dreamer [L.S]

By cavolot91

8.7K 2.3K 3.4K

"اگه نمیتونم دنیایی رو زندگی کنم که میخوام، پس تو تصوراتم میسازمش..." More

cast
chapter 1
chapter 2
chapter 3
chapter 4
chapter 5
chapter 6
chepter 7
chapter 8
chapter 9
chapter 10
chapter 11
chapter 12
respite
recovery
chapter 13
chapter 14
chapter 15
chapter 16
chapter 17
chapter 18
chapter 19
chapter 20
chapter 21
chapter 22
chapter 23
chapter 24
chapter 25
chapter 26
chapter 27
chapter 29
chapter 30
chapter 31

chapter 28

151 52 77
By cavolot91

و من در این شب پر سکوت، در بستری از همه خواب های طلایی و کابوس های برنز، تو رو به یاد می‌آورم...

==============================

تلفن همراه جدیدش رو به شارژ زد و ماگ سفید رنگش رو از روی تخت برداشت. به ته ماگ نگاه کرد و کمی تکونش داد. چرخی به چشم هاش داد و از اتاق بیرون رفت.

برعکس بقیه، اون همیشه تو اولین مغازه خریدش رو انجام میداد و سعی میکرد کمترین وقت رو بین جمعیت و در تعامل با غریبه ها بگذرونه.

پس فقط وارد اولین مغازه شده بود، مدل گوشی مورد علاقه‌اش رو گفته بود، هزینه رو پرداخت کرده بود و از مغازه بیرون زده بود.

تا وقتی به خونه برسه، سرش رو پایین نگه داشته بود و سعی میکرد با هیچکس چشم تو چشم نشه. به چشم یه غریبه نگاه کن و بعد، دنیا به آخر میرسه! یه چیزی تو همین مایه ها...

سه روزی میشد که تلفن جدیدش رو گرفته بود و دیشب، یه عالمه عکس باهاش گرفته بود. از نور ها، لباس سیترا، رنگ خاص کراوات لیام، شات های شیک و گرون قیمت نوشیدنی و کلاً هر چیزی بجز آدم ها.

بنظرش انسان ها، نظم احساسات زیبای عکس ها رو خراب میکردن و برای همین، هیچوقت سوژه عکس هاش نبودن.

بعد از پشت سر گذاشتن پله ها، وارد آشپزخونه شد و ماگ رو داخل سینک ظرفشویی گذاشت. دست هاش رو روی کانتر گذاشت و سرش رو پایین گرفت.

چشم هاش رو بست و نفس سنگینی کشید. از وقتی بیدار شده بود، این سومین مسکنی بود که خورده بود ولی همچنان، حتی ذره ای از سردرد نفس گیرش کم نشده بود.

بعد از چند دقیقه، سرش رو بالا گرفت و چشم هاش رو باز کرد. صدای چکیدن قطره های آب توی سینک، یه جایی از مغزش رو قلقلک میداد و بهش میگفت که بلند ترین جیغ ممکن رو بزنه و شیر آب رو از جاش بکنه و از پنجره پرت کنه بیرون.

ولی به فشار دادن دندون هاش روی هم اکتفا کرد و سعی کرد نادیده‌اش بگیره. سمت کاناپه رفت و سیاهی رفتن چشم هاش رو هم نادیده گرفت.

روی کاناپه لم داد و پاهاش رو روی میز، دراز کرد. بی هدف، نگاهش رو به تلویزیون خاموش رو به روش دوخت.

تصویر خودش رو تو صفحه مشکی و خاموش تلویزیون دید و پوزخندی زد.

"هر روز، بدتر از دیروز..."

زیرلب گفت و سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد. چشم هاش رو بست و انگشت هاش رو به صورت دورانی، روی شقیقه هاش کشید.

حدود ده دقیقه این کار رو ادامه داد ولی باز هم بهتر نشد. سردردش عمیق تر از اون بود که با ماساژ دادن خوب بشه.

چی میشد اگه بدنش به بی نقصی هری بود؟ یا چی میشد اگه موهاش به خوش فرمی نایل بود؟ چی میشد اگه قدرت بدنی نایل رو داشت و یا مثل سیترا، محبوب بود؟

چی میشد اگه مثل جاشوا مهربون بود و چی میشد اگه صدای زین رو...

"زین..."

با بیچارگی ناله کرد و پلک هاش رو روی هم فشار داد. دستش رو روی گونه‌اش کشید و از حس لمس زخم روی پوستش، چهره‌اش رو در هم کشید. حتماً دیشب با اون چسب روی صورتش خیلی مضحک بنظر میرسیده.

"واقعاً، زین؟ جای بهتری رو برای بریدن سراغ نداشتی؟"

غرغر کرد و چرخی به چشم هاش داد. دستش رو بین موهاش کشید. موهاش هنوز هم کمی نم داشتن. حس بدی داشت از اینکه از هری برای استفاده از حمامش اجازه نگرفته. اون فقط خواب بود و لویی دلش نمیومد برای همچین چیزی، بیدارش کنه.

"وقتی بیدار شد، ازش عذرخواهی میکنم..."

زیرلب گفت و نفسش رو با کلافگی بیرون داد. از روی کاناپه بلند شد و سمت پنجره باز کنار میز ناهارخوری رفت.

لبخندی زد وقتی نسیم خنکی به صورتش خورد و بوی بارون رو بهش رسوند. خیس بودن زمین، نشون میداد که کل شب رو بارون باریده.

یه دلیل برای خوشحالی...
بالاخره...

روی قاب پنجره نشست و پاهاش رو آویزون کرد. دست هاش رو به دو طرف قاب پنجره گرفت تا از نیفتادنش مطمئن بشه.

"بارون، بارون، چیک و چیک، جنگل و باد و آفتاب، رنگین کمون میخنده، تا بالا بیاد مهتاب، بارون، بارون، چه زیبا-"

صداش قطع شد وقتی قطره ای از قاب پنجره روی بینی‌اش افتاد. حتماً از دیشب اونجا بوده. پاهاش رو تو هوا تکون داد و خندید.

