها من یه فکری دارم"نامجون اضافه کرد و توجهشون رو به خودش جمع کرد.

"نظرتون چیه ما بریم خونشون میتونیم توی مواظب از جیمین کمکشون کنیم"پسر پیشنهاد داد همشون موافق بودن به جز یونگی کسی که با صدای بلند غر زد و با چشم های هشدار دهنده جین مواجه شد و بلافاصله دهنش رو بست.

my husbandsWhere stories live. Discover now