نسیمی که به صورتش میخورد، خنک بودن دلچسب هوا با اینکه هوا کم کم آفتابی میشد، بوی بارون و خیس بودن زمین، دلایل کوچک لویی برای لذت بردن از زندگی در اون لحظه بودن.

لویی همیشه به پیدا کردن این دلایل ریز، علاقه داشت. گلبرگ رز سفیدی که کسی بهش توجه نمیکرد، میتونست به تنهایی، کل روز لویی رو بسازه و کاری کنه لبخند از روی لب هاش نره.

میتونست ساعت ها به تماشای رقص سبزه ها تو باد بشینه و لطافت و رنگ تک تکشون رو تحسین کنه.

نسیم خنکی که گاهی میوزید و پوستش رو نوازش میکرد، باعث میشد تا از داشتن حس لامسه خوشحال باشه و در هر حالی که باشه، حالش خوب بشه.

لویی هیچوقت آدم به اصطلاح، ناشکری نبود. همیشه سعی میکرد از همه چیز هایی که داره، نهایت لذت رو ببره.
چشم هاش رو دوست داشت...
گوش هاش رو دوست داشت...
خوشحال بود از اینکه میتونه ببینه و بشنوه.

صدای پرنده ها و موسیقی های بی کلامی که با پیانو نواخته میشدن رو دوست داشت. جوری که رنگارنگی یک دست درخت ها رو تو پاییز میدید و روحش توسط دونه های درخشان و سفید برف لمس میشد رو دوست داشت.

وقتی وارد جایی میشد که توسط مِه پوشیده شده بود، میدونست که الان وسط ابر ها قرار داره. پس دست هاش رو باز میکرد و تو تصوراتش، پرواز میکرد.

میتونست پرنده باشه...
میتونست ماهی باشه...
میتونست یه گیاه باشه...
لمس روح تک تک ذرات کائنات رو تجربه کرده بود و سبزی برگ رو باور داشت...

چند دقیقه ای میشد که سردردش به کلی از یادش رفته بود و غرق شده بود در دنیایی که تو ذهنش برای خودش ساخته بود.

دوباره رفته بود به سرزمینی که خلا مطلق بود...فقط خودش بود و حواسش...دور از همه چیز و همه آدم های روی زمین...بهش میگفت سرزمین خیلی خیلی دور.*
قصد داشت یه تتو هم ازش بگیره.

وقتی به خودش اومد که هری روی شونه‌اش زد. لبخندش از بین رفت و برق نگاهش، خاموش شد. نگاهش رو از فضای رو به رو گرفت و به هری داد که با لبخند، بهش نگاه میکرد.

میز صبحانه چیده شده بود. دوباره غرق شده بود...انقدر تو افکارش غرق شده بود که حتی نفهمیده بود...

دوباره همون کاری رو کرده بود که باعث شده بود رابطه قشنگش با زین بهم بخوره.
لعنتی!

"صبح بخیر لو!"

"صبح...عا...ظهره تقریباً."

با خنده گفت و پاهاش رو به داخل برگردوند. از روی قاب پنجره بلند شد و لباسش رو چک کرد که خاکی نشده باشه.

"ببخشید...اصلاً متوجه نشدم که بیدار شدی واگرنه، کمکت میکردم..."

به میز اشاره کرد و دستش رو پشت گردنش کشید. کمی احساس بدی داشت. هری، خنده کوتاهی کرد و سرش رو تکون داد‌.

"کاری نبود که توش کمک بخوام، لویی. اتفاقاً چند بار هم صدات زدم که ازت بپرسم آب پرتقال بیشتر دوست داری یا آب سیب ولی فکر کنم نشنیدی‌."

"اوه! آره؟ متاسفم..."

"واقعاً که خجالت آوره!"

سرش رو برای تایید حرف گیلبرت تکون داد و نفس عمیقی کشید. دستی به موهاش کشید تا از روی پیشونی‌اش کنار برن. حالا دیگه کاملاً خشک شده بودن. ولی هنوز هم به قشنگی مو های نایل نبودن.

"خب...امیدوارم از صبحانه خوشت بیاد."

لبخند گرم هری، لویی رو هم به لبخند زدن واداشت. چجوری میشه که یه آدم، همیشه لبخند بزنه و لبخندش رو به بقیه هم منتقل کنه؟

این سوالی بود که لویی مدام از خودش میپرسید. هری یه انرژی عجیب رو درون خودش داشت. یه دایره دورش که پر بود از انرژی هایی که لویی عاشقشون بود.

لویی، یکی از صندلی ها که به پنجره نزدیک تر بود رو عقب کشید و روش نشست.

"خیلی به پنجره علاقه داری نه؟"

هری با خنده گفت و باعث شد تا لویی هم بخنده.

"نه خب راستش...نسیم و این هوا باعث میشن احساس زنده بودن کنم."

نگاهش رو به بشقاب کوچک روی میز داد و لبخند زد. چقدر این موقعیت ها رو دوست داشت...هوای آفتابی در حالی که زمین هنوز خیسه، نسیم خنکی که میوزه، بوی نان تازه و مو هایی که تازه خشک شدن...

آره...
احساس زنده بودن میکرد...

"خیلی جالبه!"

"چی جالبه؟"

"اینکه انقدر به جزئیات توجه میکنی. چیز های عادی و روتین باعث میشن احساس زنده بودن کنی."

"خب راستش...دوست دارم قبل از اینکه بمیرم، همه چیز هایی که دوست دارم رو تجربه کنم. دوست دارم تو هر کدوم از این تجربه ها، زندگی کنم."

شونه هاش رو بالا انداخت و خندید‌.

"میدونی؟ دوست دارم همه چیز رو با تمام وجودم لمس کنم...همه چیز ارزش لمس شدن توسط روحت رو داره و من از غرق شدن تو این حس، لذت میبرم."

چند تا از میوه های خرد شده رو از تو بشقاب وسط میز برداشت و لیوان آب پرتقالش رو کمی جا به جا کرد تا دستش بهش برخورد نکنه.

"مثل کتاب ها حرف میزنی."

"خب چون من زیاد کتاب میخونم‌."

با خنده گفت و یه تیکه از میوه ها رو تو دهنش گذاشت. از طعم شیرین و در عین حال ترشی که داشت، لبخند کوچکی زد و این رو هم به لیست تجربه های مورد علاقه‌اش اضافه کرد.

"فقط میوه؟"

ابرو هاش رو کمی بالا داد و به هری نگاه کرد که به بشقابش اشاره میکرد.

"آره؟ میوه ها تو معده‌ام سنگینی نمیکنن. با خوردن بقیه چیز ها یکمی مشکل دارم‌."

ترجیح داد بخش ' بقیه چیز ها کالری زیادی دارن و من سعی میکنم رژیمم رو حفظ کنم' رو به هری نگه و پیش خودش نگهش داره.

"چه خوب! خیلی سالم بنظر میاد!"

هری با هیجان گفت و به بشقاب خودش نگاه کرد. چند تا میوه برداشت و با خنده، به لویی نگاه کرد.

"سبک زندگی سالم؟! کامان هری مثل پیرمرد های هشتاد ساله رفتار نکن!"

در حالی گفت که صورتش رو جمع کرده بود و سعی میکرد نخنده. هری، چشم هاش رو ریز کرد و چنگالش رو به سمت لویی گرفت.

"این رو از سیترا یاد گرفتی مگه نه؟"

"هی! تو از کجا میدونی؟!"

"چون اون همیشه بهم میگه مثل پیرمرد های هشتاد ساله زندگی میکنم!"

لویی با صدای بلندی خندید و سرش رو تکون داد. نگاهش رو به لیوان آب پرتقالش داد و در حالی که بهش اشاره میکرد، ابرو هاش رو بالا انداخت.

"نگو که این رو هم خودت درست کردی!"

"همون سبک زندگی سالم و این حرف ها دیگه..."

هری گفت و خندید. آب پرتقال ها رو خودش گرفته بود. همینطور آب سیبی که مال خودش بود.

"واو!"

"تحت تاثیر قرار گرفتی؟"

"بیشتر دارم به این فکر میکنم که تو هشتاد سالگیت قراره چطور بنظر برسی. دوست دارم اون روز ها رو ببینم و بگم دیدی گفتم؟!"

هری چیزی نگفت. فقط خندید و سرش رو پایین انداخت و مشغول درست کردن ساندویچ شکلاتی مورد علاقه‌اش شد.

و هیچوقت نفهمید که لویی در تمام مدت، بهش خیره شده بود...

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

"من بردم!!!"

"نه! تو جر زدی! این قبول نیست!"

"خیلی هم قبوله! من جر نزدم تو فقط خیلی کودنی!"

"من کودن نیستم، ابله!"

"تو یه شترمرغ کودنی! تنها فرقتون اینه که تو عضلات بیشتری رو روی بدنت داری!"

"عضله روی بدن نیست! توی بدنه آقای نابغه!"

لازم نیست بگم صدای بحث کیا دوباره به گوش میرسید، درسته؟

دیوید، نگاه پوکرش رو به نایل و لیام داده بود. لب های سیترا تا گوش هاش کش اومده بودن و داشت یواشکی از بحث مزخرف اون دو نفر، فیلم میگرفت.

"جفتتون به یک اندازه خنگید."

دیوید گفت و همچنان با همون نگاه پوکرش، به نایل و لیام زل زد.

"ما خنگ نیستیم اومپا لومپا!"

"هی! من اونقدرا هم کوتاه نیستم!"

گفت و انگشت وسط هر دو دستش رو بالا گرفت.

"راست میگه! دیوید اومپا لومپا نیست! لیلیپوته!"

سیترا گفت و دست آزادش رو جلوی دهنش گرفت و نخودی خندید.

"همون که سیترا گفت!"

نایل اضافه کرد.

"زن ذلیل بدبخت!"

"سینگل به گور بیچاره!"

"خنگ!"

"کوتوله!"

حقیقت اینه که اگه اون چند نفر به حال خودشون رها بشن، میتونن کل شهر رو بهم بریزن و تا ساعت ها به بحث هاشون ادامه بدن.

وقتی قهرمان های بحث های لفظی در کنار همدیگه جمع بشن چی میشه؟
خب...یه جورایی یه جنگ جهانی کوچک به وجود میاد.

"تا کی قراره ور بزنید؟"

دیوید گفت و سرش رو تا مرز شکستن گردنش پایین انداخت و مشغول تایپ کردن چیزی با گوشی‌اش شد.

"تا هروقت که خسته بشیم."

"حس میکنم اول دهن بودید بعد دست و پا دراوردید."

در حالی گفت که انگشت هاش رو به سرعت روی صفحه تلفنش حرکت میداد.

"فکر میکردم درونگرا تر از لویی وجود نداره ولی انگار تو استثنایی!"

"اون درونگرا نیست فقط ترسوعه."

سکوتی که برای چند ثانیه برقرار شد، باعث شد تا سرش رو از گوشی‌اش بیرون بیاره و نگاهش رو بین بقیه بچرخونه.

ابرو هاش رو بالا انداخت وقتی نگاه های متعجب لیام و سیترا و همینطور چهره عصبانی نایل رو دید.

"درمورد دوست من اینجوری حرف نزن، کوتوله!"

نایل گفت و اخم کرد.

"دِیو؟ ما روانشناسیم. نباید درمورد بقیه اینجوری حرف بزنیم. یادت که نرفته؟"

سیترا گفت و دوربینش رو کنار گذاشت. پشت سر نایل ایستاد و در حالی که دست هاش رو دور شکم نایل حلقه میکرد، چونه‌اش رو روی شونه نایل گذاشت.

"فقط چیزی رو گفتم که فهمیدم‌."

"اون ترسو نیست. حتماً اشتباه فهمیدی."

لیام گفت در حالی که با چهره ای جدی، به دیوید نگاه میکرد. عجیب بود که انقدر روی لویی حساس شده بودن. مدت کوتاهی بود که به جمعشون اضافه شده بود ولی برای اونا، جایگاه یکی از اعضای خانواده رو به دست آورده بود.

"باشه. ترسو نیست."

با دستش لایک نشون داد و دوباره سرش رو کرد تو تلفنش. نایل، چرخی به چشم های آبی رنگش داد و سمت سیترا برگشت. موهاش رو پشت گوشش زد و بوسه ای روی پیشونی‌اش گذاشت.

سمت اتاق رفت و بهش اشاره کرد که دنبالش بیاد. سیترا، نگاهی به دیوید و لیام انداخت و دنبال نایل، به اتاق رفت.

در رو بست و به نایل نگاه کرد که روی تخت نشسته بود و پای راستش رو با ریتمی عصبی، تکون میداد‌.

"چی شده نی؟"

کنار نایل نشست و سرش رو روی شونه نایل گذاشت.

"ببین سیت...لویی همینجوریش هم از روانشناس ها متنفره."

سیترا خندید و سرش رو به نشانه تایید تکون داد.

"واقعاً ممنون، نی."

نایل هم خنده آرومی کرد و دست سیترا رو گرفت.

"اگه از زبون تو و دیوید چیزی رو بشنوه که دوست نداره، دیگه باهاتون حرف نمیزنه. ممکنه دیگه شما رو دوست خودش ندونه و احساس کنه به حریم شخصی‌اش احترام نمیذارید."

"تو بهتر از ما شناختیش. چجوری؟"

"من فقط بهش اهمیت میدم. چون لیاقتش رو داره. در برابرش احساس مسئولیت میکنم. درست همونطور که در برابر لیام و هری احساس مسئولیت دارم."

نفس عمیقی کشید و شونه هاش رو بالا انداخت.

"نمیخوام ناراحتش کنیم. تو شرایط خوبی نیست. میخوام تا جایی که میتونیم، سعی کنیم باهاش خوب باشیم. ولی نه از روی ترحم، از روی دوست داشتن!"

نگاه منتظرش رو به سیترا داد. سیترا، چند ثانیه سکوت کرد و بعد، سرش رو کمی کج کرد.

"میخوای چیکار کنیم؟"

"باهاش جوری رفتار نکنیم که انگار با ما فرق میکنه. من این رو تو رفتار تک تکتون متوجه شدم. یه جوری باهاش رفتار میشه که انگار یه جوریه و این باعث میشه ازمون فاصله بگیره."

"ولی اون که با هری خیلی خوبه...هری خیلی باهاش متفاوت رفتار میکنه."

سیترا گفت در حالی که کمی گیج شده بود. نایل، لبخندی زد و سرش رو به نشانه تایید تکون داد.

"برای شناختن آدم ها، فقط به چیز هایی که تو دانشگاه یاد گرفتی تکیه نکن، سیترا. سعی کن از قلبت بهشون نگاه کنی‌."

بوسه ای روی مو های سیترا گذاشت و دستش رو نوازش کرد.

"لویی با هری صمیمی شده چون هری مثل یه دوست واقعی باهاش رفتار میکنه. آره رفتار هری با لویی متفاوته ولی این بخاطر عجیب و غریب یا متفاوت بودن لویی نیست."

گوشه لبش رو کمی کج کرد و چند ثانیه سکوت کرد تا جمله بعدی رو تو ذهنش مرتب کنه.

"بخاطر اینه که لویی براش خاصه، سیترا. لویی شبیه هیچ کدوم از ما نیست و هری این رو دوست داره. لویی چیزی که نشون میده نیست. بقیه چیزی رو میبینن که لویی نشون میده ولی هری، چیزی رو میبینه که واقعاً هست."

لبخندی زد وقتی به دوست جدیدش فکر کرد. خودش اولین کسی بود که به جای نگاه کردن به لباس ها و حرف های لویی، به اعماق روحش نگاه کرده بود.

همیشه قدرت این کار رو داشت. همیشه میتونست آدم ها رو خیلی عمیق بشناسه. این ویژگی گاهی فوق العاده بود و گاهی هم حسابی حرصی‌اش میکرد.

جوری که از شناختن آدم های خوب لذت میبرد و جوری که از فهمیدن اینکه بعضی ها چیزی رو نشون میدن که نیستن، حرص میخورد.

و در اون لحظه، نایل نمیدونست که این، یکی از ویژگی های مشترک اون با لوییه‌.

"چیزی که میگی رو منم حس کردم. روزی که بهش اون جعبه موسیقی رو هدیه دادی. یا روزی که با زین، غذا میخوردیم..."

ابرو هاش رو کمی بالا داد و سرش رو به طرفین تکون داد.

"ولی چیزی که من تا الان از لویی فهمیدم، اینه که اون خیلی خوب بلده زبان بدنش رو کنترل کنه‌. اگه بخواد یه چیزی رو به ما نشون بده، کاملاً توش موفق میشه حتی اگه واقعاً همچین چیزی نباشه‌."

نایل، ابرو هاش رو کمی در هم کشید و به سیترا نزدیک تر شد.

"منظورت چیه؟"

"واضحه، نی...منظورم اینه که...مثلاً اگه از یه چیزی خوشش نیومده باشه و بخواد به ما نشون بده که خوشش اومده، ما کاملاً باورمون میشه. اون یاد گرفته همه رفتار هاش رو سنجیده بروز بده و فقط گاهی اوقات این کنترل از دستش خارج میشه."

"اوه!"

نایل گفت و ابرو هاش رو بالا انداخت.

"خب پس ما-"

حرفش قطع شد وقتی دیوید، در رو باز کرد و نگاه پوکرش رو به نایل داد.

"لویی میخواد باهات حرف بزنه‌."

"تو بلد نیستی در بزنی بچه؟"

اعتراض کرد ولی دیوید فقط به بالا بردن انگشت وسط هر دو دستش اکتفا کرد و از اتاق بیرون رفت.

"مگه قرار نبود برای شام بیان اینجا؟"

سیترا پرسید.

"چرا...ولی خب حتماً زودتر اومدن. اشکالی نداره‌. بریم پایین."

"خب حالا پرنس چارمینگ! انگار رئیس جمهور اومده!"

سیترا گفت و یکی از اون خنده های نخودی مخصوص خودش رو تحویل نایل داد. نایل، لبخندی زد و کمی جلو تر رفت. لب هاش رو روی لب های سیترا گذاشت و بعد از چند ثانیه، ازش جدا شد.

"پرنسس فیونا در اولویته پس اول یه بوس کوچولو، بعدش رئیس جمهور‌."

خندید و ضربه آرومی به نوک بینی سیترا زد. سیترا خنده بلندی کرد و به سمت دیگه اتاق رفت. برس روی میز رو برداشت و به حالت شیپور، جلوی دهنش گرفت.

"پرنس چارمینگ و پرنسس فیونا، به شرک خیانت میکننددد!"

در حالی گفت که صداش رو کمی بم کرده بود و صدای شیپور دراورد.

دقایق طولانی به شوخی های اون دو نفر گذشت. انقدر شوخی کردن و خندیدن که فراموش کردن لویی منتظر نایله.

حدود بیست دقیقه بعد، از اتاق بیرون رفت در حالی که هنوز لبخند های بزرگی روی لب هاشون بود و گاهی هم، به آرومی میخندیدن.

"میشه بدونم دقیقاً چه غلطی میکردی؟!"

لیام گفت در حالی که دست به سینه ایستاده بود و به کانتر تکیه زده بود. حالت چهره‌اش نشون میداد که عصبی و کمی ناراحته.
ولی از چی؟

نایل، نگاهش رو اطراف خونه چرخوند و لبخندش از بین رفت.

"پس هری و لویی کجان؟ رفتن؟"

"اونا قراره شام بیان اینجا، نابغه!"

"ولی دیوید گفت لویی میخواد با من حرف بزنه!"

تازه یادش اومده بود. لبخندش به کلی محو شده بود و جاش رو به کمی نگرانی و استرس داده بود.

"منظورت نیم ساعت پیشه که هری زنگ زد و گفت لویی میخواد باهات حرف بزنه و پسر بیچاره ده دقیقه کامل پشت تلفن منتظر تو بود ولی جنابعالی نیومدی؟ اوه! باید بگم فکر کنم ناراحت شد چون بدون اینکه چیزی بگه، تماس رو قطع کرد."

دهن نایل از تعجب باز مونده بود. لویی میخواست با نایل حرف بزنه؟ اونم با تلفن؟! پسری که از تلفنی حرف زدن فراری بود، میخواست تلفنی نایل حرف بزنه؟!

"مطمئنی؟"

لیام، ابرو هاش رو در هم کشید و از کانتر فاصله گرفت.

"میدونی چیه؟ اگه وقتی نمیخوای با کسی حرف بزنی، فقط این رو مستقیم بگی، نمیگن لالی! حتی اگه منم اینجوری نادیده گرفته میشدم، ناراحت میشدم چه برسه به اون!"

با تحکم گفت و چرخی به چشم هاش داد. خودش رو روی کاناپه انداخت و تلویزیون رو روشن کرد.

نایل، نگاه ناراحتش رو به سیترا داد که گوشه لبش رو میگزید و با استرس، به نایل نگاه میکرد.
حتماً لویی حسابی درمورد این قضیه اورثینک* میکنه...
.
.


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

گوشه لبش رو گزید و تلفن رو از گوشش فاصله داد. نگاه تندی به هری انداخت و گوشی رو روی کاناپه انداخت.

بی توجه به نگاه متعجب و کمی ناراحت هری، روی یکی از صندلی های پشت میز نشست و بقیه آبمیوه‌اش رو خورد.

هری، نگاه مرددش رو به لویی دوخت. جوری که به سختی آبمیوه رو قورت میداد، نشون میداد بغض کرده. جدی؟ برای همچین چیزی؟!

نمیدونست چی باید بگه. تا حالا تو همچین موقعتی قرار نگرفته بود. احساسات، رفتار و واکنش های لویی، با هرکسی که میشناخت متفاوت بود.

صندلی کنار لویی رو عقب کشید و روش نشست. نگاهش رو به انگشت های لویی داد که روی میز، ضرب گرفته بودن.

پای چپش رو مثل همیشه با ریتمی عصبی، تکون میداد و نگاهش به میز خیره بود. از همون نگاه ها که گویا به جایی خیره شده بود که اصلاً وجود خارجی نداشت.

"لو-"

"من سعی کردم بهت بگم..."

حرف هری رو با آروم ترین صدای ممکن، قطع کرد. هری به نیمرخ لویی نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.

"نایل خیلی دوستت داره لویی. احتمالاً براش کاری پیش اومده‌."

لویی اخم کرد. نگاهش رو از اون نقطه نا معلوم گرفت و سرش رو به سمت هری برگردوند.

"من یه بچه کوچیکم، هری؟"

لحنش کمی تند بود. هری گوشه لبش رو گزید و سرش رو به چپ و راست تکون داد.

"منظورم این نبود..."

"چرا یه جوری باهام حرف میزنید که انگار یه نینی کوچولوی احمقم؟ لیام گفت گوشی رو بهش میده. شنیدم که به دیوید گفت بره و صداش بزنه و بعدش هم شنیدم که چطور تمام مدت، صدای خنده هاش میومد."

چرخی به چشم هاش داد و بشقابش رو کمی عقب فرستاد. میلش به اسنک های توی بشقاب نمیکشید.

"این من رو ناراحت نکرد. پس جوری رفتار نکن که انگار فقط یک قدم با گریه کردن فاصله دارم. مجبور نیستی بخاطر همچین چیز کوچکی بهم دلداری بدی، هری."

نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت. تو ذهنش به خودش پوزخند زد.

"وقتی دروغ میگی خیلی مضحک بنظر میرسی."

چشم هاش رو چرخوند و از روی صندلی بلند شد. بشقابش رو جلوی هری گذاشت و لیوان خالی آبمیوه‌اش رو تو دستش گرفت.

"به اسنک ها اصلاً دست نزدم. مال تو. من خیلی سیرم و احساس ترکیدن میکنم."

دروغ نگفت. واقعاً احساس اشباع بودن میکرد. بعد از گرفتن یک لبخند از طرف هری، به سمت آشپزخونه رفت و لیوانش رو داخل سینک ظرفشویی گذاشت.

آب رو باز کرد و لیوانش رو شست. یعنی خیلی مضحک بنظر رسیده بود؟ به این فکر میکرد که چرا نایل باهاش حرف نزده. شاید واقعاً کار مهمی براش پیش اومده بود.

حقیقت این بود که هری به لویی پیشنهاد داده بود که به نایل بگه قراره بیشتر از یک شب اونجا بمونن. لویی مخالفت کرده بود. از وقتی به یاد داشت، از تماس های تلفنی متنفر بود.

ولی هری اصرار کرده بود و لویی هم، قبول کرده بود. گوشی رو کنار گوشش نگه داشته بود و کاملاً مطمئن بود که لیز خوردن گوشی از دستش، بخاطر اینه که کف دستش از عرق خیس شده.

چندین بار تو ایستادنش تغییر وضعیت داده و مدام تکون خورده بود. استرس داشتن برای زنگ زدن به یک دوست، طبیعی بود؟ لویی امیدوار بود که باشه.

چند دقیقه گذشت. چند دقیقه طولانی. وقتی جوابی از اونور خط دریافت نکرد، نفس عمیقی کشید و به تماس پایان داد.

نگاه تندی به هری انداخت و گوشی رو روی کاناپه پرت کرد.

"لو؟"

نگاهش رو به هری داد که کنارش ایستاده بود و به لیوان داخل دست لویی خیره شده بود. به لیوان نگاه کرد.

"اوه!"

چند دقیقه ای میشد که مشغول شستن یه لیوان بود. تو ذهنش خودش رو سرزنش کرد و سعی کرد بیشتر از اون، احمقانه رفتار نکنه.

"ببخشید."

زیر لب زمزمه کرد و آب رو بست. لیوان رو کنار سینگ گذاشت و دست هاش رو تو هوا تکون داد تا کم‌ کم، خشک بشن.

"چند دقیقه دیگه باید بریم."

طبیعتاً، لویی باید از این حرف خوشحال میشد، به سمت اتاق میدوید و لباس هاش رو به سرعت نور عوض میکرد.

ولی فقط سر جاش ایستاد و نگاه مرددش رو به هری دوخت. احساس خوبی نداشت. دوست نداشت امشب با کسی حرف بزنه.

"هری من-"

"نه لویی. میدونم چی میخوای بگی."

به سرعت گفت و به لویی نزدیک تر شد. دست هاش رو روی شونه های لویی گذاشت و گوشه لبش رو کمی کج کرد.

"لو...ما دوستت داریم. تک تک ما تو رو عضوی از خانواده خودمون میدونیم. میشه ازت خواهش کنم یکمی پیش ما اعتماد به نفس داشته باشی؟"

نگاه پر از خواهش‌ و امیدوارش رو به چشم های لویی داد. لویی، نگاهش رو از هری دزدید و سرش رو به طرفین تکون داد.

"من آزار دهنده‌ام."

به آرومی گفت. ابرو های هری در هم کشیده شدن.

"تو آزار دهنده نیستی! اگه بودی...خب اگه بودی، فکر نمیکنی که دیوید تا الان به هزار روش مختلف این رو بهت فهمونده بود؟ اون از همه ما رک تره. کامان لویی! به محض اینکه باهات آشنا شد، نشست و باهات بازی کرد!"

لویی لبخند کوچکی زد. یادش میومد که دیوید دو تا کاغذ سفید آورده بود با چند تا مداد و خودکار رنگارنگ. چیز های مورد علاقشون رو با رنگ های روشن تر نوشته بودن و چیز هایی که کمتر دوست داشتن رو، با رنگ های تیره تر.

"خوابم میاد."

"اونجا میتونی بخوابی."

لویی چرخی به چشم هاش داد.

"قصد داری حتماً حرف خودت رو به کرسی بنشونی درسته؟"

"نه لو. من نمیخوام با تو لج کنم. فقط دوست های ما الان منتظر ما هستن. 'ما' یعنی من و تو. نه فقط من. پس برو حاضر شو و با من بیا. قول میدم اونجا بتونی بخوابی. میدونم این چند روز خوابت کم بوده و حق داری که سرحال نباشی."

هری با ملایمت گفت. انقدر آروم که باعث شد لویی با تعجب بهش نگاه کنه. چجوری میتونست انقدر حوصله به خرج بده؟ اون هم در برابر شخصی مثل لویی؟ براش عجیب بود...

"باشه."

به آرومی گفت و سرش رو به نشانه تایید تکون داد. قدمی به جلو برداشت و دست هاش رو دور گردن هری حلقه کرد. سرش رو روی شونه اون پسر گذاشت و چشم هاش رو بست.

"ممنونم."

لبخندی زد و از آغوش هری بیرون اومد. به سمت اتاقش قدم برداشت و هری رو با یک لبخند بزرگ، داخل آشپزخونه تنها گذاشت.

چند دقیقه ای طول کشید تا لباس هاش رو با چیزی که میخواد، عوض کنه‌. یکی از دورس های نازک و خنکش رو پوشید. رنگ سفیدش رو دوست داشت. تنها رنگ روشنی که میپوشید.

زین بهش گفته بود که این رنگ بهش میاد. گفته بود آبی چشم هاش رو زیبا تر میکنه. با فکر کردن به زین، لبخند کوچکی روی لب هاش نشست.

مهم نبود چقدر از زین عصبانیه. زین همیشه جایگاه خاص خودش رو داخل قلب لویی داشت. لویی همیشه یه دلیل برای دوست داشتن زین پیدا میکرد.

شاید این اواخر دیگه عاشق زین نبود...
ولی بی اندازه دوستش داشت. زین هنوز هم مهم ترین شخص زندگی لویی بود. هنوز هم یکی از نقاط امن لویی محسوب میشد.
البته...
شاید...

به افکارش خاتمه داد و شلوار جین آبی رنگش رو پوشید. شلوار بی نهایت راحتی بود. آبی تیره و سفید، همیشه یکی از ترکیب های مورد علاقه لویی بودن.

دستی به موهاش کشید و عطر مورد علاقه‌اش رو زد. لبخند کوچکی به بوی عطر زد. این هدیه تولدش از طرف جاشوا بود.

از اتاق بیرون رفت و پله ها رو پشت سر گذاشت. به هری نگاه کرد که کنار در ایستاده بود و بهش نگاه میکرد. شلوار جین تنگ مشکی و یه تیشرت صورتی روشن تنش بود. صورتی، واقعاً بهش میومد!

"فکر‌ کردم قرار نیست تا ابد بیای!"

با خنده گفت و باعث شد تا لویی، دستش رو پشت گردنش بکشه و به آرومی بخنده.

"شرمنده. یکمی بیش از حد تو انتخاب کردن لباس هام وسواس به خرج میدم."

"آدم کمالگرایی هستی لویی. این خیلی خوبه ولی باید مراقب باشی تا زندگی‌ات رو مختل نکنه."

در رو باز کرد و با حرکت سر، به لویی اشاره کرد که بیرون بره. لویی کتونی های سفید رنگش رو پوشید و نفس عمیقی از عطر هوا کشید.

"چقدر بوی خاک میاد!"

هری خندید و سرش رو به نشانه تایید تکون داد‌ در رو پشت سرش بست و جلو اومد.

"بخاطر ساخت و سازه. دارن یه ویلا این اطراف میسازن. احتمالاً بخاطر سیمان و گچه."

لویی کاملاً مطمئن بود که هری اون بو رو حس نمیکنه. ولی خوشحال بود که دلیلش، آلودگی هوا نیست.

سوار ماشین هری شدن و فقط چند دقیقه طول کشید تا وارد خیابون بشن.

"چرا پیاده نمیریم؟"

"چون من برای این کار زیادی تنبلم."

ساده گفت و شیشه رو کمی پایین داد. لویی، به آرومی خندید و سرش رو به شیشه تکیه داد. چشم هاش رو بست و به آهنگی که پخش شد گوش داد.

لبخندی که روی لبش بود، بزرگ ترین لبخندی بود که در طول روز زده بود. این آهنگ مورد علاقه‌اش بود.

"نوستالژی..."

زیرلب زمزمه کرد. آهنگ demons...آهنگ demons عزیزش...

حدود ده دقیقه طول کشید تا به آپارتمان نایل و لیام برسن. در طول مسیر، لویی از هری خواهش کرده بود که یک بار دیگه هم اون آهنگ رو بذاره.

و این هری بود که هر بار، با لبخند بزرگش از حرف های لویی استقبال میکرد...

.
.
.

"هایییییییاههه!"

سیترا با صدای بلندی گفت و در رو باز کرد. نگاهش رو به چهره متعجب هری و لویی دوخت و کمی بالا و پایین پرید.

"چطورید چوبشور های من؟ بیاید تو بیاید تو!"

هری لبخندی زد و سیترا رو در آغوش کشید.

"سلام خانم محترم. لقبی بهتر از این نداشتی؟"

"مشکلش چیه؟ همه چوبشور دوست دارن! تازه خیلی هم با نمکن! مگه نه چوبشور کوچولوی من؟"

نگاهش رو به لویی داد تا تاییدش کنه. لویی از شنیدن کلمه 'کوچولو' چرخی به چشم هاش داد و قدمی برداشت.

"من کوچولو نیستم. نمیبینی چقدر بلندم؟"

"همه چیز که به قد نیست! تو خیلی ملوسی! دوست دارم بهت بگم کوچولو!"

سیترا با ذوق گفت و به سمت نایلی دوید که با چهره ای شرمنده، بهشون نزدیک میشد.

"سلام!"

با لبخند کوچکی گفت و نگاهش رو به لویی داد. لویی با گوشه آستینش بازی کرد و زیر لب، سلام داد.

نایل، نگاه نا امیدش رو به هری داد و هری پلک هاش رو به آرومی باز و بسته کرد. نایل نفسش رو با نا امیدی بیرون داد و لبخند کوچکی زد.

"خوش اومدید. هری؟ لیام منتظرت بود. لویی تو هم میتونی تو آشپزخونه پیش من باشی یا بری پیش دیوید یا سیترا."

با ملایمت گفت و لبخندش رو پر رنگ تر کرد. لویی، سرش رو به نشانه تایید تکون داد و به سمت کاناپه مورد علاقه‌اش رفت. سرش به قدری درد میکرد که قدرت فکر کردن به حرف نایل رو ازش بگیره.

روی کاناپه دراز کشید و دست هاش رو زیر سرش گذاشت. نگاهش رو به نقطه ای نا معلوم دوخت و از همون لحظه اول، همه صدا های محیط خاموش شدن.

تنها صدایی که تو سرش میپیچد، صدای گوش خراش و سوت مانند سکوت بود. این قابلیت مورد علاقه‌اش بود. اینکه میتونست به هیچی فکر کنه و در عین حال، هیچی نشنوه.

چند دقیقه ای طول کشید تا جسم کسی که کنارش نشسته بود رو حس کنه. سرش رو بالا گرفت و به چهره مهربون نایل نگاه کرد.
'چقدر لبخندش روشنه!'
با خودش فکر کرد...

"فکر میکنم خودت میدونی که چی میخوام بگم لو."

لویی، سرش رو به نشانه تایید تکون داد. عاشق این اخلاق نایل بود. اهل مقدمه چیزی و توجیه های مزخرف نبود.

"متاسفم."

"من ازت ناراحت نیستم."

"ولی خیلی بی حوصله بنظر میرسی."

"اوه!"

حق با نایل بود. حس میکرد انقدر سرش سنگینه که ممکنه همین الان تو زمین فرو بره.

"چون خیلی خوابم میاد."

نایل، لبخندش رو پر رنگ تر کرد و جاش رو عوض کرد. به پشتی کاناپه تکیه زد و سر لویی رو از روی کاناپه بلند کرد.

"هی! من میخوام بخوابم!"

"اینجوری گردنت درد میگیره."

گفت و ران پای راستش رو زیر سر لویی قرار داد. دستش رو بین مو های لویی برد و پوست سرش رو به آرومی نوازش کرد. لبخند لویی، تنها چیزی بود که باعث شد نفس عمیق و راحتی بکشه.

"نمیخوای اون چسب رو از روی گونه‌ات برداری، لو؟"

به چسب سفید رنگ روی گونه لویی نگاه کرد. میدونست زیرش چیه. میدونست لویی چرا نمیخواد چسب رو برداره.

"از زخم ها خوشم نمیاد."

"پس چرا خودت کاری میکنی که مجبور باشی دورس بپوشی؟"

با ملایمت گفت. با ملایمت گفت ولی چشم های لویی گرد شدن.

"چی؟!"

"کامان لو! میدونم با خودت چیکار میکنی."

نگرانی به وضوح تو چهره لویی دیده میشد. اگه نایل میدونست، پس یعنی بقیه هم میدونستن؟!

"و اینکه نگرانش نباش. ما به هری و زین چیزی نمیگیم."

"زین میدونه..."

زیرلب گفت و چشم هاش رو بست. سردردش بهش تحمل باز نگه داشتن چشم هاش رو نمیداد.

"ولی لطفاً به هری نگو."

"اونم دیر یا زود میفهمه. تا ابد که نمیتونی پنهانش کنی. ما همه جوره تو رو قبول کردیم، لویی. چه با زخم روی صورتت و چه با زخم هایی که خودت به خودت دادی."

حرف نایل باعث آرامش لویی شد. آرامشی که از اون پسر میگرفت، فوق العاده قوی بود. نایل میتونست به تنهایی، حال هزاران نفر رو خوب کنه.

"باشه..."

لویی به آرومی گفت.

"چسب رو برمیدارم. البته اول میخوام بخوابم. ولی لطفاً، فعلاً به هری چیزی نگو. نه تا وقتی که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. هروقت یاد گرفتم خودم رو کنترل کنم و دیگه انجامش ندم، دست از پنهان کرد زخم هام برمیدارم. باشه؟"

نایل به لحن کمی هول شده اما مصمم لویی لبخند زد. دست هاش رو بین مو های نرم و بلوطی رنگش حرکت داد و به چهره لویی خیره شد.

"باشه..."

فقط چند دقیقه طول کشید تا لویی در حالی که سرش رو روی پای نایل گذاشته و نایل موهاش رو نوازش میکنه، به خواب بره.

حس عجیبی بود...
این رو فقط با زین تجربه کرده بود. خوابیدن روی کاناپه درحالی که سرت روی پای یکی دیگست رو فقط با زین تجربه کرده بود.
و صادقانه، حس عجیبی داشت...

"هی غذا حا-"

صدای بلند سیترا قطع شد وقتی نایل سرش رو برگردوند و انگشت اشاره‌اش رو به نشانه سکوت، جلوی لب و بینی‌اش قرار داد.

"اوه!"

سیترا به آرومی گفت و با شیفتگی، به نایل و لویی خیره شد. بعد از سیترا، این لیام، دیوید و هری بودن که اونجا ایستادن و به اون دو نفر نگاه کردن.

"کار های مهم تری از غذا دارم گایز. شما شروع کنید. من گرسنه نیستم."

نایل به آرومی گفت و به نوازش کردن مو های لویی ادامه داد. خونه، غرق در آرامش شده بود. سکوت مطلقی که با تپش های قلب اون چند نفر پر شده بود.

لویی خواب بود...
اما اگه بیدار بود و اون آرامش رو احساس میکرد، حاضر بود تمام زندگی‌اش رو صرف متوقف کردن اون لحظه کنه و تا ابد، درونش نفس بکشه...

_____________________________________

* : far far away...

* : اورثینک کردن (overthinking) به معنای زیاد و بیش از حد فکر کردن به یک چیزه. بیش از اندازه فکر کردن به یک موضوع و زیادی سنجیدن جنبه های مختلف موارد در حدی که تبدیل به یک مشغله فکری بزرگ بشه، اورثینک کردنه.
نمیدونستم معادل فارسی‌اش رو چی بذارم و از اونجایی که تقریباً همتون معنی‌اش رو میدونید، بیخیالش شدم.

عکس کاور، دیویده.

خب اینم یه پارت دیگه...
این پارت نسبت به چند پارت قبل، طولانی تر بود.

راستش من تو یه اثاث کشی هستم و احتمالا پارت بعدی رو یکمی دیر تر اپ کنم. از دستم عصبانی نشید قول میدم تمام سعیم رو بکنم که زود اپ کنم. *خنده*

چیزی که همیشه ازتون خواستم، اینه که ووت بدید و کامنت بذارید و ممنونم از اونایی که این کار ها رو انجام میدن. چون همونطور که میدونید، نوشتن دریمر وقت زیادی ازم میگیره و هیچوقت اونطور که باید، ازش استقبال نشده. امیدوارم به مرور زمان بهتر بشه.

روز خوبی داشته باشی 3>

Your sincerely, Cavolo...XX

Continue Reading

You'll Also Like

129K 9.8K 65
تهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکج...
394K 37.3K 44
مگه چند بار منو تسلیمِ این همه تاریکی دیدی؟! تو خودت خواستی جذب این تاریکی بشی! من همیشه تورو انتخاب میکنم! ****** ژانر: پلیسی، جنایی ، تریسام، اسمات...
129K 21K 60
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
11K 1.5K 8
پس از مرگ خانواده‌ی جئون، سرپرستی جونگ‌کوک یتیم رو عموش کیم تهیونگ قبول میکنه و توی پر قو بزرگش میکنه... اما چی میشه اگه جونگ کوک سعی در اغوا کردن ع...